سرود آنکه برفت و آنکس که برجاى ماند
بر موجکوب پست
که از نمک دريا و سياهى شبانگاهى سرشار بود
بازايستاديم؛
تکيده
زبان در کام کشيده
از خود رميدگانى در خود خزيده
به خود تپيده
خسته
نفس پس نشسته
به کردارِ از راه ماندگان
در آوارِ مغرورانهء شب
آوازى برآمد
که نه از مرغ بود و
نه از دريا،
و در اين هنگام
زورقى شگفت انگيز
با کنارهء بىثبات مهآلود
پهلو گرفت
که خود از بستر و تابوت
آميزهئى وهمانگيز بود.
همه حاکميت بود و فرمان بود
که گفتى
پرواى بىتابى سيماب آساى موج و خيزابش نيست
نه زورقى بر گسترهء دريا
که پنداشتى
کوهىست
استوار
به پهنهء دشتى؛
و در دل شب قيرين
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمان ظلمت را
پنداشتى
در مقام او
اعتبار نيست
و چالاک
بدانگونه مىخزيد.
که تابوتىست
پنداشتيش
بر هزاران دست
پس
پدرم
زورقبان را آواز داد
و او را
در صدا
نه اميدى بود و
نه پرسشى؛
پنداشتى
که فريادش
نه خطابى
که پاسخى است
و پاسخ زورقبان را شنيدم
بر زمينهء امواج همهمه گر،
که صريح و برنده
به فرمانى مىمانست
آنگاه پاروى بلند را
که به داسى ماننده تر بود
بر کف زورق نهاد
و بىآن که به ما در نگرد
با ما چنين گفت:
«ـ تنها يکى
آنکه خسته تر است»
Wednesday, September 25, 2002
دلم گرفته است . بعد از نزديك به چهار سال تنها زندگي كردن، تنهايي دارد اذيتم مي كند. مي ترسم عين اصحاب كهف افسانه اي از غارم بيرون بروم و ببينم دنيا جور ديگري است. دنيــــا چه جوري است الان؟ با خود گفتم در در سالگرد تولــــد عزيـــز از دست رفته شعــــري بخوانم. مي گشتم كه به اين شعر زيباي شاملو رسيدم. نمي دانم ... كسي نگفت: آنكه خسته تـــــر است. كسي مجالي نداد. دستي امد و بــــردش. اگر مي گفت: تنها يك تن ... آنكه خسته تر است.... گمانم اين من بودم كه بايد مي رفتم ... نه او.