Tuesday, July 30, 2013

و تو به همان دلیلی که حس می کنی دیگر چیزی برایت باقی نمانده است .. که دیگر چیزی نیست که بخواهی برای خودت نگاه داری... و به همان دلیل ساده که همه را می خواهی بی آنکه بخواهی طلب کنی ...و غرورت که قبول نمیکند که طلب کنی ... یکباره دست دراز می کنی و تکه ای از خودت را پس می گیری. خیلی ساده. یک جمله ی ساده. یک قرار سبکسرانه. تو تکه ی کوچکی از خودت را پس می گیری بی انکه بخواهی اش. تو سوزش ضربه را احساس می کنی بر تن دیگری. و انگار از ان تسکین پیدا می کنی.

و بازی اغاز می شود. و تو می دانی که بازی است. و آن دیگری می داند که بازی است. و ضربه ها با همه ی سادگی شان درد آورند .. انقدر که در ناباوری خورت همین بازی ساده جدی می شود و جدی تر می شود. و دیگری تو را به تو پس می دهد .. بی آنکه از تو دست بکشد. و تو دیگری را کنار می زنی ... بی اینکه هیج چیز دیگری به جز موجودیت یکپارچه اش این کشش غیرقابل تحمل را که مثل پروانه توی دلت بال بال می زند آرام کند.

و بازی پیچیده می شود. و زخمها عمیق می شوند. و خون-چکان. و آن لحظات دیوانه وار با هم بودن. در هم پیچیدن. دادن و گرفتن سودایی. و زخمی که در ان میانه سرباز می کند.

تو بودی که شروع کردی. من بودم که ندانستم. و فراموش کردم. و به یاد آوردم. و رنج. و رنج.
سالها گذشتند تا بدانم که این همه بازی ای بیش نبود. هلاک از تب تن. که فرو نمی نشست


Sunday, July 28, 2013

تو شروع کردی.
من فقط سعی کردم که کمکت کنم تا تمامش کنی.
کردم.
تمامش کردی.
رفتیم.


Friday, July 26, 2013

فیسبوک چرا استاتوسهاشو اپدیت نمی کنه ... اینا کجا هستند پس؟
painfully married .... happily divorced


حوصله ندارم بروم این نوشته های مربوط به نئولیبرالیسم و نئوکانسرواتیسم و تحریم و جنگ را بخوانم .. هم سختند ... هم طولانی ...
بروم سینه بندم را در بیاورم بروم توی خیابان قاطی انقلابی ها!


Wednesday, July 24, 2013

پاتزده سال گذشته است. و من هنوز تو را به ياد مي اورم. با وضوحي دردناك. و با هم بودنمان را. و اين وقتها از ديگران فقط فاصله نمي گيرم ... يا دوري نمي كنم ... فقط ... بيزار مي شوم.
من از همه چيز و همه كسِ اين زندگي بيزار مي شوم. از هر جيز كه تو نيست و فكر مي كند بخشي از من است. يا مي تواتد باشد.

و من مثل گربه اي مچاله مي خوابم و سرپنجه هاي زخمي ام را ليس مي زنم. تا بگذري. تا بگذرد. بيزاري.

و من بلند مي شوم و مي خندم و بالا و پايين مي پرم با شور و هيجان هميشگي ... تا حمله ي بعدي.

بيدليل نيست كه اينقدر خسته ام شايد ...
كه اينقدر سخت مي شود برايم گاهي ... وقتي چيزي ذره اي از حدش در مي گذرد. و من چنان نگاه سردي مي اندازم كه پشت خودم از سردي اش تير مي كشد.

مچاله خوابيده ام. و سر پنجه هايم 
برق  برق مي زنند.


می نویسند: "روشنفکر اسلامی" یا "حقوق بشر اسلامی" .... به تحقیر که جمع متضاد را نمایش دهد؛ "روشنفکر کاپیتالیست"! "مدافع حقوق بشر حامی غرب"!
غلط نکنم ویکتور خارا اگر دستهایش شکسته بسته نبودند ترانه ای می سرود.
... به این استحاله ی مفاهیم در گُه.


Tuesday, July 23, 2013

نزديكيهاي عيد نمي شود مغازه ي ايراني رفت .... ظرف كوچك كوچك كوچك اب پر پر پر ماهي هايي كه جا ندارند نفس بكشند ... و زيتون پرورده اي كه نه شكلش به زيتون پرورده مي ماند و لابد نه طعمش كه حتي از ترس سرخوردگي نميخواهي بچشي

دلم براي عيد تهران تنگ نمي شود ... ايران هم كه بودم از عيد بيزار بودم ... الان حتي دلم براي دوستانم هم تنگ نمي شود ... كمي براي خانواده ... زيادي براي توچال.
اخرين باري كه تهران بودم تنها رفتم بالا. يك هفته پيش از عيد.
تنهاييم را با خودم اَوردم ...


Monday, July 22, 2013

نقش یک کتاب در زندگی ادم چقدر می تواند باشد .. باور می کنی ... یکی از چیزهایی که در آن سالها ذهنم همیشه چرخ می زد اسرنوشت "مده آ" بود .. من دلگیر بودم که "مده آ" باز می گشت که انتقام بگیرد ... دیگیر بودم که "جیسون" هرگز نمی توانست باز گردد .. که رفته بود .. و دلگیرتر که "مده آ" به خودش خاتمه می بخشید .. با رفتن جیسون

باور کردنش شاید سخت باشد که  یکی از چیزهایی که در ذهنم من را به این می خواند که: "لیلا تمام نشو! نباید تمام شوی!" همین داستان ساده ی "جان آنوی" بود. وبلاگم را با اسم "مده آ" شروع کردم ... اما می دانستم که داستان من تکرار داستان او نیست. تغییرش دادم. داستانم را.

جیسون: مده آ! من تو را دوست می داشتم. آن زندگی بی باکانه را که داشتیم دوست می داشتم. با تو به حنایت و حادثه جویی دلخوش بودم. هم آغوشی مان بعد از آن همه جنگ و جدال سخت، و آن نفاهم بعد از نزاعمان بر روی تشک کاهی گوشه ی ارابه را دوست می داشتم. من آن دنیای سیاه تو را و عصیان گستاخی ات را را با وجود وحشت مرگ دوست می داشتم.
حالا می خواهم مثل مردم بشوم. می خواهم این دنیای پر جنجال که تو مرا با خود به آن کشیدی شکلی به خود گیرد. بی شک تو حق داری بگویی که منطقی در این جهان نیست .. که نه نوری وجود دارد و نه آرامشی ... و همواره با دستانی خون آلود جان بکنی و هر چیزی را که به دستت می رسد خفه کنی و دور بیاندازی.
من اما می خواهم بس کنم. مردی شوم مانند مردان دیگر. مانند آنها که تحقیرشان می کردیم. همان کاری را بکنم که پدرم و پدرِ پدرم و تمام کسانی که پیش از ما بوده اند می خواستند بکنند. آنها که از ما زندگی ای آسوده تر داشتند. می خواهم در گوشه ی کوچک و تمیزی فراهم کنم تا در آن انسان از وحشت این وحشتناک پر آشوب مصون بماند.

مده آ: پس می توانی دنیایی را تجسم کنی که من در آن نباشم؟

جیسون: با تمام قوا سعی می کنم. من دیگر جوان نیستم و تجمل رنج کشیدن ندارم. در مقابل این تضادهای دهشت انگیز و جهنمی که ما در آنها فرو افتاده ایم، این زخمهای دردناک، عکس العمل من ساده ترین عکس العمل انسان است. من از آنها رومی گردانم.

مده آ: جیسون به نرمی سخن می گویی اما سخنانت هراس انگیزند. چه قدرتی در توهست.
ای بازمانده ی هابل! هابل ثروتمند! ای نسل برحق! با چه آرامشی سخن می گویی. البته حق با توست چرا که خدایان در آسمان و دولتها در زمین از توست که حمایت می کنند.
چقدر خوب است نه؟ چقدر خوب است که روزی فرا رسیده است که می توانی مثل پدر و اجداد خود که همه شان البته بر حق بوده اند فکر کنی. چقدر خوبست که انسان بتواند نجیب و شرافتمند و نیکو باشد. چقدر خوبست که با ظاهر شدن اولین علائم ضعف و چیری که بر روی چهره ات نقش می بندند، حاصل روهای پر سعادت عمرت در کنارت باشند.
آری جیسون! نقش خود را به خوبی بازی کن و بگو: "آری".
من نمی خواهم.

جیسون: این کاری بود که می خواستم در کنار تو بکنم. هر چه را داشتم می دادم تا پابه پای تو پیر شوم. تا با هم در دنیایی پرصفا پیرشویم. این تویی که از پذیرفتن چنین زندگی سر باز می زنی.

مده آ: من آنرا نمی خواهم.

جیسون: پس هر جا که می خواهی برو. بدور خودت بچرخ. خودت را بزن و پاره کن ... نفرت بورز ... توهین کن .. بکش ... و هر چه را چون تو نیست قبول نکن. من اینجا می مانم. من به این همه راضی هستم. همین ظواهر را با همان عزم راسخی می پذیرم که پیش از این به خاطر تو نپذیرفتم. در حالی که پشت به همین دیوار شکننده و ناپایدار دارم که به دست خودم میان خودم و این فنای بی مفهوم کشیده ام ... برای این همه خواهم جنگید.
بی شک مرد بودن اینست، و غیر از این نیست. در تحلیل نهایی.



نازها زان نرگس مستانه اش بايد مي كشيديم.
كشيديم ...، و گذشت.


Sunday, July 21, 2013

من خيلي ادم ملويي هستم. زندگي شيرين است. دختر بازي خوب است اما اداب خودش را دارد. اوباما نئوليبرال است duh!! چپهاي شرمنده از چپهاي ادمخوار تهوع اورترند وبين خودم با خودم بماند مثل بندبازها از طناب سوسيال دمكراسي تاب مي خورند و روي تور نئوليبراليسم مي پرند. ارزوي اينكه نيروي كار و توليد جامعه سرنوشت خودش را به دست بگيرد انقدرها هم كه من سي ساله به خودم مي گويم غير ممكن نيست.


Saturday, July 20, 2013

بدون اسپري فلفل بدون تلفن و سل فون و جي پي اس بدون حتي يك چاقو تنها راه را مي گيرم و مي روم بالا ...
با خودم فكر مي كنم در ٤٥ سالگي مثل بيست ساله ها عمل مي كني ... سعي كن مثل بيست ساله ها فكر كني.
مي روم. بدون ترديد.
٥ مايل راه و ٤٠٠٠ فوت ارتفاع ...
ساده تر از انست كه فكر مي كردم.
مونت واشنگتن تصاحب شد.


Thursday, July 18, 2013

رسيدم خانه
فيسبوك را باز كردم
و در كنار عكس تيم واليبال ايران
و در كنار نام هاي شريعتمداري و روحاني
و در پايين عكس تظاهراتي در تركيه
و انطرف تر خبر مصر و اخوان مسلمش
سه تا عكس و گزارش ... از سه جاي متفاوت ... از قصابخانه ها ي گاوها خواندم ...تنم هنوز مي لرزد... من كه هنوز يكسال نشده دست از خوردن حيوانات برداشته ام

مي روم بخوابم. داغون.
كي اين كشتارگاه ها را مي بنديم؟ كي؟
اگاهي اگر بهرعمل نينجامد نفريني بيشتر نيست.


Wednesday, July 17, 2013

سالهاي گذار از خشم به بيهودگي.


Tuesday, July 16, 2013

کاميار به من مي گويد
"REBEL WITHOUT A CAUSE" چو
ن بي تن هايي ام را دوست دارم و از هر چيزي كه فرديت دور از سوسايتي منِ سوسياليست را قلقلك مي دهد عاصي مي شوم.
Rebel without a cause man?!
اين "همه" دليل براي سركشي ... شورش از من نيست ... براي من هم نيست ... نتيجه ي تلاقي من است با واقعيت درداور


Monday, July 15, 2013

واقعا .. یعنی واقعا اینا فک می کنن که جامعه ی جهانی با ان سازمان مللش که مقرش در نیویورکه ... یا با آن جایزه های نوبلش می اید و مردم ایران را از چنگ ارتجاع سیاه نجات می دهد؟
بعد بقیه ی دنیا را چی؟ افریقا؟ امریکای جنوبی؟

یعنی این حقوق بشری ها واقعا اینطوری فک می کنن؟
Read the history guys and find ONE freaking example!!


Sunday, July 14, 2013

متعجب بودم و دردمند از اينكه اين تفاوت از كجا مي آمد ... حالا بيزارم از مشابهت ها.


Saturday, July 13, 2013

من می بینم که اینجا و آنجا در رابطه با انتخابات این هفته ی ریاست جمهوری در ایران گفته می شود که ما برای به دست آوردن کوچکنرین چیزی که حق مان بوده است و اصلا ارزشی هم نداشته است یا ندارد اینهمه تلاش می کنیم و حالا بسیار خوشحالی می کنیم ... (البته ما منظور مردم ایران است وگرنه من که اینجا روی میل نشسته ام دارم کشک می سابم)

من اینطور فکر نمی کنم. وقتی در کانادا استیون هارپر شروع کرد به قدرت گرفتن ... با ان برنامه ی نئواکنسرواتیوش که مشابه برنامه های هیتلر در سالهای 1930 بود من فکر می کردم اولا کانادایی ها سر سوت متوجه می شوند و مردک را کله پا می کنند ... و دوما دیگر از "این" بدتر نمی شود که بشود.

جوان بودم و خام. کانادایی های رای دهنده به وسطه ی یکسری سیاستهای دروغین اقتصادی و «سیاست مبتنی بر رعب و وحشت» کانسرواتیوها ساکت ماندند و هر روز در دلشان خوشحالی کردند که به وضعیت اسفناک اروپا دچار نشدند (آنهم در اقتصادی که اساسش روی منابع طبیعی است و اساسا فرمولش متفاوت است) و چپهای معتدل نتوانستند دروغهای هارپر و تفلبهای انتخاباتی و سواستفاده های کانسرواتیو پارتی از منابع دولتی از یک طرف و از لابی های نفت و اسراییل از طرف دیگر را به مردم نشان دهند چرا که در مدیا اخبار را مانیوفکچرد می کنند و مثل قرص به مردم می خورانند و چپهای انقلابی هم که رای نمی دهند و سیستم را به رسمیت نمی شناسند در میان مردم پایگاهی ندارند.

در این میان درالبرتا، سرزمین نفت کانادا، خاستگاه استیون هارپر و راست ترین بخشهای کانادا که سی و پنج سال است که دولت استانی فقط در اختیار کانسرواتیوها بوده است ... سرزمین لابی های اساسی کمپانی های نفت و گاز برای احرای لوله های نفت به امریکا و به چین و به شرق کانادا با زخمی کردن محیط زیست در مسیرش دارند کانادا را نابود می کنند یک گروه جدید قدرت گرفت به نام «رُز وحشی پارتی» که رهبرش درست مانند کانسرواتیو پارتی وقتِ البرتا یک زن است ... که می شود گفت آنقدر راستگراست که "مارگارت تاچر" پیشش «رُرا لوگزامیورگ» محسوب می شود!! «وایلدرُز پارتی» به سرعت در آلبرتا پایگاهش را پیدا کرد و تا روز قبل از انتخابات اخیر استانی در البرتا امارها نشان می دادند که از کانسرواتیو پارتی جلوترند .. و حالا انتخابات را باختند شاید چون لیبرال ها و نیو دمکرات ها ترسیدند و به کانسرواتیو ها رای دادند یا چون دو تا از کاندیداهایش در همان هفته ی آخر سخنرانی های هموفوبیک و نژاد پرستانه داشتند و کانسرواتیوها از ان استفاده ی فراوان کردندو «وایلد رُز» را بی اعتبار کردند ... اما با وحود باخت، جایگاهشان را در مجلس دولت استانی البرتا پیدا کردند .. تا دور بعدی. درست موقعی که من شخصا فکر می کردم وضعیت از امروز نمی تواند بدتر شود ... فهمیدم که چقدر در اشتباه بوده ام.

باید قبول کرد .. «راست» حامیان خودش را دارد .. در سراسر جهان .. حامیان قدرتمند و ثروتمند .. و هر روز در حال پیشروی است ... و با هر عقب نشینی کوچک نیروهای مترقی ... یا کوچکترین تفرقه .. و با این دعواهای احمقانه ی ایدئولوژیکی یا استراتژیکی بر سر تعریف «بهترین» یا «تنها» راه رسیدن به یک سیستم بهتر در میان نیروهای مترقی ... «راست» هر روز پیشروی می کند .. و باز پس گرفتن مواضعی که مدتی قبل به نظر مفتوح می رسیدند برای «چپ» سخت تر می شود. کانادا مستثنی نیست. ایران هم.

این تلاش مردم ایران را برای باز پس گرفتن سنگری که خصوصا در زمان خمینی با «عزل» بنی صدر و تظاهرات و کشتار متعاقب ان در سی خرداد انگار برای همیشه به حاکمیت تعلق گرفت و تنها با پیروزی خاتمی در سال 1375 از کنترل مطلق ولایت فقیه در آمد .. به نظر من نباید کوچک شمرد.

پانویس اول: منظور من از چپ ایدئولوژیک نیست بلکه هر نیرویی است که برای عدالت اقتصادی و اجتماعی و زیست محیطی مبارزه می کند .. یک کشیش می تواند چپ باشد!

پانویس دوم: من سیاستهای آقای بنی صدر را مطلقا قبول ندارم .. اما عزل او توسط خمینی به نظر من لحظه ی ورود ایران به ابن سیستم استبدادی کنونی بود که سی سال است بر ایران سنگینی می کند




تعطیلات در نیوهمپشایر


Friday, July 12, 2013

در روز "كانادا دي" بيشتر از هميشه به تاريخ ايندين/كانادايي هايي كه نه اهل اينديا بودند و نه به اهليت كانادا پذيرفته شدند و خان و مانشان به تاراج رفت فكر مي كنم.


جالبه که عشق به کوروش کبیر و نتانیاهو این روزها در یک پکیج می آید.


Thursday, July 11, 2013

در هات نشسته ايم به خوردن . تا قله ١٢٠٠ فوت مانده است.
مي گويد: از اينجا بالاتر رفتن خطرناك است. احتمال رعد و برق هست.
به دوستم مي گويم كه در كوه رعد و برق خيلي خطرناك است روي سنگ ارگانهاي داخلي ات را كباب مي كند.
مي گويم و كوله را مي اندازم روي كولم و راه مي افتم به سمت قله.
دوستم مردد است مي گويد: "مگر نمي گويي كه رعد و برق خطرناك است!؟"
مي خندم:"به هر حال يكطوري بايد مرد ... اين باور كن يكي از بهترين حالتهاي ممكن است."

يكساعت بعد در قله در ساختمان كوچك كه اسمش پارك مونت واشنگتن است نشسته ايم. و صداي رعد مي ايد.


من بالای مونت واشینگتن ..