Monday, May 30, 2005

      


فکر مي کردم زندگي کردن در آمريکاي شمالي درست شبيه زندگي در جايي است که برشت مي گويد:

ما بيش از كفش
كشور عوض كرديم
رفتيم،
سرخورده از هنگامه ي نبردهاي طبقاتي
به جايي كه فقط بيداد بود - بي هيچ شورشي

روي مبل افتاده ام و کانالهاي تلويزيون بي کابلم را که چند جايي را آنهم برفکي و خش خشي مي گيرد بالا و پايين مي کنم و به خودم فحش مي دهم که اينقدر اسير تلويزيونم ... ياد روزهاي بچگي مي افتم که با برادرم از صبح تا شب دونالدداک و سگ کلانتر تماشا مي کرديم و مرد شش ميليون دلاري و بارتا.

کانال CTV برنامه ي زنده اي پخش مي کند از سفر جسيکا سيمپسون و شوهرش نيک براي اجراي برنامه در حضور ارتش امريکا در عراق ... روي آن صبر مي کنم. همزمان هم بلند مي شوم که به گلدانهايم آب بدهم ... همانطور آبپاش به دست وسط اتاق چشمم مي افتد به لباس و ادا و اطوار دخترک خوش بر و روي خوش هيکل و شوهر جوانش ... و هيجان تماشاگران ... و خشکم مي زند. نه! بالا نمي آورم ... دروغ نبايد گفت ... بي صدا و خسته با پشت دست اشکهايم را پاک مي کنم.

بايد از نخبه پنداري پرهيز کرد ... بايد از چهارچوبهاي چپروانه در لباس و موسيقي پرهيز کرد ... مي دانم. بايد هر چيزي را همانطور که هست پذيرفت. مي دانم. اما نمي توانم جلوي حواسم رابگيرم ... زندگي کردن در آمريکاي شمالي، زندگي کردن در جايي است که در آن فقط بيداد هست، بي هيچ شورشي. بيداد و حماقت. خوب است اما ... گريه - حتي از سر ناتواني- بد چيزي نيست.


شما، شمايي كه از اين موج كه ما را
به كام خويش كشيد، سر بر مي اوريد
اگر از سستي ما سخن مي گويي
از دوران تيره ي ما
- كه خود در فراسوي آنيد -
نيز سخني بگوييد
با وجود اين، ما بيش از كفش
كشور عوض كرديم
رفتيم،
سرخورده از هنگامه ي نبردهاي طبقاتي
به جايي كه فقط بيداد بود - بي هيچ شورشي
و ما هنوز باور داريم:
نفرت بر ضد دنائت لگام مي گشايد
و خشم، بر ضد بيداد
فرياد را رساتر مي كند
اما دريغا
ما كه مي خواستيم پهنه ي زمين را
به خاطر مهر بگشاييم
خود نتوانستيم مهربان باشيم

برشت


Thursday, May 26, 2005

انگار در حاشيه ي هستي قرار گرفته ام. در حاشيه ي اين همه سر و صدا ... رفت ها و آمدها ... ديدن ها و شنيدن ها ... اين همه چيز که عطش خواستنشان هر روز صبح از خواب بيدارت مي کند ... و در آينه روي لرزش گوشه ي برگشته ي مژه هاي آن چشمان تابناک و هوشيار مي نشيند.

در حاشيه ي هستي قرار گرفته ام ... يک زندگي نباتي. هه! اگر که نبات بتواند دل ببندد ... و بتواند گاه گاهي روي گياهان سبز حاشيه ي کوره راه هاي جنگلهاي اطراف شهر خم شود تا تاب زيباي برگهايشان را ... و تازگي سبز جوانه هايشان را ستايش کند. و گاهي در چاله اي آبتني کند.

مي دانم که در خانه هميشه هياهو هست ... هميشه يکي ظلم مي کند .... و هميشه يکي مظلوم است و در گوشه ي زندان- دور از تابش آفتاب - رنگ و رويش را از دست مي دهد. و صد نفر مي جنگند تا جرياني را از قدرت به زير بکشند و صد هزار نفر تلاش مي کنند تا به جاي آن بنشينند. مي دانم. اما در اين لحظه ... در خرداد ماه که باز شاخه در تلاشش براي رشد، در انتظار يک جوانه در انتهايش به طور دردناکي گره مي خورد ... در اين لحظه که انگار ته دلم اين حس هميشگي به درد مي نشيند که از اين شاخه جوانه اي به بار نخواهد نشست، اين ترانه و اين شعر بيشتر از هميشه به دلم مي نشيند. ... مثل روياي ستاره ي قرمز. مثل درد ...و سادگي آميخته به تعصب ... و آن نيشخند تلخ به تضاد حواس ... چراغ الله و پريدن پلک چشم و ستاره ي سرخ و قاضي القضات ... و حس گم شدن. ... و اميد.


  كسي كه مثل هيچ كس نيست   





كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه مثل هيچ كس نيست

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
من خواب ديده ام
ديده ام
ديده ام
ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست

چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند
كاري نمي كند
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه
كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
كاري نمي كنند
كاري نمي كنند
كاري نمي كنند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد

كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت

كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام
ديده ام
ديده ام
ديده ام...

كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه مثل هيچ كس نيست


شعر از فروغ فرخزاد


Tuesday, May 24, 2005

نگاهی دوباره به سفرنامه های بيگانگان در بررسی پديده خودکامگی

بحث من، درباره ی ويژگی يا خصلت خودکامگی نهاد حکومتی ست. اين صرف نظر از اين است که اين نهاد حکومتی چه شکلی در اين يا آن زمان بخود گرفته است. تجربه ی امروز نشان داده است که این خودکامگی خصلتی آنچنان جاافتاده است که نه انقلاب مشروطه و نه انقلاب بهمن 57 نتوانستند آن را از انديشه و عمل سياسی ما جدا کنند.
چند روز پيش که قالیباف کانديدای رياست جمهوری گفت "من رضاشاه اسلامی هستم" زیاد تعجب نکردم. چون دور نگاه داشتن مردم از شرکت فعال اجتماعی و در نبود نهادهای انتخابی قدرتمند برای کنترل و محدود کردن حکومت، هميشه ناجی های با مشت آهنين می توانسته اند خلاء قدرت مردمی را تا مدت کوتاهی پر کنند. وقتیکه حتی اصلاح طلب حکومتی آقای حجاريان از پديده ی بناپارتيسم نگرانی دارد که در شرایط آشفتگی اجتماعی می تواند حاکم شود، می بینیم که هنوز ريشه های پذیرش خودکامگی در فرهنگ جامعه زنده اند.


پويا


Wednesday, May 18, 2005

به انتهاي جمله رسيده ام. فکر مي کنم: نقطه، سرِ خط. فکر مي کنم: جمله را ادامه بدهم ... چند تا نقطه کنار هم بگذارم .... و جمله ي ديگري بر هم وزن، بر همان معنا بنويسم ... فکر مي کنم: چرا نمي زني زير همه چيز؟ ... چرا نمي بيني که نمي تواني؟
مي گويم: مگر اين تو نبودي که فکر مي کردي مي تواني تا آنجا بماني که دلت مي خواهد ... بي هراس از ذهنيت گروهي، که تاييدت نمي کند ... مي تواني ببُري هر وقت که بخواهي. نتوانستم. نمي توانم. عجيب است ... نمي توانم ادامه بدهم ... نمي توانم ببُرم.

به انتهاي يک جمله رسيده ام. فکر مي کنم:نقطه
سر خط.


Thursday, May 12, 2005

از يک چيزهايي بايد فاصله گرفت تا به تمامي ديدشان.
از يک چيزهايي بايد فاصله گرفت تا بهتر فهميدشان ... تا ابتدايشان - آنجا را که از ان سرچشمه مي گيرند- و انتهايشان - آنچه را که به آن منتهي مي شوند - دريافت.
يک چيزهايي را بايد ...

شش سال و سه ماه و ۱۴ روز زندگي در هجرت. شش سال و سه ماه و ۱۴ روز اضطراب ... شش سال و سه ماه و ۱۴ روز تقلا. خطا ... چقدر خطا. من مرتب خطا کردم. و براي اصلاح يکي ديگري را مرتکب شدم. متعجب شدم و از متعجب شدنم باز متعجب شدم. و سرخوردم و از سرخوردگي ام سرخورده شدم ... و زنجيره ي باور و سرخوردگي حلقه به حلقه بافته شد و من از آن پايين رفتم و پايين رفتم ... و آن زمين سخت را که مي شود براي يک لحظه بي هراس روي آن ايستاد نيافتم و انتظار دَرَم به درد نشست ... و به هراسي عميق تر. از زنِ آينه مي پرسم: «آخر دانستي؟». نمي داند.

در آينه زن دستهايت را که مثل پيچکي دورش پيچيده اند از خودش باز مي کند. مي چرخد و به تو پشت مي کند. تو از پشت در آغوشش مي گيري. و هيجانِ خواستنت در تن زن راه پيدا مي کند و به تب مي نشيند. تصوير زن در آغوشت براي چند لحظه ي کوتاه قرار مي گيرد ... در تاب تيره و روشن تن هاي برهنه با طرح برجسته ي ماهيچه ها ... و حرارت بوسه اي بر بناگوش که بر پوست به سرخي مي نشيند. هه! گاهي فکر مي کنم من خطاي تو هستم يا تو خطاي من. گاهي فکر مي کنم که آدم بدجوري تنها مي ماند. آدم چنگ مي زند تا نيفتد ... تا متصل بماند. به چي؟ ... معلوم نيست. به حس تعلق. آدم پشت مي کند به حس وانهادگي ... و تنهايي مانند چروکهاي ظريف، با حسي محو و تدريجي روي پوست شکل مي گيرد. من روي چروک کوچک گوشه ي لب دست مي کشم و با خودم فکر ميکنم: «ديروز آيا اينجا بود؟». من به طرح چهره ي زن که در آينه تغيير شکل مي دهد با آن خطها که عميق و عميق تر مي شوند نگاه مي کنم و حسي از پذيرفتن و حسي از سرکشي درم به درد مي نشيند.

تو از درد مي گويي. و از جدايي. و من از ميان آن همه رشته که تو را به انچه که هستي ... به آنچه که مي خواهي باشي پيوند مي دهند به تارهاي نازک وانهادگي ات نگاه مي کنم و فکر مي کنم شايد همين است ... Yang & Ying هميشگي تنهايي و حضور .... وانهادگي و تعلق ... هراس و عشق. و اين حس مداوم فرو افتادن در عين پيوستگي. حالا من در ميان حواس متضاد پذيرش و سرکشي که در تو و در من به تناوب و توالي مي وزند به دنبال تقويمي مي گردم که تاريخ را به من نشان دهد ... جوانه هاي سرشاخه هاي درختان بزرگ مي شوند و به من مي گويند که تولدت نزديک است ... روزي از همه ي روزهاي سال که تکرار مي شود و تکرار مي شود اما رنگ حضور تو را دارد. من ميوه ي کوچکي از درخت کاج را در دستهايم مي فشارم و به دستهايت فکر مي کنم ... و به زن که دستت را مي گيرد و ميوه را در آن مي گذارد. دستهايي تيره رنگ با ناخنهايي که در زمينه ي سوخته ي دستها به بنفش مي زنند.



Monday, May 9, 2005

يادداشت اول: با ديدن دو جوان سياه پوست درشت هيکل که يکي شان دستمالي رنگين به سرش بسته است و در تاريکيِ حاشيه ي خيابان ايستاده اند حس امنيتم را - هه! ... داخل ماشين - از دست مي دهم و در ماشين را از داخل قفل مي کنم. يک چيزي از درون اما نيشش را درم فرو مي کند. در اينه نگاه مي کنم: Racist ! ... و به خودم اخم مي کنم. خنده دار است که وقتي دوستي سياهپوستها را با همان کلي گويي و دسته يندي هاي معمول خلافکار يا قانون شکن مي خواند، مي توانم نيم ساعت يکضرب در مخالفتش حرف بزنم ... اما در چنين موقعيتي ...

يادداشت دوم: مي گويم: درست نيست که خودت را تنها به خاطر خواست يک دختر تغيير دهي ... شش ماه ديگر اگر از دخترک جدا شدي آنوقت حتي بيشتر از الان حس گم گشتگي به سراغت مي ايد. شايد بهتر باشد که بفهمي چه چيزي است ... کدام مرد هست که مي خواهي - که تو دوست داري - براي دخترک باشي ... وقتي تصويري از آن مرد پيدا کردي مي تواني به سمتش حرکت کني. راحت هم به ان نمي رسي و به ان هم که رسيدي شايد دوستش نداشته باشي ... و باز بايد بروي... اما خوب همينطوري هست که در طول يک زندگي خوذمان را ترسيم مي کنيم .. همه ي گوشه هايش شايد زيبا يا Perfect نيست اما حقيقي است.
اگر هم دخترک آن مرد را که تو هستي - که تو مي خواهي باشي - دوست ندارد ... رهايش کن. در طول راه قطعا کسي را ملاقات خواهي کرد که تو را تنها به خاطر خودت و همانطور که هستي دوست بدارد.

يادداشت سوم: ديروز به يکي از رفقا قول داده بودم بروم کتابخانه ي North York تا در برنامه اي که به مناسبت بزرگداشت مهين اسکويي برپا يود شرکت کنم ... نرفتم. هرچند که از همان سال هاي نوجواني به مهين اسکويي علاقه داشتم اما از همان حس گم گشتگي و تهوع که در جمع هاي معمول تورنتو دَرَم ايجاد مي شود پروا مي کنم.خيلي صاف و ساده به نظرم به خيمه شب بازي هايي دلگير مي مانند - هاه ... خرمگس مي گفت: سيرک سيار - ... خيمه شب بازي هايي با عروسکها و نخهايشان ... نخهايي که ما خودمان خودمان را با آنها از همه چيز آويزان مي کنيم تا نيفتيم ...
من آن خط را که بين من و همه ي اين هياهوست ديده ام و راستش ديگر نه مي خواهم و نه مي توانم که آنرا انکار کنم. تنهايي ام را انکار نمي کنم ... از آن فرار هم نمي کنم ... اما با حضور نگاه آرام و عميق تو آنرا حتي دوست هم گرفته ام ... حالا که ما در کنار هم تنها هستيم.

يادداشت چهارم: هيچوقت به معناي حقيقي کلمات فکر مي کني؟ . به دلتنگي.. و همينطور به فاصله؟


Thursday, May 5, 2005

عاليه عزيزم

...
خدا تمام نعايم زمين را قسمت كرد ، به مردم پول ، خودخواهي و بي رحمي را داد به شاعر قلب را . و قلب ، اقتدار مرموزي بخشيد كه در مقابل اقتدار وجاهت زن ، مقهور شود
بيا ! عزيزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. براي اين كه انتقام زن را از جنس مرد كشيده باشي ، قلب مرا محبوس كن
اگر بتوانم اين ستاره ي قشنگ را به چنگ بياورم ! سلسله ي پر برف البرز را به ميل و سماجت خود از جا حركت بدهم ! اگر بتوانم جريان باد را از وسط ابرها ممانعت كنم . آن وقت مي توانم به قلبم تسلط داشته ، اين سرنوشت را كه طبيعت برايم تعيين كرده است تغير بدهم
ولي قدرت انسان ، به عكس خيالاتش محدود است
من هميشه از مقابل گل ها مثل نسيم هاي مشوش عبور كرده ام
قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم . در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابيده ام . نخواسته ام وجاهت آسماني آن ها پنهان بماند
كدام يك از اين گل ها ميتوانند در دامن خودشان يك پرنده ي غريب را پناه بدهند . من آشيانه ام را ، قلبم را ، روي دستش مي گذارم
كي مي تواند ابرهاي تيره را بشكافد ، ظلمت ها را بر طرف كند و ناجورترين قلب ها را نجات بدهد ؟
عاليه ! تو ! تو مي تواني
مي داني كدام ابرها ، كدام ظلمتها ؟ شب هاي درازي بوده اند كه شاعر براي گل موهمي كه هنوز آن را نمي شناخت خيال بافي مي كرده است . ابرها موانعي بوده اند كه مطلوبش را از نظرش دور مي كرده اند
آن گل تو بودي . تو هستي . تو خواهي بود

نامه های عاشقانه نيما
8 اردي بهشت 1305


Monday, May 2, 2005

يک نيمه ام جايي
- در شهري دور -
زير باران برخود مي پيچد
باراني از سنگ
در ميان مشتي مجسمه ي خشمگين
با آن دستهاي خالي از رحمت
و نان

يک نيمه ام
در خيابان سرخ آمستردام
لقمه اي غذا را فرو مي دهد
سرد و بي صدا
لقمه اي به قيمت تنش
و نگاهش
در زير چراغهاي پر نور خيابان تاريک
از تو مي گذرد
آنگاه که سرديِ عطشت را
با گرمي تنش فرو مي نشاني

نيمه اي ديگر در شهري دور
با فرزند نامشروع روسپي اي خياباني
پا مي گيرد
بر بستري از مدفوع و خشونت
و از خشم مادر به کوچه پناه مي برد
مادر که به روسپي هاي خانگي رشک مي برد
آنها که در زير سايه ي شبانه ي تو مي خوابند
و مشروعيت بچه هاشان را
خداوند
با امضاهاي جوهرين بر روي کاغذها
به رسميت مي شناسد

يک نيمه از نيمه هاي من
- من -
در نيمه شبي خالي و خاموش
با بوسه اي جواب مي گويد
بوسه هايت را
و با چشماني بسته
به تکرار داغ يک نفس
تسليم مي شود

تو در اين تن
تمامي نيمه هاي پاره پاره ام را
-زن را -
تسخير مي کني

از همين روست شايد
که دوستت دارم