Monday, March 28, 2011

who? ...
when? ...
where? ...

me?
with whom? to whom? for whom?

I cant believe it.
It sounds so stupid now.
Now.

Now that I am here.


Wednesday, March 23, 2011


نه
سراب نبود
كه هرچه فاصله‌ها را طي مي‌كردم
دورتر رود
به چشمم چشمه‌اي بود
كه چون مي‌رسيدم
دست از من مي‌شست


شهاب مقربیــــــن


Tuesday, March 22, 2011

.
پدر!
من یوسفم
تو از برابر چاهم گذشتی
و صدای هواپیما نگذاشت که صدایم را بشنوی.

برادران تنی
پیرهنم را در موزه حراج کرده‌اند
و برای فروش کتاب‌هائی
درباره‌ی من
به سفر می‌روند.


شمس لنگرودی
از كتاب "صبح آفتابي تان به خير گرگ برفي"


Monday, March 21, 2011

{موقعیت} شنبه عصر به وقت تورنتو ... چند ساعتی مانده به سال تحویل ... مبتلا به آنفولانزای سخت
{نورپردازی} پرده ها کشیده ... اتاق نیمه تاریک
{جزییات} روی مبل دراز کشیده ام ... سه تا گربه دو رو بر پلاس هستند

باز عید رسید ... باز من هفت سین را چیدم ... پسرک پیش باباجانش است ... و داریوش دارد راجع به کوچه ی بن بستی می خواند که به هیچ جا پیوسته نیست و لابد همین است که من نمی توانم راه بازگشت به آن را پیدا کنم.
ایرانیان نیو ییر ساکز! آلویز!


Friday, March 18, 2011



.
هفت سین امسال
را تو برمی چینی.
با دستهایت سرد و سیاه

سپاه ... سرکوب ...
سلول انفرادی ...سرها بر دارها ...
سیاه جامه بر تن ها ... سکوت ...
...ستم.

ما اما هفت سین خودمان را می چینیم. سبز


Tuesday, March 8, 2011

Is it strange that " I never feel like a woman!" ???
As, I do not feel my sxuality as any issue in the life I manage!!
It never has.

I feel like me, Like Leila!! and it does not matter what is in my panties!
It is not even being a human ... no name there is ... it is just being.
I feel it.




Friday, March 4, 2011

نشد ننویسم!!

می دانی ... یک کمی زمان لازم است ... کمی ... گاهی چند ماه ... گاهی جندسال ... تا بدانم و بپدیرم و حتی دوست بدارم که چرا راهمان از هم جداست.
همیشه اما می رسید به همینجا. نه تنها پذیرش آنچه اتفاق افتاده است ... بین من و تو ... که دوست داشتنش.