Friday, September 30, 2005

فصل ديگر
دفتر شعر: شکفتن در مه
احمد شاملو


بي‌آن‌که ديده بيند،
در باغ
احساس مي‌توان کرد
در طرح ِ پيچ‌پيچ ِ مخالف‌سرای باد
ياءس ِ موقرانه‌ی برگي که
بي‌شتاب
بر خاک مي‌نشيند.



بر شيشه‌های پنجره
آشوب ِ شب‌نم است.
ره بر نگاه نيست
تا با درون درآيي و در خويش بنگری.

با آفتاب و آتش
ديگر
گرمي و نور نيست،
تا هيمه‌خاک ِ سرد بکاوی
در
رويای اخگری.



اين
فصل ِ ديگری‌ست
که سرمايش
از درون
درک ِ صريح ِ زيبايي را
پيچيده مي‌کند.

يادش به خير پاييز
با آن
توفان ِ رنگ و رنگ
که برپا
در ديده مي‌کند!



هم برقرار ِ منقل ِ اَرزيز ِ آفتاب،
خاموش نيست کوره
چو دی‌سال:
خاموش
خودمن‌ام!

مطلب از اين قرار است:
چيزی فسرده است و نمي‌سوزد
امسال
در سينه
در تن‌ام!


Wednesday, September 28, 2005

اين نوشته را دو سال پيش نوشتم. با هم حرف زديم ... بعد از سالها. با هم حرف زديم بي آنکه ديگري را بيازاريم و يا آزرده شويم از انچه که ديگري هست.
حالا من اين نوشته را باز اينجا مي گذارم ... براي تو که ديگر مرا نمي خواني.
دردناک است يا نگران کننده، ترسناک است يا اطمينان بخش نمي دانم. اما مي دانم که واقعي است: "هر چيزي پاياني دارد". حتي تو.

يکشنبه، ششم مهر ماه 1382

نمی دانستم می شود برای تو نوشت. نمی دانستم می شود با تو حرف زد... يا به صدایت گوش کرد وقتی که می خندی . درست به اين می ماند که از فراز اين هفت دريا و هفت صحرا و هفت کوه بلندی که گذشته ام، مصمم و نااميد ... دوباره به عقب می چرخم و دستم را دراز می کنم و همه ی انچه گذشته است حتی سر مويي دور نيست. می دانی ... ساليان سال است که من اينجا می نشينم، در ميان همه ی چيزهايي که تو نديده ای و رنگ تو را ندارند و بوی هيچ خاطره ای را نمی دهند و به رهايي فکر می کنم. به ليوانی اب که قطره اشکی در ان نچکيده باشد ... به آن لحظه ی ديرهنگام که به درد اغشته نيست.

خنده دار است گمانم . هيچ وقت فکر کرده بودی؟ اين فاصله ... فاصله ... فاصله. زندگی من لبريزدلهره های معصومانه ی کودکی است که معلمش به او تنها لغت " فاصله" را سرمشق داده است و هر چه می نويسد شب درازتر می شود و دفتر تمام نمی شود. بر ديوار می نويسد ... بر در می نويسد ... بر گوشه های چشمهای ان زن که در اينه می گريد ... و بر نرده های فلزی کناره ی پله های ان خانه ی دوطبقه ی غريبه که نقش قدمهای نااستوار مرا بر خود دارد. راستی ... در ميانه ی مکثهای کوتاهمان با ان مزه ی گس غريب، که از شيرينی و تلخی به يک اندازه دور بود، می خواستم از تو بپرسم که هيچوقت خانه های ان کوچه را خراب نمی کنند؟ شايد راه رفتن روی خرابه های خانه ای در ان حوالی ، مثل حس قدم زدن روی قبرهای يک قبرستان ادم که هرگز به دنيا نيامده اند تسلی ام دهد ... اما من نمی پرسم و ما فقط می خنديم. شايد برای اينکه دنيا پر است از قبرهای ادمهای واقعی که زندگی بی شکوهشان به سوراخی ختم شده است و من هرگز نمی توانم بدانم که اگر نيامده بودند خوشبختتر بودند يا نه. شايد برای اينکه من از اينکه تو حتی ذره ای ديگر دورتر شوی، ذره ای بيشتر از همه ی دنياهای ممکن اين دنيا که فاصله ی من و توست، در هراسم. می بينی ... انگار بالاخره فاصله را پذيرفته ام .. کی و کجا ... نمی دانم. چرا ... نمی دانم. شايد برای اينکه من هم از اين همه تلخی خسته ام. سالها بعد از تو ... من هم بالاخره خسته ام.

نمی دانستم که نمی توانم بنويسم ... وقتی که تو می خوانی.


Tuesday, September 27, 2005

هميشه بايد منتظر بود تا روز فرا برسد و چهره را در نور بي گذشت خوشيد نگاه کرد. هميشه بايد منتظر بود تا آن لحظه ي معين فرا برسد ... لحظه اي انتخاب و تصميم که چشمها از انعکاس بيرون خالي مي شوند و تاب پيدا مي کنند از هسته ي درون. چند سال به طول مي انجامد؟‌ نمي دانم .... يکسال، سه سال؟ هفت سال؟ هر چه هست آنروز مي رسد. هميشه مي رسد. فکر مي کنم: «حالا خودت را، طبقه ي اجتماعي ات را ارتقاء مي دهي». خوب است نه؟ حالا من خودم را از نو تعريف مي کنم و «خوب تعريف مي کنم. خوب.» مهاجرت امکانات آدم را وسيعتر مي کند.


Thursday, September 22, 2005

يک نوشته ي بيربط

مي گويد: "امريکا کشور دمکراسي است. اينجا اکثريت تصميم مي گيرد. واکثريت از آنچه اينجا اتفاق مي افتد خوشش نمي آيد". مي گويد و بساط دختر و پسرهايي را که آزاد و لخت روي هم ريخته اند و انواع مواد مخدر از سر و کولشان مي ريزد به هم مي زند و راهشان مي اندازد به سمت اداره ي پليس.

فکر مي کنم اگر به حرف اکثريت باشد که نه حقوق «همجنسگراها» تامين مي شود، نه «مادران مجرد»، و نه حقوق طرفداران حفاظت از محيط زيست و نه حقوق هر کسي که مغاير جريان عمومي فکر مي کند. هه! آنهم در کشوري که اگر انتخابات رياست جمهوري اش آزادانه برگزار شود نيکلاس کيج يا تام کروز براي رياست جمهوري بيشتر راي مي آورند تا هر جريان سياسي ديگري. هر جرياني که باشد. کشوري که اگر فردا در آن يک طرف سخنراني يک فعال اجتماعي-سياسي باشد و يکطرف جفتک پراني هاي موزيکال بريتني اسپريز يا جسيکا سيمپسون، اولي يک چند هزارم دومي هم تماشاچي نخواهد داشت. فکر مي کنم ادمهاي بي نوايي که در انديشه ها و در باورهاشان در اقليتند همه جا بايد گوشه نشين شوند.

حالا بيا بجنگيم و دنيا را عوض کنيم. تاب نگاه ناجيان دنيا را ديده اي؟ خيلي که جهان در حال توسعه پيشرفت کند و سيستم هاي دمکراتيک درشان تعريف شوند، مسئولانه و خيرخواهانه مشغول مي شوند به براورده کردن حق اکثريت. فکر کن در عراق يا پاکستان يا حتي ايران خودمان اگر انتخاباتي واقعي برگزار شود براي به رسميت شمردن حق ازدواج همجنسگراها، يا مادران مجرد، يا آزادي کلينيک هاي رسمي توزيع مواد مخدر، و يا حقوق زنان روسپي، .... چه خواهد شد؟
چقدر بايد رفت؟ اصلا کجا بايد رفت؟ تا من؟ تا تو؟

من سنتي نيستم. نيستم و نبودم. تو هميشه از من مي ترسيدي. از حس وحشي و بيرحم و بي گذشت ضد سنتي-غير مذهبي ام. من هراس و فاصله را هر روز در چشمانت مي ديدم و شانه بالا مي انداختم. آن موقغ چيزها به هر شکلي که بودند در من به درد مي نشستند. حالا اما فکر مي کنم به اينکه ديوار سنتها که -در گنده گويي هاي سياسي- يک زماني ملتها را عقب نگاه مي داشتند و سنگي بودند به پاي نيروهاي مترقي (کلمه ي مترقي سالهاست که برايم خنده دار است!!؟!) همان سنتهاي ديرين ملي-مذهبي يک ملت حالا مي توانند وسيله اي باشند در تقابل با هجوم سرمايه داري با ماشين «Globalization»ش ... با مفهوم مطلق سرمايه داري جهاني. فکر مي کنم به باقيمانده ي قبايل سرخپوستهاي امريکاي شمالي که در ميان اين همه فشار هنوز هستند ... در هم فشرده و بيمار ... مطرود و آلوده به مواد مخدر و ايدز و فحشاء ... و هنوز بر سر گسترش محدوده ي مناطق محصور اشغالي شان و به رسميت شناخته شدن فرهنگ و زبان شان مي جنگند. فکر مي کنم: "چرا همه چيز در ذهن من قاطي مي شود و من خطها را از هم تشخيص نمي دهم؟" فکر مي کنم: يک کسي بيايد و براي من خطي بکشد بين ترقي و Orientalism و تحجر. بين تند روي و محافظه کاري و مصالحه خواهي. بين منشور آزادي سازمان ملل و مصوبات تجاري-بازرگاني سازمان تجارت جهاني. فکر مي کنم اينهمه جواب که روي ديوارها نوشته شده اند براي کدام سوالند؟ فقر؟ استبداد؟ تحجر؟ فروپاشي اقتصادي؟ غارت منابع طبيعي و ويراني محيط زيست؟‌ فکر مي کنم و کاغذ زير دستم خط خطي مي شود. خط. خط. فکر مي کنم من هنوز ته دلم از شيرين عبادي و خاتمي خوشم مي آيد به خاطر خصوصيات انساني و ضد امپرياليستي شان. فکر مي کنم که: "عجب خري هستي ها! "

شنيدم که کساني اعتراض مي کنند به سازمان ملل که به احمدي نژاد اجازه ي شرکت و سخنراني در اجلاسش را داده است. خواستم بپرسم کجا هست آنجا که بشود اعتراضي نوشت به سازمان ملل آنجا که به نماينده ي امريکا اجازه ي ورود مي دهد؟

مي گويد "وقتي مي دانيم که يک چيزي بد است بايد با آن مقابله کنيم. اگر سيستم ها با آن درست مقابله نمي کنند خودمان اينکار را خواهيم کرد". مي داني ... من از هر کاري که «سيستم ها» تحت نام تصويب قانون و يا اصلاح و تجديد نظر آن مي کنند بيزارم و از هر کاري که «از ما بهتران» در خارج از سيستم مي کنند هراسان. با اين يکي ياد عبارت تکراري «امر به معروف و نهي از منکر» مي افتم که سالها شنيدنش از دهان صاحبان قدرت پشت پرده ي حکومتي مرا به حال تهوع مي انداخت. حالا سالهاست من هر وقت که به جمله هاي روي ديوارها نگاه مي کنم مي خواهم بالا بياورم. هر وقت که کسي مي خواهد درستم کند ... يا به من خوشبختي هديه کند. رفيق ... جايي سراغ داري که ديواري نداشته باشد براي آويزان کردن پوسترها و نوشتن شعارها ... جايي را سراغ داري که بازِ باز باشد. بازِ باز.

من فکر مي کنم امريکا -مهد دمکراسي قاره اي که خودم را به آن تبعيد کرده ام- به جوکي مي ماند که حتي خنده دار هم نيست.


Wednesday, September 21, 2005

لئونارد کوهن گاهي انگار خود خودش است. مي خوانم:
... and I’m back on Boogie Street ...

Boogie Street
Album: Ten New Songs
Leonard Cohen

O Crown of Light, O Darkened One
I never thought we’d meet
You kiss my lips, and then it’s done
I’m back on Boogie Street

A sip of wine, a cigarette
And then it’s time to go
I tidied up the kitchenette
I tuned the old banjo
I’m wanted at the traffic-jam
They’re saving me a seat
I’m what I am, and what I am
Is back on Boogie Street

And O my love, I still recall
The pleasures that we knew
The rivers and the waterfall
Wherein I bathed with you
Bewildered by your beauty there
I’d kneel to dry your feet
By such instructions you prepare
A man for Boogie Street

O Crown of Light, O Darkened One

So come, my friends, be not afraid
We are so lightly here
It is in love that we are made
In love we disappear
Though all the maps of blood and flesh
Are posted on the door
There’s no one who has told us yet
What Boogie Street is for

O Crown of Light, O Darkened One
I never thought we’d meet
You kiss my lips, and then it’s done
I’m back on Boogie Street

A sip of wine, a cigarette
And then it’s time to go



Tuesday, September 20, 2005

گاهي وقتها دنبال راهي براي رهايي مي گردم
گاهي وقتها دنبال معناي رهايي مي گردم
گاهي وقتها ...

نه. ديگر کشش ندهيم. همه اش به درک همين يک مفهوم گذشته است: رهايي.
حالا تو مي تواني برايم مترادفاتش را صرف کني: وارستگي و ... مممم مم م م ... کلمه ي ديگري به ذهنم نمي رسد. شايد براي اينکه مدتهاست عين اسب آسياب دور اين محور ثابت مي چرخم. نه معناي آن يک را پيدا مي کنم ... نه حضور اين يک را

****

لحظه به چيزي آغشته است. به حسي جادويي. انگار چيزي مثل غباري روي حس لحظه مي نشيند و به آن تابي تازه مي دهد. من از دريچه ي دوربين براي اولين بار به چهره ي تو نگاه مي کنم و با خودم فکر مي کنم: «چه چهره اي!» با خودم فکر مي کنم: «اين چهره ي مردي است که من دوست مي دارم.» و داستان آغاز مي شود.
فکر مي کنم که تو هرگز ديگر آن چهره را به من نشان ندادي. نشان نمي دهي. چهره ي مردي که من دوست مي دارم. من روي گوشه مژه هايت دست مي کشم و لبهاي مرد را مي بوسم. و پسرک بوسه ام را به نرمي پاسخ مي دهد.

*****

شايد بايد دنبال جواب بگردم.


Wednesday, September 14, 2005

من فکر مي کنم هيچوقت آسان نمي شود. فکر مي کنم: پس کي؟
فکر مي کنم چقدر خسته ام.

****

در مي زني. باز مي شود. جعبه اي به تو مي دهند. مي گويند که در آن همه چيز هست. هر چه که مي خواهي. هر چه که به تو آن شور گمشده را مي دهد. انگشتي به اشاره نشانت مي دهند: «واي اگر که در جعبه را باز کني!». راه رفته را باز بر مي گردي. جعبه را در دست داري. در کنار داري. کم کمَک شور به تلخي مي نشيند. بي قراري نرم نرم امانت را مي برد. مي خواهي بداني.
در جعبه را باز کردم. حالا هيولاها دورم مي چرخند. هيولاهاي هميشه.

****

دوست داشتنِ بي واسطه

****

خواب و بيداري باز در هم آميختند.


Tuesday, September 6, 2005



به يــــاد آنــــان که رفتنــد. بـــرای آنــــان که مانـــدنـــد. یاد شهــدای شهريور ماه ۱۳۶۷ گرامی باد.

******

با ديدن اين عکس و اين عکس مدتي فکر کردم ... اول فکر کردم و ديدم نمي دانم دلم بايد براي کدامشان بيشتر بسوزد ... فکر کردم کدام يکي است که اين دنيا را بيشتر جدي گرفته است؟‌ براي اوست که بايد دلسوزي کرد گمانم.
براي آن ديگري دلسوزي نمي کنم ... تنها غم نبودنش را مي خورم. غم فرصت کوتاه زندگي که از او دريغ شد.


Friday, September 2, 2005

من هنوز نمي دانم کي هستم و چرا هستم. نمي دانم چگونه بايد باشم. سالها پيش ياد گرفتم که چيزها را همانطور که هستند نپذيرم. سرسختي کردم. هيچ چيز را نپذيرفتم تا آنجا که به تو رسيدم. با حسي غريزي دانستم که تنها راه دوست گرفتن تو آنست که تو را همانطور که هستي بپذيرم و خودم را همانطور که هستم. بي هيچ تغييري.

من هيچ چيز را نپذيرفتم. ارزش هاي شناخته شده را ... و آنچه را که پدر و مادرم و خواهران بزرگترم خواستند تا به من بياموزند ... و معلمهاي تاريخ و علوم اجتماعي. تنها کتاب هاي شعر و رياضياتم را دوست گرفتم و خطهاي زمين واليبال و سربالايي هاي توچال را. من به تکرار گفتم: «نه! نمي خواهم.» تا به تو رسيدم. من که مي خواستم همه چيز را تغيير دهم به تو رسيدم و خواستم تو همان که هستي باشي. پذيرفتمت. دوست گرفتمت. رنج کشيدم و دوست گرفتمت. خنده دار است اما در طول راه هيچ چيز تغيير نکرد. همه چيز همچنان که بود ماند. تنها تو تغيير کردي و من ... که بزرگ شدم. تو دست مرا گرفتي و زن بزرگ شد. مي داني ... تلاش زن براي چنگ انداختن در نگاه بي پروا و مغرور دختربچه اي که ديگر بزرگ شده است کم اندوه بار نيست. اندوه که انگار آمد تا بماند.

به اندوه زن نه گفتم ... در کنار همه ي چيزهاي ديگر. حالا اندوهگين نيستم. ديگر نيستم. حالا من حتي سکون جامد و آزارنده ي دنيا را مي پذيرم و تو را با همه ي فاصله ات از پسرک جوان و عاشقي که دوست گرفتم اما نگاه دخترک را باز پيدا نمي کنم. حالا اين غريبه ي جوان که نگاهش سخت برايم آشناست اينجا مقابلم نشسته است ... و زن که با چشمانش -اندوهگين و بالغ- به نشانه ها نگاه مي کند. در حسرت تاب نگاه دخترکي که شايد تو رامش نکردي ... اما اندوه لحظه ها رنگش را با خود برد.

من نشانه ها را از خودم و از تو و از اين لحظه مي شويم. اما نشانه ها باز همه جا هستند. به در و ديوار مي چسبند و با حس حضورشان نگاه من تيره مي شود و نگاه تو اندوهگين. من مقابل آينه ي دستشويي رستوران صورتم را مي شويم ... و چشمهايم را با آن آرايش تيره رنگ... به دنبال نگاه بي پروا و ناآرام دخترک جوان. من نشانه ها را از اين لحظه مي شويم. من به جلو خم مي شوم و از اين سوي ميز باريک لبهايت را مي بوسم و طعم شور اشکهايت روي لبهايم مي نشيند. فکر می کنم: «آیا می شود؟»