Thursday, July 28, 2005

فردا براي يک سفر چهار روزه به پارکي به نام کيلارني مي رويم. با کانو. بايد چادر و کيسه خواب و مايحتاج ۴ روز را با خودمان در کوله پشتي حمل کنيم. براي غذا مواد اوليه ي چيزهاي بامزه اي را در نظر گرفتيم: يک وعده کوکو سبزي ... يک وعده پلو و گردو و کشمش و دارچين ... يک وعده ميرزا قاسمي. روز اول و دوم را با کانو مي رويم و هر شب در جزيره اي مي خوابيم. تا انتهاي مسير -که جايي است در ميانه ي پارک- يک و نيم کيلومتر پرتاژ داريم. يعني بايد کانو و کوله ها را روي خشکي از يک درياچه تا درياچه ي ديگري حمل کنيم. روز سوم روز پياده روي است. با کانو درياچه را طي مي کنيم و آن را يکجايي در ورودي يک مسير صد کيلومتري پياده روي اي به نام La Cloche Silhouette Trail پارک مي کنيم و ده کيلومتري راه مي رويم تا برسيم به Silver Pick. نهار را آنجا مي خوريم و همان راه را مي گيريم و بر ميگرديم به جزيره مان. روز چهارم همه ي مسير را با پرتاژهايش يکجا برمي گرديم ... و بعد ۴۵۰ کيلومتر تا تورنتو.


Monday, July 25, 2005

راهي وجود ندارد. زن - با آن سر تراشيده و نگاه مصمم و پُر- مي گويد:‌ «از همه چيز بگذر». فکر مي کنم: «چطور به اينجا رسيدم؟» فکر مي کنم که من هم موهايم را از ته بتراشم و يک رداي بلند ساده بپوشم و به خودم بگويم که من مي تواند با من به صلح برسد. مي تواند ... مي دانم. اما دانستنش يکي است و زندگي کردنش يکي ديگر. مثل قصه ي کرگدني که به حس سبک و معلق يک پروانه رسيده باشد. و کرگدن نمي تواند بپرد و عمر درازش از چندين بهار به چندين زمستان مي رسد و تکرار مي شود. و سنگين تر مي شود و سنگين تر. و انگار از با از بالهاي ظريف پروانه اي آويزان مي شود که نيست. پروانه مي شود اما سنگين و دست و پا بسته. ناتوان. و پروانه شدن مي شود عذاب زندگي اش. در آينه به صورتش نگاه مي کنم. به چشمهاي گود افتاده و بدخواب کرگدن.

به سرت که روي سينه ام فروافتاده است نگاه مي کنم. فکر مي کنم: «چرا گريه مي کني؟» اشکهايم را پاک مي کنم و سرت را با گيره ي محکم موهايت مي گيرم و بلند مي کنم و در چشمهايت نگاه مي کنم. قلبت سريع تر مي زند و تنت داغ مي شود. نمي دانم چرا ... از حس تقصير يا از سر ناتواني. فکر مي کنم:«مگر چيزي جز اين مي خواهي؟». نمي دانم. اما ميخواهم که آرامت کنم. به زن مي گويم: «چرا حرفي نمي زني؟» حرفي ندارد. به تو مي گويم که جز اين نمي تواند باشد ... و هيچ حالتي را نمي شود تعريف کرد بي اين حس عميق درد و سرگشتگي. من آنچه را مي گويم که تو مي خواهي بشنوي و تو نفسي به آسودگي مي کشي. همه چيز مي تواند چقدر ساده باشد. نه؟

خنده دار است اما من با چنان شدتي به چيزهايي فکر مي کنم که زن مي خواهد -يا فکر مي کند که مي خواهد- و چيزهايي که نمي خواهد - يا لااقل مي گويد که نمي خواهد- که دردم مي آيد. انگار يک ساعت مانده است تا مرگ. يک روز ... يک لحظه ... يا يکصد سال. به زن مي گويم که فرار نکند. که از يک چيز به چيز ديگر چنگ نياندازد. فکر مي کنم: «کجاست آن که سوداي زيستن بي واسطه را داشت؟» زن حالا بين عشق هزار بچه و هزار ناکجاي ناديده سرگردان است. يک بچه که تو نمي تواني بياوري اش. و شهري که دوستش مي دارم.

خانه ات را به ياد مي آورم. با ديوارهايش که پوشيده اند از عکس. عکسي از کودکي ات ... و يکي از نوجواني ... و چند تايي از جواني. عکسهايي بر روي تابلويي در راهرو ... بر روي لبه ي پيانوي قديمي ... و قفسه ي کتابها. و تو هر جا که مي گردي تصوير خودت را مي بيني ... با آن لبخند گنگ. و تو آلبوم هاي کوچک متعددت را که پرند از عکسهاي تو و همه ي آنچه به تو متعلقند و همه ي آنچه که دوست مي داري، جا به جا روي عسلي ها و ميزها و طاقچه ها مي گذاري. خودت را پذيرفته اي پروانه ي من ... نه؟ من به پشتي مبل تکيه مي زنم. نگاهشان مي کنم و فکر مي کنم: «اينجا چه مي کني؟»

اينجا اما با همه ي وزنت و با چشمان بسته بي صدا روي من افتاده اي. بي کوچکترين حرکتي. انگار مي خواهي به خودت ثابت کني که هستي. و هستي. من از فراز موهاي تيره رنگت به ديوار خالي روبرو نگاه مي کنم. خالي. خالي. و چيزي عين نيشتر در زخمهاي درونم مي خلد. چيزي مثل فاصله. با اين همه يکجايي ته دلم مي دانم که چيزي هست که من از آن سخت هراسانم. چيزي بيش از اين فاصله، که انکارش مي کني. چشمانم را مي بندم و از شدت هراس به لرزه مي افتم. مي دانم و از نگاه کردن به زن گريزانم. از نگاه خالي کرگدن.


Monday, July 18, 2005

از يادها و خاطرات کودکي و رازهايش مي گوييم. حس دوباره ي لحظه ها با نگاه کودکي حس عجيبي است. مرد مي خندد. خنده اي ساده و کودکانه که چهره اش را يکباره و به طور شگفت آوري جوان مي کند. من روي چمن پارک به پهلو مي چرخم و رويش خم مي شوم و راست در چشمان هفده سالگي اش نگاه مي کنم . بوسه اي بر خنده ي محوي که در گوشه ي لبان نشسته است مي زنم ... بر گذر يادهاي دبيرستان پسرانه ... بر شرارت پسر بچه هاي تازه بالغ ... و آن کشش تند و نامعلوم به موجوديت دخترکي ناشناس. تجربه ي نه چندان معمول سخن گفتن از حواس يک پسر تازه بالغ ، بي داوري، بي توجه به ديوارهاي بلند بايدها و نبايدها که نگاه کردن بهشان حسي از گناه به ما تلقين مي کنند و بيزاري از خود ... حس آلودگي. مي گويم که در نوجواني از برادرم دور شدم چرا که متعصبانه از درک خصوصيات پسرانه ي او و دوستانش عاجز بودم ... از اصرارش بر اينکه هستي ام را با افکار پسرانه و غيرتي اش با آن ريشه ي عميق جنسي به ابتذال بکشاند. حالا اما انگار در سلسله ي گذر سالها با جنسيت طردشده مان - و دامنه ي فرمانروايي هورمون ها!- آشتي مي کنم.

خاطرات کودکي اگر رنگ گناه و خطاکاري را از رويشان برداري و به صراحت بگوييشان مي توانند به طور غريبي دلنشين باشند. ما با بچه هاي ديگر در پشت در يک حمام يا دستشويي مي ايستيم به ديدن ممنوعه ها ... يا پشت پنجره اي ساکت مي ايستيم به ديدن دارا و ندار - که پدرم ديدنش را برايمان ممنوع کرده بود - و ديوانگي هاي "تام" نفسمان را مي برد .. گاهي همه با هم در يک اتاق بسته بازي مي کنيم. مي گويم: «مامان تا مدتها عصباني بود.» مي خندد: «مگر چه مي کرديد؟» يادم نيست. بامزه است ... شايد آنقدر در طول سالها با آنها جنگيده ام که آگاهانه به فراموش سپرده امشان. فکر مي کنم چطور مي شود با همه ي يادهاي کودکي آشتي کرد؟... با حس شيرين خلافکاري ساده دلانه ... و فرار کردن از زير نگاه بزرگترها.

من يادي از دوران بلوغ ندارم. نه هيجاني ... نه التهابي... شايد به جز شور تغيير فرمول هاي دنيا. تب و تاب انقلاب آمد و رفت اما نشانش باقي ماند. پرشي از زمين بسکتبال به "رولان و زولا و چخوف" ... و از "دن آرام" و "آناکارنينا" به شيرپلا ... تلاش يک ذهن کودکانه در درک "ديالکتيک هگل" و "کاپيتال مارکس". مي خندم:‌ «هيچ چيز هم از هيچ چيزش يادم نيست.». مرد اما گام به گام بلوغ پسرکي باهوش و خجالتي را زندگي کرده است. اولين عشق کودکي در سيزده سالگي ... و اولين شکست در ۲۲ سالگي. پسرکي که سرش را در کتابهاي رياضيات و فيزيک فرو مي برد تا از گذر يادهاي گناه آلود دوري کند. گاه تن مي دهد و گاه واپس مي کشد. تجربه هايي مشابه و متفاوت. اولين برخوردمان را به ياد مي آورم. من در استراحت يک روز دوچرخه سواري، آب جوش را از فلاسک چاي بر روي يخ ها مي ريزم. دادش در مي آيد: «نکنيد خانم! اين مولکولها الان دارند فرياد ميزنند. چه کرده اند که اول منجمدشان مي کنيد و بعد مي سوزانيدشان؟ آنتروپي جهان را بالا مي بريد».

به پشت مي چرخم و به درخت نگاه مي کنم که در سايه اش خوابيده ايم: «دوستت دارم» ... مرد را ... که به حس گنگ و پريشان و گناه آلود نوجواني آغشته است. حس مي کنم که ما راهمان را -در جهاتي مختلف- رفته ايم و در يک حد بينابيني به هم رسيده ايم ... در زير اين درخت ... در اين لحظه از زمان. و ما از کنار هم خواهيم گذشت و راه خودمان را ادامه خواهيم داد. اما پيش از آن ... مي خواهم که همين چند لحظه را دوست بگيرم.


Friday, July 15, 2005

اگر اين بلايي که سر نوشي آمده در کانادا اتفاق بيفتد ... يعني اگر شخصي - موارد جنايي و تجاوز که انگشت شمارند. امار نشان داده است که اين عمل معمولا يکي از والدين صورت مي گيرد که نتوانسته حق حضانت بچه را از دادگاه بگيرد- کودکي را براي مدتي بيش از ۲۴ ساعت از موعد مقرر از محل سکونتش دور کند ... چيزي به نام Ambr Alert از طرف پليس صادر مي شود ... يعني راديو و تلويزيون و همچنين تابلوهاي بزرگراه ها به طور متصل مشخصات بچه و سارقش را اعلام مي کنند ... و پليس وضعيت فوق العاده اعلام مي کند و همه جا را - جاده ها هتل ها مغازه ها تحت بازرسي قرار مي دهد.

در چند ماه گذشته در تورنتو سه مورد Ambr Alert صادر شد که در مورد اول بچه را که پدرش از محل سکونت مادر سرقت کرده بود، سالم در يک اتومبيل پيدا کردند. در مورد دوم مادر و بچه را پيدا کردند -مادر يک ادم عجيب و غريب بود و بچه را بي اجازه از خانه پدر برده بود - ... اما در مورد سوم که پدر بچه يک جاني بود وبه محض آزاد شدن از زندان، آمده بود سراغ زنش که گويا با مرد ديگري زندگي مي کرد، چنازه ي بچه را ظرف چهل و هشت ساعت يافتند. طبق بررسي موارد اخير به اين نتيجه رسيده اند که عملکرد سريعشان مانع از اين شده که رباينده ي کودک از تونتو خارج شود ... بر همين اساس زمان صدور Ambr Alert را کوتاه کرده اند. (يعني از زمان مراجعه ي ولي کودک به پليس) ... بعد از پيدا کردن بچه هم -در صورتي که محقق شود که بچه توسط يکي از والدين ربوده شده- چيزي حدود دو سال زندان براي ان در نظر مي گيرند.

اگر در ايران نوشي مي توانست برود پليس و انجا يک اطلاعيه ي عمومي مي زدند با مشخصات شوهر و بچه ها ... چند روز مي کشيد تا بچه ها پيدا شوند؟ ... و يا اساسا اگر قانون چنين عملکردي داشت ... يا يا يا يا ...


Friday, July 8, 2005

به زن مي گويم: «خودت را رها کن.» مي پرسم: «کجا مي خواهي بروي؟» تقويم کامپيوتري ياهو را باز مي کنم: پانزدهم جولاي، "Mount Washington"، چهار روز ... بيست و نهم و جولاي، "کيلارني"، چهار روز .... دوازدهم آگوست، "بنف"، ۹ روز ... بيست و شش آگوست، "Grotto"، سه روز ... دوم سپتامبر، باز هم "کيلارني"، چهار روز ... سفر پشت سفر ... کوه پشت دريا ... و بازگشت ... و بازگشت. نشانه ها را نمي بيني؟ باز هم گريز مي زني ... همين. گريز ... و هراس. «بگذر.» هه! ديگر اين حتي گفتنش هم آسان نيست.

با خودم مي گويم: «رها کن.» و به چيزهايي نگاه مي کنم که عين عنکبوت رويم تار تنيده اند: کارم، ميزهاي فلزي سنگيني که در گوشه هاي آپارتمان اجاره اي کوچکم به من دهن کجي مي کنند، گلدانهاي کاکتوس که مثل هيولا رشد مي کنند - گل نمي دهند، فقط به طور عجيبي در همان شکلي که هستند بزرگ مي شوند-... و تو. با خودم فکر مي کنم: «چند سال ليلا؟ چند سال؟»

نامه هاي اداري و قراردادها را براي امضا به سمت من دراز مي کني. مي گويي: «اين سه روز را در تقويمم سياه کرده ام.» من به مامان که پشت پنجره ايستاده و به من و تو -که در حياط ايستاده ايم- نگاه مي کند از گوشه ي چشم نگاهي مي اندازم و توي دلم مي گويم: « همه ي تقويم را بايد سياه کني.» مي گويي:«فردا هم سر کار نمي آييد؟» ... و دلگير و آزرده ادامه مي دهي:« فرداعصر مي آيم دنبالتان ... با هم برويم بيرون.» شانه بالا مي اندازم که يعني: «باشد». همه چيز چقدر در ذهنم روشن است ... و چقدر دردناک.

سالها بعد به اين تصوير نگاه کردم و فکر کردم که چيزها هميشه همانطور کنار هم قرار مي گيرند که ما خودمان مي خواهيم ... گيرم خودمان را متقاعد مي گنيم که سعيمان را کرده ايم ... گيرم که حقيقتا هم سعي کرده ايم ... اما آنچه ما را در پنجه هايش گرفته و مي بردمان همان چيزي است که مي خواهيم: "بگير مرا ... پاره پاره ام کن. بدَر". حالا گيرم که اين پاره پاره ها سالهاست که درد مي کنند ... زُق زُق مي کنند. با خودم مي گويم: «فکر کردي تمام مي شود؟» تمام نشد. هيچ چيز نشد. من ماندم و درد که خاموشي نمي گرفت. مسخره است که آدم حس کند که روي دست خودش مانده است. عين تفاله. با خودم مي گويم: «کجا مي شود اين تفاله را دور ريخت؟»

در گرگ و ميش غروب در کافه ي خلوت در بالاي مسير دربند دستم را مي گيري و با آن چهره ي تيره رنگ و گرفته مي گويي: «نمي توانم! لااقل الان نمي توانم.» شانه بالا مي اندازم ...از سر پذيرش ... يا تسليم. چه فرقي مي کند. مي گويي: «ليلايي که من مي شناسم به آينده فکر نمي کند.» جا مي خورم. با خودم مي گويم: « اِ! من هم همينطور ! »
سالها بعد ياد گرفتم که هر چيزي قيمتي دارد که بايد آن را به تمام و کمال پرداخت. سالها بعد به اين تصوير نگاه کردم و شانه بالا انداختم:‌ «پشيماني ؟» ... نبودم. همه چيز روشن بود ... و دردناک.

به تو نگاه مي کنم. مستقيم ... رودررو. شانه بالا نمي اندازم. مي گويم: «بگذر.» تو خاموشي و سخت. مي دانم. مي دانم که براي گذشتن يک چيزي کم است ... يک چيزي که من نمي دانم چيست.عجيب است ... يکجايي فکر کرده بودم که آسان تر مي شود ... يا لااقل ساده تر. نمي شود. نشد.


Wednesday, July 6, 2005

بی قرار و سرگردانم ... هيچ چيز سر جايش نيست ... هيچ چيز معنایی ندارد. هر جا که می روم چيزی از من می خواهند ... چيزی که بايد بدانم ... چيزی که بايد بخوانم ... چيزی که بايد باشم ... و نيستم. در گریز از هرج و مرج چهره های گرفته و سخت و شلوغی کوچه ها به خانه می رسم که خاموش و خالی است. وارد می شوم و در را پشت سر می بندم. برای لحظه ای آرام می مانم. پشت در بسته ... پشت عبور صدای پاها.

به پشت سر نگاه می کنم ... به دور از هیاهوی بیرون، اتاقی کوچک را می بینم که در زمینی باز و گسترده بنا شده است ..و تو را -با آن چهره ی خالی- با چشمانت که بی انعکاس آنچه که در بیرون جریان دارد به دو تیله ی بیرنگ می مانند. تو -صورتی خالی ... خالی از شوقی که در دلهامان به درد می نشست- خاموش و مطمئن نشسته ای و به صف آدمها نگاه می کنی که از یک در به اتاق وارد و از در دیگر آن خارج می شوند. لحظه ی انتخاب ... لحظه ی پیوستن ... یا رهایی. برای یک آن در ميان آنچه که دوست می داری و بر می گزينی اش گم می شوم ...تنها برای یک لحظه ... تامل می کنم ... و خسته و سرگشته از ردیف آرام و صبور منتظران بيرون می زنم. و درد در من به حسی تلخ می نشیند. تلخ و ناگزیر. می روم. بی آنکه به پشت سر نگاه کنم.

حالا دیگر راه خانه را هم پیدا نمی کنم ... در محوطه ای خالی ... خالی و پهناور رها می شوم ... تا بیدار شوم.


Monday, July 4, 2005

مرد می گويد: «از اينجا تا دریاچه ی "تام تامسون"» در این ساعت روز؟» .... و مکث می کند: «خيلی راه است.» ساعت نزديک چهار بعد از ظهر و هوا تقريبا طوفانی است. باد به شدت به سمت ساحل درياچه ی Canoe می وزد. فکر می کنم: «می رسيم؟» به مرد می گويم که به درياچه هايی که در مسير "تام تامسون" هستند نگاهی بياندازد. می گويم: «اگر دير شد شايد بتوانيم در ميانه ی راه در جايی بمانيم تا طوفان بخوابد... فردا خودمان را می رسانيم» می گوید که نمی شود. می گويد که همه ی محل های کمپيگ رزرو شده اند. می پرسد که چند نفریم: «وضعیت بدنی تان چطور است؟» ... شانه بالا می اندازم:‌«بدکی نیست!» و از شنیدن اینکه برای طی این راه در یک هوای خوب حداقل چهار ساعت وقت لازم است و در این هوا قطعا بیشتر از پنج ساعت، ناخودآگاه نگران می شوم: «یعنی پیش از تاریکی می رسیم؟»

ساعت نزدیک پنج عصر است که دخترک کانو را به تنهايی و به راحتی بالای سرش بلند می کند و در دریاچه می اندازد. از قدرت و استحکامش خوشم می آید. می گويم: «Oh! Great!» اما در جوابم می گويد: "تام تامسون"؟ گمان نکنم در اين هوا بتوانيد خودتان را برسانيد.» و او هم مثل مردک مسئول مسافرت های داخلی پارک جنگلی Alqonquin برايم توضيح می دهد که به هيچوجه به وسط درياچه نزديک نشویم. می گويد:« باد از غرب می وزد و نخواهد گذاشت از حاشيه ی شرقی جدا شويد. بايد از حاشيه ی غربی دور نشويد تا از فشار باد در امان بمانيد.» و می پرسد: «جلیقه ی نجات نمی خواهید.» و با شنیدن جواب نه کمی متعجب می شود.

به من گوش نمی کنی. راست وسط درياچه را می گيريم و می رويم. می گويی: «از کناره برويم طول راه چند برابر می شود ... تازه باد در کناره هم شديد است.» من حرفي نمی زنم. فکر می کنم که اگر نتوانيم که نمی توانيم ... اگر قايق برگردد که خوب تا ساحل شنا می کنيم ... اگر ...
می گويم: « تا تاریکی هوا پارو می زنیم ... اولين کمپ خالی را که ديدم هر جا که بود می مانيم.» مثل همیشه آرامی: «می رسيم. نگران نباش.» شانه بالا می اندازم: «از اين زيباتر هم می شود؟» و فکر می کنم که هر اتفاقی بیفتد مهم نیست. فوقش یکجایی شب را سر می کنیم.
پارو می زنیم و پارو می زنیم و ... همین. فقط پارو می زنیم.

***

آفتاب گاهی پشت ابرها گیر می کند اما آب به طور عجیبی گرم است. شنا کنان از ساحل دور می شوم و در فاصله ای نه خیلی دور از آن روی آب می خوابم و گاهی بر می گردم و به لکه ی سیاه کوچکی که کله ات آن دورها روی آبی-سبز دریاچه می اندازد نگاه می کنم ... همینطوری برای اطمینان. تو فاصله ی نه چندان کوتاه ِ بين دو جزيره را شنا می کنی و برميگردی. می گويی: «موضوع همين است. نبايد به حرف اينها گوش کرد. توانايی ما را تنها خودمان می دانيم. دیگران بر اساس تجربه ی خودشان قضاوت می کنند. حتی نبايد فرض کرد که اگر نشد در وسط راه می مانيم ... می خواهيم به جايی برسيم ... می رسيم.» می خندم و سر به سرت می گذارم: «برای شريفيِ برقیِ Perfectionist ی مثل تو شايد ... بابا من يک علم و صنعتی درب و داغون بيشتر نيستم!» و فکر می کنم به آرامش و توانمندی که در تو به سادگی با هم جمع می شوند و ترکیبشان بافتی محکم و تاثیر ناپذیر خلق می کنند ... حالتی که مجموعش شخصیت گوشه گیر و خجالتی ات به طور مشخصی از دیگران متمایزت می کند. با خودم فکر می کنم: «همین نیست که گیرم انداخت؟!»

***

در راه بازگشت کانو را کنار جزيره ی کوچکی پارک می کنیم و نهار می خوريم. تخم مرغ جوشانده و سبزی-عدس پلوی بی روغنِ مانده از شب پیش. تا غذا بپزد می پریم توی دریاچه. آب به رنگ سبز تیره است و با وجود آفتاب کف دریاچه پیدا نیست. با شرارت مي گويم: «به دخترک کانو فروش و به مردک مسئول پارک بگوييم که حتی در آن باد هم سه ساعت کافی بود؟» ... و یک ساعتی را که درست پیش از تاریکی در مسیر گم شدییم و خلاف جهت باد به سختی پارو زدیم به حساب نمی آورم.
روی آب می خوابم تا ماهيچه های دردناک شانه هايم کمی استراحت کنند. خسته ای يا آرام ... نمی دانم. دور؟... نمی دانم. جوابی نمی دهی. دستم را که به سمتت دراز کرده ام می گيری و درست در آخرين لحظه رها می کنی و من دوباره با تمام وزنم به داخل درياچه پرتاب می شوم ... از داخل آب مشتم را برايت تکان می دهم که کودکانه و شرور می خندی و شکلک در می آوری:«مگر دستم بهت نرسد. ورووجک!»