tag:blogger.com,1999:blog-33496282024-03-07T04:17:56.692-05:00لیلای لیلیLeilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.comBlogger2017125tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-19258868801233964932021-04-26T23:57:00.002-04:002021-04-26T23:57:26.792-04:00شاید یکی از خصوصیات رسیدن به سن من (عبور کردن از نیمی از یک قرن) این است که می توانی بچرخی و به عقب نگاه کنی و مسیری را که امده ای نگاه کنی، بی حسرت (تا انجا که می شود بی حسرت به گذشته نگاه کرد)
مسیری پوشیده از اشتباه. اشتباه، کوچکی، کوتاهی .... و با خودت فکر می کنی به جزییات این قطعات کوچک که در کنار هم پازل یک زندگی را می سازند که می شود «من»
من فکر نمی کنم عمر جاویدان می توانست شیرین باشد. فکر کن انقدر عمر کنی که مسیر تک سلولی را که از در هم امیختن سلولهای ناچیزی در نر و ماده تشکیل شد بتوانی کامل کنی. پیر بشوی و خرد بشوی و بعد ریز بشوی و باز برگردی به زندگی تک سلولی و هیچ بشوی. همان هیچ که از ان امده ای. ترسناک!
شاید سعادت ماست که بخش قابل قبولی از این مسیر را -که می رویم- ما در زیر خاک و بدون هشیاری طی می کنیم. وقتی کرمها به کمک باکتری ها سفر هیچ را به هیچ به مقصد می رسانند.
گاهی اما به بیست سالگی، به شکوه بی بازگشت بیست سالگیمی اندیشم. وقتی در اوج ندانستن خودت و هستی -هستی، این اتفاق که معلوم نیست چرا افتاده وتو را بر صفحه ی شطرنجی گذاشته است که ابتدا و انتهایش معلوم نیست- می توانی بگویی نه. و این نه چه قدرتی دارد در بیست سالگی. نه! نه! نه!
سالها باید بگذارند تا ببینی که این نه -حتی اگر ان را در کوله ای سنگین که از پا می اندازدت تا امروز با خودت کشیده باشی- به اندازه ی حضور تصادفی و ناچیزت تصادفی، ناچیز و میراست. و سالها باید بگذرند تابه انچه در پشت سرت به هم رسیده است نگاه کنی و با لبان فشرده و ان تلخی که از دهانت پاک نمی شود بپذیری که این نه که مانند داغی بر تو نقش بسته بود شاید تفاوتی با اری نداشت.
شاید ان که تن می دهد، با خود فکر می کند که به ساده لوحی خامِ جوان است که نه می گوید. امروز به این تصاویر متحرک خوشبخت و ارام نگاه می کنی و فکر می کنی «چقدر موجهند» در مقابل ناموجهی ساده لوح و ژولیده ی خودت.
من در میان ظرف شستن به صف کوچکی از مورچه ها که از سوراخهای کوچک دیوار بیرون زده اند -به دنبال خرده نانی یا دانه ی برنجی- نگاه می کنم و فکر می کنم: «همین! همین کوچکی باور نکردنی در مقابل عظمت بی ارزش کهکشانی که طول و عرضش را با سرعت نور هم نمی شود در میلیونها سال اندازه گرفت» و نمی دانم از «کوچکی» بترسم، یا از عظمت ان متحیر شوم.
کوچکی را می پذیرم. و این مرگ نیست که می ترساندم، همینطور که درد جاودانگی ندارم، در جا ماندن از قطارتاریخ بی رحم برندگان حسرتی نیست. از میانمایگی اما چرا.بیش از هرچیز.Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-19848267628432332752016-11-08T18:46:00.000-05:002016-11-08T18:50:04.270-05:00<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi-iV1L3lLYpTVbnkWHrIz9i9tMTK4tdWFN_AvUZb08DKeSQ6C9Dbf_UJJDiIXiJQUaaYV95bo_pu8nB9yu4gS-5OtDDl_nBawuxHqjQd5SZfHycRI_0X7zkB0jw3nfP6p3BxhP/s1600/Cliff_House_from_Ocean_Beach.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="208" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi-iV1L3lLYpTVbnkWHrIz9i9tMTK4tdWFN_AvUZb08DKeSQ6C9Dbf_UJJDiIXiJQUaaYV95bo_pu8nB9yu4gS-5OtDDl_nBawuxHqjQd5SZfHycRI_0X7zkB0jw3nfP6p3BxhP/s320/Cliff_House_from_Ocean_Beach.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<br />
خيلي ها از من مي پرسند چرا امدم امريكا ... حالا اينكه من هرگز امكان انتخاب نداشتم ...كه كار تنها وسيله ي بقا بوده است براي من ... و خوب جايي امده ام كه كار برايم هست، و خوب هم هست، بماند.<br />
<br />
ان سالها تعداد قابل توجهي از ما مهندسين را طبق برنامه ي واردات نيروي كار به غرب، از ان طرف كه خرجمان را داده بود و بزرگمان كرده بود و رسانده بودمان به مرحله ي ميوه دهي براي جامعه، به عنوان كارگر مهندس ارزان قيمت با برنامه هاي حساب شده اوردند اينطرف ... انهم به خرج خودمان ...<br />
شرايط خوب مهيا شده بودند. شرايط سخت زندگي براي يكزن مجرد و مستقل ، محيط كاري مملو از مانع و دردسر ... در فرار را برقرار دادن ما كه از خفقان دهه ي ٦٠ عميقاً اسيب ديده بوديم، بي تاثير نبودند<br />
... و در داستان من، تو.<br />
و تو؟ بماند.<br />
<br />
جمهوري اسلامي هم خيلي ساده و زير زيركي از من و دوستانم، دختراني مجرد و جوان، حتي اجازه ي ولي و قيم كه گويا طبق قانون لازم است نخواست ... پاسپورتمان را داد دستمان و روانه مان كرد به امان خدا.<br />
<br />
همه چيز به صورت اسرار اميزي جور شد. من كه هيچ پولي نداشتم زد و اضافه حقوق عقب مانده ي دو سالم را يكجا گرفتم ... و با ان امدم كانادا ...<br />
به هواي تجربه ي جهاني كه تو درش مركز هستي ام نباشي.<br />
كه بي تو بشود نفس كشيد. كه اين خود داستان ديگري است.<br />
جهاني كه پيدايش نكردم، بماند.<br />
<br />
ان سالها يادم هست كه در وبلاگم اين كابوس احمقانه و دراز را نه مهاجرت كه هجرت مي خواندم ... هه! از شنيدن كلمه ي مهاجرت روحم كهير مي زد،.<br />
كي شد كه زنجيرهايي را كه من را اينطرف ابها به شرايط سخت زندگي امروز بستند پذيرفتم؟ بماند.<br />
<br />
من سالها در شهري زندگي كردم كه دوستش نداشتم ... تورنتو ... كه مانند شهركي صنعتي اطراف يك معدن ساخته بودندش.<br />
شهري خط كشي شده، تا حد مرگ سرد و تا حد مرگ گرم.<br />
و بازگشت از ان ممكن نبود. چرا؟ بماند.<br />
<br />
وقتي زد و جوجه ي كوچولويم در تورنتو به دنيا امد. زندگي مفهومي ديگرگون يافت.<br />
اينجا بود كه پذيرفتم كه بايد رو از گذشته برگرداند.<br />
كه بايد ماند و اشيانه اي ساخت براي جوجه اي كه در اين جهان هيچكس را جز من -و البته پدرش- نداشت.<br />
و من ماندم.<br />
درست يا غلط؟ بماند.<br />
<br />
حالا زمان انتخاب رسيده است.<br />
و زندگي در سانفرانسيسكوي زيبا را خودم انتخاب كرده ام<br />
حالا اين بار شهر نيست كه من را انتخاب مي كند<br />
<br />
اين شهر زيبا .. زيبا<br />
با ساحل و اقيانوس و غروبش<br />
با زيباييش نفسم را مي برد<br />
حالا باز من از صبح تا شبش سر كارم، بماند.<br />
هر روز در مسير خانه تا پروژه ...در حاشیه ی غربی سانفرانسيكو ... در حاشيه ي زیبای .پاسيفيك ... به این همه فکر می کنممی دانی .... اگر يكي باشد كه كاليفرنيا را براي طبيعتش انتخاب كرده باشد، بي ترديد منم، بماند.Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-85474016069718202362016-10-23T18:56:00.000-04:002016-11-08T18:57:15.415-05:00<br /> با نشستن توي كلاسهاي تحصيلات اكادميك اينروزها انقلابي از كسي در نمي ايد<br /> ... راديو و روزنامه را باز مي كني ... اين همه دكتر و دكترا ... اين همه رساله و تز ... دريغ از ذره اي انقلاب ... <br /> وضعيت موجود... دليل وضعيت موجود ... تحكيم وضعيت موجود<br /> توجيه وضعيت موجود<span class="text_exposed_show"><br /> و خوب حتي عشق به وضعيت موجود<br /> از اين تينك تنك مشخص الوجوه<br /> به اون موسسه ي كورپورت فاند شده<br /> به اوووون رسانه ي معين الحال</span><br />
<div class="text_exposed_show">
نمي دانم جگر شان را در مياورند <br /> يا تخمهاشان را مي كشن!<br />
البته مخلص همه ي محصلين اكادميك!</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-13097322540558050692016-10-09T19:18:00.000-04:002016-11-08T19:19:24.297-05:00يكي توييت كرده بود:<br />
انتخابات حالا نه The lesser of two evil <br />
كه<br />
The bigger of two assholes<span class="text_exposed_show"> است <br /> و هيچيك نماينده ي من نيستند!</span>Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-79072620813547774292016-02-23T19:35:00.000-05:002016-02-23T19:35:00.974-05:00به چالش كشيدن روايت جاري هيچوقت كار اساني نيست. در غرب هم.Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-1698410204110873492016-02-21T19:42:00.000-05:002016-02-21T19:42:07.348-05:00و دلتنگي هاي تو<br /> مي شوند دلشكستگي هاي منLeilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-43103496009353590592016-02-19T19:32:00.000-05:002016-02-19T19:32:10.492-05:00از وقتي دنيا را از دريچه ي تجربه ي شخصي مي بينم و نقد مي كنم چيزها اسانتر شده اند.<br />
ديگر حكم كلي اي وجود ندارد<br /> به تجريه ي من، سانفرانسيكو زيباست<br /> به برداشت من، كنگره ي امريكا فاكد اپ است<span class="text_exposed_show"><br /> به نظر من وطن مثل بيماري لاعلاج مادرزادي با ادم است</span><br />
<div class="text_exposed_show">
من در مقابل هيج نيرويي جواب گو نيستم. در مقابل هيچ برداشتي ...<br />
زندگي هست كه به من داده شده است<br /> و منم كه بلاك به بلاك مي سازمش<br /> انطور كه مي بينمش.</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-51990148233644977432016-02-17T19:27:00.000-05:002016-02-17T19:27:02.870-05:00<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>می دونی مشکل چیه؟</span><span> </span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>نه اینکه ادمها دوستت ندارن .. یا حتی بیزارن ازت</span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>اینکه خُب به حساب و کتاب شان نمی خوری و به حساب و کتاب نمی اورنت هم مهم نیست </span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>اینکه دلشو ندان بگن نمی فهمن</span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>یا نمی خورن </span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>و یا خوب خوششون نمی آد</span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>و راشون را بکشن برن </span></span></span></span></span><br />
<br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span>اینکه لاجرم تو را يك طوري حلت مي كنن براي خودشون</span></span><span><span><br /><span> یه طوری روی اندازه های شناخته شده ... آ-چهار یا آ-سه </span></span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span><span>كوچيكت مي كنن</span><br /><span>گوشه هاتو مي زنن</span><br /><span>كه بتونن تات كنن بذارن تو جيبشون</span><br /><span>و فك كنن "اين همين بود</span>"<br /><span>و بتونن بگذرن </span><br /><span> </span></span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span><span>و نافهمي ها می شن درك و بزرگ انديشي</span></span></span></span></span></span><br />
<span><span data-ft="{"tn":"K"}"><span class="UFICommentBody _1n4g"><span><span><br /></span></span></span></span></span>Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-44199066758995256592016-02-15T19:17:00.000-05:002016-02-15T19:17:11.526-05:00بين من و جنون <br /> چقدر فاصله است؟<br />
اين اصرار تو در در هم شكستن من عاقبت خوشي ندارد. <br /> گاهي فكر مي كنم كه خوب است كه ديگر چيزي نمانده است كه بشكند... <span class="text_exposed_show"><br /> كه بشكني.</span>Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-64295226079215476692016-02-11T19:47:00.000-05:002016-02-15T19:48:12.613-05:00درس های من به یاشار - درس امروز: سکسیسم<br />
<br />
تحسین کردن - و رای دادن به- هیلاری کلینتون به خاطر اینکه "زن" است و اینچنین در صحنه ی سیاست می تازد<br /> درست با اندازه ی کوچک شمردن - و رای ندادن به- هیلاری کلینتون به خاطر اینکه "زن" است و اینچنین در صحنه ی سیاست می تازد<span class="text_exposed_show"> .. ابلهانه ... سکسیست ... و نشانه ی عدم اعتماد باطنی به توانمندی برابر زنان و مردان است.</span>Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-76495502413766671202016-01-14T19:44:00.000-05:002016-02-15T19:44:31.236-05:00پشت ديوار سالها زندكي مي كنم. اخرين اجر ... و من ازاد خواهم شد. صبر مي كنم. به سختي. از نفس افتاده.<br /> صبر مي كنم ... <br /> چند سال؟<br />
هفت سالكي ياشار يوسف را جشن گرفتيم.<span class="text_exposed_show"><br /> تولدت مبارك جوجكم.</span>Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-8901401222143674572016-01-08T20:09:00.000-05:002016-02-15T20:09:29.439-05:00<div style="text-align: left;">
Life is like a maze<br /> And at each turn<br /> A completely new path opens up<br /> And you think: oh that was it!<br /> Till the next one.</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-83658697071713213492016-01-03T20:16:00.000-05:002016-02-15T20:16:54.539-05:00در رومانس، انقلابي
و در انقلابي گري، رومانتيست.
زن در اينهLeilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-56530925853924656662016-01-01T20:12:00.000-05:002016-02-15T20:13:03.039-05:00اینروزها یکدفعه انگار پیر شده ام
یکباره عکسهایم انگار عکسهای ادم دیگری اند
به شدت چاق شده ام ... همیشه کمی خسته ام ...
و عکسها زنی را نشان می دهند ... پا به سن گذاشته ... با ظاهری کما بیش شکسته.
این من را غمگین می کند.
انگار یکباره باز دری پشت سرم بسته می شود ... و دهلیزی تازه ...
و زنی باز متولد می شود.
هر چند ارتباط من با دنیای خارج هرگز از دریچه ی زنانگی و زیبایی نبوده است ...
و عشق هرگز مجالی به من نمی داد ...
با این همه این مرا اندوهگین میکند که با دختر جوان شرور و سرکش خداحافظی کنم ... و به این زن آرام بپیوندم که هستم ...
که دوستش بگیرم. دوستش بدارم.
.Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-11198331320948712582015-12-31T20:20:00.000-05:002016-02-15T20:23:41.066-05:00شكست عشقي ... بهتر بگويم، تجربه ي عشق ناتمام ، عشق سِقط شده ... عشقي كه گزش نيشش تا ته قلب می نشیند، به ان حادثه ي ناشناخته و دردناکي مي ماند كه ار ان قهرمانها متولد مي شوند.
گزيده شده از درد تفاوت وانهادگي، از ماندن، از درماندن در همه ي آن چيزهايي كه داشتنشان و خواستنشان و ماندنشان براي همه ي ان ديگران انقدر ساده و اسان است، از عدم تعلق، به همه ي ان چيزهايي كه همه به سادگي به انها تعلق مي پذيرند، و تعلق شان را به خود می پذیرند.
در گوشه اي به تنهايي مي نشيني، و تفاوت شدت مي گیرد، و درد، ... و از دلِ اين همه موجوديتي نو متولد مي شود كه حالا از استقامت خود و از اسیب ناپذیری خود شگفت زده میشود.
تجربه ي عشق به بار ننشسته ، در وقت خود به بار مي نشيند و از ان موجودي زاده مي شود ... اسیب ناپذیر. در مقابل این همه ی بیهودگی.
تا عشق بعدی. که از نو ... تا عمق استخوان اسیب پذیر می کندت.
.
.
.
.
پی نوشت: نه از سر قدرت ... که از پذیرش تنهایی.Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-48308199045992603642015-06-22T17:45:00.000-04:002015-06-22T17:45:00.655-04:00جوجه همچنان لس انجلس است<br /> پدرش و من حالا داريم همخانگي را تمرين مي كنيم ...<br /> توانسته ايم در اين ٥ روز قد ٥ ماه با هم حرف بزنيم.<br /> بي اينكه يكي مرتب حرفمان را قطع كنه ... <br />
<div class="text_exposed_show">
زندگي ادم به دو بخش تقسيم مي شود: <br /> - دوران ماقبل بچه (بروزن ماقبل تاريخ . بچه شروع تاريخ است، بلايي سرت مي اورد كه هرچه قبل از خودش را فراموش كني)<br /> - دوران بچه داري (بروزن برده داري ... با همان خصوصيات ... برده اش منم!)<br />
و بازگشتي نيست.<br /> يادت باشد ... بازگشتي نيست.<br /> .<br /> .<br /> .<br /> براي بازگشت به روزهاي بيقيدي ده سال پيش حاضر است ادم بكشد نويسنده ي اين پست!</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-19222271923602360772015-06-19T17:42:00.000-04:002015-06-19T17:42:02.487-04:00<div class="_5wj- _5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" dir="rtl">
داستانهاي من و ياشار:<br />
<br />
يادت باشدها پسرکم ... كه تا يك چيزي را خوب نشناسي نمي تواني خوب تغييرش بدهي
... شايد بتواني خرابش كني. در ان صورت هم چون نشناختي اش و نفهميدي مشكلش
از كجاست، خرابش كه كردي، اون چيزي كه جايش مي گذاري خيلي محتمله همان
مشكلات ورژن قبلي را داشته باشد.</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-19993471335344868982015-02-23T19:17:00.000-05:002015-06-19T17:44:01.165-04:00<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<br />
<br />
و كشوها را كه مي ريزي بيرون يك كيسه و يكً روشور پيدا مي كني ... <br />
نوي نو ... كه ١٦ سال پيش با تو از تهران امده اند ... <br />
با خودت فكر مي كني كه شايد باز بايد در راه مهاجرت دوم با خودت ببري اش
... و با خودت فكر مي كني كه چطور هنوز از سانتيمانتاليسم ابلهانه ات رها
نشده اي...<br />
و شيطانكي كه در قلبت خانه دارد چنگك تيزش را در دستهايش
مي چرخاند و مي خندد: "اگر روزي مي زد و راه بازگشت باز مي گشت، اين ها
گرد سالهاي دوري را بهتر از هر چيز مي توانستند شست!"<br />
<div class="text_exposed_show">
و من زني را تصور مي كنم كه خود را به سنت قديم مي شويد و مي سابد ... به
آييني كه تابي از تسليمي زاهدانه دارد ... در وقت بازگشت. كي؟ سي سال بعد؟
چهل سال؟ يك عمر؟<br />
حالا مي ترسم. <br />
ببرمش ... يا رها شوم؟<br />
<br />
<br /></div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-7290510904944891302015-02-20T19:14:00.000-05:002015-02-20T19:14:00.051-05:00هیچ دقت کرده ای ... تا خودت را انکار نکنی جهان نمی پذیردتLeilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-43767209788737538052015-02-18T19:13:00.000-05:002015-02-18T19:13:00.088-05:00دیشب خواب دیدم معشوق اولم -که دختری بود- وسط چهار راه شلوغی در تهران
با من معاشقه می کند ... هر چی من به اطراف و ادمها اشاره می کنم کارش را
ادامه می دهد و شانه بالا می اندازد که: "نگران نباش ... من با خیلی از
اینها رابطه دارم!"<br /> و در جواب من که شاخم در امده است به سادگی توضیح
می دهد که باید از زندگی لذت برد ... هر وقت حس و حالش باشد .. "من هر وفت
عشقم می کشد با یکی از اینا می ایم همینجا و we get it on!"<br />
من با حسی از عقب ماندگی و جهالت فرهنگی از خواب پاشدم!Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-90981564056026036412015-02-16T19:14:00.001-05:002015-02-16T19:14:59.508-05:00<div class="_5wj- _5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" dir="rtl">
برای
من جالب است که شلیک کردن و کشتن سه دانشجوی مسلمان در امریکا .... یا
کشته شدن مرد مسلمانی که شکمش به دست یک فرانسوی جلوی چشم بچه اش پاره پاره
می شود، آنهم تنها به دلیل "مسلمان بودن"، در ما واکنشی ایجاد نمی کند
(مقایسه کنیم با کشته شدن چند روزنامه نگار به دلیل مثلا "نقد باورهای دینی
یا مذهبی یا گروهی")<br />
من فکر می کنم سکوت مردم اروپا در مقابل کشتار بیرحمانه و علنی یهودیان در دوران رشد فاشیسم هم از همین جا می امد. از"ما".</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-20098109052509789912015-02-16T19:10:00.001-05:002015-02-16T19:10:40.424-05:00<div class="_5wj- _5pbx userContent" data-ft="{"tn":"K"}" dir="rtl">
درست همانجايي هستم كه ١٦ سال سعي كردم تا از ان دور بمانم.<br />
حالا بايد خودم را از مهلكه ي تو بكشم بيرون ... عقب گرد كنم از اين بيراهه ... و راهم را ادامه بدهم.<br />
تو هميشه و همچنان رهزن راهي در مسير زندگي من.</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-43896129032928573572015-02-15T23:47:00.000-05:002016-01-29T19:06:28.705-05:00<span class="fbPhotosPhotoCaption" data-ft="{"tn":"K"}" id="fbPhotoSnowliftCaption" tabindex="0"><span class="hasCaption"></span></span><br />
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_5460432741dec0894177067">
<span dir="rtl">مادری
کردن کار ساده ای نیست (قطعا پدری کردن هم) ... و این سختی نه کارهای
روزمره و صبحانه دادن و مدرسه بردن واستخر بردن و اسکیت بردن و پارک بردن
بچه است ... که پیدا کردن راهی است برای جواب دادن به ذهن بینهایت فعال و جستجوگر بچه در جامعه ای با هنجارها و ناهنجارهایی که در سیستم اعتقادی تو
مطلقا نمی شود باهاشان ک<span class="text_exposed_show">نار امد.<br />
چیزی که به نظر من اینجا مطرح است "حق به جانبی عمومی" است در پذیرفتن
هنجارها و اموزش انها به کودکان .. </span></span><br />
<span dir="rtl"><span class="text_exposed_show">و در تقابل با ان، توجه و طرح و اعتراض به
"ناهنجارها" را برچسب زدن، به عنوان عملی غیر اموزنده ، جهت دهنده ، مخرب. </span></span><br />
<span dir="rtl"><span class="text_exposed_show">به عنوان "کودک
آزاری".<br /> <br /> من بارها و بارها صادقانه
تردیدهایم ... و احساس گناهم را وقتی </span></span><span dir="rtl"><span class="text_exposed_show"><span dir="rtl"><span class="text_exposed_show"> در مورد یاشار</span></span> خطایی کرده ام -و دانسته ام-
نوشته ام .. در سرگردانی
هایم در مواجه شدن با ان مشکلات. ادعا نمی کنم که می دانم بچه
را باید چطور تربیت کرد ... در
عین حال به این محیط تربیتی که در ان فرزندم را بار می اورم و به نظر می
اید مورد تایید بسیاری از اطرافیانم هست، انتقاد های زیادی دارم.<br /> <br /> ***<br /> <br />
نوشته های امروز من راجع به زندگی در غرب است ... راجع به ایران نیست ... من 15
سال و نیم است در غرب زندگی می کنم .. در غرب بچه دار شده ام .. ازدواج
نکرده ام ... و با پسرکم زندگی می کنم .. معیار من برای
تربیت بچه ام ان جامعه ی "جنگزده ی انقلاب زده ی اسلام زده ی در حال دست و
پاز زدن بین سنت و مدرنیته ی ایران" نیست ... همین جایی است که برای بزرگ
کردن بچه ام انتخاب کرده ام. اگر می خواهید بگویید: "خوب بچه را بیار ایران
بزرگش کن تا حالت جا بیاید" ... لطفا </span></span><span dir="rtl"><span class="text_exposed_show"><span dir="rtl"><span class="text_exposed_show">همین الان</span></span> از خواندن پست دست بردارید ...<br /> <br /> ***<br /> <br /> <br />
من در این صفحه بارها راجع به جدایی عجیب جنسیتی بین کودکان از سن بسیار کم
نوشته ام ... از پوشکِ پرنسس دختران و بتمن پسران گرفته ... تا عروسک
باربی و مسلسل خودکار اسباب بازی ... از تقسیم رنگ غیر منطقی عجیبی که در
تمام -تاکید می کنم- در تمام فروشگاه های کودکان بین دختر و پسر هست ...
خاکستری و نارنجی و خاکی و سبز و زرشکی و سرمه ای در بخش پسران ... صورتی و
بنفش و سرخابی و قرمز در بخش دختران<br /> کلاه بیسبال و توپ بسکتبال و هلکوپتر و بولدوزر روی لباس پسران ... سیندرلا و دورا و پروانه و شاپرک روی لباس دختران<br /> <br />
من تا وقتی یاشار مدرسه نرفته بود مطلقا روی رنگ و روی مدل لباس حساسیت
نشان ندادم و از هر دو بخش فروشگاه ها برایش لباس خریدم ... اما با رفتنش
به مدرسه کوتاه امدم (اینجا متنی نوشتم به نام: زنی که به زانو درامد) و
شروع کردم به خریدن لباس پسرانه .... همین اواخر البته لباس سرتاپایی زمستانی اش را از بخش دخترانه خریده م چون بی نهایت خوشگلترند ... اما مدلی
که بچه در مدرسه با تحقیر و توهین دیگران مواجه نشود که: "هو هو لباست
دخترانه است ".. تحقیر و توهینی که به نظرم می رسد برای بسیاری از ادمهای
اطرافهم قابل قبول و پذیرفته است .. و من با خشم و نگرانی ... منتظر آن
روزی هستم که یاشار آنرا بفهمد ... ریشه ی انرا بفهمد ... از نظر روحی اماده
شود و مقابلش بایستد ...<br /> <br /> در جواب یکی از سوالهایش فیلم راهپیمایی
مردان با کفش پاشنه بلند را در تورنتو نشانش دادم (با اینکه کفش پاشه بلند
پوشیدن هم به نظرم احمقانه است) .. به گفتم: "مامی ببین! مردها هم می
توانند اگر بخواهند کفش پاشنه بلند بپوشند .. هیچ ایرادی هم ندارد"<br /> البته به من خندید و گفت که نمی شود!<br /> <br />
یاد گرفتم که مطلقا یاشار را در فروشگاه Toys R Us که راهروهای اسباب بازی
های دختران و پسران به طور غیر قابل تصوری با هم متفاوت است (دخترها پر از
عروسک .. صورتی ... صورتی ... و باز صورتی ... کیفهای لوازم ارایش... لباس های عروسک ... و
پسران، تفنگ ... هلکوپتر .. بمب افکن ... ماشینهای بزرگ پر سر و صدا ...
مسلسل .. و ماشینهای صنعتی مثل لودر و بولدوزر ...) نگردانم .. از پسِ
سوالاتش ... از پس توضیح این جداییِ عمیق رنگ و طرح و مضمونِ گرایشات بین
پسرها و دخترها بر نمی ایم ... و باور نمی کنم کسی بتواند به بچه پاسخی
بدهد که یا برنگردد به مضمون فساد عمیق سیستم تربیتی .. <br /> <br /> حالا که اصلا به یکسری کتابها و
اسباب بازی ها و لباسها و کارتونها نزدیک نمی شود و اصرار می کند: "اینها
دخترانه اند .. اینها cool نیستند" ... و این مستقیما مستقیما مستقیما
متوجه ی سیستم اموزشی اینجاست در امریکای شمالی<br /> <br /> ****<br /> <br /> من بارهاراجع به نهادینه بودن خشونت در بطن جامعه نوشته ام. یاشار، بچه
ای که به پیاده روی های طولانی و باغبانی و موسیقی و قصه های کودکانه ی
کلاسیک بار امده بود 6 ماه از مدرسه رفتنش نگذشته بود که اعتراض کرد که
من چرا برایش تفنگ نمی خرم. شروع کرد به تیراندازی کردن ... سوالهایش رفت
حول موضوع "ادم بد/ادم خوب" ... "چطور می شود ادم بدها را کشت .. باید کشتشان ..
چرا باید کشتشان"<br /> <br /> بازی های بی نهایت خشنی مثل هاکی و فوتبال
امریکایی که بازیکنان مثل گلادیاتورهای دیوانه همدیگر را له می کنند روی
مدار علاقه اش قرار گرفتند ... و پیاده روی و باغبانی برایش کارهایی شدند
که "دخترها باید بکنند"<br /> <br /> صحبت من با یاشار راجع به خشونت اینجا
شروع شد .. و همچنان ادامه داشته است. بله من راجع به ارتش، سلاح و جنگ و
مفهوم ان با بچه صحبت کرده ام و نمی توانم باور کنم کسی بچه اش را در
امریکای شمالی بزرگ کرده باشد و با این مسئله روبرو نشده باشد ... <br /> <br /> یاشار در 4.5 سالگی شروع کرد به کودکستان رفتن .. خیلی زود به خانه امد:<br /> <br /> -"مامی من پول می خواهم red puppy بخرم بزنیم به سینه مان."</span></span><br />
<span dir="rtl"><span class="text_exposed_show"><br />
میپرسم که می داند شقایق سرخ نشانه ی چی هست. می گوید راجع به جنگهای
جهانی ... ملکه .. سربازان کشورهای common wealth یعنی کولونی های انگلیس
.. و سربازان ارتش و مفهوم "جنگ و قهرمانی"<br /> <br /> - "مامی من امروز یک تفنگ واقعی دیدم"</span></span><br />
<span dir="rtl"><br /><span class="text_exposed_show"><br />
می پرسم که چطور دیده است و چرا دیده است. می گوید که یک پلیس اورده اند
در کلاسشان با تفنگ ... و با دیدن عصبانیت من توصیح می دهد که "پلیس البته
گلوله های تفنگش را قبل از امدن به کلاس در اورده بود اما تفنگ را به انها
نشان داد و گفت که پلیس برای مقابله با ادم بدها کار می کند و در اهمیت
دستگیری و زندان و همچنین استفاده از تفنگ توسط پلیس با انها صحبت کرده
است"<br /> <br /> موضوع خشونت .. کشتار ...یا سلاح را من هرگز برای یاشار
مطرح نکردم .. این سیستم اموزش بیمار احمقانه ای که نمی دانم چرا انگار من
به تنهایی به ان اعتراض دارم بچه را در مقابل افکار و سوالاتی قرار داد که
من نمی توانم مثل بقیه ی مادر و پدرها بپذیرم و در
مقابلشان واکنش نشان ندهم. جامعه ای که نظامی گری و روحیه ی ارتشی تحت
دکترین "ارتش/نگهداری صلح/دخالت بشردوستانه و تقدیس خدمت سربازی" در ان
نهادینه است و تدریس ان حتی در سطح مهد کودک معمول است<br /> <br /> بله من
راجع به جنگ ... و مفهومش .. راجع به سلاح .. راجع به بمباران .. راجع به
گرسنگی و بیخانمانی کودکان ... و راجع به اینکه به حرف هیچکس در اینبار
نباید گوش کند با او بارها حرف زده ام. من همیشه به او گفته ام: <br /> There is no justification for wars .. for being a soldier .. or killing anyone<br /> <br />
اما من بحث را شروع نکرده ام. من تنها به تقابل این فرهنگ هنجارتان
برخاسته ام .. فرهنگی که تضادهای عمیق و اشکارش را با نوعی نااگاهی مصرانه
انکار می کنید.<br /> <br /> ***<br /> <br /> ایا کارتون کلاسیک "زیبای خفته" را
برای بچه تان می گذارید؟ صحنه ی کشتن سیاهی به دست شمشیر سفیدی ایا خشونت
نیست؟ کارتون زیبا و هیولا را چی؟ بخشی که مردم دهکده سرودخوانان به قلغه ی
هیولا حمله می کنند ... و مجادله ی خشونت امیز هیولا و "آدمِ بد" به مرگ
او می انجامد؟ <br /> ایا کارتونِ بمبی .. صحنه ی شکار .. مرگ مادر بمبی ... و "بمبی دو" که بمبی باید بدون مادر بزرگ شود را دیده اید؟<br /> <br />
ایا مسئله ی نفرت از نامادری را (سیندرلا .. زیبای خفته .. سفید برفی)
.. خشونت افسانه ای اش را ... و تعصب علیه آن را در همین ادبیات کلاسیک
کودکان اصلا بهش توجه کرده اید؟<br /> <br /> باز هم از متن کارتونهای کلاسیک قدیمی -جدید ها را که اصلا فراموششان کن- برایتان مثال بزنم؟<br /> <br /> یکی برای من نوشته است: "ما هم در این جامعه زندگی می کنیم ... کو خشونت؟"<br /> <br /> really؟ ینی اینقدر ignorance؟<br /> <br /> ***<br /> <br />
من نوشته ام که بچه را با خودم برده ام تظاهرات علیه جنگ در سوریه. و
عده ای مرا انفرند کرده اند ... بلاک کرده اند ... نامه داده اند که:
"بردن بچه به تظاهرات علیه جنگ کودک آزاری است" ...." کارهایت با این بچه
کودک ازاری است"<br /> <br /> خُب من سوال می کنم: "ایا بردن بچه به جشن عروسی کودک آزاری نیست؟"<br />
عجیب به نظر می رسد اما برای ادمی مثل من که عمیقا از درک بسیاری از
هنجارهای معمول جامه عاجر است .. از جمله قانون قرون وسطایی ای به نام
ازدواج ... تک همسری ... و قوانین حقوقی ان ... معرفی کردن مراسم تجاری و
قرون وسطایی ازدواج به بچه های کوچک هیچ کار درستی نیست.<br /> <br />با یاشار و پدرش با دوچرخه رفته ایم در یکی از مناطق توریستی شهر .. و
نشسته ایم برای استراحت ... سه عروسی مختلف در جریان است ... عروسها با
لباسهایی که من نمی دانم باید به انها چه گفت (از دوستان مزدوجم عذر می
خواهم .. دوستان نزدیکم می دانند من چه نظری راجع به این مراسم احمقانه ی
تجاری دارم) دلقک وار ... و این maids of honors .. چند تا دختر با لباسها و
کفشهای یکسان بی نهایت زشت و مضحک.. مثل ردیفی از دلقکهای نقاشی شده ...
داماد همیشه با یک فراک .... حالا سیاه یا سفید (معمولا سیاه چون این روز
متعلق است به عروس و عروس باید در سفیدی اش بدرخشد و تنها باشد) .. <br /> من اصلا نمی دانم به پسرکم راجع به این مراسم احمقانه ی تجاریِ تقلبی چه باید بگویم<br /> <br />
و شما که به این راحتی رفتن به تظاهرات علیه جنگ را "کودک ازاری" و تخریب
ذهن کودک می دانید ... بچه هایتان را به چنین مراسمی می برید ...<br />
تحقیقات نشان می دهد که در امریکا دخترها از 12 سالگی در رویای ازدواج به
سر می برند و در ذهنشان دارند روز عروسی شان را تدارک می بینند ...<br /> <br />
سوال دیگری همینجا مطرح است ... جدا از اعتراض من به ازدواج و دیگر
هنجارهای اجتماعی که پذیرفته و حتی زیبا هستند چون معمولند : "ایا اگر من
یاشار را به عروسی دو مرد یا دو زن .. یعنی ازدواجِ هموسکشوال ببرم ... که
در ان دو زدن یا دو مرد با هم پیوند می بندند .. همدیگر را عاشقانه می
بوسند ... ایا کودک ازاری کرده ام یا نه" .. یا اگر نبرمش "کودک آزاری"
کرده ام؟<br /> <br /> در مقابل این سوال که جدیدا یاشار شروع کرده است از من کردن که: <br /> "مامی ازدواج ینی چی؟ مامی چرا تو و بابا عروسی نکردین؟" <br />
ایا من می توانم جواب بدهم "ازدواج پیوندی است بین دو نفر .. دو نفر مرد
یا زن؟" .. یا باید بر طبق تعاریف سنتی جواب بدهم ... کدامش "خشونت است بر
ذهن کودک؟"<br /> <br /> در میان مادران و پدران دوستان یاشار بزرگترین هراس
ممکن .. بزرگترین موضوع بحث نگرانی از "گِی شدن کودکانشان است" ... و این
جواب من که "من برایم هیچ اهمیتی ندارد که بچه گی باشد یا نباشد .. بیشتر
برایم مهم است که نکند به ارتش ملحق شود " هیچ طنین خوبی ندارد.<br /> <br />
حالا واقعا ... این خانه های پر از عکسهای عروسی .. به نظر شما "ذهنیت
آزار" نیستند؟ دیوارهای پوشیده از عکسهای پدران و یا برادران در لباس
نظامی چطور؟ <br /> <br /> ***<br /> <br /> من سوال می کنم: به عنوان یک Single Mother
وقتی بچه از من راجع به نحوه ی زندگی دیگر خانواده ها و حق بچه دار شدن به
تنهایی سوال می کند .. و اینکه چرا پدرش خانه ی مستقل دارد ... چه جوابی
هست که "کودک آزاری"نیست ... و بچه را "در کانالی که نباید " قرار نمی دهد؟ <br /> با معیار مسیحی ها؟ مسلمانها؟ مارکسیستها؟<br /> <br /> ***<br /> <br /> ایا بردن بچه به کلیسا -کاری که تقریبا والدین تمام همکلاسی های یاشار می کنند- کودک ازاری نیست؟<br /> ایا دیدن مراسم Mass .. یا زنان راهبه که عروسان مسیح هستند برای فاکد آپ کردن ذهن بچه کافی نیستند؟<br /> <br /> ایا دیدن کشیش ها در مدرسه برای بچه "کودک ازاری نیست"<br /> "مردان تا دندان مسلح در متروی تورنتو در downtown چی"<br /> <br /> کجاست اعتراض ناجیان کودکان به والدین برای موضوعاتی تا این حد متداول؟<br /> کلیسا بردن بچه پذیرفته است .. اما تظاهرات علیه جنگ نه؟ چرا؟<br /> <br /> ***<br /> <br />
ایا بردن بچه به مراسم "Santa Clause" یا همان بابا نوئل در
کریسمس "کودک ازاری" نیست؟ جایی که مخ بچه را پر می کنند از افسانه های دو
ریالی تجاری... در باب "لزوم هدیه دادن" در وقت عید پاک ...<br /> <br /> ایا با سوالهای بچه ها راجع به کریسمس .. عید پاک .. سال نو ... مواجه نشده اید؟<br />
چه جوابی می دهید؟ همانها که در فیلمهای هالیوودی که در اخر دسامبر پحش می
کنند طرح می شود؟ واقعا چه جواب به سوالهای بچه هاتان می دهید که اینقدر
از خودتان مطمئنید؟<br /> <br /> ***<br /> در مدرسه راجع به روح و خدا در داستانهای کودکان صحبت شده است یاشار از من می پرسد خدا چی است؟ روح چی است؟ بهشت کجاست؟<br />
من می خواهم ببینم در مدلهای اعتقادی مختلف سوالاتی به این سختی را شما
چطور جواب می دهید که ذهنیت او را به بیراهه ی معینی نکشد و "کودک ازاری
نباشد"<br /> <br /> من روشی برای خودم دارم .. جوابش را می دهم .. و تجربه ام
را اینجا می نویسم .. با تردیدهایم ... یا احساس ضغفم . اما این
self-righteousness ی اطرافم که انگار جواب تمام سوالها را می داند ... با
خواندن چند کتاب تربیتی ... برای من نشانه ی همین است که یک چیزی در تربیت
ذهنی خود والدین صحیح نیست .. و کسی که اینقدر از خود مطمئن .. و این قدر
صلب و ساکن جواب همه چیز را می داند .. بی این دلهره ی روزانه .. بی این
نگرانی ها که من شخصا هر روز با انها مواجهم و به خاطرشان به این سختی
قضاوت می شوم... چطور فکر می کند که می تواند کودکش را به درستی تربیت کند؟<br /> <br /> ***<br /> <br />
ایا بردن بچه به بازی فوتبال امریکایی و هاکی .. با ان خشونت
غیر قابل تصور .. عربده کشی ها ... فحاشی ها ... رجز خوانی ها ... "کودک
ازاری" نیست؟<br /> <br /> باز کجاست اعتراض ناجیان کودک آزاری؟ کمپین ممنوعیت بردن بچه ها به این بازی ها کجاست؟<br /> <br /> ***<br /> <br />
من سوال می کنم .. اینکه هر روز صبح بچه باید در کنار بقیه خبردار بایستد و
سرود ملی کانادا را بخواند که در ان "پسران سرزمین بومی باید از ان دفاع
کنند" ایا "کودک ازاری" نیست؟<br /> چرا من باید تحمل کنم که فرزندم با غرور ملی دروغینِ فرهنگِ غالب بار بیاید؟<br /> <br /> O Canada!<br /> Our home and native land<br /> True patriot love in all thy sons command.<br /> <br />
نگران نباشید .. اجازه داده ام ... من هم یک بدبختی هستم مثل بقیه مان ...
در هراس از تنها افتادنِ جوجه ام در جامعه ... وگرنه همین توضیحات را نمی
نوشتم ...<br /> ولی تردید نکنید که حالا از بخش بومی اش و حقوق لگدمال شده ی
بویمان کانادا فعلا می گذرم ... اما به بچه که می اید خانه و با غرور و
صدای بلند سرود را می خواند می گویم: "باید می گفت دختران و پسران"! ...<br /><br />هه! کودک آزاری میکنم لابد! <br /> ***<br /> <br />
من سوال می کنم: برای مادری مثل من که از شرق به جامعه ی so-called
دمکراتیک غرب امده است و یکی از مهمترین دستاوردهای زندگی در غرب را "آزادی
انتقاد از سیستم و هنجارها" می داند ... و راهپیمایی صلح امیز در
حیابانهای شهر را ... برای چیزهای مختلف مانند<br /> <br /> "بهتر شدن کیفیت غذا" <br /> "توقف جنگ در نقطه ای ازجهان" .<br /> "توقف حفاری های نفت و گاز در مناطقی که حساسیت محیط زیستی دارند" <br /> <br />
.. یعنی مفهوم "اعتراض مدنی" را شاید یکی از تنها چیزهای مهم و مثبت
جامعه ای می داند که در زیر هنجارهای نادرست زنجیر شده است ... چرا اشنا
کردن بجه با این موضوع که: <br /> "مامی در جامعه مشکلاتی هست .. و مامی می رود و به صورت ازاد و صلح طلبانه و بدون خشونت درخواست می کند که جامعه بهتر شود "<br /> "مامی هر چه می شنویم درست نیست" <br /> کودک آزاری است؟!<br /> <br />
حالا کاش همه ی این مدعیانِ مسلم کودک ازاری یک کمپین درست می کردند علیه
این تجاوزات و بمبارانهای غرب متمدن در شرق ... از این بجث شاید همین یک
چیز خوب در بیاید!<br /> <br /> ***<br /> <br /> اینقدر به سیستم تربیتی خودتان
که روی پذیرش و دوست گرفتن همه ی هنجارهای Fucked Up این جامعه ی له شده در
زیر خشونتِ سنت و سرمایه داری غره نباشید.<br /> من شاید خطا زیاد می کنم
... حتما خطا زیاد می کنم .. چندی پیش اینجا نوشتم که اشتباه کردم و
ویدیویی از بمباران غزه را به یاشار نشان دادم و گفتم: "مامی جنگ یعنی این"<br /> اینجا نوشتم ... با دوستانم راجع به ان حرف زدیم .. و من فکر می کنم اشتباه کردم. <br /> <br />
لااقل ..من این جا را در ذهن خودم گذاشته ام که جواب چیزها را نمی دانم
.. که لازم است با یاشار هر دو جواب این سوالها را پیدا کنیم ...من سوال
می کنم .. در تردید به سر می برم .. و انرا با دوستانم به اشتراک می گذارم
... <br /> اما برای ذهنی که انچه را که در اطرافش می گذرد سوال نمی کند .. و
یا از ایجاد تضاد بیش از conformity در هراس است به نظر من امیدی وجود
ندارد. <br /> <br /> ***<br /> <br /> زنی یک بار
هر چه از دهانش در امد را به من ای میل کرد .. نوشت "به
واسطه ی وجود ادمهایی مثل تو من بچه دار نمی شوم" .. <br /> راستش دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند!</span></span></div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_5460432741dec0894177067">
</div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_5460432741dec0894177067">
</div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_5460432741dec0894177067">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://2.bp.blogspot.com/-669btOjfJgM/VGBDdH9hGPI/AAAAAAAAUk0/4VxARDxM6aM/s1600/10455421_10154317548005234_563236244288160785_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><br /></a></div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_5460432741dec0894177067">
</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-8055259760898408052015-02-13T19:12:00.000-05:002015-02-16T19:13:14.958-05:00<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://3.bp.blogspot.com/-y0m_bGB8Xwo/VOKHW-v4_ZI/AAAAAAAAUzI/-6PDfhb3itc/s1600/10389554_10155120243740234_265118900028262870_n.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://3.bp.blogspot.com/-y0m_bGB8Xwo/VOKHW-v4_ZI/AAAAAAAAUzI/-6PDfhb3itc/s1600/10389554_10155120243740234_265118900028262870_n.jpg" height="228" width="320" /></a></div>
تورنتو یخبندان است<br /> من قرار داد را با شرکت ساختمانی در سانفرانسیسکو امضا کرده ام<br /> بلیط خریده ام<br /> خانه را جمع کرده ام<br /> چمدان ها اینطرف و انطرف ریخته اند<span class="text_exposed_show"><br /> و تورنتو یخبندان است<br /> منفیِ نمی دانم چندین درجه</span><br />
نامه ی ویزا هنوز نیامده است ... و خوب هنوز هر چیزی ممکن است.<br />
من و تورنتو در چشمان هم نگاه می کنیم<br /> سرد<br /> یکی این بازی را خواهد باخت.<br />
<div class="text_exposed_show">
</div>
Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3349628.post-49477210607641480782015-02-07T23:43:00.000-05:002015-02-07T23:43:00.158-05:00و از انطرف كره ي زمين مي نويسد:<br />
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي<br /> كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي<br /> تو نه مثل افتابي كه حضور و غيبت افتد<span class="text_exposed_show"><br /> دگران روند و ايند و تو همچنان كه هستي</span><br />
<br />
<span class="text_exposed_show">نمی دانی چقدر سخت است ... این همچنان بودن. </span>Leilaye Leilihttp://www.blogger.com/profile/18145644239204753033noreply@blogger.com0