Saturday, August 14, 2004


مي شود يک چيزي را، يک کسي را، يک صدا را ... طنين يک احساس نامعلوم را انقدر دوست داشت؟ انقدر که من تو را دوست مي دارم. مي شود تب کرد ... سرد شد .. خاموش ماند ... خاموش ماند ... در پشت اين ديوار. در پشت همه ي ديوارهاي جهان.

آزارت مي دهم ... در آزارت رهايي ام را جستجو مي کنم شايد ... و يادهاي خاموش عشق از دست رفته را ... و منخرين گشاده ات را که از خشم مي لرزند ... برق تابناک آن نگاه را که از آزردگي تيره مي شود ... و آن گوشه ي خشمگين بيني ات که مي لرزد.

آزارم مي دهي ... در آزارم به گمانم به دنبال درهاي بسته مي گردي که بازشان کني و درهاي باز که ببندي شان. تو مرا بسته مي خواهي آنجا که آزادم .... و آنجا که رها نمي شوم و مي مانم و مي مانم، تو مرا از همه چيز جدا مي کني و پرتابم مي کني به ناکجا. به هيچ.

من لابلاي اين همه در چرخ مي زنم و به ديوارها مي خورم. و شدت همه ي اين درد که ديگر تو در حضورش نقشي نداري بيداد مي کند. بيداد مي کني ... مي دانستي ؟ بيداد مي کني.

No comments: