Monday, September 30, 2002

سالگرد مرگ پدرم است انگار. اما يكسال كه نگذشته است. نمي دانم. فقط مي دانم كه سالگرد آمده است بي آنكه زمان آن فرا رسيده باشد و بايد برگزارش كرد. در يك ساختمان نيمه ويرانه هستم با اسكلت بتني سرد و سخت. تيرهاي شكسته ي بتني و بلوك هاي سقفي سيماني همه جا ريخته اند. من در طبقه ي مياني ساختمان بين اين همه ويراني نشسته ام و به درياي كف آلود مي نگرم كه درست تا حياط خانه كه تخته سنگهاي بزرگ جا به جا گوشه و كنار آن افتاده اند، رسيده و پرچين سنگي آنرا با زبان سفيد رنگ خود مي ليسد. به ياد مي آورم كه در همه ي سال هايي كه گذشته است من هرگز نمي دانستم كه دريا تا اين حد به خانه نزديك است. بر مي خيزم. چاره اي نيست. بايد به استقبال رفت. اما به استقبال چه؟

پايين مي روم و بر بالاي يك صخره ي بزرگ مشرف به دريا مي ايستم كه رنگي خاكستري و سرد دارد و با دهان كف آلود سفيدش هجوم مي آورد و با صداي مهيبي خودش را مي كوبد به سنگها. جمعيت سياهپوش از داخل ساختمان بيرون مي زند. اين همه زن و اين همه بچه از كجا آمده اند آخر. نگاهشان مي كنم اما هيچكس را نمي شناسم. جمعيت هلهله مي كند و پيش مي آيد. هلهله اي شادمان. گوش مي سپارم و صداي يك ترانه ي شاد ايراني را تشخيص مي دهم و دختركان كوچك روسري به سر را مي بينم كه در اين حياط ويرانه ي متروك مي رقصند و پيش مي ايند.

به خواهرم كه تنها براي يك آن با مانتويي سياه در كنارم پديدار شده است مي گويم: آخر اين چه موسيقي است در سالگرد مرگ بابا. اين كه رسم بزرگداشت مردگان نيست. او اما با يك جور فراغت بال باور نكردني جواب مي دهد كه: ناراحتي يا شادماني همه ي اين آدمها چه اهميتي دارد. اصل اوست كه شادمان است. اين ترانه براي شادماني اوست. همه چيز چقدرغريب و ناهنجار مي نمايد.

ماهيچه هايم منقبض شده اند از يك حس تلخ. فاصله. غربت. تلخ. به سمت جمعيت مي چرخم كه به پيش مي ايند. چهره هاي ناآشناي شادمان و هلهله گر بزرگتر و بزرگتر مي شوند و فاصله ... فاصله ... به پست سرم نگاه مي كنم و صداي اغواگر و دعوت كننده ي دريا كه ديگر عجيب نا آرام شده است و نعره مي زند. جمعيت نزديك شده است. خيلي نزديك. صداي خشك خرده سنگ ها در زير پاهاي من كه با ترديد و ناخودآگاه عقب مي روم. دريا كه در خروش يك طوفان ناپيدا مواج است و از موجهاي سفيد رنگ پوشيده شده مرا به خود مي خواند ... و طنين يك آواز.


در جواب شعری که از سايه نوشته ام علی کوچيکه برايم نوشته است:

سلام ليلی خانم
من که هزار بار گفتم اين نمياد، من که گفتم من حاضرم برم حبس و شما بری دزفول.
اينها که شما منتظرشون هستی که اينطوری نيستند،
محض نمونه ازش بپرس ميدونه حبس مرامی چی هست؟
من قول ميدم نميدونه! اما من که ميدونم که
حالا باز شما بشين اون سر دنيا تو اون سرما که اون بياد،
اين بابا تو اينجا که گرم بود(محل رو ميگم) نيومد،بياد اونجا!
ميگی نه؟
از اين قاصدک خان!خانم! بپرس.
اين بنده خدا هم چند سال هست اونجاست و منتظر! ولی اونهم نيومده.
از اين خانمه که آدرسش رو هم گذاشتی بپرس،ميبينی که ميگه "من چی بگم"
اصلا مگه همه علی کوچيکه ميشن که هر کاری بکنند!
حالا نيا تا مامانم دست من رو هم بگذاره تو پوست گردو،
باز من يک ده بيست سال ديگه منتظر ميمونم،ولی شما اگر وقت کردی زودتر بيا بی زحمت، من دارم ميميرم اينجا از بس که پير شدم.

کوچيک شما:علی کوچيکه.

خوب شما بودين چی جواب می دادين؟


Saturday, September 28, 2002



Wednesday, September 25, 2002

دلم گرفته است . بعد از نزديك به چهار سال تنها زندگي كردن، تنهايي دارد اذيتم مي كند. مي ترسم عين اصحاب كهف افسانه اي از غارم بيرون بروم و ببينم دنيا جور ديگري است. دنيــــا چه جوري است الان؟ با خود گفتم در در سالگرد تولــــد عزيـــز از دست رفته شعــــري بخوانم. مي گشتم كه به اين شعر زيباي شاملو رسيدم. نمي دانم ... كسي نگفت: آنكه خسته تـــــر است. كسي مجالي نداد. دستي امد و بــــردش. اگر مي گفت: تنها يك تن ... آنكه خسته تر است.... گمانم اين من بودم كه بايد مي رفتم ... نه او.

سرود ‌آن‌که‌ برفت‌ و ‌آن‌کس‌ که‌ برجا‌ى‌ ماند

بر موجکوب‌ پست
که‌ ‌از نمک‌ دريا و سيا‌هى‌ شبانگا‌هى‌ سرشار بود
باز‌ايستاديم‌؛
تکيده
زبان‌ در کام‌ کشيده
از خود رميدگانى‌ در خود خزيده
به‌ خود تپيده
خسته
نفس‌ پس‌ نشسته
به‌ کرد‌ارِ ‌از ر‌اه‌ ماندگان

در ‌آو‌ارِ مغرور‌انه‌ء شب
آو‌از‌ى‌ بر‌آمد
که‌ نه‌ ‌از مر‌غ‌ بود و
نه‌ ‌از دريا،
و در ‌اين‌ ‌هنگام
زورقى‌ شگفت‌ ‌انگيز
با کناره‌ء بى‌ثبات‌ مه‌‌آلود
پهلو گرفت

که‌ خود ‌از بستر و تابوت
آميزه‌ئى‌ و‌هم‌‌انگيز بود.

همه‌ حاکميت‌ بود و فرمان‌ بود
که‌ گفتى
پرو‌ا‌ى‌ بى‌تابى‌ سيماب‌ ‌آسا‌ى‌ موج‌ و خيز‌ابش‌ نيست

نه‌ زورقى‌ بر گستره‌ء دريا
که‌ پند‌اشتى
کو‌هى‌ست
استو‌ار
به‌ پهنه‌ء دشتى‌؛
و در دل‌ شب‌ قيرين
چند‌ان‌ به‌ صر‌احت‌ ‌آشکار بود
که‌ فرمان‌ ظلمت‌ ر‌ا
پند‌اشتى
در مقام‌ ‌او
ا‌عتبار نيست
و چالاک
بد‌ان‌گونه‌ مى‌خزيد.
که‌ تابوتى‌ست
پند‌اشتيش
بر ‌هز‌ار‌ان‌ دست

پس
پدرم
زورقبان‌ ر‌ا ‌آو‌از د‌اد
و ‌او ر‌ا
در صد‌ا
نه‌ ‌اميد‌ى‌ بود و
نه‌ پرسشى‌؛
پند‌اشتى
که‌ فريادش
نه‌ خطابى
که‌ پاسخى‌ ‌است

و پاسخ‌ زورقبان‌ ر‌ا شنيدم
بر زمينه‌ء ‌امو‌اج‌ ‌همهمه ‌گر،
که‌ صريح‌ و برنده
به‌ فرمانى‌ مى‌مانست

آنگاه‌ پارو‌ى‌ بلند ر‌ا
که‌ به‌ د‌اسى‌ ماننده‌ تر بود
بر کف‌ زورق‌ نهاد
و بى‌‌آن‌ که‌ به‌ ما در نگرد
با ما چنين‌ گفت:

«ـ تنها يکى
آن‌که‌ خسته ‌تر ‌است»


ادامه ...



Tuesday, September 24, 2002

نياز دارم به قدری آرامش در اين خانه. بيا به دور از نگاه های اين ناشناس، يک زير انداز ببريم و در حياط خانه بياندازيم و زير سايه ی درخت بنشينيم و يک شعر بخوانيم .

رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهيان مي گفتند:
(( هيچ تقصير درختان نيست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد.

به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن
و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است.))

باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم.


Sunday, September 22, 2002

.......

من اصلاً خبر نداشتم که در وبلاگ پاگنده يک بحثی راجع به سانسور در جريان است که دامن من را هم گرفته است. خلاصه رفتم آنجا در اين صفحه ی نظر خواهی يک سری خودم را توضيح دادم و بعدش يک بابايی که سابقاً من يکی از نوشته هايش در صفحه ی نظر خواهی خودم را پاک کردم چون دريک بحث سياسی که در وبلاگ شبح در گرفته بود از نحوه ی نوشتن و ابراز عقيده اش خوشم نيامده بود و دلم نمی خواست اصلاً با وی طرف صحبت شوم، مبانی اعتقادی مرا تشريح کرده است .

خلاصه علی رغم اينکه غريزه ی سانسورچی گري ام خيلی قيلی ويلی می رود و علی رغم مشهود بودن اين اصل که بر طبق نوشته های من همه فکر می کنند در غرب ديگ حلوا در هر ايستگاه مترو بر بار است، و به رفقای چپ "ناسزا" گفته ام، گفتم ادرس بدهم برويد يک خورده با خصوصياتم اشنا شويد!! فقط اميدوارم پای اين قوم الظالمين (نوشته های شمر را بخوانيد توجه می شويد منظورم چيست!!) دوباره به وبلاگم باز نشود!! که رگ سانسورگری من باز عود نکند.
...


Friday, September 20, 2002

قهرمان خوب قهرمان مرده است!!

نوشته ي ديروز را كه راجع به دوستانم نوشتم به اسم ماهي سياه كوچولو كه رسيدم ياد اين بحث اخيرمان افتادم راجع به صمد بهرنگي و داستانهاي سمبليكش. در دفاعيات دوستان خواندم كه صمد را تقديس مي كردند كه به مبارزه ي چريكي اعتقاد داشت و نقطه ي پاياني بود بر چپ هاي راست (اين اصلاح من در آوردي واضح است كه به چه كساني اطلاق مي شود) و از اين حرفها. به اين فكر مي كردم كه اين بر و بچه ها شايد چون توانسته اند در طول 25 سال گذشته تغيير نكنند (كه عجب استعداد جزمي قابل توجهي مي خواهد!!) صمد را هم همان جا كه رفته است به يك سنگ قبر دوخته اند و مجالي نمي دهند به آن بيچاره كه نو شود و نو فكر كند.

بر اين اساس براي من كه ديگر به مبارزات پارتيزاني – چريكي اصلاً اعتقادي ندارم جزني و حنيف نژاد بايد آدمهايي باشند كه نمي شود حتي بهشان نگاه كرد(!!) در حاليكه من بهشان احترام مي گذارم چون بر مبناي ضرورتهاي زمان خودشان دست به عمل زدند و كارشان سخت ستودني بود. فقط نمي دوزمشان به همان سنگ قبر كهنه ي رنگ و رو رفته تا جزميت خودم را توجيه كنم . آنطور كه بعضي گروه هاي سياسي مي چسبانندشان كه من هم مي دانم و شما هم ميدانيد!!




كه مي داند اگر جزني زنده بود و جهان تك قطبي امروز را مي ديد، آرايش جديد كاپيتاليزم در مقابل كشورهاي سوسياليستي مثل چين و كوبا را برآورد مي كرد؛ كه تقدم توسعه ي اقتصادي بر توسعه ي سياسي عملكرد حكومتهايشان را در بعضي نقاط مشابه رژيم فعلي ايران كرده است؛ عملكرد سوسيال دمكرات هاي اروپا را مي ديد، اصلاً يك تعريف جديد در كتاب مبارزاتي اش مي نوشت. تعريفي كه ما از آن عاجزيم چون چشم دوخته ايم به سطوري كه قهرمانانمان سالهاي سال قبل نوشته اند. اينجا جايي ست كه قهرمان پروري چاهي مي شود كه ما درش مي افتيم. آنجا كه ما قهرمان را دوست داريم و نه روش قهرمانانه را. وبحث ضرورت دگرگوني انديشه كه پيش مي ايد براي دفاع از خودمان، مي شويم تجلي شعار: قهرمان خوب، قهرمان مرده است!! چون قهرمان را دوست داريم تا زماني كه با ما همصداست (گواهش هم همين فحشها و نسبتهاي ناروايي ست كه برخي از دوستان به شهداي گروه هاي مخالفشان مي دهند چون قهرماني را فقط در چهارچوب اعتقاد خودشان تعريف مي كنند و نه به واسطه ي عمل قهرماني ).

با يك دوست وبلاگي تلفني حرف مي زديم راجع به اين مسئله و صحبتمان كشيد به بحثي كه چند وقت پيشها در وبلاگ شبح در گرفته بود ( كه من بيچاره درش محكوم شدم به بوي گند نيهيليسم سياسي و تقديس ”قاتلين“ و توجيه ”خائنين“ و چه و چه). به وي مي گويم: خوب اين بچه ها كه اينقدر داغ و اتشين به زمين و زمانِ اصلاحات و سوسياليستها و چپ هاي راست مي تازند و از جنبشهاي چريكي قرن بيستم سرمشق مي اورند و به صراط هيچ تئوري جديدي مستقيم نيستند، لابد همه شان در خانه ي تيمي زندگي مي كنند و هر روز در راه نجات خلق گلوله مي خورند و ... آخ كه يكخورده خنديديم در اين روزگار بي لبخند!

بگذريم ... در نوشته ي ديروز نگفتم كه وقتي رفيقم، ماهي سياه كوچولو مي آيد پيشم، نمي گويد:آي ليلا! پاشو چاقو را بردار دل و جگر اولين مرغ ماهيخواري را كه ديدي بريز بيرون. . بلا گرفته بيشتر راجع به ضرورت هاي سياسي – اقتصادي زمانه حرف مي زند و اينكه در دوران اون، يعني نيمه ي دوم قرن بيستم، مبارزه خيلي ساده تر به نظر مي آمد. مي گويد آن زمانها كار ساده بوده چون شكم يك مرغ ماهيخوار رو پاره مي كردي و بنگ! شهيد و قهرمان مي شدي و تمام!!

به من مي خندد كه سرگردان مي مانم كه اين شرايط جديد را چطوري حلاجي كنم و برسم به گرد سيستم اقتصادي نوين كه با سرعت كامپيوتر خودش را هي از نو بازسازي مي كند. دستش را هم مي اندازد دور گردن آئورليانو بوئنديا كه كلي از عمرش رو در ارتشهاي آزاديبخش جنگيده و آخرش هم از ستم ژنرال هاي آدمكش و عاشقيت پيرش در اومده، هي به ريش من مي خندند. آخ كه خيلي سختم شده اينروزها. حالا جانم ... شما مي دانيد من بايد به اين وروجك چاقو كش كه بچه بودم شكم سفره مي كرد اما الان تئوريسين شده چه جوابي بدهم؟

...............................................................................................................
** داستان ماهی سياه کوچولو با کوشش یاشار از وبلاگ جاناتان و عليرضا از وبلاگ طراوت تايپ شده و در شبکه قرار گرفته است.


Thursday, September 19, 2002



راز گل سرخ

گاهي اوقات دلتنگ مي شوم. گاهي اوقات خسته. اين جور مواقع است كه دراز مي كشم و بي هدف فكر مي كنم به زندگي. به نقطه ي پايان. به نقظه ي آغاز. مي داني ... اينجاها گاهي كه دارم مي افتم، گاهي كه خيلي احساس تنهايي و وانهادگي مي كنم، دوستان قديمي ام، خرمگس و ماهي سياه كوچولو و آنت ريوير و آنتونيو گرامشي و آئورايانو بوئنديا و ... مي ايند و با من حرف مي زنند و تنهايي كمرنگ مي شود. يكي كه خيلي دوستش دارم مسافر كوچولوست كه گمانم همه ي ما قصه اشرا شنيده ايم و يا خوانده ايم. من در ايران يك زماني نوار اين قصه را در ماشينم داشتم و هميشه به آن گوش مي كردم ولي اينجا هيچوقت نمي شود بيش از 10 دقيقه به ان گوش كرد. 10 دقيقه هم زياد است! يكي از بخش هايش كه دوست دارم مواجهه ي مسافر كوچولوي عاشق است با گلهاي گلخانه.



-سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
مسافر کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عين گل خودش بودند. حيرتزده ازشان پرسيد: -شماها کی هستيد؟
گفتند: -ما گل سرخيم.


آهی کشيد و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان يکی هست و حالا پنج هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو يک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من اين را می ديد بدجور از رو می رفت. پشت سر هم بنا می کرد سرفه کردن و، برای اينکه از هُوشدن نجات پيدا کند خودش را به مردن می زد و من هم مجبور می شدم وانمود کنم به پرستاريش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بايک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خيال می کردم در صورتی که آنچه دارم فقط يک گل معمولی است.»

اين نصوير يكي از ان لحظاتي ست كه علي رغم همه ي سرسختي ام چند باري برايم پيش آمده است. چشمم را باز مي كنم و از خودم مي پرسم كه همه ي اين راه را براي چي آمده ام ... و عشقي كه پيوسته ام نگه مي دارد به ريشه هايم چيزي جز يك اداي سانتيمانتاليستي احمقانه جلوه نمي كنه. تاريكترين لحظات عمر من. قطعاً. البته الان ديگر مي دانم كه همه ي سختي راه معناي خودش را پيدا مي كند، اگر كه دل بسپرم. دوستم مسافر كوچولو هم بعد از اين سرخوردگي تلخ، با روباه دوست مي شود و دوستي روباه دوباره خستگي تنهايي و بي هدفي اين را سخت و پايان ناپذير را برايش معنا مي كند. اينجا را خيلي دوست دارم كه مسافر كوچولو بر مي گردد به گلستان . و با گلها حرف مي زند:




مسافر کوچولو گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است. شماها خوشگليد اما خالی هستيد. برايتان نمی شود مُرد. گفتگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر می بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تايی که می بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه گزاريها يا خودنمايی ها و حتي گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشسته ام، چون اون گلِ من است.

به حرفهاش گوش ميدهم. سرم را مي گردانم وبه گلدان خالي گوشه ي اتاقم نگاه مي كنم. همين.


Wednesday, September 18, 2002

........

به زحمت از تختخواب تا حمام را با چشمان بسته مي روم. انگار مژه هايم در هم قفل شده اند و هر چه به ماهيچه هاي پلكهايم فشار مي آورم نمي توانم آنها را از هم باز كند. خوابها نمي خواهند كه بروند. من از پسشان بر نمي ايم. دوش را كه باز مي كنم هنوز خوابم. شدت اب را زياد مي كنم تا بيدارم كند. پاشو. خواب ديدن بسه.

من هنوز از اين كه در اين وان سفيد بيضوي دوش مي گيرم، با اين پرده هاي دوگانه ي آبي - سفيد احساس بدي دارم. مي داني ... خانه ي ما در تهران، يك خانه ي خيلي قديمي ست كه الان ديگر همه جايش تعمير لازم دارد. حريف مادرم هم نشدم كه بسازمش قبل از اينكه بيايم اينجا. ولي يك چيز خوبش بزرگي فضاهايش است. حمامش بزرگ است با پنجره هاي بلند. احتمالاً چون سالها قبل آن را در يكي از اتاقهاي خانه ساخته اند. من موقع حمام كردن هميشه لاي پنجره ها را يك ريزه باز مي گذاشتم. زمستان زير دوش كه بودم گاهي برف از لاي پنجره مي ريخت كف طاقچه ي جلوي آن. و تابستان صداي شلوغ بازي بچه هاي محل قطع نمي شد.

توي حمام مي شد راه رفت، مي شد نشست زير دوش باز، تكيه داد به ديوار و فكر كرد. من احساس خوبي داشتم راجع به حمام كردن. هميشه فكر مي كردم شايد ايندفعه اب عاشقي را از وجودم بشورد و ببرد و هيچوقت نمي شست و نمي برد. قديمها آينه ها دروغ نمي گفتند. حمامم كه تمام مي شد، حوله را كه دورم مي پبچيدم پنجره هاي حمام را تماماً باز مي كردم و با تمام حجم سينه نفس مي كشيدم و نگاه مي كردم به باغچه ي خانه ي پشتي و توجهي نمي كردم به صداي مامان كه مي گفت: مامان پنجره را باز نكني ها سرما مي خوري . برادرم هم صدايش مي آمد كه مي گفت: از خانه ي پشتي پيداست. بگين يكوقت پنجره را باز نكنه. مي خنديدم: حوله ام تنم است ... و هواي تازه. تازه. صداها آشنا.

اينجا بايد در اين حمام كوچك بسته ي نيم تاريك از وان بيايم بيرون. و هيچوقت به سرم هم نمي زند كه بروم به سمت پنجره ي اتاق خواب يا نشيمن كه باز مي شوند به سمت يك ساختمان 20 طبقه ي بي قواره. با آن رديف بالكن هاي پر از آت و آشغال هاي نامانوس. ديگر مامان نيست كه وقتي كه رد دمپايي هاي خيسم روي زمين مي ماند بگويد: اِاِاِ .... مادر ... تو كه همه جا رو خيس كردي. با همان حوله مي روم مي نشينم روي مبل جلوي تلويزيون. دنبال يك انگيزه ي ساده مي گردم كه بلند شوم. هميشه. چشمانم را مي بندم و مي انديشم به صداها: خاله ي بدجنس! اين جمعه ما را مي بري پارك ارم؟ و طنين بلند صداي خودم ديگر متعجبم نمي كند: نه خاله .اين هفته مي خواهم بروم كوه. نمي دانم چقدر بايد پرداخت تا صدايي تخس و شرور را شنيد كه در جايي ديگر از اين دنيا در جواب مي گويد: حالا كه حوله ات را كشيدم مي فهمي كه بايد ببري ... اِاِاِ ولم كن بچه.


Monday, September 16, 2002

.....

امروز از ان روزهاست. روزهاي تاريك. دلتنگم. همين. دلتنگ... و وسوسه اينجاست. درست در گوشه ي چشم من. در اين دستهاي منقبض لرزان. درصداي زنگ تلفن. در طنين صدايي كه مي گويد: الــو .... و جوابي نمي گيرد و تكرار مي شود و تكرار مي شود. هراسان. در جايي كه تو هستي.... نمي دانم كدام دست آيا چراغي برخواهد فروخت در اين سياهي. سالها سياهي. امروز ازآنروز هاست. بيا تكيه بدهيم به پشتي اين صندلي راحتي و گوش كنيم به صداي باد كه زمزمه كنان پاييز را مي آورد. به باد نغمه خوان. شايد طنين آشنايي بيابيم در اين همه سكوت. در اين همه تنهايي. شايد... همين.


Saturday, September 14, 2002

........

از اندوه خسته ام. از اشك. مي داني... دلم مي خواهد وقتي مي روم پياده روي و در گوشه اي از آسمان يك ابر خوشگل سفيد مي بينم كه هي با بازيگوشي برايم شكلك در مي آورد به جاي اينكه از حس زيباييش دردم بيايد و اشك در چشمانم جمع شود بخندم. ساده. از ته دل بخندم. يكي از دوستانم به من گفت كه هرگز نمي خندم و در جواب قيافه ي متعجب من كه داشتم يادآوري مي كردم كه چقدر شرارت و شيطنت مي كنم تاكيد كرد كه من شايد آدم شوخي باشم و شرور ... اما از ته دل نمي خندم.

چي مي گفتند در كتابها؟ ... قاه قاه خنديد. سعي مي كنم .... قاه قاه كه نمي شود خنديد. آهان ...  گاهي مي نويسند: هاهاهاها. تمرين مي كنم: هاهاهاها ... ولي حرف ”ا“ بعد از ”ه“ خيلي اوج نمي گيرد. بك چيري است شبيه : ههههههههــــ كه هميشه در انتهايش به لرزه مي افتد و به اشك مي نشيند. حتي همين الان. من با صداي گريه مي خندم؟  كتابها مي گويند: "هق هق به گريه افتاد." اما فقط نيمه شبها ممكن است بشود در گريه ي من حرف ”ق“ را تشخيص داد. در ماشين، يا در محل كار يا وقتي يك فيلم تماشا مي كنم، معمولاً مان ههههههههــ است كه مي شنوي.

در خانه همينطور كه كف ها را مي شورم تمرين مي كنم: هااا هاااا هاااا هااااا... ولي اااا ها شروع مي كنند به لرزيدن و طنينشان ناميزان مي شود و من بايد با ساعد اشكهايم را پاك كنم. نمي شود. كاررا رها مي كنم و مي نشينم پشت ميز و سرم را مي گذارم روي بازوهايم. سرم را بر مي دارم. نگاهت مي كنم. سه شب ديگر بيشتر نمانده است. نگاهت مي كنم. خشمگيني. اين اواخر هميشه خشمگيني. از رنجی كه نمي توانم پنهانش كنم دلخوري. مگر نمي بينمي كه همه ي سعيم را مي كنم؟ غذا ی نيم خورده ی سرد جلويمان مانده است و تو مدتهاست كه همينطور داري حرف مي زني. نمي شنوم كه چه مي گويي. به خودم فشار مي آورم. مي گويي: " من مي روم. خسته ام ليلا. تو تلخي. اولش مثل گل سرخ شازده كوچولو بودي. ولي بعدش فقط خار. فقط خار. با تو هميشه فقط مي شود گريه كرد."... ديگر نمي شنوم. انگار يكجايي در سرم باد مي آيد. لبانت همينطور يكضرب تكان مي خورند. كلمات را نمي شنوم اما زير فشارشان خم مي شوم. مي شكنم انگار. وا داده ام. بلند مي شوم. مقنعه را روي سرم مرتب مي كنم. بي حرف. كيفم را بر مي دارم و مي روم به سمت ماشين. سوار مي شوم.

سرم را مي گذارم روي فرمان. از آنطرف به شيشه مي زني. دستم را به نشانه ي خداحافظي تكان مي دهم. محكمتر مي كوبي. قفل در را باز مي كنم. مي نشيني. با آن نگاه سهل انگار كه نمي دانم چرا هراسان است. می گویی:" اينطوري نرو... ليلا، نمي فهمي كه داري مي روي و اين منم كه بايد بمانم." چاره جويي مي كني. حرفت نه بوي صداقت كه بوي مصلحت مي دهد. چقدر از آدمهاي مصلحت طلب بيزارم... چرا از تو بيزار نيستم؟ دهانم تلخ است. جانم تلخ است. تو اما هراساني. حتي نمي تواني پاي تلخي حرفي كه زده اي و می دانی كه من شنيده ام بايستي. ترس از تلخي اينقدر مي ترساندت. عين يك پسر بچه ي كوچولو هراساني. اين همه ي مردي بود كه دوست داشته ام. مي خواهم بگويم كه تلخ باش ...  تا ته. نترس. نمی شود. دستم را روي دست تيره رنگت با آن ناخنهاي درشت مي گذارم و دلجويی می کنم: "عزيز! من كه هميشه گفته بودم آزادي كه بروي. كه مجبور نيستي اين بار را با من ببري. ديگر برويم. اين شب آخر را نبايد از هم بد جدا شويم. برو. ديرت مي شود. برو. ببخش "... در ماشين را كه مي بندي نمي دانم چرا ياد سرودي مي افتم شبيه آنچه در چهارشنبه سوري ها مي خوانديم: "تلخي تو از من ..."

نه! سالهاست كه درست نخنديده ام. آخرين خاطره ام از خنديدن ... از طنين بلند ااااا، يك جايي در ديماه يك سال دور سرگردان مانده است. در سرماي اواخر دي. اما مي خواهم تمرين كنم. نظرت چيست؟ هااااهاااهااااهااااهااااااا؟ چي؟ بد نشد. بهتر هم مي شود. از سر ميز بلند مي شوم. سالهاست كه از سر ميز برخاسته ام. حالا فقط بايد بگويم: "برويم."


Thursday, September 12, 2002

.......

اين آرامش لعنتي نمي آيد. لحظه ي كامل كجاست پس؟ نمي خواهم فكر كنم. مي خواهم تن بدهم به لحظه. همين. لحظه بايد كامل باشد شايد اگر من چشمانم را ببندم و فكر نكنم. تن بسپارم. بچه ها مي گويند: اينقدر تند نخور اين را، مست مي شوي ها. مي گويم كه يك نوشيدني ديگر برايم بياورند و سرم را براي كريگ كه با خنده به من نگاه مي كند بالا مي اندازم. نوشيدني دوم دارد تمام مي شود،من به زحمت مي توانم بنشينم، چرا پس اين كله همچنان كار مي كند. بچه ها شروع مي كنند به سوالات خصوصي. سر همان سوال اول جوابم نصفه مي ماند و كريس مي خندد: تو هنوز خجالتي هستي كه. بگذار سومي را برايت سفارش دهيم!! هنوز هشيارم. لعنتي.

بحث مي كنيم راجع به 11 سپتامبر و عراق و بوش و نفرت من از اسرائيل. دختركي كه براي سرو كردن ميز آمده است مي گويد كه يهودي است. مي گويد كه يهودي خوبي نيست چون روزه را نمي گيرد و بيكن مي خورد. بچه ها از تتو (خالكوبي)هايش مي پرسند. روي لاله ي گوشش و ميان انحناي زيباي پشت گردنش را نشان مي دهد. و در جواب بچه ها كه مي پرسند چند تا تتو دارد مي خندد: خيلي بيشتر از انكه فكر كنيد، ولي نمي توانم همه را بهتان نشان دهم. نگاهش مي كنم. 22 ساله به نظر مي رسد. تي –شرت و شلوار جين پيش سينه داري پوشيده است اما قسمت بالايي را رها كرده روي شلوار و تي شرتش جمع شده است بالاي آن. يك دستمال تيره ي گلدار هم به سرش بسته است. پشتش را گردانده و بلوزش را براي بچه ها بالا زده و خالكوبي بزرگي را روي قسمت مياني پشتش نشان مي دهد و در جواب به سوالي توضيح مي دهد كه: نه. من اصلاً يهودي خوبي نيستم.

راحت به نظر مي آيد و آزاد. به سنت شكني جوانش حسرت مي خورم. خوشم مي آيد ازش. جذاب است. لبخندي مي زنم ... كه تو از يك ناكجايي مي آيي. مسخره است شايد كه هنوز نمي توانم به يك دختر بنگرم بدون نگاه تو. مي گويي كه دخترك موهاي كوتاهي دارد. كه زيادي با اين پسرها راحت است. چيني بر بيني خاطره ات مي اندازي: اين موقع شب در يك چنين رستوراني در مركز شب كار مي كند. شلوار جينش و بي نظمي آگاهانه و جذاب لباس پوشيدنش برايت چيزي جز يك تظاهر زننده نيست. حاضر جواب است. نه. خوشت نمي آيد ازش. تمام. بر مي گردم به عقب و به تو نگاه مي كنم. چقدر دلم مي خواهد تا بهت بگويم كه معيارهايي كه با آنها به يك زن مينگري و وزنش مي كني تا چه حد بي پايه و سطحي اند. تا چه حد شبيه پدرت و پدر بزرگت فكر مي كني. شبيه پسر عمو هاي متعصب و ساده دل من كه من حتي ده دقيقه در عمرم باهاشان حرف نزده ام. شبيه پسرهايي كه در بچگي باهاشان كتك كاري مي كردم در محله ي كودكي ام. مي خواهم به تو بگويم كه زن فقط مادر و همسر و خواهر نيست. نگاه تو ساده كردن يك ماهيت پيچيده است به چند جزء از پيش تعيين شده ي معلوم. زن يك آدم است عين تو. تو كه دستت را به من دادي بر خلاف همه ي چهارچوب هايي كه عادت كرده بودي باورشان كني. كه به خودت اين حق را دادي كه تجربه كني بودن بدون واسطه را. ... چقدر چيزها هست كه مي توانم به تو بگويم. نگفتم. فاصله ايست غريب بين من با تو. فاصله اي كه مي دانستم شكستني نيست. ساكت مي مانم. دستم را دراز مي كنم تا بر گوشه ي خاطره ي چشمت، برنوك آن مژه ي بلند بكشم. يادت هست؟

لحظه ي كامل اصلاً وجود دارد كريگ؟ مي خندد: چه مي گويي؟ مستي! ... مست نيستم. خسته ام. همين.


Tuesday, September 10, 2002


امروز بعد از مدتها از سر خستگي نشستم و به چيزي فكر كردم و رفتم سراغ ”اي - چينگ“ و شش خطم را گرفتم و اي چينگ به من گفت:

Release - JIE



Release: Advantage will be found in the southwest. If no further operations be called for, there will be good fortune in coming back to the old conditions. If some operations be called for there will be good fortune in the early conducting of them. Jie is the symbol of loosening and untying a knot or unravelling a complication; and as the name of this hexagram, it denotes a condition in which a obstruction and difficulty has been removed.



خوب اگر برگردم به شرايط قديمي كه مي شوم ليلاي مجنون و گمانم هيچ نفعي برايم ندارد!! مجنون سابق هم گمانم اگر اين را از آنسوي دنيا بشنود به روز و حال ناخوشايندي دچار شود ... كه ... واي واي ... اصلاً مورد نظر ما نيست. پس هيچي. بعدش مي گويد كه سمبلي كه برايم آمده نشانه ي رهاي از پيچيدگي هاست. جانمي!! ... اما شيطنت مي كند و بعدترش مي گويد كه مي تواند خط ها را به دو حال تغيير دهد و نتيجه خواهد بود:

'Remove your toes. Friends will then come between you and whom there will be mutual confidence.'


يا

We see a feudal prince (with his bow) shooting at a falcon on the top of a high wall, and hitting it. The effect of his action will be in every way advantageous.



من كه مدتهاست كه كسي را ندارم كه باهاش mutual confidence داشته باشم پس اولي به در!! پرنس فئودال هم نيستم. پس لابد آن پرنده هستم كه بالاي ديوار نشسته و قراره شكارش كنند!! ... حالا مي دانيد نيتم چي بود !؟


Sunday, September 8, 2002

حسين نوش آذر در پايين به من نوشته است:

ليلا جان وقتى از لنگى يك خيزش اجتماعى صحبت مى‏كنيم، بايد كاوش كنيم در آن خيزش و برسيم به منشا درد. من در آلمان به سوسيال ‏دموكرات‏ها راى مى‏دهم. اما اين دليل نمى‏شود كه به سوسيال دموكراسى ايرانى كه همان ملى‏گراها و طرفداران شاپور بختيار و ملى مذهبى‏ها باشند مثلا، راى بدهم. چون ساختار سياسى در نظام دموكراسى ليبرال مطابق نيست بر ساختار سياسى ما در ايران.
Br>در ايران به نظر من، منشا هر پديده سياسى، فرهنگى و اجتماعى را بايد در تشيع جست. آرامش دوستدار در رساله "درخشش‏هاى تيره" از منظر دينخويى به منشا درد مى‏پردازد و قرائتى اساسا متفاوت از گفتمان فرهنگ ايرانى ارايه مى‏دهد. لنگى جنبش چپ از اين نظر، يعنى در متن گفتمان فرهنگ ايرانى در دينخويى ريشه دارد. در همان نگاه مانوى مبتنى بر خير و شر. در رمانتيسيسم انقلابى. در قهرمان‏سازى هاى مبتنى بر مظلوميت قهرمان. يعنى آن مجموعه عواملى كه عواطف ما را مى‏جنباند و ما را از تعقل دور مى‏كند. مثل عاشقى است. چون عشق‏آشنايى مى‏گويم. وقتى آدم عاشق مى‏شود، كور است.


بايد بگويم که :

من در آلمان هم اگر بودم (در کانادا که تا کنون حق رای نداشته ام) به چپ ها رای می دادم و در ايران هم اگر چپ ها کانديدايی داشتند به انها رای می دادم به اين اميد که با سنگين کردن وزنه ی اين طرف معادلاتی را که راستها و ليبرال ها با با تکيه بر رای بيشتر خود برای جامعه می نويسند حتی الامکان تغيير دهم. نمی دانم تحليلت از وضعيت سياسی ايران چيست اما گمان نمی کنم از آن دسته ی ساده لوحی باشی که فکر می کنند که دمکراسی را شايد غرب بيايد و به ما يکدفعه هديه دهد و ما از بطن يک نظام قرون وسطایی مبتنی بر دين سالاری پا بگذاريم به نظم يک کشور دمکراتيک.

برای رسيدن به دمکراسی بايد زحمت کشيد و تمرين کرد و در يک نگاه خوشبينانه بايد بگويم انچه در حال حاضر در ايران می رود چندان هم با اين تمرين بی ارتباط نيست. سالهای سال راه آمده ايم و سالهای ديگر هم راه بايد برويم. معادلات سياسی جامعه از موازنه ی مکرر و مکرر نيروهای جناح های راست و ليبرال و چپ شکل می گيرد و چون چپ در ايران خلاف جريان عمومی شنا می کند بايد پی سختی را به تن بمالد و دود چراغ بخورد و بخواند و بگردد و سعی و خطا کند تا بفهمد دنيايی را که معادلات سياسی – اقتصاديش اکنون با سرعت کامپيوتر تغيير می کند. ما به آن نقطه نرسيده ايم که سياستمدارران کارکشتــه ی بوروکــرات چپ و راستمــان با رای واقعی ما بنشينند سر ميزها و ما با خيال راحت از اينکه رای داده ايم و وظيفه مان تا انتخابات بعدی معلوم است همه چيز را بسپريم به دستشان و برويم سر کار تخصصی خودمان. نه!

برای رسيدن به آن نقطه ما سالها تلاش سخت در پيش رو داريم و تو فکر می کنی اين اقليت کوچک و جدا افتاده ای که رويای برابری و مساوات را در سر می پرورد ديگر نيازی به شور ندارد؟ به عشق ندارد؟ تو می خواهی عشقی را که در سطور نوشته های شرقی و علی شوريده و نيما موج می زند، که جوان هستند و شوريده سر وشيــدا ، بگیری و بهشان تلخکامی تهوع روشنفکر نسل گذشته با ان تجربه های کدر ومانده و آن دلهای پر از کينه را تزريق کنی؟ تو از 25 سالـــه ها انتظار 40 سالــگی داری؟ اگر دنيايی مورد نظر توست که در ان عشق و شور نيــمای 20 ساله را بگیرند و او را تبديل بکنند به يک عاقله مرد سياستبـــاز 20 ساله به من بگو تا از ان دنيا دوری کنم.

حسين جان در جوانی اين شور و عشق است که ما را می اندازد در جاده ای که می رود به سمت فتح قله های دور. به قدم گذاشتن به راه بی برگشت بی فرجام. حالا تو می گويی دنيايی درست است که راه بی فرجامی در ان نباشد. که به فداکاری نيازی نباشد. هست. در جهان سوم هست. آسيای ميانه هست. در فلسطين هست. و در افريقا هست. بگو اگر همه ی اين احساسات زيبا، اين عشقی را که منشا تحرک يک جوان است از او بگيرند، هرگز گامی به سمت گشودن گره های رودخانه که هيچ ماهی تا کنون نگشوده است برخواهد داشت؟


Saturday, September 7, 2002

راستش سررشته ی کار در اين نظر خواهی از دست من در رفته است و من پاسخگويی را وا می گذارم به خودت مگر در قسمتی که کسی راجع به نوشته ی من حرفی دارد. .

حسين گفته است:

لنگى صمد لنگى يك خيزش اجتماعى است، لنگى جنبش چپ است. همانطور كه خودكشى هدايت مثل خودكشى ملت ايران است در انقلاب بهمن.... بحث بر سر ادبيت آثار بهرنگى نيست. بحث بر سر عملكرد جنبش چپ است.

اينجا ضعف جنبش چپ با چه ميزان و مقياسی سنجيده شده است ؟ بيا در اين خصوص دقيقتر شويم. اکنون حکومت مفهوم ديگری دارد در کشورهای توسعه يافته ی اروپايی و مفهوم جنبش های چپ و راست هم تغيير کرده است. در دمکراتيک ترين کشورهای دنیا (در جهان پيشرفته ی سرمايـــه داری البته ) حکومت ها از جناح های چپ، راست محافظه کار و ميانه روها (در اروپا می شود گفت سوسيال دمکراتها) تشکيل شده اند و تمامی عملکرد اقتصادی و سياسی دولتها را کشمکش قانونمندانه ی اين نيروها در مجلس ها تعيين می کنند.

اگر حوصله کنيم و سری بزنيم به نتايج رای گيری می بينيم که کمونيست ها در اين کشورها در اقليت نيرومند را تشکيل می دهند. اقليتی که با يک بازی هوشمندانه جای خود را در بين جناح ميانه رو و راست به طوری اشغال می کند که بتواند بر جهت گيری دولت اثر گذارد. با در نظر گرفتن اينکه تعداد نمایندگان و ساختمان دولت بر اساس رای مردم است به راحتی می بينيم که طرفداران راست محافظه کار در همه جای دنيا درصد قابل توجهی را شامل می شوند و نمی شود با يک نظر افراطی حق و حقوقشان را سلب کرد و از حکومت کنارشان گذاشت.

از نظر من آنچه افت جنبش چپ در ايران است، تعريفی است که از حکومت ايده ال می کند. اين جنبش نماينده ی درصدی از مردم ايران (طبعاً تحصيلکردگان و روشنفکران) است ولی سالهای سال است که چيزی را شعار حود قرار داده است که تحقق آن نه ممکن است و نه اصولاً صحيح به نظر می رسد. در جامعه ای که بعد از اين همه کشمکش، ناطق نوری 10 ميليون رای می آورد، در جامعه ای با اين آرايش فرهنگی – سياسی آيا می شود جز به يک دولت دمکراتيک اميد بست؟ ( که شک نکنيم که بخش اعظم بدنه اش را نيروهای مذهبی ميانه رو تشکيل خواهد داد)... حالا اينکه اين حکومت بايد با اصلاحات سر کار بيايد يا با انقلاب مد نظر من نيست....

افراد ديگرهم قطعاً دلايل مهم ديگری دارند برای اين موضوع. من به خاطر کوتاه کردن بحث می پرسم، اشتباهات و يا ضعف های جنبش چپ در ايران را تو به عنوان یک نويسنده ی ادبيات مهاجر مرتبط می دانی با فلسفه ی "اقدام قهرمانانه"؟ يا با " ادبيــات" چپ قديم که متاثر بود از بلشويسم؟ ... بايد بگويم که که اين يک کلی گويی خيلی خطرناک است که می تواند يک مانع بزرگ باشد بين خواننده ی جستجو گر جوان با نويسندگان ادبيات مهاجر که . ديگر اينکه در اين ميانه بزرگ کردن يک مفهوم ( که چندان هم شايد بزرگ نيست ) در ميان اين همه اصل که بايد به انها انديشيد، خودش می تواند يک جور باعث سردرگمی و حتی گمراهی شود...


Friday, September 6, 2002

حسين نوش آذر در جواب به نوشته ي ديروز من نوشته اي در قسمت پيام ها نوشته است كه دلم نيامد اينجا نياورمش. من باز در اين خصوص خواهم نوشت.

ليلاى عزيزم لنگى را بايد در آن متن ديد و در آن متن از متن به معناى لنگى رسيد. مختصر مىگويم: لنگى صمد لنگى يك خيزش اجتماعى است، لنگى جنبش چپ است. همانطور كه خودكشى هدايت مثل خودكشى ملت ايران است در انقلاب بهمن. پس لنگى بهرنگى لنگى يك فكر است و نه نقص عضو. همانطور كه لكنت من لكنت يك روح شوريده است و نه فقط نقص من.

بحث بر سر ادبيت آثار بهرنگى نيست. بحث بر سر عملكرد جنبش چپ است. بحث بر سر اسطوره اى است كه بر فريب و يك دروغ ـ هرچند به مصلحت روزگار ـ بنا شده است. پس به اعتبار آن سندى كه در آدينه آمد و به اعتبار سياهكارى دو حكومت شاهنشاهى و اسلامى ما حق داريم در همه چيز تجديد نظر كنيم. حرف من اين است: آثار بهرنگى را بخوانيد، منتهى نه با ذهنيت كودكى يا نوجوانى و به يك قرائت ديگر برسيد.

حرف من اين است: در روزگار ما قهرمان مرده است. قهرمان آن مرد و آن زنى است كه زندگى روزمره را تاب مىآورد. قهرمان شما هستيد نه فلان نوىسنده اى كه خود را محور جهان مىپندارد. نه فلان مرد سياسى نيمه اخته اى كه با نفى بزرگى ديگران بر حقارت خود سرپوش مىگذارد. بعد از خود پرسيده ايد آىا چرا حسين رفيق و همسايهء ما نىشتر مىزند به زخم؟

آيا اين بحث كه در خانهء تو درگرفت، بهتر نيست از اين كه بنويسيم صمد بهرنگى در فلان روز درگذشت؟ آيا به هم آشفتن بنيان هاى فكرى، درهم ريختن عادت ها، نشاندهندهء آغاز يك خانه تكانى يا بخوان: بازنگرى در گذشته نيست؟ قاصدك جان! تو بگو. گنگ سخنگو شما بگو آيا بهتر نيست به جاى تجليل، به جاى سخنرانى، به جاى مرثيه خوانى تامل كنيم در يك حركت اجتماعى، در آثار يك نويسنده يا شاعر يا پژوهشگر؟ ساغر جان! تو بگو آيا بهتر نيست به جاى درغلطيدن در معناها و مفاهيم موروثى به خودمان، به پيشينه مان نگاه كنيم و از خود بپرسيم كجا هستيم؟ مقصد كجاست؟

نويسندهء وبلاگ سيب زمينى! من اما به شما حق مىدهم. حق با شماست كه مىگوييد در اين گونه بحث ها نبايد حق را ناحق كرد. نبايد يكسونگر بود. نبايد ارزش ها را نديد. حق با شماست. شرقى عزيز! همسايهء شرقى من! من اما نمى توانم به شما حق بدهم هرچند كه عواطف شما را و عواطف ليلا را درك مى كنم. درك مى كنم كه خاطرهء داستان هاى بهرنگى را ارج مى گذاريد. اما متاسفانه اين كافى نيست براى تبرئهء دروغى كه آل احمد و ساعدى ساختند و ما باور كرديم. ايكاش كافى بود. همنطور كه جانبازى هزاران بسيجى كافى نيست براى حقانيت خمينى. همانطور كه خيزش دوم خرداد كافى نيست براى حقانيت سروش.

من از شما، از يكايك شما دعوت مىكنم كه داستانهاى بهرنگى را از منظر خود نقد كنيد. بنويسيد كه بهرنگى به نظر شما چرا نويسنده اى است بزرگ و توانا. بفرستيد. من هر روز در "با شما نيستم" مى آورم با اين قصد كه در اين صفحه آن سوى ديگر حقيقت اين مرد از ديد شما كه دوستدارانش هستيد معلوم شود.

خوب حالا من مانده ام كه چكار كنم. ليلا جان تو بگو. برگردم در همان خانهء خودم يا بيايم اينجا. كجا همديگر را ببينيم؟ كجا مى شود حرف دل رفقا را شنيد؟ بعد آيا اين رسمش است كه مهمان دعوت مى كنى، نه چاى نه شيرينى، فقط قل قل قليان عواطف؟ دست يكايك دوستان را مى فشارم به احترام حتى آنها كه دشنام دادند. دشنام نشاندهندهء عجز است. براى همين بايد بخشيد.


Thursday, September 5, 2002

يك نوشته ي 100% غير ادبيِ رفيقانه

دوستمان حسين نوش آذر كه هي تاكيد داره كه روي سخنش با ما نيست امروز در يادداشتهاي روزانه اش نوشته است:

بهرنگى، صمد بهرنگى يا تصورى كه از اين مرد بر جا مانده است، از هر نظر نمايانگر انشقاق و فروپاشى "من" يك مرد لنگ است كه حتى شنا كردن بلد نيست و تن مى زند به آب ارس و در آب خرد خفه مى شود ...

حسين جان. آمدي كه نسازي! ببينم؟ لنگ بودن و شنا بلد نبودن چه تضادي داره با اسطوره بودن كه تو جمله ات را با آن شروع كردي. شاملو كه خيلي از هوادارانش وقتي ازش حرف مي زنند آدم را ياد معصوم بودن آقاي خميني مي اندازند در چشم هوادارانش، عرقخور قهاري بود، معتاد بود، حرفهاي بي ربطي هم در عمرش زد كه من مي دانم تو هم مي داني. از نظر سياسي هم نظراتش باب طبع خيلي ها بود و خيلي ها هم نبود ... مثل بقيه. اما اسطوره اي در شعر نو بود. كسي بود كه يك شاعر جوان مي تواند ازش پيروي كند و سنگهاي بعدي را روي پايه هاي محكمتر يك انديشه ي پيگير و پخته بگذارد. حالا همه ي ايرادات شخصيتي شاملو چه تضادي با اسطوره بودنش در مبحث شعر نو دارد؟

من راجع به اينكه آيا جوان ما نياز به قهرمان دارد يا ندارد اينجا بحث نمي كنم. براي اينكه عقلم با يكسري استدلال مي گه قهرمان سازي غلطه. اما دلم هي به يادم مياره كه در دوراني كه شب بود و ظلمت، در شبهاي تنهايي نوجواني من، همين قهرمان هايي كه سرنوشت تلخشان را از روي كتاب هاي كهنه ي با چاپ ريز مي خواندم، دوستانم بودند. حالا تو مي گويي من بايد يك دوست پسر داشتم و از جواني ام لذت مي بردم. اما مي مي گويم، در همان جامعه ي غربي رو به راه هم، هيپي هست و پانك هست و داويديست هست و ما در غرب هم اگر بوديم داشتيم گوجه فرنگي پرتاب مي كرديم به شركت كنندگان كنگره ي جهاني سازي و گروه 8 و مي پيوستيم لابد به زاپاتيست ها (حالا با دوستهاي پسرمان مي رفتيم، تفاونش در چيست؟)

گفته اي:

اين ماى جمعى بى بته، اما قهرمان خواه، مى گذاريم از اين مرد لنگ براى مان يك قهرمان بسازند.

ببين من سوال مي كنم: آيا صمد هرگز ادعاي قهرماني كرد؟ تو اگر با سايه ي گنده اي كه با نورپردازي هاي بيجاي ديگران از او افتاده روي ديوار مخالفي، چرا به خودش مي پري آخه؟ اينرا مي گويم چون تو در نوشته ات انگار ارزشهاي حقيقي صمد را، به عنوان يك نويسنده ي كودكان، يك متفكر چپ و يك معلم ناديده گرفته اي. صمد يك ادم انديشمند، يك آدم متفاوت با نسل خودش است كه من مي توانم باشم و خيلي از اين بر و بچه هاي وبلاگ نويس مي توانند باشند. نويسنده اي كه كچل حمزه ي خنگ و خوش شانسش براي من يادآور خيلي از آقازاده هاي پر پشم و پيلي ست (ريش گمانم الان از كچلي بدتره در ايران) كه ننه ي پيرشان زرنگي كرده است و در گردباد انقلاب آنها را رسانده به وصال حكومت و سالهاست كه از دختر حاكم كام دل مي گيرند. (اين تفسير من از كچل الانه كه همه رو بريزه سرم ... چون كچل كفتر باز انگار هميشه ضد قواعد اجتماعي و ظلم و ضد حكومته! ولي از نظر من يك تنه لش مفت خور و زياده خواهه!! ) ... تلخونش يك جور، ديوهاي قصه هاش يكجور، ...

به نظر من نبايد با يك جمله مثل

. يارو مى خواست زيبا باشد، اما چون جربزه اش را نداشت ثمره كار مردم را مى دزديد. انگار مى شود رفت در جلد آهو و مثل آهو زيبا بود و زيبا خراميد.

با اسطوره ها برخورد كرد چرا كه خيلي از اين ها مثل صمد و تختي و فروغ بعد از مرگشان توسط ديگران اسطوره شدند . بايد جلوتر رفت و شكافت و نشان داد كه صمد و فروغ هم خيلي جاها آدم هايي بودند مثل من و تو و رفقاي وبلاگ نويسمان، با همه ي ضعفهاي يك روح انساني، با اين تفاوت كه پيله هايي را در عمر كوتاهشان شكافتند كه انگار ما هنوز دست و پايمان درشان گير است. آنوقت است كه شكستن ديوارهاي كوته فكري و مطلق نگري يكخورده اسانتر مي شود.

صمد هرگز يك قهرمان نيست. صمد يك انسان متفكر است با خصوصيات عادي انساني، در زماني كه فكر كردن جرم بود. يادش گرامي (دمش گرم!!). همين.


Wednesday, September 4, 2002

هر چه امروز مي خواستم بگويم، سهراب زيباتر و فريبنده تر در اين شعرش، جنبش واژه ي زيست ، گفته است.

پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.

من، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.

يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خوابد.

زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.

يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.


Tuesday, September 3, 2002

خواب

گاهي فكر مي كنم همه اش يك خـواب بيشتر نيست. انگار در خواب خواب مي بينم. از فضاهاي مجازي با ابعاد غير واقعي هراس آورقدم مي گذارم به فضاهاي مجازي ديگري با رنگهاي در هم آميخته و اين طنين آشنا . در خشكي شناورم، مي وزم مانند باد. در اعماق دريا در كنار مرجان ها مي نشينم. در بقاياي يك ماهي مرده. در تموج سبز جلبكهايي كه بر آن صخره ي بزرگ روييده اند. عين يك دهليز طولاني ست با رديف درهايي كه جا به جا باز و بسته مي شوند و من را عبور مي دهند از زمان و مكان. بر مي گردم تا باز از همان در بگذرم و آنرا نمي بينم. از ديگري رد مي شوم. اتنهاي اين دهليز كجاست. ابتدايش كجاست. از دري ديگر مي گذرم. دريا و خشكي، شب و روز، آرامش و سرگشتــگـي، همه و همه در وراي اين درها به هم پيوسته اند.

دنبال چه مي گردم آخر؟ نه ابتدا و نه انتها. مي خواهم به سطح برسم. به بيداري. تلاشم اما نتيجه نمي دهد. هرچه بيشتر تقلا مي كنم بيشتر فرو مي روم در اين پيچ در پيچ. در اين فضاهاي گنگ و بي شكل. در طنين آشناي اين همه صدا. در گذر سايه وار همه ي اين چهره هاي آشناي مدفون در اعماق خاطره ها. در پيچ و خم كوچه هايي كه ازشان گذشته ام بي آنكه نامشان را بدانم. و تو. با اين چهره ي خالي. خالي.

گاهي انگار همه اش يك خواب بد بيشتر نيست. دستم را دراز مي كنم تا لايه هاي ضخيم ابهام و سرگشتگي را كنار بزنم. بايد نشانه اي بيابم. نشانه اي كه مي رساندم به بيداري. بيدار خواهم شد آخر؟ نمي دانم. دستم را به سويت دراز مي كنم. صدايت مي كنم. نمي شنوي؟


Monday, September 2, 2002

بعضی نـــواها انگار با همه ی کودکی من عين تار و پود در هم آميختــه اند. کودک بزرگ می شود و نقش های تيـــره و روشن می زنند اين تارو پودهای در هم اميـخته. اما همان صداست که از جان ان شنيــده می شود. گوش کن!





شبـــــانـــه

فراموش نکنيد که بلندگوهای کامپيوتر را روشن کنيــد



۱
يه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو می‌بره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا

اون جا که شبا
پشتِ بيشه‌ها
يِه پری مياد
ترسون و لرزون
پاشو ميذاره
تو آبِ چشمه
شونه‌می‌کنه
مویِ پريشون...

۲
يِه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو می‌بره
تهِ اون دره
اون‌جا که شبا
يکه و تنها

تک‌درختِ بيد
شاد و پُراميد
می‌کنه به‌ناز
دسّشو دراز
که يه ستاره
بچکه مثِ
يه چيکه بارون
به جایِ ميوه‌ش
نوکِ يه شاخه‌ش
بشه آويزون...

۳
يه شبِ مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو می‌بره
از تویِ زندون

مثِ شب‌پره
با خودش بيرون،
می‌بره اون‌جا
که شبِ سيا
تا دمِ سحر
شهيدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار می‌کشن
تو خيابونا
سرِ ميدونا:

«ــ عمو يادگار!
مردِ کينه‌دار!
مستی يا هشيار
خوابی يا بيدار؟»

مستيم و هشيار
شهيدایِ شهر!
خوابيم و بيدار
شهيدایِ شهر!
آخرش يه شب
ماه مياد بيرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ اين ميدون
رد می‌شه خندون

يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد