Thursday, May 28, 2009

ای در شکسته جام من









Wednesday, May 27, 2009

آنچه مرا با خود می برد
راه به جایی ندارد.
غرقابی بیش نیست
من را و من را در خود فرو می برد
و به آنجا باز می رسد که از آن آمده است
به من.

تو
با حرارت آن دستان بیقرار
تصوری بیش نیستی
خیالی، نشانه ای
در این گرداب، تیره و گنگ
که رسیدن را
خواستن را
یا قرار گرفتن را
تصویر می کند
توهمی که می گذرد.

می گذری.


Tuesday, May 26, 2009

آبی بر آتش دلتنگی

***

بیقرارم باز


Monday, May 25, 2009

شاید نمی دانیم چیزها کجاست که شروع می شوند
پایانشان را اما ... می دانیم.
به هنگام.


Sunday, May 24, 2009





من خشمگین می شدم
و تو دلگیر

من دلتنگ می شوم
و تو خاموش


Friday, May 15, 2009

یک عاشقانه ی آرام

شاید نوشتن این نوشته همانقدر برای من عجیب باشد که خواندنش برای تو .... اما می نویسمش. در همه ی عمرم ... که دیگر می شود گفت که چندان هم کوتاه نیست ... هرگز تا این اندازه احساس خوشبختی نداشته ام ...

اینجا نشسته ام و یوسف کوچولو روی پایم نشسته است و شستش را می مکد و به زبانی که برایم آشنا نیست با صدایی نرم با خودش حرف می زند و خیره شده است به حرکت دست من روی کیبورد ...

و دست چپ من دور تنش حلقه زده است ... با یک نرمی عجیب ... و نبضش زیر دستم می زند ... و جریان خونش را احساس مس کنم.

من همیشه می خواستم که از تو -از تو- پسری داشته باشم ... پسری که رنگ چشمهای تو را داشته باشد و تیره گی پوستت را. و حالا یوسف اینجاست ... و خدا می داند که نمی توانست از این زیباتر و خواستنی تر و مهربانتر و دوست داشتنی تر باشد. و خدا می داند که آنقدر دوستش دارم و دوستش دارم و دوستش دارم که نمی توانم حتی لحظه ای زندگی ام را بدون او تصور کنم. و یوسف از همان لحظه ای که در دلم تکان می خورد یوسف بود ... و اینکه پدرش کیست (و مادرش کیست) کوچکترین نقشی در حضورش نداشت و ندارد ... یکجور حضور یکدست و توانا .... که هستی اش مافوق خواست های ما و توانست های ماست.

می بوسمش ... عاشقانه ... از سر انگشتهای پا تا روی چشمها .. بی وقفه ... و می خندد و دوست دارد که دوستش دارم. مثل تو. درست مثل تو که دوستت دارم و طعم پوست تنت ... از سرانگشتان پا تا پلکهایت هنوز در من مانده است.

می بینی ... در این شهر نادوست داشتنی باز عشق به سراغم آمده است ... و رنگ همه چیز تغییر کرده است. به چهره ات فکر می کنم با چشمهای بسته. همیشه اینقدر می خواستمت؟

یوسف آهی کشید ... نرم. بروم.


Sunday, May 10, 2009

نباید بترسم. نباید بگذارم یک یا دو یا هزار تجربه من را به آنجا برساند که فکر کنم چیزی را می خواهم اما توانش را ندارم یا جسارتش را ندارم یا حسش را ندارم که از پی اش بروم و در چشمهایش نگاه کنم و بگویم: "من تو را می خواهم*".
بدتر گمانم آنست که من را به آنجا برساند که دیگر نخواهم ... در هراس از زمین خوردن ... از دست دادن ... از دست رفتن ... و وانهادگی.

*****

این خاصیت بزرگ شدن است ... نه ... خاصیت زندگی میان آدم بزرگ هاست. آدم بزرگ حواسش جمع است تا چیزی را از دست ندهد مگر چیز دیگری بدست آورد. واگر غدد فوق کلیوی اش ترشحاتی از جنس ادرنالین بکنند و حالی به حالی بشود راهی را برمیگزیند که در آن از آنچه دارد هیچ را در این سودای نوزاد که معلوم نیست به کجا خواهد رسید، از دست ندهد.

جنازه ی گذشته را در یک نقطه ی امن دفنش می کند. ادم بزرگ با وزنه ی این همه سنگین تر از آنست که دورترک بپرد. همان حوالی آشیانه ... وآنجا که حس می کند که در قماری که می کند چیزی به دست نمی آورد ... برمی گردد. لاشه ی گذشته را از گودال در می آورد ... بی پروای آن بوی نادلپسند ماندگی. بو آشناست و خود از ابتدا به آن آغشته است ...

آدم بزرگ آن چیزی را که دارد ... دارد.
تو را ندارد ... و نمی خواهدت.

****

من از پشت سر هیچ با خودم نیاوردم ... و یاد نگرفتم چیزی را که در این لحظه با من است نگاه دارم.و راستش دلم نمی خواهد که نگاهش دارم. تا آنجا دوست دارمش که بدانم به آن تعلق ندارم و به من تعلق ندارد.
و دوستانم از من ایراد می گیرند که ساده لوحم ... و بی توجهم ... و قدر ناشناسم ... و خودم به خنده می گویم که POLOGAMY دارم

من وسوسه می شوم ... و وسوسه دلم را می برد، و راهی برای بازگشت باقی نمی گذارم . دوست می گیرم ... و باز حواسم رنگ می بازند و باز می زنم زیر کاسه کوزه ی همه ی آنجه هست و می روم.
من وسوسه می شوم و غدد فوق کلیوی ام آدرنالین پشت آدرنالین ترشح می کنند و هوایی ام می کنند و تب زده ... دلم نمی خواهد که راضی شوم به این همه که هست. و باور کنم به این همه که هست ... به این که همه نیست.

من خوابت را می بینم.
می خواهمت.
تو .... نامعلوم.

می بینی. من هنوز بزرگ نشده ام.


Friday, May 8, 2009

این نوشته ای از ادریس است در اردیبهشت چهار سال پیش ...
دوستش داشتم (نوشته را نه خود ابلیس نامرادش را!!) ... حالا هم خواندنش می چسبد ...

وقتی نباشد آن و نباشی از آندست که بودن ست؛ انگار ماندن ات بوی ناخوش نا می گیرد و پهلو به پهلوی نبودن و نیستی می ساید این لنگان رفتن. پشیمان ِ آمدن می شوی اگر نباشد این التجا به ناکجای آرزو بردن و آن ذره های آفتابی دیروزها...

یک روز،یک وقت،به خودت می آیی می بینی شده ای نقال و نوحه خوان ِ نُسخ منسوخ ِ خواستن. راوی اشک و اسف. می بینی در انبانت تنها نام و نشان ناله مانده است و سودا و اظطراب. آشوب و بردباری و یاس...

... ادامه ...


Thursday, May 7, 2009

استفاده ی ابزاری از دست راست
حادثه ی هیجان انگیز آب هویج خوردن
عشق بی واسطه ی پدر جان گرامی

عکسهای یوسف را دوست دارم ... هر یک نشانه ای است برایم.





Tuesday, May 5, 2009

گاهی فکر می کنم دیگر نخواهمت دید.
گاهی فکر می کنم شاید ببینمت.
فکر می کنم اگر ببینمت ...

و اگر ببینمت می توانم به تو بگویم که:
- من سعی می کنم. اگر نمی توانم ببخش.
-من سعی می کنم ... دستهای فاصله اما از من تواناترند.
-گاهی آنچه سخت از آن می گریزیم همان گریز ناپذیر است .
نه.
من سعی ام را کردم.

*****

گاهی فکر می کنم خوب است که دیگر نخواهمت دید.
فکر می کنم شاید ببینمت.
فکر می کنم اگر ببینمت می توانم به تو بگویم که:
-این حس عمیق و تیره ی INSECURITY که در تو هست، ان را که به تو نزدیکتر است از تو می گیرد ... این اولینت نیست و آخرینت هم نخواهد بود.
- تلاش بی فایده است. اینجا که ما هستیم، فاصله معنای حس توست. خواستنت، علی رغم حسی که تو را با خود می برد برای من ممکن نیست.
.Your deep sense of insecurity always takes the best of you-
نه.
".What You get, is what You are"


*****

-فکر می کنم که تو آن را که دوستت می دارد از دست می دهی، آنجا که از دادن آنچه که می خواهی سرباز می زند ... و تو - از گرفتن آنچه که می دهد -که می تواند بدهد- سرباز می زنی.
یکجور سرپیچی خودآزارنه .... که دیگری را از تو - گام به گام- دور می سازد ... بی آنکه حتی بدانی.

-تو به آن که دوستش می داری پشت می کنی، چرا که از گرفتن آنچه که داری و دادنش در تو لب پَر می زند، سرباز می زند ... و در ازای آنچه که می دهد - که دارد که بدهد- از تو چیزی نمی خواهد.
بکجور عناد ... که گاهی حس می کنم با آن خودت را فریب می دهی.

- گاهی فکر می کنم که این دغدغه ی وانهادگی که در توست، می رساندت به ان نقطه ی پایان. و این همه جلوه اش در تو بوی هراس می دهد ...

نه.
آنچه هست از دیگری نیست. از توست. راهی نیست میان تو ... و تو.

*****

دیگر نخواهمت دید.


Monday, May 4, 2009



This, too, Shall pass.