Saturday, August 31, 2002

به يــــاد آنــــان که رفتنــد. بـــرای آنــــان که مانـــدنـــد. یاد شهــدای 10 شهريور ماه 1367 گرامی باد.








Friday, August 30, 2002

مجموعه گنجینه شعر
اخــوان ثــالــث

ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید.
وز اهل عالم های دیگر هم.
یعنی چه پس اهل کجا هستیم؟از عالم هیچیم و چیزی کم.
غم نیز چون شادی برای خود خدایی عالمی دارد.
پس زنده باشد مثل شادی غم.
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم.
و مثل عاشق مثل پروانه اهل نماز شعله و شبنم.
امّا...
هیچیم و چیزی کم.

رفتم فراز بام خانه سخت لازم بود.
شب بود و مظلم بود و ظالم بود.
آنجا چراغ افروختم اطراف روشن شد.
و پشّه ها و سوسک ها بسیار...
دیدم که اینک روشنایم خورده خواهد شد.
باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد.
خاموش کردم روشنایم را.
و پشّه ها و سوسک ها رفتند.
و هول و حسرت ترک من گفتند.
و اختران خفتند.
آنگاه دیدم آن طرف تر از سکنج بام،
یک دختر زیبا تر از رویای شبنم ها؛
- تنها
انگار روح آبی و آب است.
انگار هم بیدار و هم خواب است.
انگار غم در کسوت شادی است.
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است.
انگار ها بگذار،بیمار...
او آن نمی دانی و میدانی است.
او لحظه ی فرّار جادویی،
او جاودانه جاودانتاب است.
محض خلوص و مطلق ناب است.

ازبام پایین آمدم آرام.
همراه با مشتی غم و شادی.
و با گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیک سالی مهلتش یک دم.
مثل ظهور اولین پرتو.
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم.
مثل نگاه غمگنانه ی ما
مثل بچّه ی آدم.
آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم،
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم.


Thursday, August 29, 2002

.........

امروز بدترين شكل شكنجه را يك موجود زنده را ديدم ولي كاري نكردم. همين. حتماً همين نشانه ي اينه كه من هيچوقت در زندگيم به كسي كمك نكرده ام. كار بزرگي نكرده ام. فداكاري نكرده ام ...مي داني ... يك كرم خاكي درشت افتاده بود كنار ورودي شركت. پيچ و تاب عجيبي ميزد. نگاهش كردم. يك كسي يا چيزي درست وسطش را له كرده بود و چسبانده بود به زمين. (الانه كه اين بچه چپي هاي متعهد بريزند سرم كه: تو به اين مي گويي بدترين؟)

” برش دار بندازش تو باغچه“. رفتم كنارش. بد جوري له بود در قسمت وسط. گنده و چاق بود. اينطوري كه تقلا مي كرد دلم را به درد مي آورد. بهانه آوردم: ” شايد اگر بخواهم از زمين جداش كنم بيشتر درد بكشه! اصلاً شايد دو تكه بشه“. نگاه دقيقتري بهش انداختم كه شايد بتونم به خودم ثابت كنم. ”دردشو مي فهمم اما كاري ارم بر نمي آيد“.

رفتم و برگشتم و ايندفعه از همان چند قدمي پيج و تاب هاي كرم دلم را آشوب كرد.

-” خوب تجلي حيات در اين كرم مگر با يك آدم فرق مي كند؟“ ......... ” نه!“
- ” آيا اين موجود با ادم فرق مي كند؟ ارزش كمتري داره؟ “ .......... ” نـــــــه!“
- ” پس تو الان يك موجود دردمنــد را به حال خودش رها كردي و رفتي. لااقل برگرد بكشش. راحتش كن“ .......... ” نــــــــــــــــــــــه“ .

الان چند ساعتي گذشته است. من نه دلش را دارم بروم پايين ببينم چه بلايي سر كرم كوچولو آمده است ونه توانسته ام با خودم كنار بيايم. ليلاي بداخلاقي در كله ام نشسته و تا مي آيم تكان بخورم غر مي زند: "خانم مدعيه كه معتقد به وحدت وجوده... يك تكه از هستي چسبيده به آسفالت و درد مي كشه و تو مي ترسي كاري براش بكني."

چه كنم. حتي در اين كشور غربي با اين همه ادعاي دهن پر كن حيوان دوستي آيا مي توانم كرم را ببرم يك كلينيك مخصوص جانوران تا درمانش كنند؟ كرم باغچه را؟ قيافه ي دكتر دامپزشك را تجسم مي كنم وقتي درخواست من را بشنود كه: ”لطفاً مرفين به اين بزنين درد نكشه!!!“ يا شايد بروم با يك لنگه كفش يا يك تخته سنگ عين آدمهاي هيستريك بكوبم رويش؟ راهي بلدي كه آدم بتواند در مواجهه با اين زندگي با خودش كنار بيــايد؟


Wednesday, August 28, 2002

......

دوچرخه را بر مي دارم و مي زنم بيرون. مي افتم در سرپاييني تند خيابان و باد موهاي كوتاهم را آشفته مي كند. پنجه هايش را به مهر در موهايم فرو مي كند انگار. كمرم را روي دوچرخه ي كورسي راست مي كنم تا باد را با تمامي تن در آغوش بگيرم. چشمم مي افتد به يك پرنده ي رنگارنگ كوچولو. مرده است. درست در كنار خط سفيد رنگ ممتد روي زمين افتاده است. مدت زيادي نمي تواند باشد. ديشب همين را ه را رفتم. نبود. سرپاييني مي بردم با خودش و مي سپردم به دست يك سربالايي نفس گير. شب ديروقت باز مي گردم. خسته. تاريكي. تلاش ركاب زدن براي رام كردن سربالايي چموش. به انتهاي خيابان مي رسم. ياد پرنده مي افتم كه در آن طرف خيابان كنار يك خط ضخيم سفيد رنگ دارد مي پوسد. ماموران رفت و روب خيابان برده اندش تا اين زمان. مي روم.

دوچرخه را بر كولم مي گذارم و از پله هاي متروي زيرزميني مي آيم بالا و پا مي زنم به سمت خانه. ديروقت است و تاريك. در تقلاي رسيدن به بالاي شيب تند بيرحم چشمم مي افتد به پرنده. ديگر نمي شود گفت پرنــده. يك جسم كوچك در حال تلاشي. با پرهاي خاكستـــري پريشان. بايد پياده شوم و جايي خاكش كنم. مي ايستم. در دلم اشوبي است. نگاه كن. ضعيف نباش. نگاه كن. مگسهـــا روي نعـش كوچك اين موجود كه تا چند روز پيش لابد مي خواند و مي پريد و پرواز مي كرد حركتهاي دايره اي عجيبي مي كنند. نمي توانم. آن مگسي كه الان از نوك نيمه بازش بيرون آمد اگر روي تنم بنشيند؟ مگســها انگار خود مرگند. خود تـــلاشـــي. نمي توانم. مي ترسي از مـــرگ؟ نمي دانم. مي روم.

در خانــه نشسته ام. دوچرخه با حالتي خسته و بي حوصله تكيه داده است به ديوار راهرو. بايد بروم بيرون. با بـــاد ميعـــاد دارم. اما پرنده هنوز آنجاست. مرگ هنوز آنجاست. در آن مگسهــاي سبــــزرنگ.نمي توانم. كسي هست كه به باد بگويـــد تا در انتظارم بمانــد؟


Monday, August 26, 2002

.........

شنبه شب، در انتهاي اولين روز تورنمنت دو روزه ي واليبال ساحلي در تورنتو، پارتي بزرگي در مركز شهر برپاست و بازيكنان تيم هاي والبيال به سمت دوش ها مي روند تا سر و رويي صفا بدهند و خود را به انجا برسانند. ما اما هيچ تمايلي نمي بينيم كه به اين خيل جوانان شاد و بي خيال و پرانرژي ملحق شويم. پس مي رويم به همان مكان هميشگي.

خسته از يك روز تمام بازي زير آفتاب داغ و روي ماسه ي نرم سهل انگار سر ميز مي نشينيم و تن مي سپاريم به جمع. خستگي باعث مي شود كه الكل زودتر روي بچه ها اثر بگذارد. كريس شروع مي كند به طرح سوال هايي كه حتي شنيدنشان بدون طرح هيچ جوابي جمع را براي مدت طولاني به خنده مي اندازد: آيا تا به حال در ماشين ”اين كار“ را كرده ايد؟ آيا تا به حال در حال انجام ”ان كار“ مچتان را گرفته اند؟ و رديف سوالاتي كه جاي آوردنشان نيست اين وبلاگ. همه بايد جواب بدهند و من هم. بعد از طرح دو - سه سوال در كمال تعجب متوجه مي شوم كه من ”گويا“ از همه خلافكارتر يا بهتر بگويم بي كله تر بوده ام!!

همان يك ذره الكل آرامم كرده است وبر خلاف معمول بيشتر گوش مي كنم تا خودم شلوغ كنم. كمي كه مي گذرد مي بينم كه من مي توانم داستانهايي بسيار مهيج تري برايشان بگويم تا اينها با ابن همه تجربه و تكرار. گيج مي شوم اما فكر مي كنم و نتيجه مي گيرم كه طبيعي است. در ايران تو براي عادي ترين و عميق ترين روابطت مي بايستي هميشه غير عادي ترين راه ها را بروي. براي بديهي ترين چيزها بايد به همه و همه، خانواده ات، دوستانت، و حتي عقايد خودت جواب پس بدهي... و اين تو را مي كشد به انجام آنچه مي خواهي در موقعيت هاي غيرممكن.

دلم تنگ مي شود براي قديم. براي آن روزها كه حتي گرفتن دست آنكه دوستش مي داشتم؛ براي اوليــــن بار؛ عين پريدن از بلندترين ارتفاع ها بود به ته يك نامعلوم. از گفنگوي پرهياهويشان انگار بيرون مي آيم. سرم را مي گذارم روي ميز. مي انديشم به آن نامعلوم.


Thursday, August 22, 2002

..........

از توانم خارج است گاهي. نمي توانم همه چيز را كنار هم بگذارم. نمي توانم به همه ي حقيقت يكجا و يكپارچه نگاه كنم. تاب نمي آورم. مي داني ... وقتي كه عشق نيست حقيقت رنگ ديگري مي گيرد. زندگي رنگ ديگري مي گبرد. وقتي عشق نيست آدم رنگ ديگري مي گيرد.

مي داني... در من انگار هميشه هراسي بود. هراس از خودم. هراس از تو. هراس از دست دادن. هراس به دست آوردن. تن دادن. سر باز زدن. رفتن. ماندن. ديدن. نديدن. به خاطر آوردن. از ياد بردن. با من هميشه هراسي هست.

كجا هستم من. چشم باز مي كنم. اين همه راه آمده ام. اين همه فاصله. از خودم. از تو. از همه ي آنچه كه مي پنداشتم كه دارم. از همه ي انكه مي پنداشتند كه مرا دارند. نمي دانم. نمي دانم كه بايد به گذشته فكر كنم يا نه. نمي دانم بايد از گذشته فرار كنم يا نه. گاهي انگار هيچ نمي دانم.

در تاريكترين دقايق اين شب هاي تنهايي، در اتاق كوچك اين خانه ي كوچك آرام مي نشينم و گوش مي سپارم به صداي مبهم هستي. به اين نامعلوم كه مرا در خود گرفته و مي برد. مي انديشم به عظمت. به تيرگي. به خردي. به خودم. و هراس مي آيد. نرم. پاورچين پاورچين. و دست مي كشد روي نهاني ترين نقطه در قلبم. زمزمه مي كند. مي پذيرمش. چشم مي بندم و گوش مي سپارم.


Tuesday, August 20, 2002

.......

مي وزد و پرده ي سفيد اتاق پر مي شود از اين حجم ناشناس بي شكل و لبه هايش را مي كشد تا پايه هاي ميز نهارخوري سياه رنگ و انگار مي نشيند روي صندلي مجاورش كه كفه اي حصيري با بافتي ريز دارد. دستش را تكان مي دهد و شمع صورتي رنگ از روي شمعدان سياه فلزي مي افتد پايين و گم مي شود روي طرح سرخرنگ گليم ابريشمي. برگ هاي سبز رنگ شمعداني در گلدان كنار پنجره در تلاطم حضورش جان مي گيرند و انگار مي رقصند. مسحورم مي كند حضور نابهنگامش. به سويش مي روم. بر سر ديگر ميز مي نشينم. دستهايم را زير چانه مي زنم و دل مي سپارم به اين حضور شگرف.

نيمه هاي شب با نوازش نرمش بيدار مي شوم. بيداري نيمه شب را دوست دارم. مي داند انگار. حاشيه ي سرخ پرده ي را بر صورتم مي كشد و صدايش نرم در اتاق مي پيچد. انگار در استانه ي پاييز تورنتو آمده است به مهماني من. روي تخت غلت مي زنم و مي چرخم به سمت پنجره و نگاهش مي كنم كه در پرده موج مي زند و پنجه اش را مي رساند به من. مي خندم از غلغلك نرم سرپنجه هايش. دوستشان دارم. شب را و باد را.


Saturday, August 17, 2002


هر گوشه غرفه اي برپاست. بوي غذا همه ي فضا را پر كرده است و پشت پيشخوان غرفه ها زنان ملبس به لباسهاي محلي اقوام مختلف به رويمان لبخند مي زنند. خيلي از اين غذاها را نمي شناسم. از لباسها هم نمي توانم دقيقاً تشخيص دهم مليتشان را. دوچرخه هايمان را يک جایی می گذاریم و تن می زنیم به این جمعيت شاد و پر هياهو. چشمم ناخودآگاه در جمعيت به دنبال آشنايي مي گردد. در همهمه ي چشم ها و دهان ها يك لحظه ترديد مي كنم. آن چهره آشنا... به سمتی مي چرخم. فستيوال غذاست در تورنتو.

به در ورودي مي رسم و از اتاقك بازديد بدني خواهران مي گذرم. وارد سالن اصلي كه مي شوم سر ماموران امنيتي وزارتخانه مي چرخد به طرفم. كتاني چيني سفيد ساقه بلند و شلوار جين ابي روشن تركيبي نيست كه در گردهم آيي هاي وزارت كشور خيلي عادي باشد. چشمم در انبوه جمعيت كه همه مرد هستند به دنبال تو مي گردد ... آه! آنجا ايستاده اي. عجيب است چند دقيقه بيشتر نيست كه از هم جدا شده ايم. اما يک چيزی انگار تازه است. هياهوی اين چهره های غريبه نمی گذارد درست فکر کنم. به تو می نگرم. تو همان آدمي؟

در ميان اين مردهاي كت شلوار پوش با ريش هاي متوسط و اين چهره هاي اخموي بي نشان، چهره ي تو قابل تشخيص نيست. دارم بالا مي آورم. اينجا چه مي كني ليلا. مي آيم به سمت تو. تو يک طور غريبی هماهنگی با اين جمعيت. ما با هم چه مي كنيم؟ سخنراني عبدالله نوري، وزير كشور وقت است در حمايت از عملكرد كرباسچي. مديران و مسئولين رده هاي مختلف ادارات وابسته به وزارتخانه به آن فراخوانده شده اند و ما هم آمده ايم. بهتر مي بينم كه به تو نپيوندم. يك جوري همه ي ماهيچه هايم از احساس تنفر از ديدن ابن قيافه هاي مسامحه گر مديران دولتی منقبض شده اند. گذاشته ام که زمان بگذرد با ترديد هايم. به سمت سالن سخنراني مي روي. چهره ي توست اين؟ درست ديده ام؟

به مامور متعجب دم در سالن می گويم که از کجا امده ام و با زحمت گام برميدارم. از پشت روي صندلي ات خم مي شوم: "من مي روم!" بر مي گردي. با آن چهره ي غريبه ي بي نشان: "تا اينجايش را آمده اي. بمان". زهرخندم اخمهايت را در هم مي برد: "نمي بيني؟ اينجا كه جاي من نيست."

مي چرخم و از سالن مي آيم بيرون. دوستم با ظرفي غذا به سمت من مي آيد و مي گويد كه به غرفه ي سوئد برويم و عكسي بگيريم. مي رويم به سمتي. بر مي گردم. چهره در ميان سايه هاي اين همه چشم و اين همه لبخند ديگر پديدار نيست. دوستم مي پرسد: "ليلا. كسي را ديده اي؟" شانه بالا می اندازم."نه!" بر مي گردم و بشقاب را از دستش مي گيرم و راه مي افتم. تن می دهم به طوفان درد ويرانگری که تهی ام می کند از هر حس زندگی: "هميشه فكر مي كردم آشناست. اشتباه بود. برويم."


Thursday, August 15, 2002


براي خداحافظي خم مي شود و من بر خلاف هميشه كه دستم را براي خداحافظي دور شانه اش حلقه مي كنم ( كه انگليسي اش مي شود: Giving a hug ) ناخود آگاه كمي از او فاصله مي گيرم و گونه ي راستم را بالا مي گيرم كه بوسه اي بر آن مي زند. از گوشه ي چشم مي بينم كه منقبض و تا حدي عصبي ست. مي خندم: ” خداحافظ كريس“ . با لبهاي بر هم فشرده جواب مي دهد: ” See You “

در ماشين را باز مي كنم اما سوار نمي شوم. نمي توانم. مي چرخم به سمت او كه دور مي شود. ” كريس! مطمئني حالت خوب است؟ “اخم خندانش را به من نشان مي دهد و مي رود. عيناً شبي نه چندان دور كه به جاي رساندن من رفتيم كه ابتدا او را پياده كنيم. آن شب با اين كه ديروقت بود به درخواست او و براي نوشيدن يك قهوه به داخل رفتم و نشستيم به بحث. بجث جالبي بود اما نتيجه اي نداشت. كريس ديدگاهش راجع به زندگي و خواستهايش را خيلي راحت در چند جمله ي ساده توضيح داد و من يك عالمه از پيچيدگي عشق و ايمان گفتم. بر خاستم و ديري وقت را بهانه كردم و رفتم. نگران.

گيج شده ام. سر شام پس از مدتها براي اولين بار كنار من ننشست. طرف ديگر ميز نشسته بود و نمي توانست گرفتگي اش را پنهان كند. در آدم شاد و پر انرژي و خوش مشربي مثل او اين نمي دانم نمود چيست. هنوز خيلي خوب نمي شناسمش. كريس هميشه مدعي ست كه آدمي كم عمق است و از زندگي انتظار ويژه اي ندارد. اما صادق است و صميمي. ما همان اول آشنايي سنگهايمان را با هم وا كنديم: “ما اصلاً با هم سنخيتي نداريم“.

بر سر ميز از حال دوست دخترش اَناليـــــز مي پرسم كه زني آلماني تبار است و بسيار زيبا. با بي اعتنايي مي گويد كه اناليز دوست پسري دارد و چندان هم مورد توجهش نيست. سر به سرش مي گذارم كه نبايد بگذارد چنين زني از دستش برود. پوزخندي مي زند: ” ولي اين زنانگي نيست كه من در يك زن مي خواهم، هيجان است و شور و Playfulness. اين تويي كه نمي داني چه مي خواهي.“ براي اولين بار در طول زماني كه مي شناسمش آرام و كم حرف تكيه مي دهد به پشتي صندلي و گوش مي سپارد به صحبتهاي ديگران. شام را دير مي آورند و من كه ليموناد الكلي را خورده ام باز هم يك كمي احساس گيجي مي كنم. در جواب كريس و مايك كه مي خواهند بدانند كه ايا خواهم توانست تا خانه پشت فرمان بنشينم يا بايد مرا برسانند قاطعانه مي گويم كه مي توانم. نمي خواهم دوباره مجبور شوم با او در تنهايي حرف بزنم. از توضيح دادن خودم خسته ام. نمي خواهم اين دوستي را خراب كنم و از دست بدهم. اوقات خوشي داريم با هم در اين گروه.

خسته و خاك آلود و خواب زده مي رسم خانه. تلويزيون را روشن مي كنم. تكيه مي دهم به پشتي صندلي و به افكارم فرصت مي دهم تا پشت بازتاب تاريك و روشن صحنه هايي پناه بگيرند كه معنا نمي شوند در ذهن خسته ام. آرامش. همين.


Tuesday, August 13, 2002

......

از در خانه بيرون مي آيم و پيش از آنكه قفلش كنم، دگمه ي آسانسور را مي زنم. به سيبي كه در دست دارم گازي مي زنم و خود را مي سپرم به حركت ملايم آسانسور كه مي بردم به سمت پايين. نگاهي به ساعت مچي مي اندازم. مثل هميشه ديرم شده است و چشمم از راهبندانهاي صبحگاهي تورنتو هيچ اب نمي خورد. در آينه ي آسانسور نگاه مي كنم به خودم كه با قيافه اي خواب آلود و شرور لبخند مي زند و چشمكي حواله ام مي كند. از حالت ساده و شاد و كودك واري كه دارد جا مي خورم. اخم مي كنم و پشتم را مي كنم به او. اينطرف باز هم خودم ايستاده است اما جدي و آرام و خيره شده است به چهره ي من. چين و چروكها و لكهاي افتاب را با دقت برانداز مي كند و با نگاهش به لباس و آرايشم خرده مي گيرد. از قيافه اش پيداست كه دارد سالها و ماه ها را برآورد مي كند. اين يكي را هم اصلاً دوست ندارم. حوصله ام را سر ميبرد. مي چرخم به سمت ديگر.

به دختر جواني كه با مانتو و مقنعه ي مشكي تكيه داده است به ديواره ي آسانسور مي گويي: موهايت پيداست. كي ياد مي گيري اين روسري را درست سرت كني؟ دخترك با قيافه اي خندان دستش را بر روي سرش به عقب مي كشد و مقنعه ي مشكي بار هم عقبتر مي رود و چتري موهاي كوتاهش بيرون مي زند. دستش را به كمر مي زند و با لحني بازيگوش مي گويد: عزيز دل! زن كه گرفتي، موهايش را برايت خواهد پوشاند. و زبانش را نشانت مي دهد.

جلو مي ايي و دستت را دور كمر دختر مي اندازي و با خنده دخترك را به سمت خودت مي كشي ومي بوسي اش. دخترك بوسه ات را جواب مي دهد و بالاتنه اش را به زحمت از تو جدا مي كند وخود را عقب مي كشد و در چشم هايت خيره مي شود و آرام مي گويد: اگر در آسانسور دوربين باشد چي ؟ يكدفعه عوض مي شوي. انگار يك آدم ديگر در يك آن جاي تو را مي گيرد. دخترك را رها مي كني و يقه ات را مرتب مي كني و دستهايت را پشت كمر قلاب مي كني و راست مي ايستي. با اين كت و شلوار خاكستري تيره و ريش و موي سياه و اين نگاه جدي بيش از هر وقت ديگري به بچه مذهبي ها شباهت داري.

دخترك اما مي خندد و مي پرد و از گردنت اويزان مي شود و بي توجه به تلاش بي فايده ي تو براي جدي بودن پشت سر هم مي بوسدت و بلند مي گويد: ديگر ديدنمان. عين يك بچه ي شيطان براي فرار از دستان زورمندت كه مي خواهد او را از خود جدا كند پاهايش را به دورت حلقه كرده است و تو با آن قيافه ي خندان كه بيهوده سعي مي كند جدي باشد بيش از آنكه مضحك به نظر برسي دوست داشتني هستي.

اسانسور مي ايستد. مي چرخم به سمت در. خيلي جدي و آرام از آن بيرون مي روم، بي آنكه در چشمان متحير زني از كاركنان شركت بنگرم كه مي خواهد سوار شود و بچه اي را كه در آغوش دارد به مهدكودك طبقه پايين ببرد. ته مانده ي سيب را در سطل اشغال توي كريدور مي اندازم و مي روم به سمت درب شركت. با خود فكر مي كنم: فهميـــد؟

در پاگرد ورودي به مايكل سلام مي كنم و دستي مي كشم بر سر ماكس، سگ بزرگ جثه اش كه پوزه اش را به نرمي به پايم مي مالد. به ساعتم نگاهي مي اندازم. نيم ساعتي دير كرده ام. مثل هميشه.


Sunday, August 11, 2002

.....

چشم باز می کنم. نيستی. نمی دانم کی بيرون رفته ای و خنده ام می گيرد که ورودی چادر را نبسته ای و نور خورشيد رقص کنان خود را از گوشه ای به گوشه ای ديگر کشانده و انگار لبخند می زند و چهچهه ی پرنده ای از روی درخت مجاور به گوش می رسد. سرم را در کيسه خواب فرو می برم اما پنجه ی متجاوز آفتاب روی سطح سبز رنگ ان گردش می کند و ردی سرخ از خود می گذارد. می چرخم تا از تپش رنگها و صداها خود را رها کنم. خوابم می ايد هنوز. اما از درب باز چادر قامت تو را می بينم که در کنار اتش نشسته ای وبه دورها چشم دوخته ای. اين صدای اواز تو بود پس. بلند می شوم و می نشينم.

چشم باز می کنم. درد. اين درد از کجاست. درد است که دستم را می گيرد و يکباره برم می گرداند به زندگی. به هشياری. شعاع نوری روی صورتم افتاده است اما نوازشش از دردی که در درونم می پيچد نمی کاهد. دستی بر پيشانی ام می کشد. انگار در گوشم زمزمه می کند که کمی ديگر بخوابم. هيچ چيز را به جا نمی اورم در اين اتاق. دست نور شروع می کند به نشان دادن اطراف. و واقعيت با همه ی قاطعيت بی رحمش باز می گردد. به ياد می آورم. چيزی در درونم مرده است. برای هميشه. بر می خيزم. می افتم. باز بر می خيزم. باز می افتم. هزار بار بر می خيزم و هزار بار می افتم. برخاستن و افتادن را پايانی نيست. بايد برخيزم. به سمت پله ها می روم که مرا بيرون می برد از اين همه هراس. از بالای پله به طبقه ی پايين نگاه می کنم. ايستاده ای. با نگاهی خالی. به پايين که می رسم. می افتم. اين چهره که بر من خم شده و نگران است صورت توست؟ هر آنچه را که در درون دارم بالا می آورم. صدای افتادن. صدای سقوط. صدای تهی شدن من از من. دستت را که برای کمک پيش آورده ای پس می زنم. بلند می شوم و می نشينم.

صبحدم با غلغلک شعاع نوری که از لابلای پرده ی سهل انگار راه خود را پيدا کرده است چشم باز می کنم. شعاعی نوازشم می کند. گرم. شعاعی بازيگوش بر سقف می رقصد ... شعاعی ديگر خطی روی زمين کشيده است که به در اتاق که می رسد پهن تر و پهن تر می شود و يک جور نامحسوسی کمرنگ تر. انگشت اشاره ام را به تهديد تکان می دهم به آنکه روی سقف کشاله می رود. خوابم می آيد اخر ... آنکه بر تنم بازی می کند نرم در گوشم می گويد که " ما همه ی اين را را آمده ايم برای بيداری تو" می چرخم و با دست سُرش می دهم به سمت ديگر تخت. حالا دست نوازش گرم نور به من نمی رسد اما روی رواندار طرحدار مکث می کند ويکباره همه چيز روی آن جان می گيرند. گلها انگار با نوازش ان بازتر می شوند و صدای ان پرنده ی کوچک يکباره گوشم را پر می کند. خانه. بلند می شوم و می نشينم.


Friday, August 9, 2002

جرس

بگو به باران
ببارد انشب
بشويد از رخ غبار اين کوچه باغها را
که در زلالش
سحر بجويد
ز بی کران ها
حضور ما را.

به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از ان را ندانيم
من و تو بيدار و
محو ديدار

ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان باغ مرغی ست
و یا پيام از ستاره ای دور
که می کشاند
بدان دياران
تمام بود و نبود ما را
درين خموشی و پرده پوشی
به گوش افاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را.

در این شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجيیر
کرانه لرزان در ابر خونين
تو دانی اری
تو دانی اری
دلم ازين تنگنا گرفته.

بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را.

..................................................

شفيعی کدکنی
آيينه ای برای صداها



Wednesday, August 7, 2002

سرگشتگي

عكسهاي مجازات هاي اسلامي را ديدم. چشمي كه در آورده مي شد و دستي كه بريده مي شد. حكم اسيد پاشيدن به صورت يك زن روستايي را هم خواندم كه در دفاع از خود بر روي مرد مهاجمي اسيد ريخته بود. يكجوري دست و دلم به كاري نمي رود. آرزو مي كنم كه من هم مي توانستم هر چه دلم مي خواهد به زمين و زمان بگويم و خشمم را بر سر ديگران خالي كنم كه كم هستند و ضعيف هستند و سازشكار هستند ... نمي شود.

مي روم و در آينه به خودم نگاه مي كنم. آينه بي هيچ هيجاني مي پرسد:
- خودت چه هستي؟ ... چه كاري از ديگران انتظار داري كه مي توانند بكنند و تو نمي تواني؟ ... چه كاري ديگران نكرده اند كه تو كرده اي؟
جوابش را نمي دهم. مي دانم اين بحث آخرش به كجا مي رود. عمري ست كه اين گفتگو مي رود بين من و اين زن كه هر سال آرامتر و خسته تر به نظرم مي ايد. از ان زمان كه دختر نوجواني بود شرور و تند و تيز با سري پر از طوفان... بعد از مدتها سكون مي انديشم به عمل. سالهاست كه عين يك فنر بسته نشسته ام فنري كه مي ترسم دير يا زود انرژي اش را از دست بدهد و در همان حالت بسته بماند. براي هميشه.

چطور است بروي خودت را زنجير كني به ديوار سفارت ايران در كانادا. با يك پلاكارد و يك سري اعلاميه! عقل سليم مي گويد: هنوزCitizen نيستي. اينكار را بكني نخواهي توانست هم كه Citizen بشوي. سه ماه تا گرفتن آن بيشتر باقي نمانده است. از طرفي ديگر سفارت ابران هم كه در اوتاواست، بايد كارت را رها كني. بروي و گير بيفتي كارَت را از دست مي دهي. نان از كجا خواهي خورد؟ متنفزم از اين عقل سليم. دهن كجي مي كنم به آن در اينه.

چطور است در Petition.com طوماري به چند زبان تهيه كني و امضا جمع كني براي اين زن و بفرستي براي مري رابينسون... ها؟ ... مي شود هم پاسپورت كانادايي را سريع گرفت و از ويزاي همه ي دنيا بي نياز شد و دو سه نفري همراه پيدا كرد و با دوچرخه يا پاي پياده با پلاكارد و اعلاميه راه افتاد دور دنيا و با تبليغ بر عليه قوانين قضايي حكومت ايران در رابطه با زنان حمايت گروه هاي فمينيستي را در سراسر دنيا را جلب كرد و باني يك عالمه بيانيه شد ضد قوانين اسلامي.... ديگر چكار مي توان كرد؟ ها؟ ... شما بگوييد! رفقاي خشمگين. به جاي تهديد كردن و متهم كردن همديگر ... چه كاري ما مي توانيم انجام دهيم؟


Monday, August 5, 2002


کتابچه ای بسيار کوچک ست که اتفاقی به دستم رسيده است. انگار که باد آورده اش و انداخته اش دم در خانه ی من. کوچکتر از يک تقويم جيبی که يکسال تمام را در خود دارد. کوچکتر از دفتر تلفنی که در برگهايش شماره های رمز تمام ارتباط من است با ادمهای ديگر اين دنيا. کوچک است. بازش می کنم. در صفحه ای از آن نوشته است:

همه ی آنچه ما هستيم به وجود می آيد
با انديشه هايمان.
با انديشه ها مان،
ما جهان را می سازيم.


ذهنم از پذيرش اين مفهوم سر باز می زند. اين نوشته هم در من اندیشه ای خلق می کند مانند ديگری که می خواهد نفی اش کند. آن انديشه که مرا ذوب می کند و می آميزد با زندگی. آنکه اسيرم می کند. که خود را باز نمی شناسم از آن و آن را از خود. ورق می زنم. می گويد:

زندگی کوتاه است
زمان به سرعت باد می گذرد
آشکار ساز گوهر حقيقی را
پالوده کن
ذهن و قلب را
تا شادی را به کف آوری.
مهربانی کن؛ رحيم باش
بخشنده باش؛ نيکو عمل کن.
تمرکز کن.
درک کن.
بيدار شو.


در من چيزی در هم ريخته است که نيازمند نوازش اين سخنان است. نيازمند باور. آرزومند آرامش. در کداميک از زندگی هايم بايد بيدار شوم. گم گشته ام. آشفته. ورق می زنم. می گويد:

آرامش بر می خيزد از
درون.
جستجويش نکن
در بيرون.


در خود می نگرم. در آنجا که باورهايم با رنج به هم می رسند. در تقاطع ايمان و رنج. کدام دريچه را نگشوده ام. نور از کجاست که بايد بتابد؟ می گويد:

آرامش عدم حضور تضاد نيست،
تقواست، و
باور،
نمودی از عشق،
صداقت و اعتماد.


آرام می نشينم. به کتابچه ی بسيار کوچک نگاه می کنم. که عالمی را در خود دارد: قـلـب يـک بـــودا. بر يک برگه ی سفيد سر مشقی برای خود می نويسم: آرامش، نبود تضاد نيست ...


Thursday, August 1, 2002

يك دوست جديد

سر ميز شام نشسته ايم با بچه هاي چكسلواك و كانادايي. پسرجواني از جمهوري چك با ماست كه ساكت نشسته است و به شرارت هاي ما مي خندد كه PUB را گذاشته ايم روي سرمان. كريگ با بدجنسي تمام مرا به وي نشان مي دهد: اين ليلا كمونيست است ها! مي داند كه انان كه در سيستم كمونيستي در اروپاي شرقي زندگي كرده اند تا چه حد از آن بيزارند. در ميان انكار من و داد و فريادهاي خندان بچه هاي چك يكمرتبه سوزان، دختر كانادايي كم حرف و جواني كه گاهي فقط براي تمرين به ما مي پيوندد با حالتي شيفته و احساساتي مي گويد: اوه ! شما كمونيستيد. چه خوب! همه چهار شاخ مي مانيم. مي گويم كه نيستم و مي پرسم كه چه مي داند از كمونيسم. مي گويد كه چطور آرمانهاي انساني اين مكتب در نظرش جوابگوي ستمي ست كه بر جوامع انساني مي رود و اينكه چقدر تنهاست در اين باور.

دختري جوان، ظريف اندام، بي نهايت خوشگل، عميقاً خوشدل و دوست داشتني ( كه ديدنش هميشه اين حس تلخ را در من ايجاد مي كند كه چرا پسر نيستم!!) با آن چشمان تابناك روشن در رابطه با مذهب كاتوليك و ايراداتش، ديوارهاي بلند اعتقادات پوچ و بي اساس مذهب و تلاشش براي رهايي از آن برايم حرف مي زند. شگفت زده مي مانم. از خانواده ي كاتوليك متعصبش مي گويد و تنفرشان از بي ديني او. از تلاشش براي بهتر بودن و اميدش براي پيدا كردن حقيقت. شور تغيير و مبارزه در سر دارد.

راجع به ضعف هاي كمونيسم در شكل حكومتي اش بحث مي كنيم و همينطور چهارچوب هاي بسته ي يك ” ايسم “ . از ايمان. از اميد ... بچه ها نوشيدني بر سر و كله مان مي ريزند مجبورمان مي كنند كه بلند شويم. به صورت زيبا و هوشمند دخترك نگاه مي كنم كه از شوق و احساس وپاكي مي درخشد ... اوه... در اين لحظه زندگي بي قيد وشرط زيباست.