Wednesday, April 27, 2005

از جايي که زندگي مي کنم مي روم
از جايي که مي روم نيز روزي خواهم رفت
از آنجا که آمده ام چيزي در ياد ندارم
شايد نقش تن کوه هايش را
در زمينه ي تيره ي آسمان
و صداي خنده ي کودکانش را در حياط يک کودکستان
و دستهاي زبر پدرم را
که مُرد

از اينجا که زندگي مي کنم مي روم
آنجا که مي روم نخواهم ماند
گذشته اي ندارم
و آينده اي
مانند زني آبستن که دارايي اش را
با شکلي از غرور
در بطن خود مي برد
- با هراسي ناپيدا و ممتد -
و کمرش که در زير بار تاب بر ميدارد

ماندني نيستيم
ما
ماندني نيستي
تو
مي رويم اما
با آميزه اي از هراس
و عشق



Tuesday, April 26, 2005



Friday, April 22, 2005

من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.

من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:

خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.

در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سوح عطش كن.
- كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
- و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
- ودر كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
- و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود !
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟

بخشي از منظومه ي مسافر
سهراب سپهري

عکس از: Lens wide open


Wednesday, April 20, 2005

باور دارم که آنچه که هستيم، اگر نه همانچه است که خواسته ايم که همانچه است که مي خواهيم ... که اگر چيز ديگري هست که مي خواهيم باشيم... يا جاي ديگري هست که مي خواهيم باشيم ... اگر آنرا بخواهيم، حقيقتا و از ته دل، به آن دست خواهيم يافت. از تو که جدا شدم ... مي دانستم به سمت آن زندگي اي مي روم که خودم در هر حرکتم آجر به آجر آنرا مي چيدم ... همچنان که تو.

من از شکست هاي مکرر خواهران بزرگترم رنج مي برم. با اين حال از ديدنشان که از سخت ترين زمين خوردن ها، سخت و سربلند، بي کوچکترين خدشه اي بر اراده شان در زيستن و در آزاد زيستن بلند مي شوند و چشم در چشم همه مي ايستند و آماده اند با همه چيز بجنگند، يک جايي آن ته دلم سرمست مي شوم. و از اينکه تجربياتشان را - هرچند تلخ ... هر چند ناموفق - با شکست يکي دانسته ام از خودم شرمسار مي شوم.

برادرم با دنيا سر جنگ دارد و خوب ناسازگاري اش با دنيا خانمش را بيش از هر کسي عاصي مي کند که بايد هزار جور مراقب بي کلگي هاي او باشد و مديريتش کند تا عاقل باشد و راهي را انتخاب کند که در نهايت به ضررش تمام نشود. به من مي نويسد: «راهي پيش پايم بگذار تا من اين مشکل -يکي از بيشمار مشکلات برادرم در اندرکنش با آن جامعه ي ناسالم- را حل کنم.»

من در راه خانه پشت فرمان ماشين خودم را تصوير مي کنم که به برادرم مي نويسم: «عاقل باش. مراقب همسرت باش. به اينده ي پوريا بيشتر فکر کن. ولشان کن اين رجاله ها را... بگذار به حال خودشان باشند. تو سلامت خودت را و آرامش خودت را نگه دار.» و ماشين را کنار بزرگراه نگه مي دارم تا دل و روده ام را بالا بياورم. عوووووق! مي دانم که عاقل نيست. که مانند دن کيشوت به چيزهايي جمله مي کند که نه از پسشان بر مي آيد و نه حتي چنگالهاي اصلي هيولا هستند - چنگالهاي هيولا کجا هستند پس؟-. مي دانم که اصولش بر منطق عالم ارجحيت دارد. و تو را به ياد مي آورم. مردي که اصولش و منافعش و عقايدش با هم رشد مي کنند و تغيير شکل مي دهند و ملغمه اي تشکيل مي دهند که حاصلش مي شود موفقيت. اين همه را به ياد مي اورم و داستاني را از «فريدون تنکابني» ... داستاني را که حتي اسمش يادم نيست و در کتابي از او درست بعد از داستان «ملاحت هاي پنهان و آشکار خورده بورژوازي» آمده بود ... و استفراغ ... سرم را پايين مي گيرم: عوووووووق ق ق ق ق.

نه! به برادرم زنگ مي زنم و مي گويم که چقدر دوستش دارم. همين. مگراين زندگي چند بار به آدم داده مي شود. اين يکي را بگذاريم خودش باشد. خانمش مي نويسد: «نبايد ازدواج کنيد». نخواهم کرد.

سالهاست که باور دارم که آنچه که هستيم ... اگر نه همانچه است که خواسته ايم که همانچه است که مي خواهيم. که اگر چيز ديگري هست که مي خواهيم به آن دست خواهيم يافت. اما به ليلا مافي که فکر مي کنم چيزي ندارم که بگويم. هه! من از بيست و سه سالگي مطالعه ام راجع به «اگزيستانسياليسم» را کنار گذاشته ام. با خودم فرض کردم که اين يکي چقدر به من نزديک است و راه افتادم. حالا هي به کله ام فشار مي آورم: «آخر کدام فرصت به ليلا مافي داده شده که او از آن استفاده نکرده و در چنين دوزخي افتاده است؟». مي پرسم: «ليلاي جوان که حتي فرصت ناچيز زندگي اش را از او دريغ مي کنند چگونه مي تواند بازگردد و خودش را ازچنگ شرايطي برهاند که جبر زندگي اش بوده اند: خانواده اش، مذهبش، جغرافياي محل تولدش و جنسيتش؟».

مي داني ... قاضي اي که حکم اعدام صادر مي کند قطعا خودش را خدا مي داند. «دست خدا» لابد. و فکر مي کند که راه پاک کردن آلودگي را از جامعه و از تن اين دختر جوان و يا همه ي زناني که سنگسار مي شوند - يعني شکنجه مي شوند تا بميرند - يافته است. عجب ... يکجايي در پشت ميزي مردي نشسته است و فکر مي کند که مي تواند مرا و تو را و ليلا را -مانند آن دخترک جوان در نکا - به جهنم يا به بهشت بفرستد.

نمي دانم. و کاري از دستم بر نمي آيد. از سرم مي گذرد که کاري بکنم ... مي دانم که نخواهم کرد. توانش را ندارم يا ايمانش را ... نمي دانم. اما مي دانم که اين بيش از آنکه براي نجات ليلا باشد براي راحت کردن خودم از اين عذاب روحي است. از ناتواني ام در عوض کردن فرمولهاي اين دنيا. و از کوچکي ام.


Monday, April 18, 2005

ديوارهاي مرز
فروغ فرخزاد

اكنون دوباره در شب خاموش
قد مي كشند همچو گياهان
ديوارهاي حايل ديوارهاي مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اكنون دوباره همهمه هاي پليد شهر
چون گله مشوش ماهي ها
از ظلمت كرانه من كوچ مي كنند
اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهاي پراكنده باز مي يابند
اكنون درخت ها همه در باغ خفته پوست مي اندازند
و خاك با هزاران منفذ
ذرات گيج ماه را به درون مي كشد

اكنون نزديكتر بيا
و گوش كن
به ضربه هاي مضطرب عشق
كه پخش مي شود
چون تام تام طبل سياهان
در هوهوي قبيله اندامهاي من
من حس ميكنم
من ميدانم
كه لحظه ي نماز كدامين لحظه ست

اكنون ستاره ها همه با هم
همخوابه مي شوند
من در پناه شب
از انتهاي هر چه نسيمست مي وزم
من در پناه شب
ديوانه وار فرو مي ريزم
با گيسوان سنگينم در دستهاي تو
و هديه مي كنم به تو گلهاي استوايي اين گرمسير سبز جوان را

بامن بيا
با من به آن ستاره بيا
نه آن ستاره اي كه هزاران هزار سال
از انجماد خاك و مقياس هاي پوچ زمين دورست
و هيچ كس در آنجا از روشني نمي ترسد
من در جزيره هاي شناور به روي آب نفس مي كشم
من
در جستجوي قطعه اي از آسمان پهناور هستم
كه از تراكم انديشه هاي پست تهي باشد

با من رجوع كن
با من رجوع كن
به ابتداي جسم
به مركز معطر يك نطفه
به لحظه اي كه از تو آفريده شدم

با من رجوع كن
من ناتمام مانده ام از تو
اكنون كبوتران
در قله هاي پستانهايم
پرواز ميكنند
اكنون ميان پيله لبهايم
پروانه هاي بوسه در انديشه گريز فرو رفته اند
اكنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است

با من رجوع كن
من ناتوانم از گفتن
زيرا كه دوستت ميدارم
زيرا كه دوستت ميدارم حرفيست
كه از جهان بيهودگي ها
و كهنه ها و مكرر ها ميآيد

با من رجوع كن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره هاي كوچك باران
از قلبهاي رشد نكرده
از حجم كودكان به دنيا نيامده
بگذار پر شوم
شايد كه عشق من
گهواره تولد عيسي ديگري باشد


Monday, April 11, 2005

مي گويد: «زمين بده ... زمان بگير.»
مي گويد: «تو هم رسيده اي به آن. به منحني ترد. » آنجا که شکستني در کار نيست ... آنجا که هر فشاري را تاب مي اوري ، تغيير شکل مي دهي ... اما مي ماني.

مي گويم که اين نقش به منحني ترد نرسيده است. يکسري نقطه هاي بازيگوش و سرسخت و سر به هوا هستند که اينجا و آنجا ريخته اند ... و تراکمشان زياد است ... و هي خواسته اند حول يک چيزي شکل بگيرند و نتوانسته اند و هي دردشان آمده است و کج و معوج شده اند. مي گويم: «نه! منحني نه! انگار نقطه هاي حاصل از انفجار يک خط.»

مي گويم: «اگر نتوانم چه؟ ... اگر بزنم زير همه چيز و بروم؟» آرام و مطمئن است: «بي فايده است. بر خواهي گشت.» درست مي گويد. مي گويد و مي رود. ادريس است ديگر.

****

پا نويس: موقع نوشتن اين پست ياد يک تمرين ازمايشگاهي علوم در سالهاي دور دبستان افتام: براده هاي آهن را مي ريختيم روي يک صفحه ي کاغذي افقي و اهن ربا را زير صفحه حرکت مي داديم ... چه نقشهايي. قشنگ بودند. يادت هست؟
مغناطيس هاي زندگي چه ها که نکردند ... انقلاب ... جنگ ... عشق ... هجرت ... تنهايي ... تو.


Friday, April 8, 2005

چيزها ماندني نيستند. مي دانم. ديگر ياد گرفته ام. هه! ... ايمان بياوريم به تجربه. ايمان بياوريم به عددي که از تفاوت ۱۳۸۴ با ۱۳۴۶به حاصل مي شود. اين را مي گويم شايد چون مي خواهم دلم را خوش کنم. يا دل تو را. تو بهتر از همه مي داني که من بزرگ نشدم و نه از اين عدد نه از هيچ تعدد ديگري - که در امارها از اينور و آنور تکرار ميشوند و ما را از اين مطمئن مي کنند که در نوع خودمان منحصر به فرديم و یا بالعکس متعدد و نرمال- درس نگرفتم. هرگز در اين زندگي ياد نگرفتم که به فردا فکر کنم و به هواي آن، چيزي را که امروز به نظرم خوشمزه و خوشگل و خواستني مي رسد نخواهم. که به فايده ي چيزها مجزا و يا مقدم بر ماهيتشان بها بدهم. که چيزي باشم که مادرم مي خواست ... و برادرم ... و آن جامعه ي سنتي ظاهر ساز ... و آتچه که تو مي خواستي. و تو با آن هوشمندي کلافه کننده ات مي داني که هيچ چيز با گذشت زمان آسان تر نمي شوند. ما خسته تر مي شويم ... و تنهاتر ... و پذيرش چيزها آسانتر مي شوند. همين.

شايد خوب است که در تمام طول راه چهارچوب ها دورت هياهو مي کنند. مي تواني روي مبل بنشيني و فکر کني: «در کداميک خوشگلترم؟». مي شماري: «چپ نوين» ... «فمينيست» ... «اصلاح طلب» ... «مبارز»... عاقل تر که باشي يا خسته تر، فکر مي کني که شايد گيتار ياد بگيري يا خط، يا کلاس سفالگري بروي و يا مفاهيم فيزيک کوانتوم را همزمان با ديوان شمس بخواني و خودت را در "قاب" ديگري معرفي کني:‌ «هنرمند» ... يا «متفکر». مي نشيني بي اينکه بخواهي به هراس اعتراف کني. هراس گذشتن. هراس تمام شدن. خودت مي داني در همه ي اينها دنبال "تفاوت" مي گردي. نمي خواهي باور کني که برايت چقدر اهميت دارد که نگاههاي آن توده ي متراکم و بي شکل که تو خودت را متمايز - حالا اگر نه برتر- از ان مي داني، تو را برانداز کند و بگويد: «چفدر متفاوت ... چقدر خاص!». نمي خواهي باور کني که گذشته اي.

چيزها ماندني نيستند هر چند که ما مي خواهيم که بمانند. اول اسانتر به نظر مي رسند. تازه و هيجان انگيزاند به دنيا که مي آيند. دل ما را مي برند. بزرگ مي شوند. خسته مي شوند و بهانه گير و متوقع. بيشتر مي خواهند. و کمتر مي دهند ... و خسته کننده مي شوند. و گاهي ما بهشان مي چسبيم چون نحيف و نزار و تنهاييم ... و گاهي آنها به ما مي چسبند چون فکر مي کنند که به ما مفهوم کاملتري مي دهند... چون خودشان را ضروري مي دانند: "ايراني" ... "مرد" ... "زن" ... "چپ" ... "عاشق" ... "مهاجر" .... "هنرمند" ..."دوست" ... "دشمن". و ما مي ترسيم که انها را از تنمان دربياوريم. ما از تمام شدن چيزها مي ترسيم.

فکر مي کنم: «‌چقدر سخت است» حتي حالا که ديگر مي دانم که با گذشت زمان آسان تر نمي شود. از خانواده و از قضاوتهاي ناعادلانه ي جامعه ي سنت زده ي جهان سومي و از همه ي چيزهايي که فکر مي کنند تعريف تو را پيش از تو مي دانند مي گذري ... خودت مي ماني و خودت. باز چهارچوب ها دورت هياهو مي کنند. هه! «به همه چيز بايد پشت و پا زد» ... مي زني. « بگذر از اين همه» ... مي گذري. از چنگ يک هيولا فرار کني اما هيولاها هميشه هستند. هميشه يک چيزي هست که خودش را به تو تحميل مي کند . شکلش را ... و حقانيتش را. و تو عين آينه باز تابش مي دهي: "وطن" ... "خانواده" ... "اصول" ... "اصول". يکجا مذهب اصولش را به تو تحميل مي کند يک جا سرمايه داري. پنجه هاي اين دومي حتي سخت تر است. يک خانه با اقساط بيست ساله ... يک ماشين با اقساط پنج ساله ... صورتحساب هاي ماهانه ي تلفن و کابل تلويزيون و تنهايي. تنهايي مهاجر که مثل يک حفره ي خالي همه چيز را مي بلعد. عين يک گياه که در خاکي جديد ريشه مي کند و مي خواهد به هر چيزي بچسبد ... هر چيزي را بمکد تا بماند.

فکر مي کنم به همه چيز بايد پشت پا زد ... بايد رفت. يکي شانه بالا مي اندازد: "چند بار مي شود از دست هيولا فرار کرد" ... به کجا مي شود فرار کرد. من صداي نفس هیولا را که پشت در خانه پاپا مي کند مي شنوم ... و در گوشي تلفن ... در روابطی که عين مهرهاي تسبيح تکرار مي شوند و مي خواهند به حس همسازي در من دلگرمي بدهند ... و در اين انتظار که مرا به تو متصل مي سازد.

چيزها ماندني نيستند ... تو ماندني نيستي و من ماندني نيستم. و مفهومي هست که گم شده و من پيدايش نمي کنم و در ميان اين همه دست و پا زدن که نمي دانم براي چي هست خسته و گنگ مانده ام.


Friday, April 1, 2005

چيزهايي هستند که هر کاري شان بکني سختند ... مثل بودن ... مثل عاشق بودن ... مثل بودن را بودن. سربالايي اند انگار . مامان عادت داشت بگويد: «چرا کارهايت به آدميزاد نمي رود ... » ... کوله ام را که مي ديد و کنسروها را و قابلمه هاي درب و داغون را. چيزهايي که هر کاري بکني سختند ... مثل رسيدن به قله ي سبلان. جلو را نگاه مي کني و مي بيني که هيچ جا نيستي .. هيچ چيز نيستي ... که هيچ چيز هيچ چيز نيست.

بريده ايم. تو جلو مي افتي و دست مرا مي گيري و من براي بالا رفتن از فشار دستت نيرو مي گيرم. تا صد مي شمريم: « يک ... دو ... سه ... نود و نه ...» و هنوز سنگ هست و هيچ چيز فرقي نمي کند ... صد مي رسد ... و دوباه از اول. چند تا صد تا مي شمريم ... يادم نيست. اما به قله مي رسيم . گرسنه ... و سرخ از سرما. درياچه يکپارچه يخ است و چنان بادي در حاشيه اش مي وزد که نمي شود يک لحظه در کنارش تاب آورد. يک قوطي کنسرو سرد باز مي کنيم و مي خوريم و مي آييم پايين. وقت پايين آمدن اما ازنيمه ي راه تو به ديگران مي پيوندي و مي روي. من در سراشيبي تند و تيز پايم پيچ خورده و به زحمت و با نوعي حسرت ناگفته از آنچه پشت سر به جا مي ماند، پايين مي آيم و فکر مي کنم به اين همه. جوانکي خوش بر و رو که نمي دانم از کجا ديده است که من با شما بر نگشته ام، از پناهگاه دوباره کلي راه را بالا مي آيد - با يک باند کشي - و بي حرف جلوي من زانو مي زند و پايم را مي بندد و من را تا پناهگاه همراهي مي کند. من مثل هميشه تکرار نکمي کنم که: « من به کمک احتياج ندارم » و «خودم مي توانم کارهايم را بکنم» ... بي حرف کمکش را مي پذيرم، و همراهي اش را. در کنار آن همه چيز که معنايي ندارند برايم ... و دليلي.

با اينهمه اين سفر برايم شادي آفرين تر از اين که هست نمي تواند باشد. هيچ چيزي را نمي توان در ان تغيير داد که اين خاطره را از انچه که هست زيباتر کند ... يا واقعي تر. من هنوز گرماي دستت را به ياد دارم و بوسه هايمان را پشت تخته سنگها ... و سرود خواندمان را در راه بازگشت در ميان گله هاي گوسفند. و سردي درياچه و تيزي تخته سنگها را که جزئي از قطعيت موجوديت آن هستند. حالا حضورش، معني خودش است ... و دليل خودش.

صبح زود با بوي خوش بهار زودرس شهر از خواب بيدار مي شوم. به نور صبح که نرم نرمک در پشت حصير پنجره رنگ مي گيرد نگاه مي کنم و تخت که ازحضور شبانه ي تو آشفته است. فکر مي کنم: «مي تواني ليلا؟» نمي دانم. شانه بالا مي اندازم: «هيچ کس هيچ چيز را نمي داند». به پهلو مي چرخم و چشمهايم را مي بندم: « يک ... دو ... سه ... چهار ...»