Friday, November 5, 2004



من به صداي ضربان قلب تو گوش مي دهم که آرام مي شود. و سينه ات را که با نفسي عميق از هوا پر و خالي مي شود بر روي سينه ام احساس مي کنم. و من بوي گنگ تنت را که روي پوستم به جا مي ماند با زبان مزه مي کنم. طعم شيرين و ناشناخته ات ... که انگار آميزه اي است از ترکيب آن عنصر پنهان - که در تو هست و نمي دانم که از کجا و نمي دانم که از کي- با تار و پود انساني ... و تپش قلبم تند مي شود ... و تندتر.
تو از چيزي پرهيز مي کني. از من ... يا از خودت.دستهايت ... بزرگ و مهربان به نرمي دامنه ها را تصاحب مي کنند و بيصدا و آرزومند انگار بر دري مي کوبند که بر رويت بسته نيست. من به تو پشت مي کنم ... به بوي تنت ... به تپش قلب مردي که نمي دانم چرا و نمي دانم چگونه دوستش مي دارم ... و جايي در اعماق قلبم آرزو مي کنم که لحظه بگذرد ... زودتر بگذرد ... که لحظه بماند ... براي هميشه بماند.

روي پهلو باز مي چرخم. صورتم را در انحناي گردنت - آنجا که به شانه مي رسد - پنهان مي کنم و به ضربان قلبت گوش مي دهم که آرام مي شود. مژه هايت را مي بوسم. و کف دستهايت را ... و موهاي سياه رنگ زبر را که بر پشت گردنت روييده اند. و حسي هيجان انگيز و ناشناخته ... که فقط خدا مي داند تا چه حد به درد آلوده است عين موجي سخت از رويم مي گذرد. من به وسوسه ي خواهش تن هامان گوش مي کنم ... و سودايي سخت عين گردابي مرا با خودش پايين مي کشد. موج مي زنم. همه چيز يکي مي شود. من با تو و اين لحظه که ما را به هم مي رساند ... و شرمگيني نگاه تو .

شب از تو خالي مي شود. من روي تخت مي نشينم و پرده ي سفيد زنگ ضخيم را کنار ميزنم و به برگهاي سبز رنگ گياه تازه قلمه زده شده - که رد دستهاي تو را بر خود دارد - دست مي کشم ... به انتظار صبح که فرا مي رسد و مرا در خود مي گيرد. و من در اين لحظه ي خالي از تو ... که بيش از همه ي عمرم به تو آغشته است مي نشينم ... فکر مي کنم که آيا اين گذار لحظه هاست که مي خواهم ... و مي انديشم به شبي نامعلوم که باز فرا خواهد رسيد. و به تو.

No comments: