Wednesday, April 21, 2010


از یکی از نوشته هایم دلگیر است.
و خاموش.

***

می پرسم: "با من، قهری؟"
می نویسد:

گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری
***

می گویم: "همه می روند".
یوسف هم خواهد رفت (درست یا نادرست این به من آرامش می دهد).
می گویم که این همه خوب است.
تلخ می شود: "من رفتم؟"
می گوید: "من اینجا هستم"
شرور می شود: "تو غلط می کنی که نباشی".
فکر می کنم: "آخ، می شد که نباشم!"
عجیب است که دلم هنوز برای عشوه گزی هایت غنج می زند ... چند سال است؟ ۲۰ سال؟
می خندم: "هستی". می دانم.
هستیم.

***

همه چیز می گذرد ... می رود.
من می پذیرم. من دوست می گیرم بی چشمداشتی به فردا.
تو اما ... هستی ... می طلبی ... می گیری.

***

من قطعا سعادتمند ام
از آنچه که هست ... از آن یک چیز که هست.
که مانده است.
که انگار آمد که بماند.
که می ماند.

هستی.

***
"نظر از تو بر نگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری"

1 comment:

Anonymous said...

سلام عاليه احساس خوبي بهم داد شعر خوبيه موفق باشي
rad1072@yahoo.com