Saturday, March 30, 2002

گذري بر گذشته
-----------------------------------------------------------
آخرين نامه؛ كه فرستاده نشد(سوم خرداد 1379، يكسال و نيم پس از جدايي).
-----------------------------------------------------------
دوست بسيار عزيزم، سلام

نمي دانم ما براي هم چه هستيم، دوست يا خاطره ي آن. هر چه هست احساسم نسبت به تو چنان زنده و پرتوان است كه تعريف آن را ضرورتي نمي بينم. زنگ زدي. خوشحالم كه زنگ زدي. باور دارم كه نزديكي روحيمان همچنان پا برجاست. ايمان داشتم كه تماس مي گيري و كوچك ترين تعجبي نكردم....در زندگي به اعتقاد من، چيزي هست كه قديمي ها آن را سرنوشت ناميده اند و من، بر اساس ژست هاي روشنفكري آنرا افسانه ي شخصي مي نامم. هر چه هست وقتي من و تو براي اولين بار همديگر را ديديم، افسانه هاي معين خود را داشتيم و حالا درست همان افسانه اي را زندگي مي كنيم كه در سال 70 در نظر داشتيم: من، تنها، آواره، ... و تو: ...

كه مي داند كه چگونه براي تمام هشت سال گذشته، تو تمام معني هستي من، تو افسانه ي من و همه ي آنچه بوده اي كه نه فقط خواسته ام، كه بوده ام و حالا علي رغم اينكه بر اساس همه ي آن عملكرد باور نكردني تو در سال 77 دريافته ام كه اشتباه كرده ام، هنوز نمي توانم چشم از گذشته، آنجا كه تو مصمم و مطمئن در آغوش مذهب و خانواده و عقل و سنت و و اجتماع ايستاده اي برگيرم. ميداني، تمام دو سال گذشته را، درست از زماني كه در آيينه ي ازدواج مردم پسند دوست دوران كودكيت چهره ي واقعي تو را، تجلي خواست واقعي تو را ديدم، در جهت ترك تو، در جهت ترك ليلاي ليلي دويده ام. همه ي عملكرد بيرونيم، آمدنم به كانادا، ترك دوستان بسيار گراميم، اصرارم به قطع مطلق رابطه ام با تو ( حتي تلفني )، همه و همه در اين راستا بوده است.

بر خلاف تو كه مرا تا آخرين نقطه به دنبال خود كشيدي و بدون كوچكترين گپ احساسي، از دامن يك ماجرا، ماجراي ديگري را آغاز كردي، من زماني طولاني را در كنج عزلت، در تنهايي مطلق، بدون كمترين رنگ محبت سپري كردم و بالاخره علي رغم تمايل نهانم، بين ليلايي كه حاضر بود تا آخر عمر در همان تنهايي، با گرماي عشق پر توانش زندگي را با لطف خاطره ي حضور تو سپري كند، ليلايي كه مورد شماتت همه بود؛ همه ي آنها كه واقعيت تو را بدون لفاف مي بينند؛ و ليلاي پر تلاش زياده خواه كه خدا مي داند كه حتي يك استخوان سالم در او باقي نبود، دومي را برگزيدم و بيرون زدم.

من سخت مصمم بوده ام كه تو را فراموش كنم، حداقل به همان اندازه كه تو در سال 77 در تكاپوي ساختن زندگي استوارت، ساختن خانه ي شخصي و خانه ي پدري و آينده ي شغليت، ”ما“ را فراموش كردي. به اندازه ي زماني كه عشق را در ترازوي بي ارزش و حقير معادلات و معاملات خانوادگيت گذاشتي و داوري كردي.اين همه را در نامه ي آخرم خيلي عصباني و خيلي بي منطق بيان كردم و علت عصبانيتم همانا ناتوانيم در انجام عملي مشابه بود. ولي من تو را علي رغم همه ي عملكرد بهت انگيزت عاشقانه دوست داشته ام كه البته اين عشق هرگز به تو نيست، به آن پسرك سياه چرده ي بدلباس شهرستاني، كه عشق و شوري مذهبي در برق نگاهش بود آري، ولي به مرد مصمم و حسابگري كه تركش كردم، نه.

و... تو زنگ مي زني. در دو ماه گذشته شدت تمايل من به بازگشت به ايران، به ميان دوستان گراميم سخت بالا گرفته است و من همه ي برنامه ريزي هاي لازم را براي بازگشت كرده ام، كه تو زنگ مي زني. مي بينمت. آنچه مي خواستي باشي: صدايي گرم و مخملين در يك گوشي تلفن. سالي يكبار. به ياد مي آورم جمعه 17 مهرماه سال 72 را كه تو به خانه ي ما به دنبال من آمدي و با هم بيرون رفتيم و در اولين جهش هاي محبت بي نظيرمان. تأكيد كرديم كه همراهي، هرگز مطلوبمان نيست... و رنج آغاز شد... به قصه ي ما، من و تو، ليلي مجنون و مجنون عاقل آينده نگر، نبايد پرداخت. افسانه ي حقيري مملو از عقل سليم و حسابگري و آينده نگري و ضعف بيش نيست.

تو تماس مي گيري. براي اولين بار به موقع و من مي بينم كه تو، اصلاً حقيقت نداري و عشق من، حاصل دل هماره عاشق من است. آن دريايي كه به آن از مشت آبي كه در كف دستانم رو به زوال بود باور كرده بودم، براي من سرابي بيش بود؟ شايد نه. قطعاً تو دريايي از محبت بي كران، مسئوليت پذيري، گذشت و سخاوت هستي. همه ي اينها صفاتي والا در تو هستند، اما نه در رابطه با من. هرگز نه براي من. همچنانكه در تيره ي شما رسم است همه ي صفات والا تعريف مي شوند اما نسبت به كساني تحقق مي يابند كه نامشان به ترتيبي در زنجيره اي از شتاسنامه هاي مشترك نوشته مي شوند: برادر زاده ام، خواهرم، پسر عمه ام، همسرم ... من خيلي خيلي دير به نحوه ي حضور ارزش ها در تيره ي تو و بالطبع بدون ذره اي تفاوت ، در تو پي بردم و خوب، تاوان آن را هم به سختترين وجهي پس دادم. در سنت تيره ي تو شكستن كوچكترين عرفي مجاز نيست اما شكستن يك دل، حتي تأملي هم ندارد، و نداشت.

*****
مدتهاست كه ديگر متأسف نيستم كه تو را در كنار خود ندارم. باور كرده ام كه واقعاً چه مي تواني و مي خواهي براي من باشي. من هم همه تلاشم را مي كنم كه براي تو هماني باشم كه مي خواهي: خاطره اي در حضور اينه اي، موضوع مشتركي در ديدار دوستان قديمي و مهمتر از همه، همه ي پرواز بلند تو، همه ي زندگي قهرماني. نكته ي اصلي همينجاست: قطعاً تو خيلي بيشتر به من داده اي چه تو در هشت سال گذشته و شايد سالي بيشتر، همه ي ليلا بوده اي. تو ماهيت وجودي من، تو مفهوم عميق عشق بوده اي و من قدر شناس خواهم بود كه لياقت آن را يافته ام كه دلم از عشق معشوق اينگونه مالامال شود و قطعاً، شكسته تر كه بهترو من از همه ي آنچه تو برايم بوده اي سپاسگزارم..... به قول حافظ: ملول از همرهان بودن طريق كارواني نيست ...

آرزويي ندارم جز اينكه دوست يكديگر باشيم و يكديگر را اگر نه ياري كنيم كه بپذيريم. من تو را آنچنانكه هستي، تمام و كمال مي پذيرم و اكنون كه پس از افت و خيز چندين باره سرپا ايستاده و به سمت جلو، آماده ي حركتم. همان حالي را دارم كه تو داري: قدر گذشته را مي دانم.


Friday, March 29, 2002

پنج انگشت جادويي روييده برعلم حضرت ابوالفضل

رفتم ديدني خانه ي دوستم ياشار بلند پرواز، همان كه جاناتانش مي ناميم، تا ديداري تازه كنم. ديدم اولين دوست خوب من در اين وبلاگستان، با خواندن حكايت اين پنج انگشت رسته در تنگ من دچار نوستالژي غريبي شده است و نقبي زده است به كودكي... روزهاي احساسات بي غش.

... گيج شده ام ياشار جان. قلم بردار و برايم بنويس كه علم هاي خوابيده چگونه برايت از هزار روضه مؤثرتر بود. برايم بگو كه حادثه چگونه اتفاق افتاد و چگونه همه چيز به اتمام رسيد. نگذار من در تاريكي بمانم. شايد كه من نشاني از حسين شبستري را در ضمير تو بازيابم....


Thursday, March 28, 2002

پنج شنبه 26 مارچ

نمي دانم چه كنم. بايد تصميم بگيرم يا خانه را ترك كنم و يا ... و يا ...
انگشتها همينطور در تنگ ماهي رشد كرده اند و سرشان از تنگ زده است بيرون. درست مثل اينكه گياهي در تنگ پر از آب كاشته شده است ومي رويد ولي به جاي شيره ازآن مايع لزج سرخرنگي شبيه خونآبه مي چكد. سبزه ام، دانه هاي عدس نو رسته، در حال خشك شدن است. نمي توانم به ميز نزديك شوم و آبش دهم. سمنو خشكيده و به جداره ي شيشه اي ظرفش چسبيده و بوي مانده ي نامطبوعي از آن متصاعد مي شود كه دارد در اتاق رسوب مي كند. چند تا از پوسته هاي خشكيده ي سفيد سير روي ميز افتاده اند وحتي تجسم تركيب سايه ي رعب انگيز انگشتها روي زير بشقابي هاي سفيد پوشيده از چكه هاي قرمز كمرنگ با پرپرهاي سفيد سير براي من كافي ست تا بخواهم همين الان، همين آن به سمتي فرار كنم، ولي به كجا... شيشه ي آب پرتقالي كه خريده بودم و در يخچال گذاشته بودم هم در حال خراب شدن است و بوي ترشش هر بار كه در يخچال را باز مي كنم خانه را بر مي دارد.

اگر انگشتها، اين پنج انگشت هولناك، به همينصورت رشد كنند بزودي تنگ را خرد خواهند كرد و بيرون خواهند افتاد. انوقت چه؟... كسي خبري از حسين شبستري برايم نياورده است هنوز... تاكي بايد منتظر ماند؟ تاكي؟


Wednesday, March 27, 2002

امروز

مي روي و مي آيي.
از چه رو مي روي؟ چرا باز مي گردي؟ من نه مي دانم و نه مي خواهم كه بدانم و نه توانم دانست. من بازگشت تو را تنها از گرماي لغزان روي گونه هايم، از انقباض بي اختيار لبان بر هم فشرده ام و از هجوم سكوت بيدادگر احساس مي كنم؛ آنگاه كه فضا از طنين هر صدايي و از ضربان هر حركتي تهي مي شود مگر تپش حضور تو ... و رفتنت را از بالا گرفتن هياهوي اين بيهوده دائم و انعكاس صداي شكننده ي خنده اي خالي كه در آينه مي پيچد، از تلخي تپنده ي جاري خون در نهاني ترين رگ اين تن. تلخ.
مي روي و مي آيي.



Monday, March 25, 2002

يكشنبه بيست و چهارم مارچ

هنوز يك كمي گيجم. صبح است و از اتاق خوابم بيرون آمده ام تا كارهايم را بكنم و بزنم بيرون كه .. اين ديگر چيست؟ نفسم بند آمده است. اين ديگر از دركم خارج است ... پنج انگشت بريده شده در تنگ ماهي روي ميز غذاخوري سياه رنگم كنار ديگر سين هاي سفره ي هفت سين ديده مي شود. انگشتها در تنگ شناورند و هر لحظه به گوشه اي از اطاق نشانه مي روند... نمي دانم از كجا آمده اند. نمي دانم از كي آمده اند. كي آورده شان... انگار آمده اند تا جاي ماهي هايم كه يك به يك مرده اند را بگيرند. نكند ماهيها تغيير ماهيت داده اند به اين انگشتهاي بريده ي هولناك؟ پس چرا پنج تا هستند؟ ماهي ها كه فقط يك جفت بودند كه من تمام اين چند روز نگران مردنشان بودم ... دست آخر هم مردند. نكند حالا بازگشته اند. ولي...اينطوري؟ ... واي كه يكي از انگشتها همين الان دارد به من اشاره مي كند....

شك ندارم، كوچكترين شكي ندارم كه اين انگشتها اشتباهاً اينجا هستند و كسي آنها را سهواً آنجا گذاشته است ... شايد به خاطر اين تنگ ماهي پر آب بي ماهي است...هر چه هست مي دانم كه اينها به من متعلق نيستند... اما از كجا مطمئن شوم؟ به كجا بفرستمشان؟ اصلاً چطوري بروم طرفشان ..

كسي مي داند اينها از كجا آمده اند؟ مي دانيد؟ اگر مي دانيد به من هم بگوييد كه ديگر نمي توانم به سفره ي هفت سينم نزديك شوم. نمي دانم چرا فكر مي كنم كه بايد از حسين شبستري بپرسم. شما مي دانيد كجاست اين حسين شبستري؟ زنده است... مرده است... آدم است يا پري؟ اگر مي دانيد كوتاهي نكنيد و چند لحظه وقتتان را بدهيد به من و برايم بنويسيد، من هم در عوض برايتان يك ليوان آب پرتقال تازه خواهم فرستاد...



Sunday, March 24, 2002

غزلواره
اسماعيل خوئي

اشكم دميد.
گفتم: ” نه پاي رفتن، نه تاب ماندگاري:
درد خزه ي كف جوي اينست.“-
گفت: ” آري.
اما دوگانه تا كي؟
يا موج وش روان شو
يا در كنار من باش.“-

گفتم: ”دلم گرفته ست؛
همچون سكون ملولم.“-
گيسو فشاند در باد؛ آشفت كـ
- ” ـاي پريشان!
منشين فسرده چون يخ،
در تاب شو چو آتش.
هان! بيقرار من باش.“-

- ”پرواز ... “ گفت.
گفتم:
- ”آري خوش است پرواز.
اما شب است و توفان،
وين بالهاي خونين ... “-

چتر نوازش افشاند
كـ: ” ـاين سايه سار پر برگ
ز ارامش يقينت
سرشار كرد خواهد.
تا بامداد پرواز
- اي خوب خسته ي من ! –
بر شاخسار من باش . “

گفتم: - شب ار چه تاريك،
زنگار جانم اما،
تاريكي درون است. “
خورشيد رخ بر افروخت
كـ: ” ـآيينه دار من باش.“


Friday, March 22, 2002

روز آفتابي
-----------------------------------------------------------

امروز آسمان آبي است، آبي خوش رنگ، و لكه هاي درشت و پررنگ ابرهاي سفيد آن را جا به جا پوشانده، خورشيد با رنگ و رويي تازه مي درخشد و من پس از زمستاني چندين ساله مانند يك خرس قطبي خواب آلود از غار خودم بيرون آمده ام و از لرزشي دل انگيز و هيجاني غريب سر مستم. ... چند سال طول كشيد ... همه ي اين سي و چهار سال گمانم. همه ي اين مدت طولاني را من به جنگ گذراندم: با ارزشهاي خانوادگي، اجتماعي، مذهبي، سنتي، سياسي ... با خودم. با خواستها و نا خواستهايم ... يك چيزي تازه است. يك چيز دوست داشتني.

مدتي است كه متوجه ي اين تغيير شده بودم گويي فضا آبستن چيزي بود و من چون در طول همه ي اين سالها جز ميوه ي رنج از درختي نچيده بودم، آمدنش را باور نداشتم. و خوب ... الان اينجاست. در من. درنگاه من. به آينه كه مي نگرم نه ليلاي هميشه، ليلاي جنگجوي سختگير ناهمساز خسته، كه آن دختر كوچك شيطاني را مي بينم كه هميشه يا از درختي آويزان بود ويا توي چاله آبي مشغول آبتني. منتظرم كه يكي از پسرهاي تخس همسايه صدايم كند تا برويم بازي و من هي در اضطرابم كه از زير نگاه مامان و خواهران بزرگم را كه انگار هميشه از روحيه ي وحشي من نگرانند چطوري در بروم ...

من كودكي شادي داشتم، اول به دليل آنكه بچه ي آخر يك خانواده ي پرجمعيت بودم و پدر و مادرم هر دو كار مي كردند و خواهران بزرگترم از من نگهداري مي كردند كه خودشان بسيار شيطان و بازيگوش و پر سر و صدا بودند، ديگر به آن دليل كه برادري دارم سه سال بزرگتر از خودم كه تا پيش از آنكه تضادهاي اعتقاديمان براي پانزده سال ما را از هم جدا كند بهترين رفيق و همبازيم بود، من پيش از پايان يك سالگي راه افتادم و از سه- چهار سالگي در كوچه بازي مي كردم و بزرگتر هم كه شدم تا سالها با موهاي كوتاه پسرانه و شيطنت و جسارتي حتي بيش از پسرهاي اطرافم، باور داشتم كه پسر هستم!! چيزي كه به اين قضيه لطفي خاص مي بخشيد، زندگي ما در جنوب شهر بود، من كودكيم را در شهرري گذراندم و خيلي چيزها را مديون لطف و صفاي مردم مهربان آن هستم. در محله ي ما زندگي مردم چنان به هم آميخته بود كه تو انگار در يك كولوني شاد و پرهياهو زندگي مي كني. عروسي و عزا و مهماني و گردش خانواده هايمان چنان به وابسته بود كه باور كردني نيست. طبعاً اين زندگي براي بچه ها دلفريبتر است. من تك تك پسران همسايه را و تمام ماجراجوييهايمان را به ياد مي آورم و اصلاً نمي توانم بگويم تا ده سالگي چند بار والدينم من و برادرم را در اثر آسيب ديدگي به بيمارستان محل برده اند، در شماره نمي آيد!!

نمي دانم كودكي كي به پايان رسيد. آيا اصولاً به پايان رسيد؟ در من هميشه يك ليلاي بازيگوش حي و حاضر است حتي در اوج دلشكستگي. در سخت ترين لحظات عمرم، در آخرين دفعات ديدار معشوق كه مصادف بود به ترك وطن، زماني كه اصولاً نمي نوانستم بدون گريستن اب بخورم و حالت محكوم به اعدامي را داشتم كه حكمش را خودش صادر كرده بود و خودش هم بايد اجرا مي كرد، مي توانستم با شادترين صداها به وي بگويم: بره تو دارم ...اون جعبه رم (را هم) واسه بره دارم ... پوزه بنده رم (را هم) دارم ... و شروع كنم به خنده اي شلوغ ... من هنوز در هر موقعيتي دوستانم را جمع كرده مي زنم به دشت و بيابان و از دار و درخت بالا مي روم و از بازي كردن، همين كلمه: بازي كردن، به سختي لذت مي برم. با دوستان متأهلم كه بيرون مي روم با پسر بچه هايشان بازي مي كنم و هنگامي كه بين آدمهاي حسابي مي نشينم و شروع مي كنند به صحبت هاي جدي راجع به در و ديوار (به جزوقتي راجع به سياست باشد) يك جوري از زير آن شانه خالي مي كنم و يا كتابي بر ميدارم و يا فيلم نگاه مي كنم و يا اگر بشود مي روم سر كامپيوتر. آدم بزرگها بدجوري كسل كننده اند برايم! تا پيش از مهاجرت در كنار كوهپيمايي و كمپينگ، واليبال بازي مي كردم و از تمرينات سخت و طولاني منظم گروهي و پر جاذبه ي آن حتي با گله ي مداوم معشوق هم نمي گذشتم (كه از انتظار كشيدن در ساعات تمرين و بازي من سخت در عذاب بود!) و اينجا هم واليبال بازي مي كنم و هنوز هم در سالن واليبال همان پسر بچه ي تخس نا آرام در جنب و جوش است، نه من.

گفتني نيست كه در دانشگاه چندين بار از بعضي اساتيد شنيدم كه من نه شلوغترين دختر دوره ي خود كه شيطان ترين دانشجوي دانشگاه بودم و اسامي مستعار من در دانشگاه كه توسط پسرها انتخاب شده بودند واقعاً خجالت آور بودند: عمراني ها مي گفتند زلزله، مكانيكي ها مي گفتند فوتباليسته و برقي ها مي گفتند جانور! و رئيس دانشكده ي عمران مرا كه پرونده ام به خاطر درگيري با استادي از بخش برايش فرستاده شده بود، بوكسور مي ناميد. به روشني به خاطر مي آورم كه استاد نقشه برداري پس از يك جلسه كلاس تئوري مرا خواست و به من گفت: ”ببين ليلازي. لازم نيست سر كلاس تئوري بيايي. نه مي گذاري ديگران گوش بدهند و نه من مي توانم درسم را بدهم. فقط سر عملي بيا، سؤال داشتي بيا از خودم بپرس!!! “

هنوز به پدر و مادرم كه زنگ مي زنم، براي شاد كردن دل گرفته شان، پشت تلفن مي توانم تا دقايقي مثل يك بچه ي كوچك تخس از خرابكاري هايم تعريف كنم و بخندانمشان (دعوايشان هم مي اندازم!). در حيني كه هر دو به خوبي از عمق فاجعه وار تهي درونم مطلعند و از اينكه سعي شان در هدايت من به مسيري طبيعي و منطقي بي نتيجه بوده، همچنان احساس گناه مي كنند... دوستانم هم هميشه پاي تلفن به يادم مي اورند كه من نيستم كه ديگر شرارت كنم و از آن هم احساس دلتنگي مي كنند و هم آسودگي. مي گويند پس از اين همه وقت كه من آمده ام هنوز وقتي دور هم جمعند از خرابكاري ها و شيطنت هاي من تعريف مي كنند و مي خندند ... واي كه اگر برگردم ايران ... چه به روزشان آورم! خوب ديگر عاشقي تعطيل شد ... دور شرارت رسيد!

چندي پيش نوشته هايم به نام دغدغه هاي يك مهاجر را در دو قسمت فرستادم براي همكاري در ايران امروز و او كه اين نوشته هاي دردآلود مرا ديده بود، وقتي در تداوم مكاتبات دوستانه مان با لحن بسيار شوخ و شرور من كه در هر چيز تاريكي نكته اي براي خنديدن پيدا مي كند، آشنا شد، برايم نوشت كه انتظار ديدن چنين روي ”شر و شيطاني“ را نداشته است!! شايد چون كه من تأكيد داشتم كه دغدغه هاي يك مهاجر حتي يك كلمه اش نيست كه بازتاب واقعي خودم نباشد و راست گفتم!

شايد هم همين انرژي زياد باعث شد كه شديدترين آسيب ها را ببينم چه با شتابي كه من مي دويدم و مي خواستم سرم را به همه ي سنگها بكوبم، طبيعي بود كه در بيست و دوسالگي خودم را از پا انداختم. وقتي با معشوقم آشنا شدم كه جواني بوداز نوع مذهبيِ سنتي، در اوج گستاخي و ياغيگري روحي ام بودم و فكر مي كنم كه اين هيچ در عاشق شدنم بي تأثير نبود كه پس از چندين بار بحث راجع به مفهوم زندگي، دين، خانواده، ... روزي حوالي عصر، پس از سركشي به پروژه هاي ساختماني تحت نظارتمان، ماشين را به كنار جوي عريض لجن آلودي برد و پارك كرد و گفت: من اينجا توي ماشين مي خوابم. شما بفرماييد (سخت مؤدب بود) در زير آسمان باز در جويتان بخوابيد كه جاي ديگري برايتان نيست ... و هرگز نبود.

به راستي مي بينم كه كودكي در من هرگز تمام نشده است و تازگي دانستم كه همين ليلاي كودك بود كه تمام اين مدت چهار ساله ي درد و سرخوردگي در بطن ليلاي بزرگ وول مي زد. ليلاي كودك بر ليلاي بزرگ و دلتنگي هايش مي خندد. ليلاي كودك قصه ي عاشقي ليلاي بزرگ را كه به صورتي غمگنانه و دلتنگ گفته مي شود، با قيافه اي كه حتي جدي هم نيست گوش مي دهد و به زحمت خنده اش را پنهان مي كند و تازه گي ها شيطان شده و پقي مي زند به خنده كه : به! ده سال است خودت را علاف كردي... بابا ايوالله. پا شو بريم دنبال كشف و كار. بيچاره، چندان وقتي نداري ها.... و ليلاي بزرگ برايش دندان قروچه مي رود: برو كوچولو! تو ازخودمي. مي روي بيرون و زمين مي خوري و سختي مي كشي و عاشق مي شوي و آنوقت اين منم كه بر تو مي خندم ... و در آخر بايد با تو بگريم... واي كه اين دو چه مي كنند و چقدر نظاره ي اينكه آنكه كوچولوتر است چگونه بزرگتر را به نشاط و شوق مي آورد و چه حرفهاي شيطنت آميزي در گوشش زمزمه مي كند برايم تازه و شورانگيز است..بخصوص امروز كه هوا اينطور دل انگيز است، اين وروجك حتي نمي گذارد ديگري كارش را بكند ... خيلي خوب بچٌه!... قبول ... مي رويم كه با هم يك بار ديگر از نو نگاهي به دنيا بياندازيم، ! مي زنيم به آب دوبارم. يكذره امان بده. آخر!!

چقدر بايد رفت تا باز پس از چشيدن همه چيز، به همان نقطه ي شروع اين دايره ي بي معني رسد و تازه معنايي براي آن يافت ؟


Tuesday, March 19, 2002

در رهگذار باد

من زياد شعر مي خوانم. به هستي متصلم شعر مي خوانم، منفصلم شعر مي خوانم ....كتابهاي شعرم هميشه درب و داغان هستند و ورق ورق ... زير شعرهايي كه دوست دارم خط مي كشم و گاهي وقتي خطي از شعر حالم را دگرگون كند روي همان صفحه آنرا تكرار مي كنم...

هواي تازه را كه باز كني ليلاي نوجوان محصل را مي بيني:
ای خداوندانِ خوف انگيز شب پيمان ظلمتدوست!... تا نه من فانوس شيطان را بياويزم.... در رواق هر شکنجه گاه پنهانی اين فردوس ظلم آيين ...

.... هشت كتاب و يا تولدي ديگر را كه باز كني ليلاي دانشجو را مي بيني:
زندگي آبتني كردن در حوضچه ي ( نوشته ام: گنداب) اكنون است...
سفر حجمي در خط زمان و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن ...


.... مثنوي مولانا و ديوان حافظم را كه باز كني در پانوشت ها، ليلاي مهاجر، ليلاي ليلي را مي بيني:
گفتي مرا كه چوني؟... در روي ما نظر كن ... گفتي خوشي تو بي ما ... زين طعنه ها گذر كن ....
گوش من و حلقه ي گيسوي يار ... روي من و خاك در ميفروش....


شايد بتوان گفت كه تركيب عاشقيِ فاجعه آميز و تشديد كشش من به شعر سبب دوري من از مطالعه در سالهاي دهه ي هفتاد شد و من كه در دوران محصلي و دانشجويي گشتن كتاب فروشي هاي روبروي دانشگاه تهران وظيفه ي هرروزم بود و نويسنده به نويسنده و شاعر به شاعر فتح مي كردم، در سالهاي عاشقي ( كه البته سالهاي كارم در شهرداري تهران هم بود در دوران كرباسچي فقيد و مجبور بوديم تا نيمه هاي شب برسر پروژه هاي ساختماني خاك سيمان بخوريم و مسئوليت هاي سنگين كاري آنچه از نفسم را كه عاشقي نگرفته بود، در خود مي بلعيد) چندان چيزي به جز شعر نخواندم و بايد اعتراف كنم كه الان سخت احساس بيسوادي مي كنم.

گاهي فكر مي كنم بازمانده ي زلزله اي هستم سخت ويرانگر كه از بطن خودم رخ داده است. همه ي چيزهايي كه سالهاي سال قسمتي از ماهيتم را تشكيل مي دادند، مطالعه ، نقد و فعاليت هاي دامنه دار ورزشي كه هر يك از بحرهاي عميق و گسترده ي اين سرزمين ليلا نام بودند در گسلهاي عميقي كه زلزله ي عشق در مقطعي كوتاه در من ايجاد كرد خشك و ناپديد شدند و حالا، پس از سالها بي بار و بري، من افتاده ام دنبال سر منشأ چشمه سارها تا بلكه آنها را احيأ كنم... چه تلاشي!


سفر نخستين
-----------------------------------------------------------
با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت و گذر رفتم

***

با سايه گفتگوي من آنشب ادامه داشت
شب
- با پياله هاي پياپي
پايان نمي گرفت.
هر جام،
- خاطره اي بود و
در دل هزار پرسش و
- بر لب سكوت تلخ.
رفتيم رود را به تماشا كه او نشست.

زاينده رود
- در دل مرداب مي نشست
كه او برخاست.
و دستهاي نحيفش را،
بر نرده هاي آهني ساحل
آويخت
بانگي؟
- نه
ناله اي از سينه بركشيد؛
و آن سكوت كامل ساحل را آشفت.
- چونان نسيم،
كه برگ برگ درختان را -
پنداشتي كه زمزمه ي سايه
در هيچ مي نشست.
گفتي كه واژه ها
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند.
و باز هم سكوت.

گفتم: سكوت چيست؟
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست.


- گفتي سكوت؟
هرگز!
گاهي سكوت، واژه ي گويايي ست.
يك اسب شيهه مي كشد و
سرنوشت ما
تغيير مي كند.
حاصل چه بود آنهمه فرياد را
كه من؟
گر شيهه بود شيون من،
- شايد!
اما شيون به هيچ كار نيامد
و سوگواري
در ماتم گلي كه به گرداب برگذشت،
بيهوده.
آن شب كه دست من،
از دشت چيد آن شقايق وحشي را


- آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چيد –

با من
دشتي پر از شقايق
دشتي پر از شقايق وحشي بود.


- برگ درخت توت
رها بر آب مي رفت –

ما نيز بر ساحلي كه خلوت و خاموشي،
و پاسي از شبانه گذشته،
مي رفتيم.
با مرد كشت سوخته اي
گرم گشت مي رفتم.
و انحناي گرده ي او
پنداشتي كه بار مصايب را
بر خويش مي كشيد.

***

پرسيدمش كه:
گفتي چه؟
رود؟
آن خشمناك رود
گفتي چه شد؟
-
به دامن مرداب ها نشست؟

ناگاه ايستاد:
- آن خشمناك رود؟
هيهات!
الحق كه ما چه پست و پليديم؛
و من،
علي الخصوص.
من رود پاك را
در لحظه هاي خشم،
در ذهن خود به مرداب برده ام.
بيچاره من كه خرمن عمرم را
با دست خويشتن
در شعله هاي اتش خشمم نشانده ام.


بركام ما نگشت و نكرديم،
كاري كه چرخ نگردد.
اين گرد گرد چرخ كهن گشت و
كُشت و
گشت.
ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم.


آنگاه مي گريست،
- كه من گفتم:
اين جاي گريه نيست
آرام گريه كن
كه هق هق گريستن تو سكوت را ...

ديدم صداي هق هق او اوج مي گرفت.

گفتم:
بگذر ز گريه مرد
آنجا نگاه كن
آن پر خروش رود خروشنده
اينك اين، خاموش.


در پاسخم سرود:
آري شگفت رود!
اما شگفت نيست؟
آن پر خروش رود خروشنده اي
- كه در من بود؟
اينك:
در بطالت،
در يأس،
در كدورت خود تنها.
تابنده آفتاب،
از ما دريغ داشت طلوعش را.
آيا اين خيل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خيمه نخواهد كند؟


آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد.

مي گفت:
در سرزمين هرز
سرشاخه هاي سبز نمي رويد.


ديدم ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت،
- كه ترسيدم.

***
از دور عابري
با سوزناك زمزمه اي، گرم ناله بود
”هر كو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.“


***

گفتم: شب ديرگاه شد!
دستان سايه جانب من آمد
يعني
- برو.
رفتم.
در انتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود
از روي نرده خم شده
روي
ر
و
د.

***

ديدم
سيماب صبحگاهي
از سربلندترين كوهها
فرو
مي ريخت.


Monday, March 18, 2002

ترديدهاي مهاجر

امشب مي خواستم توضيح بدهم كه چرا اين شعر را ديروز گذاشتم و بعد برداشتم و امروز دو باره گذاشتم ولي از انجا كه چهار دوست، مرا On-Line ديدند و به Chat مشغول شدم نتوانستم نوشته ام را كامل كنم.... بايد بگويم دلم از اين مي گيرد كه اين شعر، ديگر وصف حال من نيست، بوده است ولي الان ديگر نيست. من هيچ فالي ندارم، پروانه ها از دورم پريده اند ... انها هم مي دانند كه زندگيم يك انتخاب اگاهانه است و خودم انچه را كه بخواهم انجام خواهم داد ... به روشني مي بينم كه صدف آينده مي تواند گوهر هر امكاني را برايم بياورد، پلهاي ويران پشت سر را مي نگرم و، به مسير نامعلوم و گنگ روبرو خيره مي شوم...كدام است آن كه من خودم آنرا خواهانم؟ ديگر نمي دانم.

قصد رحيل
-----------------------------------------------------------
م. سرشك
-----------------------------------------------------------
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي كه با شب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد.

ديري ست،
مثل ستاره ها چمدان را
از شوق ماهيان و تنهايي خودم
پر كرده ام، ولي
مهلت نمي دهند تا مثل كبوتري
در شرم صبح پر بگشايم
با يك سبد ترانه و لبخند
خود را به كاروان برسانم.

اما،
من عاقبت از اينجا خواهم رفت.
پروانه اي كه با شب مي رفت،
اين فال را براي دلم ديد.


Sunday, March 17, 2002

- چرا گرفته دلت مثل آنكه تنهايي.
- چقدرهم تنها!
- خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي
- دچار يعني؟
- عاشق.
- و فكر كن چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچار آبي درياي بيكران باشد

- چه فكر نازك غمناكي
- و غم تبسم پوشيده ي نگاه گياه است
و غم اشاره ي محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه ي آنهاست.
- نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اي هست.
اگر چه منحني آب بالش خوبي ست
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر.
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه ي حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق سفر به روشني اهتزاز خلوت اشياست.
و عشق صداي فاصله هايي ست كه
- غرق ابهامند.
- نه،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره ي رودخانه را نگشود.
و نيمه شب ها، با زورق قديمي اشراق
در ابهاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.


Saturday, March 16, 2002

كوچ بنفشه ها
-----------------------------------------------------------
م. سرشك
-----------------------------------------------------------

در آرزوهاي آخر اسفند،
كوچ بنفشه هاي مهاجر،
زيباست.

در نيم روز روشن اسفند،
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد،
در اطلس شميم بهاران،
با خاك و ريشه
-ميهن سيارشان
در جعبه هاي كوچك چوبي،
در گوشهء خيابان، مي آورند:

جوي هزار زمزمه در من،
مي جوشد:
اي كاش ...
اي كاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه
(در جعبه هاي خاك)
يك روز مي توانست،
همراه خويشتن ببرد هر كجا خواست،
در روشناي باران،
در آفتاب پاك.


زنگ شعر

يك چيزي در فضا معلق است ... چيست؟ نمي دانم.... حتي نمي دانم بايد از آن ترسيد يا بايد انتظارش را كشيد تا بيايد. گيجم. حسي مثل سالهاي دور دور، وقتي كه زندگي صدف بسته ي يك ابهام بيش نبود كه سخت در باز كردنش كوشيدم .... در جستجوي آگاهي .... صدفي كه باز شدنش برايم جز درد به همراه نياورد..... نمي توانم بنويسمش، بايد صبر كرد تا ابهام برود.... در لحظات اين بيخودي شعور، شعر هميشه پناه آرامش من است، بندر امن آرامش. مثل يك آغوش گشوده كه باز مي شود و محكم نگاهت مي دارد و اشكهايت را پاك مي كند و آرام رهايت مي كند تا بر سر پاي خود بايستي ...

ديباچه
-----------------------------------------------------------
م. سرشك
---------------------------------------------------------------
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب
كه باغها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه ي خونين دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سكوت
كه موج و اوج طنينش ز دشت ها گذرد؛
پيام روشن باران،
ز بام نيلي شب،
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد.

ز خشكسال چه ترسي
- كه سد بسي بستند
نه در برابر اب، كه در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور ...

در اين زمانه ي عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.

تو خامشي، كه بخواند؟
تو مي روي، كه بماند؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند؟
از اين گريوه به دور،
در آن كرانه ببين
بهار آمده،
از سيم خاردار
گذشته.
حريق شعله ي گوگردي بنفشه چه زيباست.

هزار آينه جاري ست.
هزار اينه
اينك
به همسرايي قلب تو مي تپد با شوق.

زمين تهي است ز رندان؛
همين تويي تنها
كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني.

بخوان به نام گل سرخ و عاشفانه بخوان:
”حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني“


Thursday, March 14, 2002

شعري كه زندگي است.

مي خواستم چيزي بنويسم ولي حرفي نداشتم كه فروغ در اين شعر با زيبايي خيره كننده اش نگفته باشد. ‏فروغ هميشه مايه ي اعجاب من است. يك انسان با روحي به اين وسعت و حساسيتي چنين شگرف ... خيلي از اوقات من صاف و ساده عاشق فروغ هستم. عاشق آن دستهاي زيبا با ناخنهاي آلوده به جوهر....

پنجره
---------------------------------------------------------------
شعري از فروغ فرخزاد
---------------------------------------------------------------
يك پنجره براي ديدن.
يك پنجره براي شنيدن.
يك پنجره كه مثل حلقه چاهي
در انتهاي خود به قعر زمين مي رسد
وباز مي شود به سوي وسعت مكرر مهرباني اين آسمان آبي رنگ.
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار مي كند.
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني دعوت كرد.
يك پنجره براي من كافي ست.

من از ديار عروسكها مي آيم
از زير سايه هاي درختان كاغذي
در باغ يك كتاب مصور
از فصلهاي خشك تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
در كوچه هاي خاكي معصوميت
از سالهاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاي مدرسه ي مسلول
از لحظه اي كه بچه ها توانستند
بر تخته حرف ”سنگ“ را بنويسند
و ”سارها“ي سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند.

من از ميان ريشه هاي درختان گوشتخوار مي ايم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه اي ست كه او را
در دفتري به سنجاقي
مصلوب كرده بودند.

وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاي مرا تكه تكه مي كردند،
وقتي كه چشمهاي كودكانه ي عشق مرا
با دستمال تيره ي قانون مي بستند،
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد.
وقتي كه زندگاني من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز به جز تيك تاك ساعت ديواري
دريافتم كه بايد
بايد
بايد
.... ديوانه وار دوست بدارم.
يك پنجره براي من كافي ست
به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت.

اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ”ديوار“ را براي برگهاي جوانش
معني مي كند.
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را.
آيا زمين كه زير پاهاي تو پوسيده است
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند.
اين انفجارهاي پياپي
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آيه هاي مقدس هستند؟
اي دوست، اي برادر، اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گلها را بنويس.

هميشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند
و مي ميرند.

من شبدر چهار پري را مي بويم
كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده است
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد
جواني من بود؟

آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه بر پشت بام خانه قدم مي زند
سلام بگويم؟

حس مي كنم كه وقت گذشته است.
حس مي كنم كه لحظه ي سهم من از برگهاي تقويم است
حس مي كنم كه ميز فاصله ي كاذبي ست در ميان
گيسوان من و دستهاي اين غريبه ي غمگين.
حرفي به من بزن
حرفي به من بزن
آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟

حرفي به من بزن.
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.


Wednesday, March 13, 2002

Public Weblog
Monday, March 04, 2002
ليلای ليلي انگار که شامش را دير و سنگين خورده که همه اش خوابهای آشفته ميبيند.
---------------------------------------------------------------

ديشب باز هم خوابت را ديدم. مي داني؟ من مرتب خوابت را مي بينم. از وقتي آمده ام اينجا مجموعاً پنج بار خوابي نديده ام كه در محيط جديد زندگيم اتفاق بيفتد.... من هميشه خواب ايران را مي بينم و توهميشه بخشي از آن هستي و من در همان تب و تاب عذاب آور گذشته ام، كه رهايت كنم كه بروي. كه رهايم كني كه بروم..... امروز نمي توانم و نمي خواهم خوابم را بنويسم چون جمله اي كه در مقدمه آوردم را ديروز در وبلاگ عمومي خواندم و از اين گفته وبلاگ نويس شيطان، خودم هم كلي خنديدم.

شايد تصور اينكه من در ناخودآگاهم همچنان در ايران زندگي ميكنم و همان هراس ها ي سابق را بر روح خود چون باري سنگين مي كشم، خيلي عجيب و باور نكردني است. چرا كه حتي دوستان اينجاييم از اينكه من چنين زنجيره وارخواب ايران را و تو را مي بينم، از حضور گذشته ام در زمينه ي افكارم و از حضور تو درعمق نهادم در عجبند. به من مي گويند كه من بايد تو را رها كنم كه بروي، تا آزاد شوم، چه بگويم كه من تو را سالهاست رها كرده ام. عشق ما بر اساس ماهيت خاص خود از ابتدا تا انتهايش تجسم رهايي بود، هرگز شباهتي به قفس نداشت، درها هميشه باز بود و پريدن هميشه آزاد؛ چنانچه وقتي كه قصد كرديم كه بپريم، پريديم. من تا دور دستهاي سرد دور و تو چند قدمي تا كبوترخانه ي امن و راحت زندگي فاميلي... مي دانم كه آنچه در من است، آنچه رهايش نكرده ام، همان من عاشق، آن ليلاي ليلي است. من خودم را، خود عاشقم را نتوانسته ام و مهمتر آنكه نخواسته ام كه ترك كنم تا برود .... ليلاي بي ليلي چيز پوچي بايد باشد.

من به روشني روز مي دانم كه تو رفته اي و به گله پيوسته اي و نيستي و نخواهي بود و... اما دليلي نمي بينم كه از ياد آن جوانك محجوب مذهبي بدلباس با سر و روي يك بچه خالص حزب الهي بكاهم كه سالهاي سال پيش دلم را برد... مي داني اين قضيه ي عشق و عاشقي از خاطره ها رفته ي ما عيناً همان است كه صادق هدايت در بوف كور مي گويد: در من پنجره ي كوچكي هست كه به من، به سمت من گذشته باز مي شود كه هرگاه كه من به كنار آن مي روم ( رفتن هم لازم نيست، تا سرم را از اينجا كه هستم بچرخانم و از آن به بيرون نگاهكي كنم) دختركي شيطان و وحشي و ناآرام را مي بينم كه از فراز شياري كوچك اما عبور ناكردني؛ شياري كه از تفاوتها و از تضادهايمان در اعتقادات و شخصيت و خواستها و نا خواستها و گذشته و آينده مان شكل مي گرفت؛ چيزي را، شايد گلي را، چيست نشانه ي عشق سركش؟، به سمت جوانكي سيه چرده كه سيمايي خجول اما سخت هوشمند و آگاه دارد دراز كرده است.

.... من هرگز نخواسته ام كه اين پنجره را انكار كنم و يا روي از آن بگردانم. هرگز. كه هر چه مي بينم، هر طرحي كه در اين زندگي مي كشم، هر چه به دست مي آورم و هر چه از دست مي دهم، هر چقدر تازه، هر چقدر نو، در انتها انگار باز طرح همان تصوير بي نظيررا به خود مي گيرد و من برخلاف تصور همه و اعتقاد همه و باور همه نه تنها از تو و از آنچه رفته است دلگير نيستم كه قدرشناسم، چه در بي قراري و بي شكلي خام جواني پر تاب و تب من طرحي چنين در من خلق كردي كه جانم از آن مايه مي گيرد... دوست قديمي، سپاسگزارم.


Tuesday, March 12, 2002

حال و هواي اسفند

سال نو، يا اگر بتوانم بالاخره بگويم عيد، دم باغچه، پشت در منتظر است، پا پا مي كند كه در را باز كنيم و راهش دهيم. با خود قرار است طراوت و تازگي و شادابي بياورد. قرار است كلي اوقات فراغت به آدم بدهد تا بشود نشست و فكر كرد به چند و چون بودن. مثل تولد. ولي در عيد چون نو شدن همه گير است انگار بهتر مفهوم مي يابد چه در روز تولد در آمدنمان بي اختيار و تنها ييم. از خود مي پرسيم: خوب حالا من آمدم كه چه؟ نمي آمدم چه مي شد؟ بروم چه خواهد شد؟ ... ولي سال نو با آمدن و رفتن كاري ندارد با ماندن و نو شدن و دور ريختن و آراستن جلوه مي كند. حرف از بودن و بودن مي زند و بهتر و بهتر بودن.

دل نازك شده ام! اين حرفها از من خيلي غريب بايد باشد. قطعاً حاصل اين سه سال تنهايي جانفرساي مهاجرت است، حاصل دور افتادگي. حاصل غربت. من از نوجواني، در غارم مي نشستم و راجع به آنچه در بيرون جريان داشت فلسفه بافي مي كردم. از يك سري كارهايي كه ديگران با شوق و ذوق انجام مي دادند بيزار بودم و آنها را به دلايل خاص خودم احمقانه و يا عاميانه و يا بزدلانه و يا فرصت طلبانه خطاب كرده و محكوم مي كردم.

.... ازدواج چيزي نيست جز يك قرارداد عاميانه اجتماعي، براي آنها كه تا چيزي را امضا نكنند مسئوليتش را قبول نمي كنند و وفاداري برايشان مفهوم نمي يابد... دختر خانه مي رود كه يك رل جديد، رل مادر خانه را در همان چرخه بسته ي تكرار بگيرد، اينكه اينقدر جشن و پايكوبي نمي خواهد..... مراسم عيد چيزي نيست جز يك سنت احمقانه براي نقطه گذاشتن در ميان سالهايي كه به طور يكنواخت و بيهوده هي تكرار و تكرار مي شوند. يك سنت كه باز هم منافع صاحبان زر را تأمين مي كند و همه اش جار و جنجالي براي تشويق مردم به مصرف بيشتر است، كه هزينه هايش همه غير ضروريند .... ووو

حالا كه در غرب، تنها زندگي مي كنم در روزهاي تعطيل براي شنيدن سرو صداي بچه هاي خواهرانم كه براي عيدي گرفتن از بابا جيغ و داد مي كنند، آه مي كشم. براي سفره ي هفت سين ساده اي كه مادرم مي چيند، براي تلفن كه زنگ مي زند و صداي دل انگيز دوست:
- سال نو مبارك

دلم براي هياهوي وحشتناك خيابانها در ازدحام بي معني اسفند ماه تنگ مي شود، براي تنگ هاي بلور پر از ماهي هاي قرمز، براي رديف فرشهاي شسته ي پر رنگ و رو كه از جابه جاي خانه ها آويزانند، براي مغازه ها با پيشخوان هاي كثيف پوشيده از ماهي سفيد، براي شتاب تب آلود شهر، براي عجله مردم براي رسيدن، به خانه، به محل كار، به مقصد. براي صداي دل آزار بوق ماشينها و براي خالي خيابانهاي فروردين..... دلم از ياد آوري روزهاي اول فروردين كه براي من از خانواده و مردم بريده در تنهايي جنون آسا مي گذشت ، از عجزم در درك اين هياهو كه سخت بي معني مي نمود، از ياد آن احساس عجيب شوقم به رهايي و پريدن تا خود افق، كه در تلاطم عيد شدت مي گرفت، به سختي مي گيرد.

اينجا در غرب من روزهايي را كار مي كنم كه مردمم تعطيلند و ساعتهايي مي خوابم كه آنها بيدارند و من عين ماهي كه خودش از تنگ بيرون پريده و از پشت شيشه همخواني شادمانشان را مي بيند، براي حس آنچه آنجا جاري است بال بال مي زنم؛ دوباره چطوري بپرم توي آن آخر؟ ..... حتي در روزهايي مثل عاشورا، كه وقتي ايران بودم به دلايل متفاوتي روز عزاداري و گوشه گيريم مي شد و طنين صدايش طنين صداي جدايي من بود از مردمم، در اينجا سخت ناآرامم. دلم براي شنيدن صداي سنج و طبل و آن مارشهاي زشت و بد صداي عزاداري تنگ مي شود، و فاصله هاي قديم چهره شان را عوض مي كنند و تبديل مي شوند به چيزي مثل ريشه ها.

در آن روزهاي جواني كه انديشه هر چيزي را مثل زنجير انقياد مي بيند، من هميشه تنها فاصله هايم را از جامعه اي كه اكنون مي دانم تا چه حد به آن دلبسته ام، برآورد مي كردم و در همهمه ي بلند و نامفهوم آن، از پژواك سكوت در خشم بودم. شايد واقعاً اين زمان لازم بود تا شجاعت آن را بيابم كه بتوانم صادقانه بگويم:

بي تو من چيستم؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر از پژواكم
- در كوه
گردبادم در دشت،
برگ پائيزم در پنجه ي باد.
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
از نسيم سحر بي سامان.


بي تو اشكم،
دردم،
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.


بي تو خاكستر سردم خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من دل با شوق،
نه مرا بر لب بانگ شادي،
- نه خروش.
بي تو ديو وحشت ،
هر زمان مي دردم.
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره ي بيدادگريها هر دم
كاستن،
كاهيدن،
كاهش جانم،
كم
كم.


چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو؟
بي تو مُردم، مُردم.


مي دانم كه هيچوقت واقعاً دير نيست.


-شعر از منظومه ي آبي، خاكستري، سياه سروده ي حميد مصدق است.


Saturday, March 9, 2002

در جواب به ”تنهاي حقيقي“

ديروز اي-ميلي گرفتم از دوستي كه نمي شناختمش و فكر مي كنم از اهالي شهرك وبلاگ است (استعاره اي از يولداش). نه اي- ميل و نه رونوشتش به نام من نبودند و من با اينكه فكر كردم شايد اشتباهاً به دست من رسيده باشد آنرا خواندم و متوجه شدم كه جايي آدمي باز در پيله ي خود به سختي از نااميدي و هراس رنج مي برد. خواستم جوابي بنويسم، به ياد بارها و بارها كه سختي طاقتفرساي زندگي مرا به نقطه ي پايانم رسانده بود و انگار مرگ شيرين ترين راه علاج به نظر مي رسيد. قطعه اي از كتاب ”ژان كريستف“ را به خاطر آوردم كه در شبها ي تنهايي همچون دعايي مقدس آنرا خوانده ام و نيروي نهفته در آن در تيره ترين شبها دري به روي فردايي ديگر، فردايي تازه به رويم گشوده است. پس به جاي هر سخن بيهوده اي قسمتي از آن را در اينجا مي نويسم.
---------------------

و ايتك برخيز، بر نفس تنگ خود چيره شو
با روحي كه در هر نبرد پيروز مي شود،
اگر از بار سنگين خود از پا در نيامده باشد.

آنگاه برخاستم و وانمود كردم
كه نفسي دارم بلندتر از آنچه در خود احساس مي كردم،
و گفتم: ”برو كه من نيرومند و بي باكم“
--------------------

خدايا، چه گناه كرده ام؟ براي چه مرا از پا در مي آوري؟ از همان كودكي مرا فقر و مبارزه نصيب دادي. و من مبارزه كردم و گله اي بر زبان نياوردم. كوشيدم تا اين روح را كه به من داده اي پاك نگه دارم و اين آتش را كه در من نهاده اي از خاموشي برهانم ... كردگارا، تويي، تويي كه در ويراني آنچه آفريده اي مي كوشي، تو اين آتش را خاموش كرده اي، تو اين روح را آلوده ساخته اي. تو مرا از هر انچه زنده ام مي داشت تهي دست كرده اي. شيريني وصال را از آن رو به ما چشاندي كه وحشت از دست دادن يكديگر را بهتر به ما بشناساني. .... از خود بيزارم. كاش مي توانستم درد خود را، شرمساري خود را فرياد بكشم. يا در سيلاب نيروهايي كه مي آفرينند آن همه را فراموش كنم. ولي نيروي من در هم شكسته، چشمه ي آفرينشم خشكيده است. درخت مرده اي هستم.. كاش مرده بودم. خدايا نجاتم ده. اين تن و اين جان را در هم شكن، از روي زمينم برگير، ريشه ام را از زندگي بر كن. نگذار مداوم درون گودال دست و پا يزنم. بخشش كن. مرا بكش.

درد كريستف خدايي را كه عقلش بدان باور نداشت، بدين زبان مي خواند....

***********************************************
***********************************************

- تويي، تو! آخر باز آمدي! باز آمدي، باز آمدي! اي تويي كه من گم كرده بودم!... براي چه مرا ترك گفتي؟
- براي آنكه وظيفه ام را كه تو تركش گفته اي به انجام برسانم.
- چه وظيفه اي؟
- پيكار.
- چه نيازي به پيكار داري؟ مگر تو فرمانرواي همه چيز نيستي؟
- من فرمانروا نيستم...من همه ي آنچه هست نيستم.من زندگيم كه با نيستي در پيكارم. نيستي نيستم. آتشم كه در دل شب مي سوزد. شب نيستم. نبرد جاويدان هستم؛ و هيچ سرنوشت جاويدي بر فراز نبرد در پرواز نيست. من اراده ي آزادم كه جاويدان نبرد مي كند. با من نبرد كن و بسوز!
- شكست خورده ام. ديگر به هيج كاري نمي آيم.
- شكست خورده اي، همه چيز در نظرت از دست رفته مي نمايد؟ ديگران فيروز خواهند شد. به خود مينديش، به سپاه خود بينديش.
- تنها هستم، جز خود كسي ندارم، سپاهي نيز ندارم.
- تنها نيستي. از آن خود هم نيستي. تو يكي از آواهاي مني، يكي از بازوان مني. براي من سخن بگوي و شمشير بزن ولي اگر بازو شكسته و صدا بريده باشد، من بر سر پا هستم. با آواها و بازوهاي ديگري جز از آن تو نبرد مي كنم. تو هم اگر شكست بخوري، باز در شمار سپاهي هستي كه هرگز شكسته نمي شود. اين را به ياد بسپار، كه حتي در مرگ خويش پيروز خواهي بود.
- خداوندا، بسي رنج مي كشم.
- گمان مي كني كه من خود رنج نمي كشم؟ قرن ها و قرن هاست كه مرگ به دنبال من است و نيستي در كمين من. تنها به ضرب پيروزي است كه راهي به روي خود باز مي كنم.رودخانه ي زندگي از خون من سرخ رنگ است.
- پيكار، هميشه پيكار بايد كرد؟
- هميشه پيكار بايد كرد. خدا خود نيز پيكار مي كند. خدا جهان گشاست. شيري است كه مي درد. نيستي خدا را در چنگ مي فشارد و خدا او را بر زمين مي اندازد. ضربات نبرد هارموني نهايي را به بار مي آورد. اين هارموني براي گوشهاي فاني تو ساخته نشده است. همين قدر كافي است بداني كه وجود دارد. وظيفه ات را در صفا و آرامش به انجام برسان، و بگذار تا خدايان كار خود كنند.
- ديگر نيرو و توان ندارم.
- براي آنان كه نيرومندند سرود بخوان.
- آوازم شكسته است.
- دعا كن.
- قلبم آلوده است.
- قلبت را بر كن. قلب مرا برگير.
- خدايا، خود را فراموش كردن، جان مرده ي خود را به دور انداختن، چيزي نيست. ولي آيا مي توانم مرده هاي خود را دور بريزم. آيا مي توانم كساني را كه دوست داشته ام از ياد ببرم؟
- ترك آنان كن كه با روحت مرده اند و تو با روح زنده ي من آنان را باز خواهي يافت.
- اي كه مرابه خود رها كردي، آيا باز ترك من خواهي گفت؟
- باز به خود رها خواهمت كرد. شك مكن. اين بر توست كه ديگر دست از من باز نداري.
- ولي اگر زندگيم خاموش شود!
- زندگي هاي ديگر بر فروز.
- اگر مرگ در من باشد؟
- جاي ديگر زندگي هست. برو. درهاي خود را به روي آن باز كن. اي ديوانه كه در خانه ي ويران خويش در به روي خود مي بندي! از خود بيرون آ. منزل هاي ديگري باز هست.
- اي زندگي، زندگي! دانستم.... من تو را در خود مي جستم. جانم در هم مي شكند؛ از روزن زخمهايم هوا به درون مي دود. نفس مي كشم، تو را اي زندگي باز مي يابم!...
- من هم تو را باز مي يابم... چيزي نگو، گوش كن.

ژان كريستف
درخت آتشين


Friday, March 8, 2002

حجاب
----------------------

به نظر من بحث راجع به حجاب را نبايد ساده انگاشت، نه تنها با در نظر گرفتن شرايط زنان كشور خودمان كه با توجه به وضعيت زنان در مجموعه ي جوامع اسلامي. در كل نفس حجاب يا بي حجابي تنها اصل نيست بلكه آنچه ما را بر آن مي دارد كه يك الگوي ظاهري را به عنوان مرز ارتباطي خود با جامعه براي خودمان انتخاب كنيم از اهميت زيادي برخورداراست. من آراستگي را اساساً بحث نمي كنم. چرا كه از نظر من ، آراستگي مي تواند با حجاب هم تعريف شود، ولي در نوع خود. من هنوز در كانادا، براي ديدن دختران مرتب و خوش پوش تهراني حسرت مي خورم.

در فرهنگي كه من با آن بزرگ شدم، فرهنگ يك خانواده ي متوسط مذهبي - سنتي نه چندان متعصب، به ”دختر“ از سنين بسيار كم به تكرار گوشزد مي شود كه با ”پسر“ تفاوت دارد، نبايد به پسر نزديك شود و بايد خود را از وي بپوشاند. اين پوشاندن از ابتدا ودر چهار- پنج سالگي به صورت حجاب مطرح نمي شود بلكه به صورت غير مستقيم و با نوعي ايهام و ايجاز به پوشاندن نقاطي از بدن محدود مي شود. خانواده تو را براي رودر رو شدن با جامعه ي بيرون كه آماده است تو را بدرد و ببرد آماده مي كند و تو را به شدت از آن پرهيزمي دهد، در همان حالي كه به برادرت؛ كه تو شايد خود را از وي قوي ترمي داني؛ آموزش مي دهد كه چگونه با اين مشكلات دست و پنجه نرم كند و مردانه رودررو شود. اين آموزش تا پيش از بلوغ يك دختر تكميل مي شود چه به نظر من با اين حال كه اين جشن بلوغ احمقانه را در حال حاضر در سن 9 سالگي در مدارس دخترانه ايران برگزار مي كنند ودر آن سعي مي كنند به دختر القا كنند كه بالغ شده است و بايد رفتار متفاوتي داشته باشد، ولي براي خانواده هاي ايراني معمولاً بلوغ جسمي يك دختر حرف اول را مي زند (تا 15 سالگي من با يك وجب و نصفي قد يا بالاي درخت مشغول شرارت بودم يا داشتم با پسرهاي محلمان در كوچه تيغي بازي مي كردم!!).

در خانواده به عنوان اولين آموزگارت، با روشي القايي به تو مي آموزند كه تو بايد خودت را از جنس ديگر، كه تا ساعتي پيش در حال بازي با وي بوده اي، محافظت كني، كه آن جنس ديگر منظوري ندارد جز اينكه از تو ”سوء استفاده“ كند. كه تو ظريف و شكننده و آسيب پذيري، تو چشمگير و دل انگيزي و تو را در نوعي زندان مي اندازند كه در ذهنت ايجاد كرده اند. در خيابان كه راه مي روي چون ”همه چشم به تو دارند“ ، خودت را مي پوشاني، سرت را پايين مي اندازي و چشم در چشم ديگران نمي اندازي و .... اين تنها لباسي نيست كه بر تن تو مي كنند، اين لباسي است كه بر ذهن ما مي پوشانند. يك لباس جنسي.

طبعاُ براي زن ايراني اين يك سؤال هميشگي است كه خط قرمزكجاست و ظاهر يك زن (جدا از زيبايي) چه تآثيري روي يك مرد دارد و ناخودآگاه دنبال يافتن مردي است كه آن را بي تأثير بداند. نتيجه ي اين جستجو را پدر و برادرت به تكرار به تو اعلام كرده اند: چنين مردي وجود ندارد. خيلي ساده براي بسياري از دختران، در هنگام ازدواج اين سؤال بسيار اساسي است: اين مرد تا چه حد به حجاب معتقد است؟ و مرد جامعه ي ما اگر هم بخواهد با روشنفكر مآبي از اعلام تمايلش به رعايت اين قانون ارتجاعي خودداري كند، سميناري راجع به متانت خواهد داد. اين بحث كه حجاب متانت هست و يا نيست از عمومي ترين بحث هاي من با دوستان مذكرم (كه تحقيقاً همه شان مذهبي بودند) در ايران بود و من بارها از اين افراد شنيده ام كه بي حجابي، كه براي هر يك سقفي متفاوت داشت، برايشان نشانه ي بي متانتي است، چه اين بحث ”دختر خوب“ و ”دختر بد“ هميشه در ذهن هر يك از ما بوده است. دختر خوب سعي مي كند از هر عملي كه جنس مخالف را تحريك كند خودداري نمايد. و طبعاً اين قضيه تنها پوشش ما را تحت الشعاع قرار نداده و نحوه ي تلقي ما در دوستي با جنس مخالف را شكل داده است.

در اين فرهنگ، كه من آنرا در قريب به اتفاث خانواده هاي ايراني ديده ام، يك حائل جدي هميشه بين دو جنس وجود دارد، ظاهراً و باطناً. دوستي بين دو جنس مخالف معنا نمي يابد مگر در بهترين حالت خود در جمعهاي سالم (دقت كنيد: سالم!). ما مي توانستيم گروهي كوه برويم و بگوييم كه چند نفر دختر و چند نفر پسر بوديم. ولي نمي توانستيم بگوييم: ”فردا بچه ها نمي آيند، من و مجيد و محمود مي رويم“..... ”چي ي ي ي ؟“ من سالهاي 18 تا 26 سالگيم را با خانواده ام، كه اصولاً قديمي ولي به طور عجيبي نوانديشند، جنگ كردم تا توانستم آشكارا دوستي را به خانه دعوت كنم و بگويم: اين محمود است، دوستم. آنهم با اطمينان كامل خانواده ام كه روابط دخترشان (كه در نظرشان از بچگي غير عادي بود) هيچ سنخيتي با دوستي هاي رايج پسران و دختران نداشته و تنها مباني انساني و اعتقادي دارد!

به همين دليل است كه من بحث حجاب را به نوعي تن پوش بلند و يك سرپوش محدود نمي دانم، چنانچه رعايت حجاب در ايران براي من هرگز سخت نبود و برداشتن آن هم هيچ چيزي را برايم تغيير نداد. حجاب يكي از المانهاي طراحي شده براي جدايي زن از جامعه است، براي گذاشتنش در صدف پاكيزه ي روابط تعريف شده ي مشروع، المانهاي اصلي تر در ذهن ما شكل مي گيرند و به دور انداختن آنها بسيار سخت تر از در آوردن يك روسري است.

تا بعد كه بيشتر فكر كنم!!


Thursday, March 7, 2002

زنگ شعر

به دوست تازه ام علي كه من تنها با قلمش مي شناسمش كه آرامش بخش و لطيف است و پر مهر.
علي جان! رومن رولان مي گويد: ” پاييز فصل تجلي رنگهاست“.

در رهگذار باد

در فصل برگريز
آمد؛
دلگير،
چونان غروب غمزده ي پاييز.
ومن ملال عظيمش را
در چشمهاي سياهش
خواندم.

رفتيم
- بي هيچ پرسشي و جوابي -
وقتي سكوت بود
بعد زمان چه فاصله اي داشت.
ديدم كه جام جان افق پر شراب بود.

من،
در آن غروب سرد،
مغموم و پر ز درد
با واژه ي سكوت،
خواندم سرود زندگيم را.

شب مي رسيد و ماه،
زرد و پريده رنگ،
مي برد
ما را به سوي خلسه ي نامعلوم.

آنگاه،
عمق وجود خسته ام از درد
- با نگاه
كاويد.
در بند بند جسمم
سيال سرخ جاري خون را
ديد.

لرزيد.
بر روي،
چتر سياه گيسوي خود را ريخت.
آنگاه خيره خيره نگاهش
پرسنده در نگاه من آويخت.
پرسيد:
- بي من چگونه لول؟
گفتم:
- ملول
خنديد.

از حميد مصدق


مهاجران

مهاجرين كشور ما را دو تيپ عمده ي كاملاً متفاوت تشكيل مي دهند. گروه اول، يعني مهاجرين سالهاي اول دهه ي 60 را كساني تشكيل مي دادند كه به علل تنشهاي سياسي چاره اي جز ترك كشور نداشتند. اين افراد معمولاً به اروپا رفته و در آنجا مستقر شدند. اينكه تغييران شرايط و اوضاع سياسي ايران و جهان چه اثراتي روي آنها داشته است و آيا آنها هنوز به فعاليتهاي سازماني و تشكل يافته براي تغيير سيستم سياسي ايران معتقد و به آن پايبندند و يا به فعاليتهاي فرهنگي و هنري اكتفا مي كنند (اين افراد ذاتاً و در هر شرايطي به نوعي فعالند !) و يا اصولاً تابعيت كشور جديد را پذيرفته و خود را جزئي از آن دانسته و ايران را به بايگاني سپرده اند، نه به اين بحث مربوط است و نه من كوچكترين آمار و اطلاعاتي از آن دارم. اما به جرأت مي گويم كه قريب به اتفاق اين افراد كه ساليان سال امكان بازگشت به ميهن را نداشته اند، نسبت به رويدادهاي سياسي و اجتماعي آن حساس بوده و اگر حتي بازگشت هميشگي به ايران را در برنامه ي خود ندارند (حتي اگرامكان آن باشد) نسبت به اين رخدادها موضع گيري كرده از تلاش براي برقراري نوعي ارتباط با داخل كشور روگردان نيستند. من ترجيحاً اين گروه را پناهندگان Refugees مي نامم.

گروه دوم را مهاجرين دهه ي 70 تشكيل مي دهند كه تنها به دلايل شخصي و براي پيدا كردن و ساختن زندگي خود در جوامع پيشرفته ي غربي وطن را ترك كرده و با توجه به وجود برنامه هاي مطمئن مهاجرتي در كشوري مثل كانادا و يا تسهيلات و بورسهاي آموزشي موجود در كشور امريكا به امريكاي شمالي و يا به كشورهايي مثل استراليا رفته اند كه من اين دسته را مهاجرين Immigrants مي نامم. اين گروه را معمولاً افراد تحصيل كرده، خصوصاً در رشته هاي فني و مهندسي تشكيل مي دهند كه چند سالي در ايران كار كرده و پس از كسب سابقه لازم توانسته اند مجوز ورود و كار يا تحصيل در امريكاي شمالي يا استراليا و ... را به دست آورند.

در سه سالي كه من به عنوان يكي از افراد گروه دوم در كانادا زندگي كرده ام با دنبال كردن مسير فكري گروه اول از طريق اينترنت و مكاتبه و يا صحبت كردن به تفاوت ريشه دارشان با گروه دوم (كه من به آن كوچكترين تعلق ماهوي ندارم) اعتقاد پيدا كرده ام واز نظر من اين تفاوت حتي بيش از تفاوت هر يك از اين گروهها با نسل مشابه داخل كشور است. مهاجرين اصولاً آگاهانه و به انتخاب خود وطن را ترك كرده اند و معمولاً باور داشته اند كه يا نقائصي كه در آن جامعه آزارشان مي داده است قابل حل نبوده اند و يا حضور آنها چيزي را در آن جامعه ي بيمار تغيير نمي دهد. اين افراد به رخدادهاي سياسي ايران يا بي اعتماد و يا بي تفاوتند. گرايشات اصلاح طلبانه دارند چون در زمان رياست چمهوري آقاي خاتمي مسائلشان كه مربوط به ايران است را راحتتر حل و پيگيري مي كنند و معمولاً چون بار نگراني براي خانواده هاي خود در وطن را بر دوش دارند، از اين نكته ي ساده كه به حق مردم در جامعه مدني احترام بيشتري گذاشته مي شود، غافل نيستند.

مهاجرين از سياست بيزارند، به سياسيون در بهترين حالت بي اعتمادند، نسل پناهندگان را تلف شده و آسيب ديده ي اجتماعي مي شمارند و مهاجرت خود را نتيجه ي عوامل توأمان انقلاب و جنگ مي دانند و مجموعه ي دست اندر كاران سياسي كشور را از چپ و راست را نوعاً در سقوط سياسي و ارزشي جامعه اي كه تركش كرده اند مقصر مي دانند. اين گروه كه در دوران سكوت و خفقان جنگ و سالهاي بعد از آن در ايران به تحصيل مشغول بوده اند خود را نيز قرباني مجموعه ي عوامل بالا دانسته، مهاجرت را گام بنيادي خود دربنيان نهادن يك زندگي بهتر مي دانند.

پس اصولاً وقتي ما از ”ايرانيان خارج از كشور“ با ذكر آمار و ارقام ذكري به ميان مي آوريم و يا وقتي براي ايجاد يك پل ارتباطي بين جوانان داخل ايران و نسل مهاجر (در مفهوم عام) راهي مي جوييم و يا در هر مبحث ديگري بايد اين دو گرايش نه متفاوت كه متضاد را مد نظر قرار دهيم. ايجاد يك پل ارتباطي بين اين دو گروه خود نيازمند حركتي عميق وحساب شده مي باشد و شايد در حال حاضر چندان ضروري جلوه نمي كند، ولي با توجه به تمايل روز افزون تحصيل كردگان جوان كشور به مهاجرت به ينگه ي دنيا و تولد يك قشر متخصص مهاجربا جمعيتي قابل ملاحظه در آينده اي نه چندان دور، چندان هم بي اهميت نبايد باشد.


Wednesday, March 6, 2002

در رهگذار باد
------------------------------------

دردي،
عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن
در خويشتن شكستن.

وقتي به كوچه باغ،
مي برد بوي دلكش ريحان را
بر بالهاي خسته ي خود باد،
گويي كه بوي زلف تو مي داد.

وقتي گام سحررباي تو
از پله هاي وهم سحرگاهي
گرم فرار بود،
در چشمهاي من،
ابر بهار بود.

برگرد!
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من، به بدرقه ي من
برگرد!

****

وقتي كه روي كوه،
خورشيد،
چون جام پر شراب
فرو مي ريزد
و باد
اين اسب
اين اسب سركش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين كوبان،
در كوچه باغ دهكده مي پيچد،
ياد از تو مي كنم.

آيا دوباره باز نخواهي گشت
و من،
از شهريان بريده و به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد؟

آيا دوباره باز نخواهي گشت
تا سبزه هاي دشت،
و ساقه هاي لاله ي عباسي،
و بواه هاي پونه ي وحشي،
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را،
زان روي تابناك بشويد،
تا از تن تو
اين تنديس مرمرين
گرد و غبار خاك بشويد؟

آيا دوباره باز نخواهي گشت؟
آيا سمند سركش را،
چابك سوار چيره نخواهي شد؟
چون تك سوارها
هر روز گرد دهكده،
هي هي كنان طواف نخواهي كرد؟
آنگاه مرا رها شده از من
راهي كوه قاف نخواهي كرد؟

بيهوده انتظار تو دارم.
دانم دگر تو باز نخواهي گشت.
هرچند اينجا بهشت شاد خدايان است،
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است.

****

در هر غروب،
در امتداد شب،
من هستم و تمامت تنهايي.

با خويشتن نشستن.
در خويشتن شكستن.

اين راز سر به مهر،
تا كي درون سينه نهفتن.
گفتن.
بي هيچ باك و دلهره گفتن.
ياري كن،
مرا به گفتن ياري كن.

اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز.

از حميد مصدق


Monday, March 4, 2002

يك توضيح:

الان خودم اين نوشته ام را خواندم و نكته اي به ذهنم رسيد در خصوص جمله ي آخرين: مي دانم. بحثي طولاني است. چه بسياري معتقدند زندگي خود آيينه اي ست در مقابل تجلي درون ما...
... خودم كه مي دانم كه نمي دانم. اگر هم خواننده اي، غريبي اينطرفها آمد، لطفاً عدم علاقه ي من به فلسفه را بر من ببخشايد: چه اين و چه آن.


وبلاگ، اين خانه ي ذهن

امروز سعي كردم دوباره نگاهي به وبلاگهاي مختلف بياندازم. نمي توانم اين ايده را كتمان كنم كه اسم وبلاگ براي جلب نظر مخاطب حقيقتاً اهميتي خارق العاده دارد. من اولين روزي كه مطالعه ي وبلاگ را شروع كردم؛ بعد از ديدن وبلاگ حسين نوش آذر كه اصولاً مرا با آن آشنا كرد و يولداش كه توسط وي معرفي شده بود؛ به سرعت سراغ اسامي خاصي نظير جاناتان، شازده كوچولو، سيزيف و اخترك 612 B رفتم، كه برايم تداعي معانيي عميق هستند، بعد لغتهاي دائرة المعارف صمد بهرنگي: تلخون (كه من ابتدا مي خواستمش)، الدوزو عروسك قصه گو ، ماهي سياه كوچولو و در انتها اسمي كه نشان دهد صاحب آن تيز و جستجوگر است مانند دلتنگىهاى نقّاش خيابان ، روزگاري كه سپري مي شود، يك جستجوي هميشگي .... و خوب طبعاً اسامي سياسي – اجتماعي مثل دمكراسي براي ايران و يا يادداشت هاي اجتماعي هم كه جاي خود دارند. بايد اضافه كنم كه من به هر وبلاگي كه سر زدم به دو سه تا از وبلاگهاي پيشنهادي صاحبوبلاگ هم سرزدم وبه اين طريق يك چيزهايي دستم آمد.

اول آنكه اسم ها اصلاً دلالتي بر هيچ چيز محتومي ندارند. مثلاً دختر شيطان براي من اسم خيلي خاصي نيست، ولي وبلاگش از بسياري از وبلاگهاي ديگر جذابتر است و در همان حال الواح شيشه اي به همان زيبايي اسمش در ميان وبلاگها خودنمايي ميكند... ديگر اينكه اصلاً هيچ تضميني نيست كه ليست برگزيده يك وبلاگ خوب و عميق پر از وبلاگ هاي بي روح و تكراري نباشد. همه اين بخش وبلاگهاي برگزيده را گذاشته اند و چند تا نام تكراري جا به جا در برگزيده هاي بسياري از آنها تكرار شده است و من در جاهايي به جاي اينكه در اين بي سنخيتي نوعي گستردگي ديد را گمان ببرم، نوعي Fashion را بو مي كشم. نوعي تابعيت گله كه من سخت از آن گريزانم. مثل پهن كردن گبه به جاي فرش تبريز و خواندن شعر "لعنت“ شاملو وقتي نمره ي درسي آدم در امتحاني كم شده است. لازم به گفتن نيست كه همينها دير زماني در ايران سرگشته ضرورتهاي زندگي روشنفكرمآبانه ي جماعتي بوده اند.

دربرخي وبلاگها يكجور ابراز وجود، اين وجود سركوب شده ي كتك خورده كه مي خواهد خود را بي هيچ شرم و پيرايه به همگان نشان دهد، بي پرواي نام و ننگ، ديده مي شود و اين گاهي سخت دل انگيز مي شود. انگار خورشيدي يك لحظه خود را از پشت ابر نشان مي دهد و مي رود. ولي در بسياري ديگر آراستگي ظاهر يا باطن را بو مي توان كشيد، صاحبوبلاگ مي خواهد كه چيزي را نشان دهد به منظور خاصي و همه ي لطف وبلاگ چون دودي به هوا مي رود....

وبلاگها جنسيت دارند، وبلاگ دخترها پذيرنده، مهربان وظاهرساز و طنازند حال آنكه وبلاگ پسران شيطون و عجول و جستجوگر و سطحي (من نمي توانم اين ذات بد فمينيستي خودم را پنهان كنم. ببخشيد) و در عين حال پر هيجان و تكنيكي اند. وبلاگ پسرها فاتح و تصاحب كننده اند، در جايي مكث نمي كنند؛ مي تازند. حال آنكه وبلاگ دخترها با نوعي پذيرندگي دعوتي عشوه گرانه را زمزمه مي كنند.

وبلاگها گاهي خسته و گاهي تازه نفسند. يك جايي مي خواهي يك وبلاگ را ترك كني چون هيچ نميبيني اما به ناگاه در قعر يك افت طولاني يك ايده همچون شعله اي از دل تاريكي زبانه مي كشد. پس نمي شود يك وبلاگ را قاطعانه بي محتوا ناميد و درست به دليلي كاملاً مشابه، نمي توان وبلاگ خاصي را ”برگزيده“ ناميد. (شايد هم براي من اينطور است كه از پذيرفتن نام هر گروه و دسته و عقيده ي خاصي بر خودم سرباز زده ام چه فكر مي كنم: ”نامش براي خودش پس ننگش براي خودش“ . داوطلب منفرد جوياي آزادي بودن، مرا هميشه بهتر برازنده بوده است). اين ليست وبلاگهاي برگزيده بد جوري مرا شاخ مي زند. انگار به من مي گويد: ”سعيت را بكن! شايد قبولت كردم“. و من رو مي گردانم. خوشت بيايد يا نيايد: من آنم كه هستم.

از برخي وبلاگها بوي مواد مخدر، بوي LSD به مشام مي رسد و نويسنده انگار به آن آويزان مي شود تا از حقيقت دنياي واقعي بگريزد. شكي نيست كه وبلاگها مي توانند خيلي ساده پناهگاه آدمهايي شوند كه از مواجهه ي رودررو با زندگي عاجزند. بخصوص براي مهاجرين خارج از كشور كه از دل جامعه اي كه در آن زندگي مي كنند بدورند و گويا سخت جذب اين جامعه ي ”ذهن- بنياد“ مي شوند. هراس مورد قبول بودن. هراس مورد توجه بودن، هراس از تنهايي از كلمه كلمه ي بعضي وبلاگها مي بارد و دلم از آن سخت مي گيرد. به گمان من اگر وبلاگ به سير درون يك انسان روگردان از واقعيت مختص شود به يك ”ماليخوليا نامه“ بدل خواهد شد.

من شخصاً فكر مي كنم وبلاگ عين دفتر خاطرات، شرح الواقعه ي مواجهه ي ما با زندگي بايد باشد نه وسيله ي فرار ما از آن. اگر ما در وبلاگهايمان زندگي كنيم، زندگي نكرده ايم، قصه ي خيالي زندگيمان را به كلام گفته ايم. من اين را نمي خواهم. من سيلي باد را بر گونه ام مي خواهم و دوست دارم بعد از اينكه چهره به چهره ي زندگي ايستادم، بيايم وبنشينم وتأملاتم را بنويسم.....به گمان من، مهم اينست كه بدانيم كه وبلاگ نه زندگي ما و نه معناي زندگي ما كه حداكثر آينه ي درون ماست برتابنده ي جلوه ي زندگي.

تا بعد


Sunday, March 3, 2002

.......

چه هوايي.... صداي رعد در يك صبح ابري...
گوش كن
وزش ظلمت را مي شنوي؟
................
چقدر بايد پرداخت؟
چه هوايي.... آيا مي شود آن را يكبار ديگر در شيب هاي تند دربند، در پشت بام شيرپلا، دربلند بالاي توچال برپوست خود احساس كرد؟ براي بازگشت به حس ساده ي يك تعلق ناگزيرچقدر بايد پرداخت؟


Friday, March 1, 2002

خواب آشفته

ديشب خيلي دير خوابيدم و خيلي بيدارخوابيدم. از خوابيدن دلم گرفته بود. كلي چيز بود كه مي خواستم بهشون فكر كنم و تو ذهنم بهشون نظم بدم، كلي احساسات سر در گم و عجبا كه كلي هراس. نوعي آسودگي در زندگي الانم هست كه از بس تازه و ناآشناست مي ترساندم. دلتنگي ديوانه وار و ماليخولياييم براي ايران تبديل شده به تلخكامي و من مثل آدمي كه عزيزي را از دست داده باشد، نگرانم كه نكند دارم عشقم به ايران رو تو زنجيره ي بي بو و خاصيت اين زندگي ماشيني از دست مي دهم. لاي صفحات اينترنت، در بين اين اي-ميلها در چرخش صفحات نفرت انگيز اين تقويم ميلادي. صفحه ي تهران 24 دات كام رو باز اي كنم و از ديدن عكس هاي دربند گريه مي كنم، من در دوره ي دانشجويي يكبار وقتي منتظر رفقامون بوديم از همين مجسمه ي اول دربند، اين كوهنورد خوش هيكل جوان كه خيلي هم ليز بود، بالا رفتم و در ميان غرغر دوستام كه خجالت زده شده بودند گلي رايكجوري بهش چسباندم كه البته فوري انداختش. اين بار بروم ايران، ازش مي روم بالا مي بوسمش، يكجوري كه نتونه دست رد به سينه ام بزنه.......واي ي ي..... به آلبومم نگاهي مي اندازم و غصه ي نبودن با رفقام گلومومي گيره. ما خيلي جمع خوبي بوديم، مي رفتيم درياچه گهر، قلعه ي حسن صباح و قله سبلان و يا خيلي ساده جمع مي شديم تو غذاكده سنتي خيابان آبان؛ بخصوص افطارهاي ماه رمضان. كوفتي ها همشون روزه مي گرفتند، كوفتي هاي نازنين. من لا مذهب كه تو هر جمله ام يك چيزي نصيب مقدساتشان مي شد هم سر افطار باهاشون همون حالي رو مي كردم كه اونها مي كردند....واي ي ي .... براي رهايي چقدر بايد پرداخت؟

ديشب را مي گفتم. خواب ديدم مادرم آمده و به من مي گويد كه بچه اش (بچه ي چه وقته؟) را برايش و به جايش به دنيا بياورم. مي گويد خودش توان ندارد. قبول مي كنم. خواهر زاده ام كه در خواب هنوز دختري كوچولوست با كاردي جلو مي آيد و به راحتي شكافي در طرف راست شكم من كه فوراُ راحت همانجا روي زمين سخت خوابيده ام باز مي كند و دست كوچكش را داخل دل من مي كند و مي گرداند. درد دارد... درد... مي نالم: بچه كجاست؟ چكار داري مي كني؟ مي گويد: اول بايد خاليت كنم، بعد بچه را بيرون بكشم و من احساس مي كنم كه همه ي درونم با حركتهاي سريع و بي احساس دستش ازمن جدا مي شود... آن لحظه ي كنده شدن تكه تكه هايم عذابي جهنمي است. چيزهايي را راحت به كناري مي ريزد. مي گويد: خاله! بلند شو. تمام شد. من پالتويي، درست همان كه اكنون در اينجا مي پوشم، بر دوش به سمتي به راه مي افتم تا مكاني براي استراحت بيابم... مامان! چرا اينقدر همه ي درونم درد مي كند: مي گويد: همه ات را در آورديم، نگران نباش، خوب مي شوي. جايي بر زمين دراز مي كشم. سرد است. واي سرد است... تمام زخمهاي درونم از سرما به درد مي آيند....با من چه مي كنند اينها؟ ...مي گويم: چرا مرا نمي پوشانيد؟ مي شنوم: نيازي نيست، تمام شد. برو. و مي شنوم كه مادرم به ديگراني كه من نمي بينم و تنها همهمه اشان را مي شنوم مي گويد: ليلا بچه را آورد. تمام شد.و عجيب است كه مي دانم بچه اي در ميان نيست و پذيرفته ام.....

صبح نمي توانم برخيزم. به معناي خواب مي انديشم و به شدت رنجي كه مي بردم. مي انديشم: بار نسل قبل را آيا من مي برم و من بايد از آن خلاص شوم؟ اين چيست كه آنها خود از آن نمي توانند خلاص شوند و باز فكر مي كنم كه اين نسل بعد بود كه با يك جور بي قيدي و بي خيالي و جسارت، راحت باري را كه بر خود گرفته بودم در آورد و به كناري انداخت..... و بر مي خيزم