Saturday, November 30, 2002

خوب دوستی به نام وحيد که اهل ميانه و ساکن واترلوی کاناداست ترجمه ی شعر رشيد بهبودف را برايم فرستاده است. راستش "این زيیایی به تو هم نمی آد" را تغيير دادم به "اين زيبايي به تو هم نمی ماند" که اسم اهنگ است. ممنون وحيد جان.



به تو هم نمی ماند
اشعار از: رسول رضا

جانم اسير تو شده
قلبم واسه ی تو يار
قلبم واسه ی تو يار
انصاف کن، حرفهای خوب بگو
بيا منو بيدار کن، يار
بيا منو بيدار کن

حرف بزن، اين اداها از چيه؟
اين عشوه، اين ناز
به خدا ای دختر این زيبایی
به تو هم نمی ماند
بيچاره ام، بيچاره
بيچاره ام، بيچاره
بيا ای کسی که منو تو اتيش عذاب
انداخته ای ، ای بی وفا
حرف بزن، اين اداها از چيه؟
اين عشوه، اين ناز
يه روز اين زيباييت می ره
به تو هم نمی ماند

قله ی کوهها مه گرفته است
امان از دست تو يار
با؟ هم مه الود هست
جدايي از تو
واسه من خيلی سخته، يار
واسه من خيلی سخته


Thursday, November 28, 2002

يكپنجره ي عزيز به من گفت كه يك چيز جديد بنويسم ... من هم براي امروز مي روم سراغ خواننده اي كه خيلي زياد دوستش دارم: رشيد بهبودف. مي داني ... با اينكه ترك نيستم و نمي فهمم دقيقاً چه مي خواند، گوش دادن به او برايم لذتي بي مانند دارد. اعجاز موسيقي است گمانم. اسم اين آهنگ هست: Sana da Galmaz. عكس را هم لينك كرده ام به متني راجع به او اما به انگليسي. شعرش را هم به يكزبان عجيب كه گمانم ( نزنيد آقا: گمانم) استانبولي باشد مي گذارم. يادم مي افتد كه دوستمان مرتضي نگاهي راجع به نوشتن آذري و اصولاً زبان آذري چه غيرتي دارد.








Tuesday, November 26, 2002

باور نمی کنم، هرگز باور نمی کنم که سالهای سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. يک کاری خواهد شد. زيستن مشکل شده است و لجظات چنان به سختی و سنگينی بر من گام می نهند که احساس می کنم خفه می شوم. هيچ نمی دانم چزا؟ اما می دانم کس ديگری به درون من پا گذاشته است و او ست که مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس می کنم ديگر نمی توانم در خودم بگنجم. در خودم بيارامم. از بودن خويش بزرگتر شده ام و اين جامه بر من تنگی می کند... اين کفش تنگ و بی تابی فرار! عشق آن سفر بزرگ. اوه، چه می کشم!! ....


نوشته ی بالا از علی شريعتی است. جالب است اين آدم. من هرگز واقعاً متوجه نمی شوم چگونه توانسته است چنین قصه سرايي کند از تشيع ( که من سخت با آن مسئله دارم!!) ... اين نوشته را می خواندم و فکر می کردن من چقدر احساس متفاوتی دارم ... انگار همه چيز برايم بزرگ است ... انگار گم می شوم در همين اتاق چند متر در چند متر ... انگار سنگينی بزرگی اين جهان بر شانه های کوچکم قابل تحمل نيست... خسته ام شايد ... نوشته اش را می خواندم ... خيلی احساساتی و سرشار از شور و شوق يک شانزده ساله ی عاشق. جالب. بسياری از دوستانم که دوستشان دارم و باور دارم بهشان به اين مرد اگر باور ندارند، دست کم علاقه دارند . حتماً يک چيزی دارد .... يک چيزی که من از درک آن عاجزم. هبوطش را خوانده ای؟ بخوان. همينطوری.


Monday, November 25, 2002

سلام ... زياد شعر مي نويسم ... مي دانم ... اما ... همان شعر بهتر نيست؟ ... خيلي از حرفها را قبل از ما گفته اند اما ما گوش نمي كنيم ... در همهمه ي اين همه ادم كه با هم حرف مي زنند، در ضربان حرف زدن من و تو، گاهي گم مي شوم. و خسته. ... شايد بايد گوش سپرد...

امروز صبح در راه شركت سولو آلبوم Amused To Death راجر واترز را گوش مي كردم. آنجا كه از ميموني مي گويد كه ... نمي توانم در مقابل اين وسوسه مقاومت كنم و در اينجا مي اورمش ...



Perfect Sense, Part I

The monkey sat on a pile of stones
And stared at the broken bone in his hand
And the stains of a Viennese quartet
Rang out across the land
The monkey looked up at the stars
And thought to himself
Memory is a stranger
History is for fools
And he cleaned his hands
In a pool of holy writing
Turned his back on the garden
And set out for the nearest town
Hold on hold on soldier
When you add it all up
The tears and the marrowbone
There's an ounce of gold
And an ounce of pride in each ledger
And the Germans killed the Jews
And the Jews killed the Arabs
And the Arabs killed the hostages
And that is the news
And is it any wonder
That the monkey's confused
He said Mama Mama
The President's a fool
Why do I have to keep reading
These technical manuals
And the joint chiefs of staff
And the brokers on Wall Street said
Don't make us laugh
You're a smart kid
Time is linear
Memory is a stranger
History is for fools
Man is a tool in the hands
Of the great God Almighty
And they gave him command
Of a nuclear submarine
And sent him back in search of
The Garden of Eden



و اما ترجمه. براي ترجمه ي اين شعر دور شركت راه افتادم و معني چند تا جمله را كه نمي فهميدم از خيلي ها سوال كردم ... يكي معتقد بود كه من اشتباه يادداشت كردم ... يكي معتقد بود كه اين ها اصلاً خزعبلاته ... و آخري در پاسخ من كه توضيح دادم كه اين يك اهنگ پينك فلويد است گفت: مي دوني ... اين بچه هاي پينك فلويد انقدر مواد مخدر مصرف مي كنند نمي فهمند چي مي گويند، تو مي خواهي بفهمي؟ ... خلاصه به سختي خودم آن را ترجمه كردم و اينجا گذاشتم ... در عجبم از بي حسي اينها ... از اين سكون ... عجيب نيست كه من اينجا اينقدر احساس تنهايي مي كنم ... هست؟

مصداق بارز

ميمون نشست روي كپه ي انباشته ي سنگها
و خيره شد به استخوان هاي شكسته اي كه در دست داشت
وبقاياي يك كوارتت ويني
در فضا طنين مي انداخت
ميمون به ستاره ها نگاهي انداخت
و با خود فكر كرد
حافظه غريبه اي بيش نيست
و تاريخ براي احمقهاست
به باغ (عدن) پشت کرد
و به عزم نزديكترين شهر به راه افتاد

دست نگاه دار سرباز

وقتی همه اشک ها و خون ها را جمع بزنی
یک گرم طلا و یک گرم غرور
در هر صفحه دفتر حساب هست
و آلمانی ها یهود ها را کشتند
و یهود ها عرب ها را
و عرب ها گروگانها را
و اين اخبار است
و تعجبي نداره
كه ميمون گيج شده
او گفت مامان مامان
رئيس جمهور احمقي بيش نيست
و چه دليلي هست كه من
به خواندن اين استانداردهاي فني ادامه بدهم
هيئت مديره ي سهامي كاركنان
و سرمايه گزاران Wall Street گفتند
يك كاري نكن كه بهت بخنديم
تو بچه ي باهوشي هستي
زمان جلو رونده است
حافظه غريبه اي بيش نيست
و تاريخ مال احمقهاست
انسان يك وسيله بيشتر نيست
در دستان قادر متعال
و او را (سرباز را) فرمانده یک زیر دریایی اتمی کردند
و باز فرستادند به جستجوی باغ عدن


Sunday, November 24, 2002

يادگار

ای عطر ريخته
عطر گريخته
دل عطردان خالی و پر انتظار توست
غم يادگار توست.

از سياوش کسرايي


مرجان

سنگ است زير آب
در گود شبگرفته ی دريای نيلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون

او با سکوت خويش
از ياد رفته ای است در آن دخمه ی سياه
هرگز بر او نتافته خورشيد نيمروز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه

بسيار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسيار شب که اشک برافشاند و ياوه گشت
در گود آن کبود

سنگی است زير آب، ولی آن شکسته سنگ
زنده ست، می تپد به اميدی که در آن نهفت.
دل بود، اگر به سينه ی دلدار می نشست
گل بود، اگر به سايه ی خورشيد می شکفت

ه.ا. سايه




اي مهربانتر از من،
- با من .
در دستهاي تو،
آيا كدام رمز بشارت نهفته بود ؟
كز من دريغ كردي .

تنها تويي،
مثل پرنده هاي بهاري در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسيم سرد سحر،
- مثل سحر آب
آواز مهرباني تو با من،
در كوچه باغهاي محبت،
مثل شكوفه هاي سپيد سيب،
ايثار سادگي ست .

افسوس !
آيا چه كس تو را،
از مهربان شدن با من،
مايوس مي كند ؟

از حميد مصدق


Friday, November 22, 2002

خواب

ايران هستم. همه جا همان شلوغي معهود به چشم مي خورد. خيايانها، پياده روها. از يك چيزي فراريم. مي رسم به مكاني مثل يك زيرگذر طولاني. نيمه تاريك. هراسانم. يك چيزي هست كه مي خواهد مرا نابود كند. يك چيزي دنبالم است. مي ترسم از ان. نمي دانم چيست. احساس جانور كوچك خسته اي را دارم كه مي داند همين الان جانور بزرگتري مي خوردش. پنهان مي شوم در جايي. مي دانم كه بي فايده است. در كنار ديواره ي كوتاهي كه از اختلاف ازتفاع دو سطح شيبدار ايجاد شده است ... در يك تاريكي عجيب روي زمين خاكي دراز مي كشم. اما مي دانم كه الان خواهد امد. و مي دانم كه مرا خواهد ديد. مي ترسم. براي يك لحظه از ذهنم ميگذرد كه خودم بروم به دنبالش. كه از اين انتظار بهتر است. از اين ترس.

از يك دهانه ي جانبي باز زيرگذر مي بينم در جاده اي موازي آن كه خياباني باز و روشن است، جماعتي روانند. بلند مي شوم و از آن رد مي شوم و مي پيوندم به جمعيت. باورم نمي شود كه نجات پيدا كرده ام. فكر مي كنم اگر هم بيايد بين اين همه ادم مرا نخواهد ديد. با جمعيت مي روم و سر در مي اورم از جايي اشنا. گمرك فرودگاه است. دوستانم هستند و خانواده ام. مي پرسم: چه روزي است امروز؟ مي گويند: چهارشنبه.

گيج مي شوم. به ياد مي اورم كه تازه همين يكشنبه امده ام. از ميان حلقه ي ماموران برميگردم به سمت دوستانم: من امروز نمي روم. كسي نمي تواند مرا مجبور كند. من مي مانم. دو روز بيشتر. جمعه خواهم رفت. دستهاي جمعيت به سمتم دراز مي شود. با فشار. نه. برو. بايد بروي. دستها ازارم مي دهند. مخالفت مي كنم: نمي روم. هنگامه ي عجيبي است. ماموران دورم ايستاده اند و مرا به زور به سمت سالن پرواز مي برند. ميروم. چشم باز مي كنم.صندلي قرمز رنگ اتاقم را مي بينم و لباسهاي پراكنده را. كي برگشتم؟ نمي دانم. هيچ نمي دانم.


Thursday, November 21, 2002



Wednesday, November 20, 2002

باز هم به شعر روي آورده ام. شعر عين يك بندر گاه امن است در دل اين همه رفتن و تنهايي. نمي دانم ... من به آنچه با آن بزرگ شده ام سخت دلبسته ام . به اين شعر ... شعر قرن گذشته، قرن انقلابات و دگرگوني هاي خشونت اميز، و عشق هاي افسانه اي ... شعر انسانهايي كه اميد داشتند به يك ساختار ديگر، به يك نظم عادلانه تر و مي خواندند و مي سرودند و مي جنگيدند براي رسيدن به آن. مي بيني .. نرودا در سال 1352 از ميان ما رفته است ... شعرش را مي خوانم . باز انگار كسي از درون من، از دل تو حرف مي زند. نگراني ها، دردها، تنهايي ها و عشق. گاهي فكر مي كنم جهان بدون اين همه چه بيرنگ بود ... گوش كن ...

آه اي آفتاب مهر

روزها به هم گره مي خورند
و هفته ها به ماه ها
و ماه ها به سالها
زمان با چاقوي زنگار بسته ي تو
قطع نمي شود
و هر روز هفته را شب
به روز ديگر
پيوند مي دهد

هيچكس نمي تواند بگويد
كه نام او ” پدرو“ ست
هيچكس
”روزا“ يا ” ماريا“ نيست
همه ي ما از غباريم و خاك
همهه ي ما باراني هستيم
كه از پس باراني ديگر باريده ايم

از مردم ونزوئلا سخن مي گوييم
از مردم شيلي، از مردم پاراگوئه
اما من
اينها را نمي شناسم
و به ياد نمي آورم
من تنها زمين را مي شناسم
زمين را
و خوب مي دانم كه
تنها يك نام دارد
يك نام.

اكنون در ميان ” بزرگان“ مي زيم
كه ” گلها“ ي جهان خوانده مي شوند
اما من
زماني كه در ميان ريشه ها مي زيستم
دوست تر مي داشتم
و آن زمان
شادتر بودم، شادتر

اين گلها سنگند
و هرگاه كه با آنان سخن مي گويم
جز آوايي سر و يخزده
چيزي نمي شنوم
در آواي آنان شوري نيست
آه كه زمستان چنان بلندايي دارد
كه بهار را نيز بي جلوه مي كند
و زمان، كه گويي پاي افزارش را گم كرده است
كند مي گذرد
هر ساعت، عمري را مي ماند

شب كه به خواب مي روم
نامم چيست
و صبحدم كه بر مي خيزم
كيستم؟
آيا آنكه به خواب رفت
همانست كه بامداد از آن برخاست؟
آري، هنوز به جهان پاي ننهاده ايم
كه انگار دوباره زاييده مي شويم
هيچ چيز در جاي خود نمي ماند
و همه چيز در گذر است.

آه باشد
كه از اين همه نامهاي خود ساخته در گذريم
و ار اين همه عنوان ها
و از اين همه ” من“ ها
و ار اين همه ”مال من ها توها“
كاش هر ادمي
امضايي براي خود نداشت
و گريزي بود از اين همه ” احترام“ هاي بي دليل

در انديشه ي من اما
همه نامها
يكي مي شوند
و اشفتگي ها در هم مي اميزند
و نظم مي يابند.

آه اي كاش
جهان به بيكرانه نيلگون اقيانوس بدل ميشد
و افتاب چنان بر گستره ي آن مي تابيد
كه گرمايي پر مهر
از براي همگان
از آن برميخواست.


Tuesday, November 19, 2002

پنجره


حميد مصدق اولين كسي بود كه توانست در كنار شاملو مرا تسخير كند. در نوجواني منظومه ي ” آبي ، خاكستري، سياه “ را حفظ بودم. گمانم راز ونياز شبانه ام بود ... نزديكهاي زماني كه ايران را ترك مي كردم، اواخر پاييز سال 77، يك روز اين شعر را برايت خواندم. يادت هست؟ در دفتر كار نشسته بوديم و من بدجوري سرگشته بودم و تو بدجوري مطمئن. خواندم: سبز برگان همه دنيا را نشمرديم هنوز... خاموش نشسته بودي.مطمئن. بدون يك حركت اضافه. حتي يكچين بر گوشه ي لبان يا آن پيشاني بلند. از اتاق آمدم بيرون. اما پيش از آن، بر آن تخته سفيد كه كارهايمان را رويش يادداشت مي كرديم عكسي كشيدم. يك پنجره ي بسته... زماني بس طولاني گذشت تا من دانستم كه از ابتدا پنجره اي نبود. ديوار بود. همين.

الان كه به بازگشت به ايران فكر مي كنم، هميشه كه به بازگشت به ايران فكر مي كنم، اين سرود حميد مصدق در جانم طنين مي اندازد: سبز برگان همه دنيا را، نشمرديم هنوز. رفتن و بازگشتن و ديوار و پنجره و برگ ... مي داني ... اينبار ديگر در پاي ديوارهاي بلند سر به فلك كشيده، دنبال پنجره نخواهم گشت. نمي دانم چرا ... نمي دانم از كجا ... اما حس مي كنم حتماً يكجايي ... يكجايي كه من شايد هنوز نديدمش، در يك گوشه ي دنيا، پنجره اي باز هست ... و باز خواهد ماند.

...
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم:

               -آي!
               باز كن پنجره را
               باز كن پنجره را در بگشا
               كه بهاران آمد
               كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
               باز كن پنجره را
               كه پرستو پر مي شويد در چشمه ي نور
               كه قناري مي خواند
               مي خواند اواز سرور

كه:
               بهاران امد
               كه شكفته گل سرخ
               به گلستان آمد


سبز برگان همه دنيا را
نشمرديم هنوز

من صدا مي زنم:

               -آي باز كن پنجره را
               من پس از رفتنها، رفتنها
               با چه شور و چه شتاب
               در دلم شوق تو باز آمده ام


داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم . رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم، مي رفتم، تنها، تنها
و صبوري‎ِ مرا
كوه تحسين مي كرد

               من اگر سوي تو بر مي گردم
               دست من خالي نيست
               كاروانهاي محبت با خويش
               ارمغان آوردم


من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي.

من صدا مي زنم:

               -آي
               باز كن پنجره را


- پنجره را مي بندي

*****
با من اكنون چه نشستنها، خاموشي ها
با تو اكنون چه فراموشي هاست.


Monday, November 18, 2002

شعار و شعور ... اصلاحات و براندازي ... توطئه و كودتا

در آرشيو تاريخ سايت ايرانيان دات كام شعارهايي از سال 1357 وجود دارند ... خواندمشان ... ناخودآگاه به اين فكر افتادم كه حتماً شعارهاي ديگر هم بوده اند ... يك كمي هوشمندانه تر ...باز هم فكر كردم اما راستش چندان حافظه ام كمكم نكرد ...مي داني ... خواندن اين شعارها مرا به ياد نابساماني روزهاي انقلاب انداخت و جهت گيري همه چيز به نفع ارتجاع. به فكر اوضاع فعلي ايران.... اين رهبران بي كفايت ... همينطوري چند تاييش را خواندن بد نيست:





































راستش را بگو تو چه شعارهايي داده اي؟ من يكي اش را به خوبي يادم هست: اين مشت گره كرده ي ما روزي مسلسل مي شود... سالهاست كه دستانم را مشت نكرده ام ...صبر كن ... ناخنهايم در كف دستم فرو مي رود و درد مي گيرد ... براي مشت گره كردن، خانمها و نوازنده هاي تار و سه تار و گيتار گمانم مشكل دارند!! آدم گاهي موقع ها چقدر احساس سادگي مي كند بخصوص وقتي ياد جنگ ( ِ مقدس!) و تف اباد و ينياد مستضعفان و دادگاه روحانيت مي افتد ... من كه مي كنم تو چي؟


Sunday, November 17, 2002

ويسواوا شيمبورسکا

بچه های اين دوره و زمانه

مابچه های اين زمانه ایم
و عصر، عصرِ سياست است.

همه ی امور روزانه، امور شبانه
چه مال تو باشد چه مال ما يا شما
امور سياسی اند.

چه بخواهی چه نخواهی
ژن هايت سابقه ی سياسی دارند
پوستت ته رنگ سياسی دارد
چشم هايت تابی سياسی دارند
هر چه می گويی طنينِ سياسی پيدا می کند
سکوتت چه بخواهی چه نخواهی
سياسی تعبير می شود.

حتی هنگامی که از باغ و جنگل می گذری
گام های سياسی بر می داری
روی خاکِ سياسی.

شعر غيرِ سياسی نيز سياسی ست
و ماهی که در بالا می درخشد
ديگر ماه نيست.
بودن يا نبودن، سوال اينست.
سوال چيست، عزیزم بگو.
سوالِ سياسی ست.

حتی لازم نيست انسان باشی
تا بر اهميت سياسی ات افزوده شود
کافی ست نفت باشی، علوفه يا مواد باز يافتی.

يا حتی ميز مذاکراتی که شکل آن
ماه هاست مورد جنگ و جدال است:
پشت کدام ميز در باره ی زندگی و مرگ بايد مذاکره کرد
ميزِ گرد يا ميزِ مربع.

در اين اثنا
آدمها گم می شدند
جانوران می مردند
خانه ها می سوختند
و مزارع باير می شدند
مثلِ زمانهای قديم که کمتر سياسی بودند.



Saturday, November 16, 2002

    لئونارد کوهن



ديروز- امروز

روزی باور داشتم
تنها خطی از يک شعر چينی می تواند
افتادن شکوفه ها را دگرگون کند
و اين ماه را
که بالا می رود از اندوه انسان های سرافکنده
تا به پيمانه های شراب سفر کند

فکر می کردم
اشغال سرزمين ها تنها برای اين است
تا دسته های سياه کلاغان
به اسکلت ها - با بی اشتهايی - ناخنک بزنند
و انسان - نسل از پی نسل
کاشت و برداشت می کند
تا بساط سوگواری شایسته را
فراهم اورد

فکر می کردم
حاکمان، زندگی شان را
چون قلندران هميشه مست به پايان می برند
قلندرانی که زمان را
از شعله های شمع
و گاه باران می خوانند
و درسشان را
از زيارت حشره ای
بر صفحه ی کتابی می اموزند
همين!

پس کسی شايد
نامه ای از تبعيدگاه خود بفرستد
به دوستی در موطنی باستانی

*****
پيش از آنکه
جهان را از ميان اره کنند
چه کسی می تواند
راه هايی که از ميان دره ها می گذرند را بيابد
احشام تراشيده از سنگ زمان
پرسه زنان از جلگه ها به جشن ها می روند
و فرش فرش برگ های پاييزی
جارو می شوند
و چيزی
سخت فراموش مان می کند


Friday, November 15, 2002

..........

... هميشه فكر مي كردم كه يه چيزي هست كه باعث اين جداييه ... اين تفاوت... ولي اونا مي گفتن كه اين همه اش تفكرات سياه و نيهيليستي منه. اما كار يه روز و دو روز نيست. بي فايده است. همه اش بي فايده است. هنوزم بعضي هاشون فكر مي كنن كه من نقش بازي مي كنم. شك ندارم كه خيلي هاشونم فكر مي كنن كه من بالاخونه ام را اجاره دادم. شنيدم گاهي وقتا كه مي خوان از من بگن، از تجربه ي عشقيم حرف مي زنن و مي گن: طفلكي. بعضي هاشونم مي گن: ما از اول مي دونستيم. معلومه. همه چيز معلومه. خودش نمي خواد اين زندگي رو قبول كنه. گاهي هم برام دلسوزي مي كنن، لب پايينيشونو جمع مي كنن و سرشون رو به چپ و راست تكون مي دن كه: بابا ... اينا همه اش حرفه وگرنه اين همه آينده.

بعضيا مي گن به خاطر انقلابه. بعضيا مي گن از موسيقي بديه كه گوش مي دم. يا از كتابهاييه كه تو بچگي خوندم و باورم شده بود كه راستن... چندتاييشون هم فكر مي كنن موروثيه. اين گرايش به تخريب؛ يعني اين چيزي كه ادمهاي درست و درمون در ادمايي مثل من مي بينن. ژنتيكه! ... ” بايد خودشو عوض كنه“ يا ” نمي خواد حقيقت رو بفهمه “ ... تا چشمشون مي افته به من، يه نگاهي به هم ميندازن و لبخند مي زنن كه يعني: نگفتم؟...

... و نفس كشيدن برام سخت مي شه. اوني كه از همه طولاني تر مي شناسدت، ... تو دانشگاه ... سرِ كار... يا تو خونه ي رفقا ... از همه كمتر شك مي بره كه اين درد شايد حقيقيه. و اين همه سياه مي شه. مي شه تلخكامي. همين. تلخكامي... همينه كه بعضي وقتا درد رنگ خشم مي گيره و همه به جاي اين آزردگي، شرارت رو بو مي كشن..

فهميدم كه يك چيزي حتماً هست كه باعث اين جداييه. عين يه ديوار شيشه اي. نمي شه كه هيچ چيز نباشه آخه. همين تو ... سالهاست كه مي خوام باهات حرف بزنم ... كه دستت را بگيرم. حتي پيش اومد كه گريه كنم. كه بلند صدات كنم. دلم برايت تنگ شده. چرا نمي شنوي. گاهي حتي مي خندي. يا سرت را به خنده تكان مي دهي. و اين درد ... مي دوني ... همينه. يك ديوار شيشه ايه. كه من صورتم را بهش فشار مي دم و تو فكر مي كني من برايت شكلك در مي آورم و مي خندي. و اونا فكر مي كنن كه من مسخرشون مي كنم و عصبانين. همينه كه من هرچي داد مي زنم. يا دستمو دراز مي كنم، كسي به نظر نمي آيد كه بشنوه. تا حالا پشت يه ديوار شيشه اي موندي؟

چرا هر چي سعي مي كنم نمي تونم ازش رد شوم؟ شايدم اصلاً نبايد رد شوم. شايد هم تو بايد با همه اونور بمونين و من اينور. شايدم ... نمي دونم... خسته ام... تكيه مي دهم به همين ديوار شيشه اي. نگهم مي داره. هيچوقت فكر نمي كردم بخوام تكيه بدم. هيچوقت مطمئن نمي تونم باشم كه تو ... ولش كن ... خيلي خسته ام.


Thursday, November 14, 2002



Tuesday, November 12, 2002

يك نفر امد اينجا و از نيمه ي گمشده ي Shel Silverstein گفت و مرا هوايي كرد و رفت. يك كمَكي فكر كردم و نوشته ام را دوباره خواندم:

کداميک است اين که می نويسد... که با تو حرف می زند ... نمی دانم ايا بايد همه ی اين نيمه های سرگشته را با هم در يکجا، در يک زمان جمع کرد و همه را مجبور کرد در اين لحظه، در اين آن زندگی کنند...

يك نوشته ي قديمي ترم را هم خواندم:

هجرت هرگز پاياني نشد بر آنچه كه بين من مي رفت با جامعه اي كه گمان مي كردم به آن تعلق ندارم. جايي كه ريشه هايم گسترده بود. پاره اي از من، اينجا زندگي جديدي را آغاز كرده است با همه ي سختي هاي آن. شايد. پاره اي از من اما به حيات خود انگار ادامه داده است در آنجايي كه پشت سر گذاشته ام. من همهمه ي حضور ”خود“م را به وضوح مي شنوم، نه در گذشته، كه در امروز سرزميني كه تركش كرده ام. جايي كه ريشه هايم گسترده است... شبها خسته از آنچه در روياهايم مي رود، حقيقي و نزديك، برمي خيزم و حس مي كنم كه زندگيم در آن واحد در مكانهاي مختلفي جريان دارد و من از يكي وارد ديگري مي شوم بي آنكه هرگز جريان حضورم در آنجا كه بوده ام متوقف شود

و رفتم يك نوشته ي قديمي تر را هم خواندم:

اگر بگويم كه در اين سالهاي هجرت و تنهايي ديگر به همهمه ي مجادلات ليلا و ليلي وقتي كه به هم پشت مي كنند و هريك حرف خودش را مي زند خو گرفته ام، هيچ دروغ نيست. چاره اي نيست. در اين اوقات در بين طوفانهاي سخت خشم و غرور و دلشكستگي و ايمان كه در وجود چند پارچه ي زنانه ام نعره مي كشند، پاره پاره مي شوم اما تاب مي آورم (چاره اي ديگري هم دارم؟). مي دانم كه دوباره فردايي مي آيد، فردايي كه بر مي خيزم و ليلاي ليلي دوباره به من در آينه لبخند مي زند و يكپارچه از ”بودن“ و از ”عاشق بودن“ و از ”هجرت“ خوشحال است.

و براي توضيح اينجا اوردمشان. مي داني ... از اين چند پاره شدن من منظورم آن نيمه ي گمشده ي Shel Silverstein نيست. عاشقي نيست. منظورم تكه پاره هاي وجود يك ” خود“ سرگشته است. ان نيمه ي گمشده ي معشوق نام را كه مي گويي ... من مدتها پيش قيدش را زدم. يكبار، تنها يكبار، سالها پيش باور كردم كه يافتمش. باور داشتم به اصالت انسان. به تنهايي. قرار گذاشتم كه نگهش ندارم و بگذارم راه خودش را برود و من هم راه خودم را بروم. ظرف چند سال دستگيرم شد كه نه نيمه، نه خُمس و نه هيچ چيز هم نبوديم. تاوان سختي، خيلي سختي براي اين اشتباه پس دادم ( و گمانم آن مجنون اشتباهي بيچاره هم به سهم خودش). سالهاست كه باور ندارم كه اساساً چيزي خارج از خود ما هست كه ما را تكميل مي كند. حكايت ادم از نظر من همانست كه Shel Silverstein گفت ... در جستجويمان انقدر بايد خودمان را بالا بكشيم و زمين بخوريم تا لبه هاي روحمان صيقل بخورد ... گمانم من اما در اين زمين خوردن ها هي تكه پاره هايم را پشت سر جا مي گذارم و بزودي هيچ چيزي از من باقي نمي ماند... هر چند كه انهم بد نيست ... خلاص!


Monday, November 11, 2002

در زمينه ي حمله ي احتمالي امريكا به عراق ستادهاي مخالف زيادي در سراسر دنيا به راه افتاده است كه بد نيست آنها را بشناسيم. سري زدم به Global Exchange كه از نشريات دست چپي غربي است. يك Campaign مخالف حمله به عراق دارد. قسمتي اش را اينجا آوردم. لينكهايش را هم گذاشتم. اگر فرصت كردم كه ترجمه اش خواهم كرد. ولي انگليسي اش روان است و خواندنش سخت نيست. گفتم شايد دوستان هم بخوانند. البته اگر اين ”عاشق عشق“ نيايد و مرا دعوا نكند ... جان شما من هر حرف تازه اي را گوش مي كنم ... منتظر ليست مطالعاتي هم هستم ... باشد؟



............................................................................................

Iraq Campaign/ پيش زمينه

............................................................................................


10 دليل عمده براي ضرورت عدم حمله ي امريكا به عراق

The White House is planning to launch a war against Iraq. Yet there has been no real public or congressional debate about whether an invasion is justified, no convincing explanation of why a war is needed. The international community is virtually unanimous in its opposition to an attack on Iraq, leaving the United States without allies. A full-scale war against Iraq would isolate the US from the rest of the world, undermine the effort against terrorism, and senselessly kill tens of thousands of civilians. The Bush Administration is determined to initiate an illegal and ill-considered invasion. We the people must be just as determined to prevent a war that threatens to tear the world apart.

هفت دليل براي مخالفت با تهاجم امريكا به عراق

The serious moral, legal, political, and strategic problems with a possible U.S. invasion of Iraq require that the American public become engaged in the debate over the wisdom of such a dramatic course of action. What is at stake is not just the lives of thousands of Iraqi and American soldiers and thousands more Iraqi civilians but also the international legal framework established in the aftermath of World War II. Despite its failings, this multilateral framework of collective security has resulted in far greater international stability and far less intergovernmental conflict than would otherwise have been the case.

اصل موضوع موضعگيري بر عليه جنگ با عراق

The Bush administration's plan for preemptive war against Iraq so flagrantly violates both international law and common morality that we need a real national debate.

آيا عراق تهديدي جدي براي امريكا به شمار مي رود؟

I bear personal witness through seven years as a chief weapons inspector in Iraq for the United Nations to both the scope of Iraq's weapons of mass destruction programs and the effectiveness of the UN weapons inspectors in ultimately eliminating them.



Sunday, November 10, 2002

........

زمان با چنان سرعتی می گذرد که گاهی فکر می کنم که تنها ساعاتی از آن را زندگی می کنم. يکشنبه ای خاکستری می رود و يکشنبه ی به همان رنگ و اغشته به همان بوی گنگ وهم انگيز می ايد. نشسته ام و می انديشم به اين فاصله. به اين زمان که گذشته است. چند ای-ميل. چند وعده غذا. چند تلفن.... ديگر؟ ... اصلاً ايا گذشته است؟ چند سال ... چند ماه ... نمی دانم. انگار هشيار نيستم. انگار يک نيمه ام اينجا برای دقايقی چشمانش را باز می کند و فکر می کند که کاری می کند و دوباره می بنددشان. يک نيمه ی ديگر در جايی ديگر به انتظار خفته است. نيمه ای به ياد نشسته است. کداميک است اين که می نويسد... که با تو حرف می زند ... نمی دانم ايا بايد همه ی اين نيمه های سرگشته را با هم در يکجا، در يک زمان جمع کرد و همه را مجبور کرد در اين لحظه، در این آن زندگی کنند... زندگی؟ ...آن نيمه ای که با توست آيا هرگز به من باز خواهد گشت ... نمی دانم ... شايد تنها مرگ لحظه ی پيوستن همه ی عناصر از هم گسيخته ی يک "من" باشد ... خيلی چيزها هست که نمی دانم بايد فکر کنم. اين انتظار است، ياد است يا واقعيت؟ من هيچ نمی دانم... تو می دانی؟


Friday, November 8, 2002

.....

كريگ هم نگران شده است. به من مي گويد كه تصميم گرفته مرا مجبور كند تا بيشتر به ورزش بپردازم و از اين بي تحركي در بيايم. از اينكه من وقتم را زياد پاي كامپيوتر مي گذرانم نگران است. مي گويد: ببين. تو يك نوستالژي غير واقعي از ايران درست كرده اي و به خودت فرصت نمي دهي كه اينهمه چيزهاي خوبي كه اينجا برايت وجود دارد را ببيني. حيرت زده است تا حدي. از اينجا مي گويد. از اينكه كانادا كشوري است متمدن و صلح طلب: زني مثل تو ... با اين روحيه ي پرشور، مستقل و ازاد اصلاً چطوري مي تواند در ان جامعه زندگي كند. جامعه اي پر از شكنجه و اعدام و ترور و كشتار. و برايم از افتخار كانادايي بودن مي گويد. كمي بهم بر ميخورد: ببخشيد ... من را همان جامعه بار اورده است. من سي سالگي آمدم اينجا!! قبول نمي كند. نمي تواند باور كند كه در كشوري در آسياي ميانه زنان يتوانند به معناي واقعي زندگي كنند.

مي گويم: ببين جامعه ي ما را با عربستان سعودي اشتباه مي گيري. پنجاه سال حكومت غير مذهبي شاه و پدرش ما را از كشورهاي مسلمان ديگر متمايز كرده است. زهرخندي مي زند: آن سيستم در هم شكسته ي فاسد؟ زياد مي داند اين كريگ!! انكار نمي كنم اما سعي مي كنم تصويري از وضعيت زن ايراني كه اكنون بيش از هر وقت ديگري به حقوقش آشناست برايش ترسيم كنم. اما او سعي مي كند به من نشان دهد كه بازگشت به گذشته تا چه حد اشتباه است. با بر شمردن يك سري خصوصيات من به خنده مي گويد كه تو حتي در زنان غربي هم جزو آسان ها شمرده نمي شوي. مي خندم و برايش از بزرگ شدن در تضاد مي گويم و از اينكه چندان هم ناحقشناس نيستم نسبت به تضادهايي كه در من شوق جستجو براي يافتن دلايل را ايجاد كردند. از چيزهايي مي گويم كه به انها فكر نمي كند. دلايل گنگ اين هستي. و از تعلق.

قبول نمي كند: تو الان كه معني آزادي را بهتر مي داني، يك ماه هم آنجا دوام نخواهي اورد. مي دانم. برايش گفته ام كه يكبار بازگشته ام و در ظرف دو هفته متوجه شدم كه آن تضادهاي دردناك در فاصله چه زود رشد كرده بودند. برايش تنها يك دليل مي اورم. از عشق مي گويم: من عاشق آنجا هستم. دوستانم، كوچه ها، كوه هايش و خواهر زاده هايم. لحنم تلخ مي شود: بدون عشق مي شود زندگي كرد. حرفي نيست. اما مثل زندگي كردن در تاريكي است. همه اش بايد چراغ روشن كرد. بدون عشق عين ماهي مي مانم كه از اب بيرون افتاده است. مي خندد: عشق اينجا هم هست. ناسيوناليست شده اي. جهان وطن باش. عشق همه جا هست. اين تويي كه ديگر عاشق نيستي ... راست مي گويد؟


Thursday, November 7, 2002

اصلاحات فرسايشي!

به نظرم وقاحت هم يك حد و اندازه اي مي تواند داشته باشد كه اين دست اندركاران حكومتي كشورمان از آن اندازه ها سالهاي سال قبل گذشتند و كسي هم انگار جلو دارشان نبود و نيست. حكم اعدام به خاطر ابراز عقيده ... البته به تحليلي اينكارها را مي كنند؛ سنگسار و اعدام و شلاق؛ تا نسل جوان را كه همين الان هم از دوم خرداد و اصلاحات تدريجي تا حدي سرخورده شده اند بكشانند به همان راه حل دلخواه ارتجاع بعني براندازي ... آنوقت است كه آن هسته ي دست نخورده ي قتل هاي زنجيره اي از خفا بيرون خواهد آمد و با اين سرداران دلســوز شمشير به دست متحد خواهند شد و يك بگير وببند علني و يك حمام خون در پشت صحنه به را خواهد انداخت. ببينم ... مگر حتي يك نفر از مسئولين فاجعه ي شهريور 1367 از متن حكومت حذف شده است؟ گمانم همه ي واجبي هاي ايران هم براي محوشان كافي نخواهد بود.

ترس من از اين است كه با رد لايحه ي دولت توسط شورا نگهبان فطعاً سرخوردگي ها از اين هم بيشتر شود ... قابل تامل اينكه از آن طرف عبدالله نوري، كه اولين مخالف علني ولايت مطلقه ي فقيه و نظارت استصوابي از بدنه ي خود دولت بود و متن دفاعيه اش براي خودش منشوري قابل تامل بود، از زندان بيرون آمده است و به تاييد كانديداتوريش براي رياست جمهوري اينده اميد مي رود. نمي دانم ... گمانم بايد بيشتر خواند و منتظر بود. در هر حال من نمی توانم از تکرار اين خبر حيرت آور خودداری کنم:

احكامي كه قاضي رمضاني براي هاشم آقاجري صادر كرده است عبارت است از:

١- ١٠ سال محروميت از تدريس
٢- ٨ سال زندان در زندانهاي زابل، طبس و گناباد
٣- ٧٤ ضربه شلاق
٤- اعدام


Tuesday, November 5, 2002

Wish You were Here

امير از من خواسته است که ترجمه ی شعر زير را بنويسم. امير جان ... می دانم که حداقل دو کتاب حاوی اشعار ترجمه شده ی پينک فلويد در ايران منتشر شده است که البته من نخوانده امشان. اين شعر را ترجمه می کنم برايت ولی وقتی لطف خواهد یافت که CD ان را ( Wish You Were Here ) با صدای خود بند بشنوی. در خصوص ترجمه، من ان را خيلی محاوره ای ترجمه می کنم. همانطور که لحن پينک فلويد برايم تداعی دارد. علی رغم اينکه لغات و جملات آن بسيار تر و تميزتر از آهنگ های خارجی امروزی هستند ... اما لحن ... به نظرم خيلی ياغيه ... من هم ياغی ترجمه اش می کنم. اگر دوست نداريد بگوييد تا لحن را عوض کنم ولی آنطوری گمانم بشود مثل انشا!!

اين سيگارو داشته باش

بيا جلو پسر جان، اين سيگارو داشته باش
تو بزودی می ری که پيش بيفتی، که بلند بپری
و ديگه جاوانه می شی
با يه ذره تلاش می ری که برسی به اونجا
اونا همه عاشقت می شن
خوب، منم از اولش احترام عميقی حس می کردم
و اينو جداً از روی صميميت ميگم
اين گروه يک چيز بی نظيريه
و من واقعاً اينطوری فکر می کنم
اوه، راستی، کدومتون پينکه؟
اسم بازی رو بهت گفتيم پسر؟
می تونی اسمشو بذاری معلق زدن توی پول مفت

ما جداً که ضربه فنی شديم
ميزان فروش رو شنيديم
بايد که يه البوم بدی بيرون
اينو به مردم مديونی
ما انقدر خوشحاليم که نمی تونيم نشون بديم
همه از حسادت سبز شدن
جدولو ديدی؟
اين يه شروع واقعيه
اين ميتونه يه هيولا بشه
اگه مثه يه تيم به هم بچسبيم
راستی، اسم بازی رو بهت گفتيم پسر؟
می تونی اسمشو بذاری معلق زدن توی پول مفت


Wish You Were Here

من معمولاً انگليسي نمي نويسم ... صادقانه بگويم‏ وبلاگ هاي انگليسي را هم نمي خوانم. حتي خواندن يك جوك به زبان انگليسي برايم مثل درس خواندن مي ماند كه از آن فراريم ... ولي سالها پيش، سال 1370 دوستي مرا با پينك فلويد اشنا كرد . من نمام البوم هاي تا آن زمان را تهيه كردم و شعرهايشان را حفظ كردم و كنسرت ها و كليپ هايشان را ديدم. الان ديگر خيلي كم بهشان گوش مي دهم. هر چند كه فكر مي كنم راجر واترز بهترين خواننده ي دنياست با ان اشعار و موسيقي غني. شايد همينطور كه شجريان گوش نمي دهم. در حالي كه فكر ميكنم در موسيقي ايراني به جز او، بقيه اش وقت گذراني است. با اين مقدمه ي طولاني فقط مي خواستم بگويم كه اين شعر پينك فلويد را اينجا مي آورم. چون چيزي نيست كه در اين لحظه آنچه را كه ذهنم مي گذرد به اين خوبي بيان كند.

HAVE A CIGAR



.Come in here, dear boy, have a cigar
,You're gonna go far, you gonna fly high
,You're never gonna die
;You're gonna make it if you try
.They're gonna love you
,Well I've always had a deep respect
.And I mean that most sincerely
,The band is just fantastic
.that is really what I think
?Oh by the way, which one's Pink
,And did we tell you the name of the game, BOY
.We call it Riding the Gravy Train


.We're just knocked out
.We heard about the sell out
.You gotta get an album out
.You owe it to the people
.We're so happy we can hardly count
,Everybody else is just green
?Have you seen the chart
,It's a helluva start
It could be made into a monster
.If we all pull together as a team
,And did we tell you the name of the game, boy
.We call it Riding the Gravy Train



Monday, November 4, 2002

......

از خواب كه بلند مي شوم هنوز خسته ام. شب بچه ها آمده بودند تا فيلمي از تورناتوره به نام Malena را با هم ببينيم. دير وقت خوابيدم. خانه تا حدي به ريخته است. مي نشينم پاي كامپيوتر و وبلاگ را باز مي كنم. نظرات را مي خوانم. نمي دانم چه بنويسم. قبلاً وقت مي گذاشتم و به هر نظر فكر مي كردم و به آن جواب مي دادم. الان اصلاً حرفم نمي آيد. پويا نوشته است راجع به آگاهي، نادر بكتاش كه قطعاً اشاره ي من را به نياز ما به متفكريني مثل دوبوار و كامو خوانده است، با آن شخصيت يكسو نگرش نوشته كه هردوشان مزخزف مي نويسند، بادبادك، امير، سهراب، زهره، عرفان ... اي-ميلي هم دارم از دوستي به نام اصلان كه بايد جواب دهم، از شيربد، از سارا، رديف اي-ميل هاي مربوط به آهو. امروز نمي توانم. حرفي براي گفتن ندارم.

نگاهي به چند وبلاگ آشنا مي اندازم و مي روم سراغ شستن ظرفها. مامان زنگ مي زند. نگران است. خبــر را از برادرم شنيده است. نگران است. گوشي تلفن را با شانه ي راستم نگاه داشته ام و در حين شستن ظرفها همينطور سرسري جوابش را مي دهم و حداكثر تلاشم را مي كنم تا با همان لحن شاد و پر انرژي كه از من سراغ دارد حرف بزنم. موفق نمي شوم. گيجم مي كند از بسكه يكريز از همه مي گويد. مي آيم خداحافظي كنم كه بي مقدمه مي گويد: برگرد ايران مامان. نمي خواهد آنجا بماني. دست راستم ناخودآگاه چنان فشرده مي شود كه ظرف بلوري نازكي كه در دستم دارم با صداي تردي خورد مي شود و خُرده شيشه ها پخش مي شوند كف ظرفشويي. خُرده شيشه هايي به رنگ قرمز.

آخ ... هول مي شود: چي شــد مامان. به دستانم كه از خورده شيشه پوشيده شده اند نگاه مي كنم. هيچي ... يك ظرف شكست. نگران مي شود: خُرده شيشه توي پايت نرود. دندانهايم را بر هم فشار مي دهم: تـوي دستــم شكسـت مامان . مشتـهايــم فشرده مي شوند و آب سرخي را مي شويد و مي شويد و باز هم خون دستهايم را مي پوشاند. فكر مي كنم: كاش مي شد قـلـبــم را زير اين اب مي گرفتم. كاش مي شد خُرده شيشه هاي آن چيني نازك شكسته را يك به يك از آن بيرون كشيد و رد سرخ آب را نگاه كرد. يكي يكي. مامان بلند مي گويد: چي شد آخر؟ مي خندم. فكر مي كنم اگر منظره ي ترسناك اين ظرفشويي و اين دستهاي خون آلود را مي ديد از حال مي رفت. يا شايد هم اگر آنچه را كه از ذهنم مي گذشت.

الان نمي توانم برگردم مامان. الان نمي توانم. دستانم را زير آب باز مي كنم. آب هنوز سرخرنگ است. خون كه بند آمد برمي گردم. فرياد مي زند: كدام خون؟ مي خندم: خون اين دستـهــا ديگر ... اما اين دست نيست كه به آن مي انديشم.


Sunday, November 3, 2002

از حسن مولايي

اي كاش آخرين آهت را تابلويي كنم
اي كاش آخرين پيغامت را درك.
اي كاش لحظه اوج گرفتن كلاغ را
هنگامي كه آسمان
ـ با تلخ لبخندي به زمينيان ـ
چشم به راه بود
قابي كنم
براي آن لحظه هاي تنهايي :
“ كه زيباترين ترانه ها
هجرتي عظيم را در گلو خواهش ميكند
و بهترين كسي كه دوست ميداري
در كوچه هاي ناپيدا
چون امواج آرام دريا
صدايت مي زند كه بيا “.


Friday, November 1, 2002

اي ميل را باز كردم ... وقتي ديدمش براي يك لحظه خشكم زد ... مي داني ... از ان قيافه هاي هوشيار ... از آن صورت هاي هوشمند دلربا. تازه تمام صورت پيدا نيست ... چيزي است بين تمام رخ و نيم رخ ... عينكي بر چشم ... چين تلخي بر گوشه ي دهان ... كسري را مي گويم. ديدمش... و دلتنگي ...

آي ي ي ي ي كسري

آهاي كلاغ دار دارو
تو را مي گما
آهاي آقا خوشگله
عجب خوشگلي
چه با نمك
شايد برا همين بود
كه خودتو تو لباس سياه و بي قواره ي كلاغي ات پيچيدي
خوب مي دونستي كه مـن و قاصدك و اذر و شيرين
و شايدم همه ي قيـــز خانـم هاي ديار ما
اگه يه نظر چشممان تو چشمت بيفته
يكدل نه صد دل عاشقت مي شيم
واله و شيدات مي شيم

اومدي رو اون درخت بلنده نشستي و
با اون صداي گوشخراشت هوار كشيدي
آهااااااااااي ملت ...
و از محبت گفتي
و از جسارت
و از آينده
گمونم دلت مي خواست
كه ما به حرفات دل بديم
و نه به خودت
كه خودتو نشونمون ندادي

مثل قوچ عليِ عاشق افسانه ي محبت
همان قصه خوشگله ي صمد
رفتي تو جلد پرنده
و برامون قصه گفتي
و آراممون كردي
و راممون كردي
اما صبر نكردي
و پريدي و رفتي

حالا دختر پادشاه
همان قيــز خانم قصه ي ما
اگه مريض شد
اگه تو بستر بيماري افتاد
كي هست كه بياد خوبش كنه؟
كي هست كه بياد
دستشو بگيره
و براش افسانه ي محبت بگه
و يه دست لباس پرنده براش بياره
تا با هم بپرن؟
جارچي هاي پادشاه
كجا برن جار بزنن؟

اينطوري بود
رسم دوستي
يعني ديگه
ما مونديم و اين عكس و
يه دفتر پاره پوره
كه سياه شده از خط تو؟
هميــن؟

.......................................

اين نوشته ام گمانم به سبك شيرين ميز گرد يكنفره بود!!