Sunday, March 31, 2013






"If people are genuinely interested in honoring Indians, try getting your government to live up to the more than 400 treaties it signed with our nations. Try respecting our religious freedom which has been repeatedly denied in federal courts. Try stopping the ongoing theft of Indian water and other natural resources. Try reversing your colonial process that relegates us to the most impoverished, polluted, and desperate conditions in this country… Try understanding that the mascot issue is only the tip of a very huge problem of continuing racism against American Indians. Then maybe your [“honors”] will mean something. Until then, it’s just so much superficial, hypocritical puffery. People should remember that an honor isn’t born when it parts the honorer’s lips, it is born when it is accepted in the honoree’s ear."

Glenn T.Morris
Colorado AIM, 1992


اگر حقیقتا به احترام به بومیان معتقد هستید، از دولتتان بخواهید که به بیش از 400 معاهده ای که با مردم ما امضا کرده است عمل کند. سعی کنید به آزادی ما در مذهب که به تکرار در دادگاه های فدرال انکار شده است احترام بگذارید. جلوی غارت آب و منابع طبیعی بومیان بایستید. برای برگرداندن روند کولونایزیشن که ما را به نهایت فقر، الودگی و بیچارگی در این کشور کشانده است تلاش کنید... سعی کنید بفهمید که مسکاتها (آدمهایی با لباسهای خنده دار در سیرکها و فستیوالها) تنها بخش کوچکی از مشکل مداوم نژاد پرستی بر علیه بومیان امریکاست. آنوقت است که شاید احترام شما معنایی داشته باشد. تا آن زمان، این یک سروصدای سطحی و ریاکارانه ای بیش نیست. حرمتگذاری نه در لحظه ی خروج از لبان حرمتگذار که با پذیرش ان در گوش آن که به او حرمت گذاشته می شود متولد می شود. ...
 


Saturday, March 30, 2013

یک چیزی جابه جا شده ... یک استخوانی شکسته ... باید بروم دکتر ... هر کاری کردم نتوانستم پای فیلم «انگلیش پیشنت» بنشینم .. حوصله ام نیامد!


Friday, March 29, 2013


در هزارتویت در راه های در هم پیچیده ی نامعلوم می چرخم در هراس از پیدا کردن آن راه که مرا به بیرون می برد.


Thursday, March 28, 2013

ياشار را مي گذارم توي تخت. تخت خودم طبعا. زير بار اينكه توي تخت خودش بخوابد نمي رود هنوز. مي خواهد كه كنارش دراز بكشم. پدرش هنوز نرفته است. مي گويم: "مامي! ددي پهلويت دراز بكشد! مامي مي خواهد كتاب بخواند." با بيرحمي معمولش مي گويد كه نه. "اونلي مامي"

پدرش مي ايد. دلشكستگي اش را فرو مي خورد و مي گويد: "يايا توبراي بزرگ شدن به ددي هم نياز داري"

ياشار با ژستي مطمين مي چرخد و شير پارچه اي اش را بغل مي كند و مي گويد: " انيمال را فقط مامانشان بزرگ مي كند!" و ادامه مي دهد: "تو مي تواني بروي ددي!"

چانه هامان اَويزان مي ماند از تعجب!


Wednesday, March 27, 2013

اقا من ... خسته از این لیبرالهلی بی مزه ی بیحال ... بین دو تا مغناتیس سهیل اصفی و این سوسالیست دات سی افتادم ... دوباره دارم انرزی می گیرم و رادیکالیزه می شوم ...

اینا همه شون سی سال ندارن ... فک می کنن راه رهایی وحود داره ... فک می کنن اینده معنی می ده ... حالا ما هی می گیم بهشون که اینها همه اش ایده الیسم ه به مرگ مادرم ...

اگه تونستین ملت را موتیویت کنین که یه هفته کافی فری ترید نخورن ... یعنی نگاه کنن برند کافی ای که می خورن فری ترید نباشه ... اگه توستین ملت را موتیویت کنین که جنس تحریمی به واسطه ی بیرحمی به حیوانات ... یا نابودی محیط زیست نخرن ... یه هفته ... اونوقت شاید من باز امیدوارم بشوم و خرخره ی معشوقهای طاق و جفتمو ول کنم و بیام زیر پرچم سرخ !


Tuesday, March 26, 2013

I have changed. Finally. Complications, now scare me.


Monday, March 25, 2013

از دست من ناراحت نشو ... منظوری نداشتم ... صادقانه بود چیزی که گفتم ... که «تو بدترین اتفاقی نیستی که میتوانست برای من افتاده باشد.» ...

هنوز هم نمی دانم از چه چیزی آزرده می شوی ... از اینکه جایی مانده است که ویران نشده ... شاید.


Sunday, March 24, 2013

سختترين لحظه هاي آن اوقاتي نيستند كه بايد با چيزهايي كه تو در انتخابشان نقشي نداشته اي كنار بيايي، بلكه ان لحظاتي است كه بايد مسئوليت انتخاب خودت را بپذيري.
به من اسان نمي گذرد.


Saturday, March 23, 2013

تلویزیون کانادا را به واسطه ی امریکن ایدل و کنیدین ایدل و بچلِر و بچلرت خاموش کردیم رفت ... فیبسوکم به واسطه ی این اکادمی گوگوش باید ببندیم.


خیلی بامزه است نه؟ همه اش صحبت نو اوری ... تازگی ... تازه بودن ... رها کردن سنت ها ... اصلاح ... انقلاب ... ساختن دنیای نو ...
اینطرف و انطرف می بینی و می خوانی ... و یکطوری همه از هم جلو می زنند در اوردن لباس گذشته و پیشتازی به سمت امروز وفردا ...
بعد از جیزی به سادگی نخریدن ماهی قرمز سر سفره ی هفت سین که بگویی ... هیچکس ذلش نمی اید سنت سفره ی هفت سین را بشکند.


Friday, March 22, 2013

مبتلا به بیماری خطرناکی به نام رومانتیسم انقلابی ... کار از واکسن
گذشته است ... دوا و درمان لازم دارد ... لطفا داروها روی حیوانات تست نشده باشند ... روی بچه های مناطق محروم هم تست نشده باشند ..


Thursday, March 21, 2013

دارد فکر می کند از یکی از چیزهاییکه خیلی دوست دارد بگذرد (با درستی این ادعا که بعد از از رفتن تو ... از هر چیزی می تواند بگذرد ... باید اینجا روبرو شود) ... قهوه.
چرا؟ هم از شر این زنجیره های تورنتو ... استارباکس و تیم هورتونز حلاص شود ... هم از شر نگرانی انتخاب فری ترید کافی اور فیر ترید کافی ... و هم از کرم/شیر که در کافی می ریزد ... و اخر سر هم از شکلات شیری که با کافی می خورد و باز کوکواش و شیرش مسیله دارند ...

****

شاید اجزای تشکیل دهنده ی یک چیز به انتخاب من نیستند یا نمی توانند باشند ... اما انتخاب نهایی با من است.
کافيين ادیکتی که من باشم ... روزی چهار تا کافی ... و سردردهای ناشی از کمبودش ... این یکی دیگر چلنج بزرگی است...شاید بزرگتر از سبزیخوارشدن.

حالا ببینم


Wednesday, March 20, 2013

شده ام مثل علماي اديان
همه اش روي ايجاد احساس گناه از خوردن موجودات زنده ي ديگر كار مي كنم

اين پيغمبران چطور توانستند اينهمه رعب و وحشت از جهنم و اخرت و خدا و فرشته ي عذاب و اين مزخرفات را در دل ملت جا بياندازند؟

بايد ترفندشان را ياد بگيرم:

و همانا كسي را كه دندان بر گوشت و پوست موجود ديگري بگذارد خوراك ماران جهنم گردانيم !

فكر مي كني براي شروع رسالت رعب و وحشت خوب است؟ رسالت عشق و مهرباني كه گمان نكنم به جايي برسد


گاه به گاه ناله و زاری می کنیم که هر طرف دیوار است ...
به هر طرف که می رویم ...

فراموش می کنیم که همین چقدر می تواند ارامش دهنده باشد ... که ادم به دیوار مقابل چشم در چشم نگاه کند و به خودش بگوید که جز این هم نمی توانست باشد انگار ...

از تلخکامی کم نمی کند شاید ... از بیزاری هم ... اما از پشیمانی چرا.


Tuesday, March 19, 2013

Something is fundamentally wrong with the world, the way we live in it ... and I am starting to feel the pain in my stomach ... the unbearable pain of belonging with it ..


Monday, March 18, 2013

عجب!
بتمن ! بتمن!
پليس بي پناه گرسنه با دست خالي در دفاع از شهر به دسته ي انقلابيون مسلح كه در "دادگاه خلق" سرمايه داران را به كام مرگ مي فرستند يورش مي برند ...

عجب! كم مانده پلاكار اكيوپاي وال استريت بدهد دست دشمنان نظم زيباي گاتام سيتي .... يا يك چه گوارا بزند دم دادگاه خلق!


در حاشيه ي روز جهاني زن
در نوشته هاي اينطرف و انطرف گاهي مي بينم كه گوينده از "زن" مورد نظرش حرف مي زند و به ان زنان كه ان مفهوم را نمي فهمند، نمي دانند، يا نمي پذيرند ياد اور مي شود كه "زن" اين و ان، و جنبش زنان اين و ان، و گذشته اش اين، و اينده اش ان ... و دِينِ اين زنان به ان همه اين و ان ...

با انكه با بسياري از انچه كه طرح مي شود مشكل ندارم، از لحن پدرسالارانه اي كه باز از بالا مي خواهد دست زن ستمكشيده ي نااگاه را بگيرد و سعادتي را به عرضه كند كه خود زن شعورش نمي رسد، بيزارم

پدرسالاري در شيوه ي زندگي ما حضور دارد، اگر نه در شعارهاي امروز پسندمان.


برونشیتش خوب نشده است ... کارش در شرکت را انجام نداده است ... کتاب هایش را نخوانده است ... ورزش نکرده است ... پیاده روی نرفته است ...

هاپ هاپ


Suddenly ... I feel lighter ..
Another baggage I have left behind ...
Not a hopeless Romantic anymore ... one baggage less ....
I feel lighter.


Sunday, March 17, 2013

توی این فیسبوک  یکی یک صفحه نزده مثلا مثل «مخالفت با هر چیز اجباری».


Saturday, March 16, 2013

دربه دری نژادی فرهنگی سیاسی جنسیتی ملیتی
یعنی نابودم!


,center> 


می شد بگی کم و بیش خوشگله، لی‌لی
از سومالی میامد لی‌لی
توی یه قایق پر از مهاجر
که به اراده‌ی خودشون می‌اومدن
تا تو پاریس سطل‌های زباله رو خالی کنن

لی لی فکر می‌کرد همه "برابر" هستند
تو سرزمین "ولتر" و "هوگو"
اما برای "دوبوسی"، درعوض،
برای یه سفید دو تا سیاه لازم بود

عاشق "آزادی" بود، لی‌لی
خواب "برادری" می‌دید، لی‌لی
مسافرخونه چی خیابون "سکره‌تان" اما
به محض رسیدن خوب حالیش کرد
که "اینجا فقط مسافر سفید قبول می‌کنیم"

جعبه‌های میوه رو تخلیه می‌کرد، لی‌لی
به هر کار پست و سختی تن در می‌داد لی‌لی
برای فروش گل‌کلم هوار می کشید تو خیابون
و برادرهای رنگیش با (صدای) مته برقی‌هاشون همراهیش می‌کردن

و وقتی بهش می گفتن "سفید برفی"، لی‌لی
به روی خودش نمی‌آورد
به نظرش بازی بامزه‌ای می‌رسید
چون اگه عصبانی می‌شد
"اون‌ها" خیلی کیف می‌کردن

عاشق یه مو طلائی شد، لی‌لی
که حتی نزدیک بود بگیرتش
اما پدر مادر طرف بهش گفتن
ما نژاد پرست نیستیم البته اما
همچین "آبروریزی" رو تو خونواده‌مون نمی‌خوایم!

رفت که آمریکا رو امتحان کنه، لی‌لی
این کشور بزرگ دموکراتیک رو
بدون دیدن آمریکا نمی‌تونست باور کنه
که ناامیدی اونجا هم
رنگش سیا ست

اما یهو تو یه میتینگی تو ممفیس، لی‌لی
آنجلا دیویس رو دید، لی‌لی
که بهش گفت: "بیا خواهرکم!
اگه با هم باشیم کمتر می‌ترسیم
از این گرگ‌هایی که اطرافمون کمین کردن"


(دوبوسی : آهنگساز و موسیقی‌دان و پیانیست مشهور فرانسوی اواخر قرن نوزده و اوائل قرن 20)


Friday, March 15, 2013

این روزها، شاید همچنان بشود انقلاب را دوست داشت ... اما خیلی به سختی می شود مدعیان انقلابیگری را دوست گرفت.

In 21st Century, it may be not that hard to believe in revolutions ... but it is so damn hard to believe in any of this so-called revolutionaries.


از اين مراسم انتخاب پوُپ مسخره تر شايد فقط انتخاب رئيس جمهور امريكاست. حالمان را به هم زدند با اين واتيكان سيتي شان.


بدون اينكه ويگن بشوم تخم مرغ و فتا چيز هم از دايتم حذف شده ... مانده پنیر بز و ماست. با اين چيزهايي كه مي خوانم و عكسهايي كه مي بينم اصلا با ديدن محصولات حيواني همه اش حال تهوع دارم چه برسد به خوردنشان.


Thursday, March 14, 2013

You are so out of my system.
.
.
.
till the next time we meet.


Wednesday, March 13, 2013

It could have been good ... something good may have come out of it ... but I did not go for it ...
as from my side ... it would have been for all the wrong reasons


Tuesday, March 12, 2013

بزرگ شدن آن زمانی اتفاق نمی افتد که می فهمی زندگی آن چیزی نیست که فکر می کردی هست ... آن روزی است که می بینی خودت آن چیزی نیستی که فکر می کردی هستی.
دختر بچه بزرگ می شود ... جلوی چشمانم .. روز به روز.


Monday, March 11, 2013

نزديكيهاي عيد نمي شود مغازه ي ايراني رفت .... ظرف كوچك كوچك كوچك اب پر پر پر ماهي هايي كه جا ندارند نفس بكشند ... و زيتون پرورده اي كه نه شكلش به زيتون پرورده مي ماند و لابد نه طعمش كه حتي از ترس سرخوردگي نميخواهي بچشي

دلم براي عيد تهران تنگ نمي شود ... ايران هم كه بودم از عيد بيزار بودم ... الان حتي دلم براي دوستانم هم تنگ نمي شود ... كمي براي خانواده ... زيادي براي توچال.
اخرين باري كه تهران بودم تنها رفتم بالا. يك هفته پيش از عيد.
تنهاييم را با خودم اَوردم ... همين.


هر روز صبح از خواب که بلند می شود می گوید: «من براون دایناسور را می خواهم بپوشم»
هر روز صبح من به او می گویم: «باز مامی؟ براون دایاسور را دیروز پوشیدی ... کثیف شده .. باید بشورم» و یکی دیگر پیشنهاد می کنم.
هر روز صبح جواب می دهد: «نه! من براون دایناسور را می خواهم! امیلی گفته اگر بروان دایناسور را بپوشی به خانه ام دعوتت می کنم»
هر روز صبح من بهش می گویم: «مهم نیست چی بپوشی! دوستان ادم را به خاطر لباسی که می پوشد نیست که دوست دارند»

و ...

امروز صبح همین بساط به راه است .. سومین روز است پشت سر هم که همین یک بلوز را می خواهد ... همه ی لباسهای دیگرش بی استفاده دارند توی کمدش برایش کوچک می شوند ...

من جلسه دارم . پدرش امده است ببردش مدرسه ... با خنده داریم همان بحث را می کنیم با پسرک ... چشمکی به پدرش می زنم و از سر ناتوانی به پسرک می گویم: «مهم نیست دوست دختر چه می گوید ... تو باید به مامانت گوش کنی!»

و می میریم از خنده از یاداوری مشکل همه ی مادرها وقتی جایشان اعوض می شود و از نقش دختر وارد نقش مادر می شوند!!!

براون دایناسور چروک و نه چندان تمیزش را میپوشد و خوش و خرم از در می رود بیرون.

من کسی نیستم جلوی خواست دل پسرکم بایستم!!


Sunday, March 10, 2013

چهار روز برایش شیر نخریدم. هر روز برایش داستان گوساله هایی را گفتم که از لحظه ی تولدشان در «مزارع لبنیات» از ادرشان جدا می شوند ... یکسری عکس بهش نشان دادم ... نه انهایی که انقدر جانگدازند که نفس ادم را می برند ...
برایش گفتم که سه سالی که خودم به او شیر داده ام برایش کافی بوده است ... که شیر گاو خصوصا حالا که پاستوریزه و هموجنیزه می شود در حرارتهای بالا  برایش انچنان چیزی ندارد ...
گفتم که یکسری ادم که می خواهند سود زیاد ببرند با گاوها و بیبی گاوها بد رفتاری می کنند .. ما باید در مقابلشان بایستیم .. شیر نخوریم ...
گفت: "من نمی خواهم شیر بیبی گاوها را بخورم."
گف: " من خیلی شیر نمی خورم. مامی گاو انقدر شیر دارد که هم من بخورم هم بیبی گاو."
گفت: "من شیر می خیلی دوست دارم."
گفت: "ببین دوستانم در مدرسه همه شیر می خورند."
گفت: "مامی من شیر می خواهم."

برایش خریدم. حالا مثل همیشه اورگانیک خریدم... به این هوا که شاید کمی ... فقط کمی ... این حکایت غیر قابل تصور جنایتکارانه ای که در موردمزارع لبنیات می خوانم در انها کمرنگتر باشد.

می گویم: "مامی شیر بخور ... اما فکر کن. به بیبی گاو فکر کن."


Saturday, March 9, 2013

An anti-social Socialist ... that is what I am.


Friday, March 8, 2013

Sending your child to a public school in Canada? Forget about raising him gender neutral!


Thursday, March 7, 2013

بيزاري از خود بيماري موذي اي است. معمولا به بيزاري از ديگران منجر مي شود. و حتي وقتي بتواني بر ويروس موذي اش غلبه كني با ويرانيهايي كه از خود به حا گذاشته شايد تنها مي تواني كنار بيايي ...

بازگشت به وضعيت قبل، به دوست داشتن بي واسطه، مقدورم نيست.


Wednesday, March 6, 2013

من سالها بود که می خواستم وجترین بشوم. .. به واسطه ی بستگی عاطفی ام به حیوانات ... و به واسطه ی اینکه می دانستم اگر قرار بود برای تهیه ی گوشت،‌مثل زمانهای قدیم خودم حیوان را بکشم و تکه تکه کنم هر گز نمی توانستم ... دیگر اینکه از انجا که ادم بیقیدی هستم می ترسیدم به مقیدات زندگی ام ... که همینطوری هم کم نیستند اضافه کنم ... فکر می کردم: «من؟ هرگز نمی توانم.»
حالا بیشتر از شش ماه است که وجترین شده ام ... و به همه ی ده سال گدشته با تاسفی عمیق فکر میکنم چرا که هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم که نخوردن گوشت اینقدر ازادیبخش باشد ... در هر جایی .. درهر موقعیتی یک ذره سبزی یا میوه یا نان یا برنج سیرم می کند ... و حسی که از غذا خوردن دارم قابل مقایسه با قبل نیست .. از همین چیزهای ساده ای که می خورم. ده سال دیر کردم


Tuesday, March 5, 2013

50 Shades of ignorance!


Monday, March 4, 2013

صحبت راجع به جنگ و بمب و بمباران مي شود ... امار كشته ها ي نظامي و غير نظامي داده مي شود ... بمب اتمي را در يك صحراي لم يزرع تست مي كنند و از ريدييشن ان در مناطق حاشيه اي صحبت مي كنند ... و هيچكس هيچكس هيچكس فكر حيوانات نيست ... وقتي ادمها كشته و زخمي مي شوند ... نمي گويند: "صد و پنجاه گوسفند هم كشته شدند." يا "٢٥ غاز."
لابلاي نوشته ها و اخبار و گقتگوها ... مهمترين ها و بي اهميت ترين ها ... حس يك مارمولك زشت و ناچيز را دارم كه با هر سلاحي كه تست مي شود در يك بيايان دره اي مي ميرم. ناچيز.

نظام منطقي ارزش گذاري حيات.


Sunday, March 3, 2013



Get down, get down, little Henry Lee
And stay all night with me
You won't find a girl in this damn world
That will compare with me
And the wind did howl and the wind did blow
La la la la la
La la la la lee
A little bird lit down on Henry Lee
I can't get down and I won't get down
And stay all night with thee
For the girl I have in that merry green land
I love far better than thee
And the wind did howl and the wind did blow
La la la la la
La la la la lee
A little bird lit down on Henry Lee
She leaned herself against a fence
Just for a kiss or two
And with a little pen-knife held in her hand
She plugged him through and through
And the wind did roar and the wind did moan
La la la la la
La la la la lee
A little bird lit down on Henry Lee
Come take him by his lilly-white hands
Come take him by his feet
And throw him in this deep deep well
Which is more than one hundred feet
And the wind did howl and the wind did blow
La la la la la
La la la la lee
A little bird lit down on Henry Lee
Lie there, lie there, little Henry Lee
Till the flesh drops from your bones
For the girl you have in that merry green land
Can wait forever for you to come home
And the wind did howl and the wind did moan
La la la la la
La la la la lee
A little bird lit down on Henry Lee



زن در آینه به چروکهای صورت و به اندامش که با شتابی آهسته و نامحسوس طرح شاداب دخترک جوان و شرور را از دست می دهد نگاه می کند. زن فکر می کند آیا همین کافی ست که کسی را دوست بداریم؟ ... «آیا همین کافی ست که کسی دوستمان بدارد؟» زن لباسهای گذشته را بیرون می آورد و بر تن می کند ... چیزهایی تغییر کرده اند. چیزهایی شکلشان را از دست داده اند و چیزهایی شکل گرفته اند. نگاه می کنم و می دانم

که تغییرات تنها از سطح شروع می شوند اما در آن انتها .... و می دانم که این کافی نیست و آن کافی نیست و هیچ چیز هیچوقت کافی نیست. لازم .... شاید. اما کافی ؟

می ایستم. پاهایم را باز می گذارم و پنجه های پایم را به سمت بیرون می چرخانم و زانوهایم را به آرامی و به سمت بیرون خم می کنم و دستهایم را باز می کنم و در امتداد شانه هایم و به موازات زمین نگاهشان می دارم آنطور که کفشان رو به آسمان باشد و من به اطراف می چرخم و دستهایم را می چرخانم تا آن دایره را که وجود مرا تشکیل می دهم در اطراف خودم ترسیم کنم.

هنوز کامل نیست ... شکل نمی گیرد ... مرا در خودش جا نمی دهد. قرار نمی دهد.
قرار نگرفته ام. هنوز.
می نشینم. رودرروی لحظه. نگاهش می کنم. منتظر


Saturday, March 2, 2013

به هر در و ديواري كه مي خوري، استخوانهاي من هستند كه مي شكنند.


Friday, March 1, 2013

يكي از همان پروانه هايي شديم كه در كودكي بالهاشان را مي كنديم ... وبا خنده هايي شاد به سرنوشتشان مي سپرديم.