Saturday, July 28, 2012

REPOST






يكي از نيمه ها هميشه بيتاب است. مي دانم. اما كداميك ... اين يك يا آن ديگري؟ ... بايد به رنگ آسمان و جريان هوا و حركت شاخه هاي درختان و سفيدي كف آلود آب در نزديكي ساحل نگاه كرد. يا از اشكال دسته هاي بزرگ مرغان مهاجر بايد فهميد كه در سرماي ناگهاني پاييز ، در وقت رفتن به هم نزديك مي شوند. نيمه هاي جدا افتاده ي بيتاب. نيمه اي كه سالهاست از آب بيرون افتاده و روي خاك پرپر مي زند ... يا نيمه ي ديگر در زير آب؟ نمي دانم. شايد نمي خواستم باور كنم. ديدم كه تنهايي با تو شدت گرفت... و گمگشتگي و درد. شايد نمي خواستم باور كنم و نيمه ها به دنبال راهي گشتند تا از آب به خاك بيفتند و از خاك به آب ... و تقلاي هميشگي ماهي قرمز كه در پاشويه ي سرد سيماني به انتظار سرريز آب پيچ و تاب مي خورد.

يكي از نيمه ها هميشه بيتاب است. يك چيزي يك جايي هميشه بيتاب است. شايد راز در به هم پيوستن نيمه ها بود و بستن اين در كه به بيرون باز مي شد بر روي هر آنچه كه در بيرون گذر داشت. آن در كه تو از ان مي روي و من به انتظار باز شدن دوباره اش مي نشينم. آن در كه چهره اي پشتش پاپا مي كند تا به درون بيايد . من ترديد مي كنم اما حسي به من مي گويد كه درها بهتر است بسته بمانند. دارم باور مي كنم كه راز تنها در به هم پيوستن نيمه هاست و درهاي بسته. بگذار كمي فكر كنم. بگذار كمي نگاه كنم به پيچ و تاب نيمه هاي گمشده. مي داني ... من براي لحظه اي به زمزمه ي مداوم بيرون گوش سپردم و درها باز شدند. حالا كسي ديگر پشت در پاپا نمي كند. شايد هيچكس به جز من. حالا من باز درها را بسته مي خواهم. من درها را نيست مي خواهم. نابود... و تو را و همه چيز را در آن سوي ديوارها مي خواهم. نيمه اي نا آرام است. وقت رفتن در را پشت سرت ببند. حسي مشوش در بيرون اين در همه چيز را در من متلاطم مي كند و آشوب زده. آنجا كه من در عبور مكرر چهره ها چشم انتظار آرامش نيمه هاي گمشده بوده ام. در را پشت سرت ببند.


Thursday, July 26, 2012

ذهنم مثل یک صحنه ی تياتر می مونه.
این پرده تمام می شود و پرده ی بعدی
گاهی بین دو پرده هفته ها ... ماه ها فاصله ست
گاهی دو پرده همزمان شروع می شوند و شلوغ می شود و نمی شود فهمید و نمی شود دنبال کرد

در قلب من هر کسی نقشی دارد ... مثل بازیگران تیاتر
این می رود ... اواز خوانان... ان می اید .. گریه کنان ...
دوست .. عاشق .. معشوق .. انکه دیروز در اتوبوس پیش بازیگر نقش دیگری نشسته بود ...

در مدرسه .. در هواپیما .. در راهروی شرکت ...
در ذهن من هر ادمی که می بینم نه نامی ... که نقشی دارد.
نقش تو را نمی دانم که چیست ...
چی باید صدایت کنم؟
هی ی ی ی ی ... آنکه دل می بری و می روی ...   بی انکه بدانی ... بی انکه بخواهی.


Wednesday, July 18, 2012






این همه عاشقان دردمند را که می بینم ... این لیلا م ... و آن مریم پ .. و مشابهات ... این ۱۵ سال دوری از تو و ایران و این آرام گرفتن یکدفعه معنا پیدا میکند ...



موهایم در جنگ با آسیاب بادی دوری تو سفید شدند ... روسینانت الان اینجا خوابیده ... اسیاب هم شکست خورده ..



. ***

 پانویس: یا نخورده؟





Tuesday, July 17, 2012

کی می شود گفت که پسرک دیگر بزرگ شده است ... نمی دانم ... یکجوری در همه ی این سه سال و نیم هنوز همان جوجه ی کوچکی است که در اتاق زایمان روی سینه ام گذاشتند ... با موهایی پرپشت و غرق به خون ... و چشمهای باز و هوشیار.


کارمان به همین زودی برعکس شده است.
در چند هفته ی گذشته چند باری گفته است: Mommy You are too Loud!
و من مجبورشده ام سشوار را خاموش کنم یا در را ببندم.

امروز صبح جلوی آینه ی دستشویی موهایم را خشک می کنم. دارد با قطارهایش بازی می کند ... می اید ... بدنش را حايل می کتد و خیلی جدی و بدون حرف مرا به نرمی کمی عقب می زند ... صندلی -ای که برای خودش انجا می گذاریم تا دستهایش را بشوید- را از جلوی در کنار می گذارد. بی حرف. در را می بندد. و می رود. من می مانم متحیر ... با سشوار روشن... ودرِ بسته!

بزرگ شده است جان دلکم.






Saturday, July 14, 2012

غروب. می گذارمش خانه ی بابا جانش.

می رانم به سمت خانه. فرهاد می خواند: «با صدای بی صدا ... مثه یی کوه بلند ... مثه یی خواب کوتاه ... یه مرد بود یه مرد ...»

فکر می کنم: «آزادم. چند ساعتی آزادم.»
دلم می خواهد بروم. همینطور بروم. می دانم اما كه جاده ها جایی نمی روند.
می دانم که باید برگردم.
می دانم که بر می گردم.

همان مسیر همیشگی. برف می بارد. پیاده ات می کنم. می روی. دیگر می روی. مدتی است که چیزی از خودت باقی نمی گذاری. نه پیش من. شاید جای دیگری. جایی که باید بگذاری. جایی که می خواهی که بگذاری.

دیگر خیلی به هم حرفی نمی زنیم. من به جز تلخی نیستم. تو هم یک جور سهل انگاری عین یک پوسته ی سخت اسیب پذیری ات را در خودش پوشانده است. و دیدن هر دو ... سختی ات و اسیب پذیری ات ... دیدن این اسیب ... حتی تلخترم می کند. اگر بشود تلختر بود.

به خانه نمی روم. دلم می خواهم بروم. همینطور بروم.
در برف می روم. برف شدیدتر می شود. از مدرس ... شیخ فضل الله ...
ماشین یک جایی می ماند. دور خودش می چرخد. در برف. پیاده می شوم. در راه باز می کنم و یکنفری ماشین را هل می دهم. تنها. تاریک. برف. فکر می کنم: «همین است.» مرد جوانی با اوقات تلخی نگاه می دارد بهش می گویم که برود. می گویم: «خودم می توانم»

راه می افتم. بر می گردم خانه. جايي نيست كه اگر همه ي شب را هم برو به آن برسم.راهي نمي بينم. راه به جایی که من نباشم. و نبودن تو نباشد. و این تنهایی كه ديگر حتي حضور تو هم نمي تواند بشكندش. برمی گردم خانه. برای همیشه.

می رسم به خانه. آب پاش باغچه را باز می کنم. سی دی پلیر ماشین روشن است. فرخزاد می خواند: "اگر همه قضه اند من یه فسانه هستم."
شانه بالا می اندازم. نه فسانه ای و نه قصه ای. این همه حتی اوریجینال هم نیست انطور كه در انگليسي گفته مي شود.
دو ساعتی بیشتر وقت ندارم تا بابایش باز بیاوردش. دو ساعت قیمتی.



Friday, July 13, 2012

یک غروب همیشگی

من باز دیر امده ام. تحویل پروژه دارم. یاشار یوسف را بابایش اورده اش خانه ی من. من خسته روی مبل دراز کشیده ام.
خانه در هم ریخته و نامرتب. چند روز است دیر می آیم. تعمیرات خانه هم که عمرش مستدام است.
پدرش می گوید: "بابا برود آشپزخنه را مرتب کند."
یاشار می گوید:‌«نه!» و ادامه می دهد «مامی!»
در نظر یاشار مامی همه کاره است و مامی همه چیز است و ددی هیچ حقی روی هیچ چیزی ندارد.
پدرش به سمت من می چرخد: «چرا این بچه اینقدر تور ادوست دارد و مرا نه؟!!»‌و نوعی گله ی خندان در صدایش هست.

بعد به سمت یاشار یوسف می چرخد و دلتنگ از اینکه یاشار او را چندان به حساب نمی آورد به طنز می گوید: «تو مثل اینکه هنوز متوجه نشده ای بابا! این باباست که همیشه اول است!».. و دیگر خودش از خنده می میرد و ادامه می دهد :«مامان همیشه بعد از بابا است!».

طنزش تحریک کننده نیست شاید چون در عمل پدر یاشار یکی از انهاست که ...

یاشار یوسف به تحکم و سرکش می گوید: «تو نه! مامان!»
و من دیگر مرده ام از خنده. به یاشار یوسف می گویم: «خصوصاًدر ظرف شستن و آشپزی و خرید همیشه بابا اول است مامان دوم!!»
یاشار می آید خودش را می اندازد روی من و شروع می کند با من کلنجار رفتن و کشتی گرفتن.... و باباجانش می رود که ظرفها را بشورد و شام بپزد.