Sunday, April 15, 2007

شماره ها را نگاه می کنم. اسم ها را. بازگشته ام؟ نه. این داستان حتی از لطف بازگشت خالی است. دفتر را می بندم. نیازی به جستجو نیست. من همان شماره را می گیرم که مرا می رساند به تو. یک شمارهی ۱۵ رقمی که مختصات مخابراتی توست. باز.

می گویند چیزها تغییر می کنند. شاید هم اینطور باشد. من اما آنقدر بزرگ شده ام که صداقت گفته ها را اگر نه باور کنم انکار هم نکنم . نه مانند آن سالها که هر گفته ای، هر ارزش از پیش تعیین شده ای، هر حکمی در نظرم به حیله ای می ماند که برای رام کردنم ... برای آرام کردنم و برای دعوتم به پذیرش همه ی آنچه که دوست نمی داشتم ساخته شده بود. در طول راه تو و دوستانم گوشم را پر گردید با گفته ها ... سر هر پیچ من زمین می خوردم و یکی لگدی بر من می زد: «هاه! نگفته بوم!» ... و این بیشتر نارامم کرد و دیوانه ... زمین خوردن را بیشتر دوست گرفتم تا آینده نگری تعریف شده ی نسلی را که بین ارزشهای انقلابی بسته و در نوع خود متحجرانه ی چپ -با آن لجاجتش در الک کردن بدها و خوبها- و ارزشهای مصلحت طلبانه ی یک جامعه ی سنتی بیمار نوسان می کرد که هراس از واماندگی، از وانهادگی، هراس از جدا ماندن، از تنها ماندن، از تفاوت را در جان نسلی که ما بودیم قلمه زده بود (بازگرد و در آینه نگاه کن و به یاد بیاور چند باز از اینکه همسری از جنس مخالف و کودکی مشروع و خانه ای در خیابانی بالاتر از خیابانهای پایین ترِ شهر و دانشنامه ای به نام خودت و دانشنامه ای به نام همسرت بر دیوار خانه ات داری نفسی به راحتی نکشیده ای .. . از موفقیتهای کاری و مالی ات ... در بطن جامعه ای بیمار که همه چیزش رو به زوال است). سلامت و تعادل زندگی تو و همه شان حالا هم مثل همیشه مرا بیزار می کند و عاصی.

می گویند چیزها تغییر می کنند اما چیزی در صدای تو هست که مرا باز می گرداند به همان سال دور که ترکت گفتم. نوعی سهل انگاری ... نوعی آسودگی کسی که از آتش گذشته است ... نوعی امنیت. برمیگرداندم به همان حس سرشار  تعلق که در تاب نگاهت برق برق می زد.
سالها پیش بعد از هر مکالمه با تو به حال تشنج می افتادم.چیزی مثل بیهودگی ... چیزی مثل ناتوانی درم به لرزی ترسناک می نشست. و این همیشه به استفراغی خشک.
من چیزی را بالا می آورم که دیگر حتی در من باقی نمانده است.

می گفتند چیزها تغییر می کنند اما در دنیای من و تو همه چیز همان است که هست. تو در خیابانهای تهران به سمت شرکت می رانی و برایم از زیبایی توچال می گویی در قاب خیس شمال شهر تهران و هنوز در لرزش صدایت حس تردید می لرزد. تو آنچه را که آموخته شده بودی انتخاب کردی. در من اما تردیدی نیست. تا بخواهی تلخکامی ... تردید؟ نه. من انتخاب نکردم. من همانم که هستم. هیچ چیز جز این نمی توانست باشد که هست. شاید کمی آسانتر می توانست باشد ... کمی بیدردتر. که نبود.

همه چیز همان است که هست. من موبایل را می بندم و تو تمام می شوی. من سُر می خورم توی غرقابه ی بودن با خودم. همه چیز به درد می نشیند. از آن جاذبه ی غیر قابل مقاومت به بازگشت به تو اما دیگر اثری نیست. نه. تو دیگر وجود نداری. این جنازه ی مردی است که من به خاطرش همه چیز را ترک گفتم. جنازه ای سرشار از تو.

می دانی دری هست که من از آن گذشتم و به این سو آمدم. من در پشت سر در را به روی هر چیزی که اثری از تو داشت بستم. و خدا می داند که همه چیز به تو آغشته بود. من به سختی سعی کردم زندگی ام را در این سوی در از نو بنا کنم. من فکر کردم که تو پایان من نیستی. نمی توانی باشی. هشت سال گذشت است و دلتنگی می آید و من در این روز خاکستری سرد از هر سو به دیوار می خورم. از هر طرف. چقدر کم راه رفته ام. چقدر همه چیز برایم تنگ است و تاریک است و کوچک است و بی معنی. من باز می گردم. و همه چیز همانجا است که هست.
بود ... خواهد بود.

شاید تو محله ات را عوض کرده ای ... من شهرم را ... هر دو لباس پوشیدنمان را ...شاید مدل موها یا عطرمان را (راستی هنوز "آززارو" می زنی؟) ... من همچنان چیزی زینتی -طلا یا نقره- بر تن ندارم ... و تو به جای آن انگشتر نازیبای عقیق که از دوست شهیدت برایت مانده بود حالا حلقه ای نگین دار بر دست داری و ساعتی که با حلقه ای و ساعتی بر دستی دیگر مانند هستند ... شاید تو عقاید شیعی تنگ نظرانه ات را فراموش کرده ای ... و من ارزشهای اجمقانه ی بویناک انقلابی که ویژه ی قرن بیستم بودند را ... اما در حلقه ی بسته ای که من هستم و تو هستی، همه چیزها هستند همانطور که بودند.
یک دنیا دور. یک دنیا دور.
من سُر می خورم توی بیهودگی ... تنها جایی که برایم مانده است.
این فاصله ... فاصله ... کشنده است هنوز. بعد از این همه سال.

No comments: