Saturday, October 25, 2003

قطعه ای از داستان " بدی"
از کتاب " غير منتظره"
نوشته ی کريستين بوبن
برگردان: نگار صدقی

... آدم دلش به حال اين انسانها می سوزد. دلش به حال خبرنگاران تلويزيون که ذره ای عقل ندارند، می سوزد. گرفتار بيماری زمانند، بيماری که از دنيای کار به ارث برده اند: درباره ی خدا، درباره ی مادرتان صحبت کنيد. یک دقيقه و بيست و هفت ثانيه برای پاسخ به سؤال من مهلت داريد.

... به بچه ها می گويند که ابتذال در کلمات است اما در حقيقت ابتذال در تند تند صرف کردن زمان است و در ناتوانی ما در صرف کردن آن به نحوی ديگر، به نحوی ديگر به جز پول: سريع از فاجعه ای به سراغ نتايج شرط بندی اسبدوانی رفتن، به سراغ خروارها پول و حماقت عميق زندگی رفتن، به سراغ آنچه زندگی در جادوی بيمار گونه اش می تواند باشد. سريع به ساعت بعد رسيدن و اينکه هيچ اتفاقی نيفتد، هيچ سخن راستی، هيچ حيرت خالصانه ای... دليل اين همه علاقه به ريز ريز کردن همه چيز چيست؟ و مجری برنامه پاسخ خارق العاده ای می دهد: با شما موافقم، اما خوب شد من مجری بودم. اگر کس ديگری بود از اين هم بدتر می شد. اين حرف شما را به ياد صاحب منصبان فرانسوی در زمان جنگ جهانی دوم می اندازد. برای مشروعيتی که کارمندان پرهيزگار پليدی برای خود قائل بودند: کسی بايد مسئوليت تبعيد يهودی های فرانسه را به عهده می گرفت. به این ترتيب موفق شديم چند تايشان را نجات دهيم. همان پليدی، همان همکاری با نيروهايي که دنيا را ويران می کنند. همان اشتباه مطلق عقل: سِمَت هايي وجود دارند که بايد خالی شان گذاشت. اعمالی هستند که به محض انجامشان آدم را ويران می کنند.تلويزيون بر خلاف ادهايي که می کند، هيچ خبری درباره ی دنيا نمی دهد. تلويزيون دنيايي است که بر سر دنيا فرو می ريزد، دنيای تمام وقت، لبريز از رنج. و در اين شرايط، عير قابل ديدن، غير قابل شنيدن. تو آنجايي، جلوی بشقابت يا روی مبلت. جنازه ای را جلويت می اندازند و پشت سرش يک گل فوتبال. بعد شما سه تا را رها می کنند- برهنگی مرگ، خنده ی بازیکن و زندگی تو. زندگی تو که همينطوری هم به قدر کافی مبهم است.

.... در رنج خلوصی خستگی ناپذير وجود دارد. همان خلوصی که در شادی وجود دارد. و اين خلوص در پس خروارها خيال قنديل بسته، در راه است. در انتظار رسيدنش، تصاوير حقيقی، تصاويری که با حقيقت تطهير شده اند، به نوشتار پناه می آورند. پناهشان را در هم دردی با تنهايي يک نويسنده می يابند: مثلاً " وليبور کوليچ"، نويسنده ای يوگسلاو. او تصاوير زيبا نمی آفريند. ان چه را که می بيند بيان می کند. به همين سادگی. آن چه را در " مودريچکا" در بوسنی هرزگوين رخ داده است. روز 17 می 1997. آن را طوری بيان می کند که انگار واقعه ای جاودانه است. جاودانگی دنيا را از روز ازل تا امروز در بی همتايي يک عمل، در بی همتايي يک مکان می بيند: اين گونه می توانی بی آنکه شهامتت را از دست بدهی، بی آنکه به خودت بگويي چه فايده، بخوانی. اين گونه به جمله فرصت می دهی که نوشته شود . معنايش را بازگو کندو می خوانی:

"تيزان ايبرو" زندگی اش را با فروش کاغذ باطله و بطری خالی می گذراند. گاری لق لقويي داشت. نسل های متعددی از ساکنان " مودريچکا"، صبح های زود وقتی "تيزان" جمله ی معروفش را فرياد می کرد، شنيده بودند: " حمل و نقل از همه رقم، مرده ها را هم مثل زنده ها بار می زنيم". در کلبه ی پوشالی غريبی زندی می کرد. يک زن کر و لال و يک پسر پانزده، شانزده ساله داشت که عقب مانده ی ذهنی بود. روز 17 میف وقتی ارتش صرب "مودريچکا" را کاملاً تصرف کرد، تيزان ايبرو با آنکه مسلمان بود فرار نکرد. سربازان صرب گردن او، زن و پسرش را بريدند و مثل "عصر ترکها" سرها را روس تيرک نرده های دور خانه قرو کردند. بنابر آنچه شاهدان برای ما تغریف کرده اند، روی میز حیات – برای پذيرايي از ارتشيان یک بيری راکی و قهوه ی تازه محیا بود.
می خوانی و می بينی. او، زنش، پسرش، شادی کودکانه ی قاتلين، سرها روی بر روی تيرک ها و قهوه ی تازه. تلويزيون حتما قهوه را نشان می داد ولی روی سرها تاکيد می کرد. با زمزمه ای از اين دست: " نمی خواستيم اين را نشانتان بدهيم". و بعد ادامه ی برنامه ها. فقط که اين اتفاق مهم نيست. رکورد کورس، آرامش در برتنی. تو در سالن غذا خوری بر جا می مانی. ابله. سه سر روی ميز.

1 comment:

Anonymous said...

این کتاب رو خواندم و به فکر و دیدگاهت تبریک میگم...