Tuesday, May 30, 2006



LEONARD COHEN

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love


Monday, May 29, 2006

یادداشت اول: امروز سنای کانادا ماموریت کانادا در افغانستان را مورد بررسی قرار می دهد. کمیته ی امور دفاعی سنا امروز وزیر امور خارجه و تعدادی شاهد دیگر را مورد سوال قرار خواهد داد. سوالات حول این محور خواهد بود که آیا کانادا به دلیل آنچه سربازانش در افغانستان انجام می دهند با تهدید بزرگتری در داخل مرزهای خود روبرو می شود.
ویزر امور خارجه به این سوال پاسخ خواهد داد که آنچه که کانادا امید دارد با مامور کردن ۲۳۰۰ نفر در افغانستان به دست آورد چیست؟ International Co-operation Ministerوزیر عملیات مشترک بین المللی Josée Verner و Peter MacKay همچنین به این سوالکه استراتژی کانادا در زمان پایان مدت ماموریت برای خروج از افغانستان چیست، پاسخ خواهند داد.

یادداشت دوم: غول اقتصادی امریکا «جنرال الکتریک» ۵۰ میلیون دلار برای چینِ «سبز» سرمایه گذاری می کند. GE که سیزده هزار نفر چینی را در استخدام خود دارد و درامدش در حال حاضر ۵ بیلیون دلار است و می تواند آن را تا ۲۰۱۰ به دو برابر برساند این مبلغ را روی کاهش مصرف انرژی و تصفیه ی آب در کنار توسعه ی پروزه های دیگرش سرمایه گذاری خواهد کرد. GE همچنین یک معمامله با دانشگاه Tsinghua پکن برای تحقیق در خصوص محصولاتی که خسارت کمتری به محیط زیست وارد می کنند امضا کرده است.

یادداشت سوم: این عکس مرا به پوزخند می اندازد :))
عنوان خبر این است:‌ «ایالات متحده حصار مرزی می سازد»
داوطلبان ارتش امریکا تصمیم دارند حصاری به طول ۱۶ کیلومتر از ترکیب سیم خاردار ، نوعی حصار با میله های تیز razor wire و نرده های فلزی برای جلوگیری از ورود مهاجرین غیر قانونی در مرز مکزیک بر پا کنند. این موضوع توسط بوش که طرح افزایش امنیت مرزی را به سنای امریکا داد و آنرا به تصویب رساند حمایت می شود. این گرده هزینه ی این حصار مرزی را ۱۰۰ هزار دلار براورد کرده اند و مردم تا کنون ۳۸۰ هزار دلار برای این منظور اهدا مرده اند.

من در فوریه ی ۲۰۰۴ به کالیفرنیا رفته بودم و در مزارع اطراف شهرها در ان گرما و در ان افتاب کارگرهای مکزیکی را دیدم که خم شده و مشغول کار بودند. لازم به توضیح نبود که این افراد معمولا مهاجرین غیر قانونی بودند که تنها به ازای یک سرپناه و غذای جزئی و بدون حقوق یا با حقوق بسیار اندک (درست مانند بردگان در زمان برده داری) سخت ترین کارهای مزارع را انجام می دادند.

یادداشت چهارم: استفاده کنندگان اینترنت تشویق می شوند که با پشتبانی از یک campaign که توسط گروه مدافع حقوق بشر Amnesty International بر پا شده است از آزادی بیان اینترنتی پشتیبانی کنند. Amnesty یا سازمان عفو عمومی ۴۵ مین سالگرد activism را با هدف قرار دادن دولتهایی که از نت برای سرکوب عقاید مخالف استفاده می کنند جشن می گیرد. این سازمان همچنین نام شرکتهای hi-tech ی را که حدمات خود را در جهت محدود کردن اعتراضات اینترنتی در اختیار این دولتها قرار می دهند منشتر خواهد کرد.
پانویس من: حالا چین و هند و فلسطین و ایران در صدر این لیست ها قرا می گیرند اما اسمی از امریکا برده می شود که اگر چه در ظاهر چیزی را ممنوع نمی کند اما همه چیز را تحت نظر دارد تا .... Web censorship: Correspondent reports

یادداشت پنجم: نسل گوزن کانادایی به علت گسترش فعالیته های صنعتی در جنگلهای شمالی کانادا در حال انقراض است. تنها با محافظت محل زندگی این موجود در جنگلهای دست نخورده ی شمالی می توان مابقی آنها را نجات داد. ادریس جان یحیی هر چند که به من می گویی Tree Hugger و هر چند به نظرت این حرفها یک مشت دلخوشکنک می آید (که من به سهتی باهات مخالفم) اما بیا و یک نامه به مقامات بنویس ... با این کارها که تو در این زندگی می کنی (اینهمه دل که می بری و می شکنی) در زندگی بعدی به صورت یکی از این حشرات که روی پوست گوزن کانادایی زندگی می کنند بدنیا می آیی و بعد انقراضش واقعا برایت دردآور می شود ها (مرا هم انوقت می فهمی).


Sunday, May 28, 2006

فکر می کنم فاصله لازم است. از زن می پرسم که چه می خواهد. نمی داند. هه! هنوز نمی داند. برای لحظه ای تنها اینجا می نشینم و به حضورت فکر می کنم و به آنچه که می خواهم. نمی دانم. بکجورهایی می دانم که تو هم نمی دانی.

من نقشه ی جهان را جلویم می گذارم و با هیجان از رفتن از این دریاچه به آن کوه حرف می زنم و از این همه را که به هم میرسند و از این همه راه که از کنار هم می گذرند. تو آرامی. آرام می خندی. دنیا برای تو در این گوشه و آن گوشه ی این زمین یکی است. انگار آن را برایت معنی کرده اند ... یکجایی ... یک زمانی. برای من چیزها شاید دیگر آنقدر دردناک نیستند ... اما هنوز معنا ندارند. و من هنوز انگار گم شده ام. گم.

از در وارد می شوم و لبخند میزنم. کتاب را می بندی و روی مبل می گذاری اش و به سمت من می آیی. همانطور که می فشارمت می چرخم و روی جلد را می بینم. هاه! کلک می زنی. می خواهی زن را بشناسی. می خواهی بدانی اش. انگار ندانسته معما را حل کرده ای و حالا پی پاسخش می گردی. استدلال برای این وجود. این مسئله که مثل یک سوال چند جوابی برایت به یک لحظه حل شده است. می دانم که سایه ها را می بینی. تردید را در کنار مهر ... و مه آلودگی لحظات را که با خنده پاکشان می کنیم.

زن در آینه به چروکهای صورت و به اندامش که با شتابی آهسته و نامحسوس طرح شاداب دخترک جوان و شرور را از دست می دهد نگاه می کند. زن فکر می کند آیا همین کافی ست که کسی را دوست بداریم؟ ... «آیا همین کافی ست که کسی دوستمان بدارد؟» زن لباسهای گذشته را بیرون می آورد و بر تن می کند ... چیزهایی تغییر کرده اند. چیزهایی شکلشان را از دست داده اند و چیزهایی شکل گرفته اند. نگاه می کنم و می دانم که تغییرات تنها از سطح شروع می شوند اما در آن انتها .... و می دانم که این کافی نیست و آن کافی نیست و هیچ چیز هیچوقت کافی نیست. لازم .... شاید. اما کافی ؟

می ایستم. پاهایم را باز می گذارم و پنجه های پایم را به سمت بیرون می چرخانم و زانوهایم را به آرامی و به سمت بیرون خم می کنم و دستهایم را باز می کنم و در امتداد شانه هایم و به موازات زمین نگاهشان می دارم آنطور که کفشان رو به آسمان باشد و من به اطراف می چرخم و دستهایم را می چرخانم تا آن دایره را که وجود مرا تشکیل می دهم در اطراف خودم ترسیم کنم.
هنوز کامل نیست ... شکل نمی گیرد ... مرا در خودش جا نمی دهد. قرار نمی دهد.
قرار نگرفته ام. هنوز.
می نشینم. رودرروی لحظه. نگاهش می کنم. منتظر.


Friday, May 26, 2006

Because of a few songs
Wherein I spoke of their mystery,
Women have been
Exceptionally kind
to my old age.
They make a secret place
In their busy lives
And they take me there.
They become naked
In their different ways
and they say,
"Look at me, Leonard
Look at me one last time."
Then they bend over the bed
And cover me up
Like a baby that is shivering.


Thursday, May 25, 2006

من Suzanne لئونارد کوهن را دوست دارم اما حتی به فکرم هم نمی رسید که "سوزان" نه یک وهم اثیری که یک زن درست و حسابی ست که جایی زندگی می کند. داستان سوزان که بیش از ان که شغرگونه باشد پیچیده و تراژیک است در وصف زنی جوان و زیباست که الهام بخش مردی جوان می شود در میانه ی راه شاعر شدنش ... تا شعری عاشقانه در وصفش بنویسد.

این گزارش درباره ی سوزان است.امروز "Suzanne Verdal" در "ساحل ونیز" در کالیفرنیا در میان در قبیله ای از انسانهایی با خصوصیات و علایق خلاف نُرم Eccentric Bohemian Community زندگی می کند.

Suzanne takes you down to her place near the river
You can hear the boats go by
You can spend the night beside her
And you know that she's half crazy
But that's why you want to be there
And she feeds you tea and oranges
That come all the way from China
And just when you mean to tell her
That you have no love to give her
Then she gets you on her wavelength
And she lets the river answer
That you've always been her lover
And you want to travel with her
And you want to travel blind
And you know that she will trust you
For you've touched her perfect body with your mind.
And Jesus was a sailor
When he walked upon the water
And he spent a long time watching
From his lonely wooden tower
And when he knew for certain
Only drowning men could see him
He said "All men will be sailors then
Until the sea shall free them"
But he himself was broken
Long before the sky would open
Forsaken, almost human
He sank beneath your wisdom like a stone
And you want to travel with him
And you want to travel blind
And you think maybe you'll trust him
For he's touched your perfect body with his mind.

Now Suzanne takes your hand
And she leads you to the river
She is wearing rags and feathers
From Salvation Army counters
And the sun pours down like honey
On our lady of the harbour
And she shows you where to look
Among the garbage and the flowers
There are heroes in the seaweed
There are children in the morning
They are leaning out for love
And they will lean that way forever
While Suzanne holds the mirror
And you want to travel with her
And you want to travel blind
And you know that you can trust her
For she's touched your perfect body with her mind.



Wednesday, May 24, 2006

امروز در راه شرکت بعد از حرف زدن با تو ( و تبریک تولد و شرارت از هر دست) داشتم به برنامه ی MUSIC AND COMPANY که صبحها قبل از ساعت ۹ صبح از شبکه ی دوم رادیو CBC پخش می شود گوش می کردم. در انتهای برنامه معمولا خانمی می اید که مجری برنامه -که یهودی است و همیشه هم از ارکستر سمفونیک اسرائیل چیزی در چنته دارد- او را Web Godess می خواند. این خانم معمولاً یک سری لینک را حول موضوع معینی معرفی می کند. امروز موضوع جشن عروسی بود.

خانم می گفت که جشن عروسی دارد به یک صنعت غول آسا Giant Indystry تبدیل می شود و ... اگر دنبال لباس می گردید بروید در این وبسایت بگردید ... و اگر دنبال پیدا کردن Vows خوب هستید بروید فلان وبسایت را ببینید (در غرب رسم است که عروس و داماد در زمان عقد چند جمله ای راجع به یکدیگر یا حسشان به دیگری یا ... حرف می زنند. این موضوع خیلی اینطرفها مهم شمرده می شود و معمولا طرفین کلی روی این جملات فکر می کنند) ... مثل این سایت که از روی تورات یکسری جملات را به شما به عنوان نمونه نشان می دهد و چه و چه ...

خانم راجع به سایتهایی که برای تدارک مراسم عروسی همجنسگراها هستند هم حرف زد. طبعاً من هنوز با این یکی هم مسئله دارم. من فکر می کنم همجنسگراها حالا که با شجاعت خیلی چیزهای دگرجنسگراها را رد کرده اند کاش قید این یکی -به خصوص ازدواج در کلیسا- را هم می زدند و بدون این سوگندها و به دور از سانتیمانتالیسم دگرجنسگراها می افتادند دنبال بدست اوردن حقوق قانونی شان برای زندگی و حقوق بچه داری و غیره ... همانطور که Single Mother ها قید خیلی چیزها را زده اند. اما خوب ... باز هم بی خیال می شوم.

در میان حرف در مورد لباس و هزینه و تشریفات خانم «الهه ی اینترنت» وبسایتی را معرفی کرد و گفت که اگر عروس فمینیست است و مایل است خارج از یکسری سنتها رفتار کند می تواند برود فلان سایت و شروع کرد کمی هم راجع به مراسمی که کمی تا قسمتی Alternative تر است حرف زدن که من دیگر کلی خندیدم.

برنامه ای را یادم آمد که دو هفته پیش در CNN دیدم. در این برنامه «کریستین امانپور» درست بعد از روی کار آمدن حماس به یکی از دانشگاه های فلسطین رفت و بالاجبار حجاب گذاشت و با دختران -که با حجاب بودند- حرف زد. خانمهایی دم در ورودی دانشگاه حجاب دختران را کنترل می کردند و کلاسهای دختران و پسران جدا بودند. گزارش ضمن نشان دادن نگاه های تشنه ی پسران در طرف دیگر و شرم حضور دختران مسلمان بیانگر آن بود که -تقریبا در تمام موارد مصاحبه- دختران اعتقاد دارند که حجاب خوب است و از سیستمی که برشان حاکم است بسیار راضی هستند.

کریستین امانپور وارد کلاس زبان انگلیسی شد که بر حسب اتفاق (!؟) در آن موضوع فمینیسم مورد بحث بود. دختری محجبه با روحیه ای انقلابی-ضد غربی مطلبی را که در موافقت با فمینیسم نوشته بود در سر کلاس خواند. امانپور از او و از بقیه سوال کرد که چگونه می توانند حجاب داشته باشند و باز هم به فمینیسم مغقد باشند. او به آنان گفت:‌ «بسیاری از فمینیستهای دنیا خود شما را -با اشاره ای به رفتار و حجابشان- نماد نفی فمینسیم می دانند.»

از امانپور و گزارشش لجم گرفته بود (چرا که تا قبل از ۱۱ سپتامبر CNN همیشه نشان دهنده ی اعتراض مردم و خصوصا زنان کشورهای مسلمان به دولتهایشان بود اما حالا یکجورهایی دارد به خورد غربی ها می دهد که «ملت این کشورها هم عین دولتهاشان هستند» و امریکایی های MediA-Oriented را می ترساند) . امروز صبح اما در منهم حسی موازی (که نمی دانم چرا گناهکارانه فکر می کنم باید از ان شرمنده بود) عود کرده بود ... "Canada & Feminism & Wedding Ceremony؟"

نمی دانم ... جامعه ی سرمایه داری همینش خوب است !! همیشه دری به روی تو باز می کند حتی اگر می خواهی سنت شکن باشی ... یا متفاوت ... حتی اگر بگویی نه! در را بر رویت باز می کند و با لبخندی می گوید: «بیا تو جانم! من تو را هم می پذیرم!» و می پذیردت. از ریخت می اندازدت ومی پذیرد.

باز هم نمی دانم ... شاید همه ی این ملاغمه با هم جمع بشوند ... شاید چون من نه به این یکی خیلی اعتقاد دارم و نه آن یکی را هستم نمی فهمم. حالا دیگر سالهاست حسرت آنها را که چند قبضه به مفاهیم معتقدند نمی خورم ... هر کسی تنها می تواند جای خودش زندگی کند و مثل خودش زندگی کند. جای من یکی همیشه بیرون گله است ...
اینها همه می ماند برای زندگی بعدی.


Tuesday, May 23, 2006

یادداشت اول اینوایرونمنتالی: این خانم وزیر محیط زیست دولت محافظه کار کانادا «Rosa Ambrose» ست که بر طبق نظر لیبرال های کشور به صورت عامدانه پیمان کیوتو را در کنفرانس جهانی آن در خصوص global warming تضعیف کرده است.

این به معنی ان است که روزا می بایست نمایندگان کانادا را از کنفرانس که در بن جریان دارد فراخوانده و خودش نیز از سمت گردانندگی آن (Chair of the conference) استعفا دهد.

شنبه ی گذشته منتقد امور محیط زیست لیبرالها Scott Brison استعفای Ambrose را به دلیل «تلاشهای غیر شفاف او در اخلال در حصول یک توافق جهانی ضروری در خصوص پدیده ی global warming » درخواست کرد.

درماه مارس سال 2005 وقتی دولت وقت ـدولت لیبرال پل مارتین- بودجه ی سال ۲۰۰۵ را به مجلس ارائه کرد هم استیون هارپر رهبر محافظه کاران اعلام کرد که گروه او در مخالفت با بودجه ی پیشنهادی دولت لیبرال در خصوص بودجه ای که برای کنترل گارهای گلخانه ای اختصاص داده بود رای خواهد داد.

در بودجه ی امسال که بعد از روی کار امدن دولت محافظه کار توسط استیون هارپر به پارلمان داده شده است یک بیلیون دلار از بودجه ی دولت برای رسیدن به اهداف پیمان کیوتو کاسته شده است. در واقع می شود گفت دولت محافظه کار بودجه ی تخصیص داده شده توسط دولت کانادا برای این امر را تقریبا به طور کلی حذف کرده است.

این بودجه ای است که توسط "اینوایرونمنتالیستها"ی کانادا برای بودجه ی امسال به دولت پیشنهاد شده بود :
Green Budget Coalition

که بر طبق ادعایشان همزمان با حفط قدرت کانادا در عرضه ی رقابت اقتصادی می توانست گامی باشد برای برای پاکیزگی هوا و اب و همچنین سلامتی مردم بدون هزینه ای اضافی.

اما به گفته ی ارائه دهندگانش دولت کانسرواتیو نه تنها بودجه ی کاهش گازهای گلخانه ای را -برای کانادا که در حال حاضر گرداننده ی کیوتو است- حذف کرده بلکه هیچ برنامه ای هم برای کاهش ۱.۴ بیلیون دلار سوبسید سالانه ی دولت برای بخشهای گاز و نفت و ۱۵۰ میلیون دلار برای انرژی هسته ای ارائه نکرده است. این سوبسیدها بر طبق نظر محیط زیستی ها تنها کمکی هستند برای ورشکستگی بازار و ناکارایی اقتصادی، مصرف باور نکردنی انرژی و الودگی محیط زیست و در نتیجه تهدید سلامتی ملت.

اینهم گزارش واشنگتن یست در این خصوص است:
Canada Alters Course on Kyoto





یادداشت دوم اینوایرونمنتالی: امریکا که پیمان کیوتو را امضا نکرده است (و بعد از سال ها کودتای نظامی و جنگ بر علیه نیروهای مترقی در سراسر جهان خواب نما شده است و حالا می خواهد مردم جهان را نجات دهد) اخیراً با یک پیمان دیگر به نام Asia-Pacific Partnership on Clean Development and Climate که از آن با AP6 نام برده می شود پا به عرصه ی جهانی گذاشته است.

پیمان کیوتو توسط UN رهبری شده و هدفش کاهش گازهای گلخانه ایِ man-made تا سقفی پایینتر ار سال ۱۹۹۰ است. ۱۶۳ کشور آنرا تصویب کرده اند اما بر طبق مفاد آن تنها ۳۹ کشور صنعتی جهان در حال حاضر مجبور به کاهش گازهای گلخانه خودشان تا سال ۱۲۱۲ می باشند.

در هر صورتی AP6 به نظر صاحب نظران چیزی به جز یک دسیسه نیست. این پیمان که حدود یکسال پیش و از شش کشور -امریکا، چین، هند، استرالیا، کره جنوبی و ژاپن- تشکیل شده است و در اولین کنفرانسش در اوریل امسال هدف برجسته ای را -حداقل در سطح- در موضوع برنامه های خود مطرح کرد: «کمک به اقتصاد در حال رشد چین و هند با تقویت جهش اقتصادیشان با استفاده از بهترین تکنولوژی های ممکن و منطبق با استانداردهای زیست محیطی.»

باید اشاره کرد که امریکا و چین مقام اول و دوم در تولید گازهای گلخانه ای را دارند و کل گروه کلا مولد نیمی از گاز دی اکسید کربن جهان است و استرالیا بزرگترین مولد این گاز بر حسب سرانه ی جمعیت(the world's biggest per capita emitter ) در سالهای گذشت است و کانادا هم فاصله ی چندانی با ان ندارد.

AP6 هیچ موعدی را برای حذف گازهای گلخانه ای مقرر نکرده است و هیچ کاری در تجت تشویق کمپانی ها در کنترل این گازها نمی کند.

The coal pact (پیمان زغالی) نام مستعار دیگری است برای AP6.

حالا ... حالا استیون هارپر از امریکا درخواست کرده است تا AP6 بپیوندد.




یادداشت اول خودم: قمبل سومین دوره ی Heat ش را به بدترین وجهی از سر گذراند. سه روز سختی بود ... هم برای من هم برای او. یکشنبه شب برای دیدن فیلمی از برگمان -THROUGH A GLASS DARKLY - 1961 - به خانه ی دوستی رفتیم و به اصرار چند تا از بچه ها که با من خانه بودند قمبل را با خودم بردم. طفلکم تمام مدت ناآرام بود.
یک حس عجیبی دارد این بچه. با اینکه تا به حال هیچ تحربه ای از برخورد با گربه ی نر نداشته است (من قمبل را حدود دو ماهگی اش گرفتم) پشت در می رود و با صدایی گرفته و دردمند به دردناکترین شکلی ناله می کند. جفت صدا می کند.
اینبار دیگر انقدر نا ارام شده بود که در اپارتمان را باز می گذاشتم. می رفت و جلوی در اسانسور دراز می کشید و چانه اش را زمین می گذاشت. منتظر بود. منتظر.
حالا بهتر است.
تا ماه بعد باید یک فکری به حالش بکنم.


Thursday, May 18, 2006



می دانی ... من تو را پشت این در بسته دوست دارم که گاهی باز می شود و تو از ان وارد می شوی و در استانه اش برای لحظه ای با ان نگاه ارام می ایستی ... به من لبخند می زنی ... مرا می بوسی. من می خندم و تو وارد می شوی.
همان در که دیرتر باز می شود و تو با ان نگاه که حالا بیشتر گنگ است و دور خم می شوی و در استانه مرا باز می بوسی. و می روی.

گاه و بیگاه چیزی در ذهنم دنگ دنگ می کند. فکر می کنم: «اگر اینبار بماند؟» نگرانم. اگر بمانی ؟ و هراس می آید.

من تو را آزاد می خواهم. من تو را بدون حضور من در زندگیت دوست گرفتم.
آزاد می خواهمت.
من خودم را آزاد می خواهم.
دوستت دام. گاهی ... هر وقت که می توانی به دیدارم بیا. همین.




دختر و پدرش در یک قهوه خانه ی قدیمی در کابل


خُب با ۱۴۹ رای در مقابل ۱۴۵ رای کانادا ماموریتش در افغانستان را برای دو سال دیگر تمدید کرد. استیون هارپر که نخست وزیر محافظه ماران در یک دولت اقلیت Minority Government است دیروز با شدت گرفتن احتمال رد این مطلب توسط پارلمان اعلام کرد که ماموریت را در هر صورتی برای یکسال دیگر تمدید خواهد کرد (مرگ بر دمکراسی ... اینهم برای ما شده است ولی فقیه). هارپر گفت که در صورت رد آن نتیجه گیری را به مردم واگذار خواهد کرد. تحلیل گری دیروز می گفت که هارپر ماموزیت را یکسال تمدید می کند و بعد طبق برنامه ی محافظه کاران انتخابات دیگری برگزار می کند و دولتش اکثریت را در پارلمان به دست می اورد و انوقت ....

Bill Graham رهبر فعلی لیبرال ها و ۲۹ نفر دیگر از این گروه به نفع تمدید ماموریت کانادا رای دادند و هارپر به نتیجه ای که می خواست رسید.

تا امروز تعداد نیروهای کانادایی که از سال ۲۰۰۲ در افغانستان کشته شده اند به ۱۷ تفر رسیده است (۱۶ سرباز و یک دیپلمات). هارپر دیروز از مرز «مبارزه برای توسعه ی استانداردهای زندگی و حقوق بشر مردم افغانستان» گذشت و گفت که: « مأموریت ما مبارزه با تروریسم است.»

کانادا قبلا تنها در عملیات بین المللی گسترش ثبات که توسط ناتو گردانده می شد (ISAF) همراهی می کرد اما گزارش می شود که احتمالا کانادا رهبری ماموریت بزرگتر ناتو در افغانستان در سال ۲۰۰۸ به عهده خواهد گرفت.

از آنطرف هم دولت افغانستان تصمیم دولت کانادا در تمدید مدت ماموریتش در آن کشور را خوشامد گفت.

اینهم یک ویدئو از سربازان کانادایی در افغانستان.

متلی به نام اهریمن سرخ


Wednesday, May 17, 2006

امروز در ساعت ۳ بعد از ظهر به وقت اوتاوا پارلمان کانادا تمدید ماموریت کانادا در افغانستان (و احتمالا تحویل گرفتن فرماندهی افغانستان از نیروهای امریکا را) به رای گیری خواهد گذاشت.این رای گیری می تواند حضور کانادا در جهان را به طور زیر بنایی تغییر دهد .

Bloc Québécois و New Democratic Party اعلام کده اند که بر علیه تمدید ماموریت کانادا در افغانستان رای خواهند داد. ماموریت کانادا در ماه فوریه ی سال ۲۰۰۷ تمام می شود و بحث بر سر تمدید ۳ ساله ی ان است.

Jack Layton رهبر NDP گفته است که حزبش از حصور کانادا به عنوان peacekeeping در افغانستان حمایت کرد از تمدید ماموریت کانادا در افغانستان حمایت نخواهد کرد:

We will not be supporting the new mission, with so many questions, that's being proposed by the Conservatives


لیبرال پارتی رای گیری را به موضع گیری اعضایش در پارلمان واگذار کرده است. لیبرال ها -که خودشان کانادا را به افغانستان فرستادند- می گویند که باید بحث ها را در جلسه ی ۶ ساعته ی پارلمان بشنوند و بعدبر اساس شواهد تصمیم گیری خواهند کرد.

از طرف دیگر Polaris Institute که یک موسسه ی آماری در اوتاواست اعلام کرده است که ماموریت کانادا در افغانستان بیش از ۴.۱ بیلیون دلار برای کانادا هزینه داشته است و از سیاستمداران دعوت می کند تا بر علیه تمدید ماموریت کانادا موضع گیری کنند.

اینها هم بعضی از موارد مورد اشاره ی این سازمان هستند:

  • ماموریت کانادا در افغانستان ۶۸٪ بودجه ی فدرال که به ماموریت های بین المللی اختصای دارد را از سال ۲۰۰۱ تا کنون بلعیده است.

  • در همین بازه ی زمانی تنها ۳٪ از این بودجه -معادل ۲۱۴ میلیون دلار به سازمان ملل پرداهت شده است.

  • در حالی که تنها ۵۹ نفر از ارتش کانادا برای سازمان ملل کار می کنند ۲۳۰۰ نفر سرباز در افغانستان مستقر هستند.


  • هدف Polaris Institute در وب-سایتشان چنین معرفی شده است: «بارور کردن حرکتهای مردمی در جهت تجهیز دوباره ی خودشان در راستای مبارزه برای تغییرات دمکراتیک اجتماعی در عصر جهانی سازی هدایت شده توسط کارتل ها*»

    رهبر محافظه کاران، استیون هارپر (که امیدوارم پرپر بزند) در جواب اعتراض اعضای پارلمان به مهلت بسیار کوتاه داده شده به این تصمیم گیری می گویدکه انها ۵ سال برای این موضوعگیری وقت داشته اند،مدعی است که کانادا در حال گسترش نقشش در رهبری جبهه ی بین المللیِ توسعه ی استانداردهای زندگی و حقوق بشر مردم افغانستان است.

    حالا باید دید. NDP & Bloc Québécois مجموعا ۸۰ کرسی و لیبرال ها ۱۰۲ کرسی از مجموع ۳۰۸ کرسی پارلمان را دارند. یعنی اگر نصف لیبرال ها بر علیه این ماموریت رای بدهند مدتش تمدید تخواهد شد. اما من فکر می کنم که لیبرال ها همچنان در همان مواضع راستشان باقی خواهند ماند. ببینیم و تعریف کنیم.

    * Corporate-Driven Globalization


    یادداشت اول: بلیط کنسرت راجر واترز را خریدم. ۲۲۰ دلار . هنوز دقیقا نمی دانم جایم کجاست. گوگوش را خواهم خرید .... وقت هست. می گوید: خیلی داده باشی ۸۰ دلار ... می گویم: سه برابرش کن. می گویم: فکر کن باخ کنسرت داشته باشد. فکر می کند. می گوید: باخ قیمت ندارد. می گویم: خوب رودریگو. می گوید: من بیشتر از ۸۰ دلار برای یک کنسرت نمی دهم. می خندم: برای راجر واترز من سرم را می دهم!

    یادداشت دوم: چند تا از برنامه های پیاده روی-دوچرخه سواری در اطراف تورنتو در این آخر هفته را گذاشتم اینجا اگر بخواهی با گروه های فعال اهل طبیعت همراه شوی در این ناحیه تعدادشان بی شمار است.

    یادداشت سوم: در ادمونتونِ کانادا هم یک Serial Killer پیدا شده است که زنهایی را که از راهِ فروش (نه! ... اجاره ؟ .... نه! ... در اختیار گذاشتن؟ ... چه می دانم . هیچ کلمه ای مناسبی پیدا نمی کنم ... کلمات قدیمی هم همه بوی نا می دهند ...)* تنشان زندگی می کنند می کشد. گزارش می گوید که از سال ۱۹۸۳ تا کنون جسد بیست زن از این دست پیدا شده است و جمعیت ۴۰۰ نفره ی Sex Trdae worker ادمونتون در بیم و هراس به سر می برد ... لینک

    *اینجا به انگلیسی به به شاغلان این شغل می گویند: Sex Trdae worker

    یادداشت چهارم: پارلمان کانادا امروز به بررسی ماموریت کانادا در افغانستان می پردازد. دولت محافظه کار یک مهلت کوتاه به پارلمان داده است که در مورد تمدید ماموریت کانادا در افغانستان تصمیم بگیرد. ناتو از کانادا خواسته است که نه تنها تا سال ۲۰۰۸ در افغانستان بماند، که کنترل فرماندهی کل افغانستان را از نیروهای Coalition تحویل بگیرد. ماموریت کانادا که در زمان دولت لیبرال - به عنوان هوادارای از صلح- شروع شده بود و در زمان دولت محافظه کار تغییر کرد امسال پایان می پذیرد
    گمانم امریکا می خواهد دستش را خالی کند.
    ترس انگیز است.

    یادداشت پنجم: این احمدی نژاد ... از قرار یران پیشنهاد اتحادیه ی اروپا را در خصوص انرژی هسته ای رد کرده است. احمدی نژاد گفته است:

    Do you think you are dealing with a four-year-old child to whom you can give some walnuts and chocolates and get gold from him?"

    طلا ....


    Friday, May 12, 2006


    ROGER WATERS - FALL 2006 NORTH AMERICAN TOUR


  • September 20th, 2006: AIR CANADA CENTRE, TORONTO, ON
  • Capacity: 19,800Concert starts: 8pm (TBC)
  • Tickets are not yet on sale for this venue. They go on sale on May 1st through the normal ticket agents, including Ticketmaster.com
  • More Info: brain-damage.co.uk


  • Thursday, May 11, 2006

    "گوگوش" دوم ژوئن در تورنتو کنسرت دارد "راجر واترز" بیست و هشتم سپتامبر. گمانم بروم. تو اگر بودی "گوگوش" را می آمدی. می دانم. خودت را راضی می کردی که: «گوگوش با بقیه فرق دارد.» اما "راجز واترز" ... هاها ... نه.

    اواخر سال ۷۰ بود گمانم. تازه با هم آشنا شده بودیم. عصرها می نشستیم و تو شعرهای "حسن حسن زاده ی آملی" را برایم می خواندی و من متن اشعار The Wall را که روی جلد صفحه های کهنه گرامافون پیدا کرده بودم. ما از همه چیز حرف می زدیم. از شب. از مرگ. از زندگی. و از عشق. من شرور و بی مسلک بودم و تو معتقد و آرام. من در آستانه ی نفی بودم. نفی همه چیز. همانجا بود که راهم از دوستان دوران نوجوانی ام -دوران دانشگاه- جدا شد. برای همیشه. من در استانه ی محتوم تنهایی بودم و تو تنها آنرا برای چند سالی به تعویق انداختی. در آن بزنگاه که من عاشق و سرخورده از همه چیز دور افتاده بودم پیدایت شد. یادم هست که از سالهای طولانی عاشقیتم به دختری برایت گفتم. هیچ برایت عجیب نبود. در میان آن همه آدم های رنگارنگ تو -با ان دو رنگ سیاه و سبزت- تنها کسی بودی که مرا همانطور که بودم پذیرفتی. عشق را در هر چهره ای که می توانست داشته باشد... و رنج را. همین است شاید .... تو همیشه مرا متعجب می کردی. و دیوانه.

    کم عجیب نبود که یکروز برایم یک T-Shirt آوردی که رویش نوشته بود The wall و تصویری از دیواری آجری رویش بود. باهمان حالت محجوبت گفتی: «اینرا جلوی دانشگاه دیدم. برایتان گرفتمش.» هاها ... فروشنده ی آن می بایست خیلی با ترس و لرز آنرا به تو فروخته باشد. تی شرت را ندارم. اما خاطره ی احساسی که در این میانه شکل می گرفت آنچنان زنده با من مانده است که باور کردنی نیست.لااقل برای دیگران ... هه! دیگران! .من حتی عکسی با ان تی-شرت -که سبز رنگ بود- دارم. عکسی که "هومن" در تاریک روشن غروبی در خانه اش از من گرفت ... با آن قیافه ی تلخ و پسرانه و اندوهگین آن سالهایم.
    چقدر خاطره ... چقدر لبخند. می بینی ... گذشته مان عین یک زمزمه در گوشم هست. و من هر از گاهی به آن لبخند می زنم. اما من می دانم و تو هم که دیگر هر دو از آن گذشته ایم.

    فکر می کنم که چیزی در ما هست -حتی در تو. تو!- که با واقعیت اطرافم نمی خواند. ما از طوفانهای رنج که از هم بیزارمان می کرد و باز به هم برمان می گرداند گذشتیم. چرا؟ نمی دانم. در تو چیزی هست که من شاید نمی خواهم از آن دور بمانم. نوعی زیباییِ حضور. می خواهمت. همچنان. می پذیرمت. همچنان. کی بود می گفت که :«بنده ی نمی دانم چی چی آن باش که خالی و میانی دارد.» هاها ... امان از اشعار عارفانه که سکشوالیته را به اسم عرفان به خورد ملت می دهند! هاهاها ... اینرا نوشتم که عصبانی ات کنم.
    ما بعد از همه ی این سالها با هم حرف می زنیم. از گذشته ... از حال. هنوز می توانیم همدیگر را بیازاریم و یا حواس دیگری را قلقلک دهیم حتی با اینکه خود گذشته و خود حالمان را عین یک حقیقت انکار نکردنی پذیرفته ایم. من هنوز دوستت دارم. و خوب دیگر حتی برایم مهم نیست که تو دوستم نداری. همه چیز همانطور هست که می توانست باشد.

    بگذریم. قصیده ی "صحراویه" ی حسن زاده ی آملی را که تو برایم خواندی -با‌ آن اب و تاب و دستانت که با وزن شعر حرکت می دادی و آن شین گفتن های عاشق کُشَت- را باز می خوانم ... و درست مثل همان سال ...باز می خندم.

    گرنه کارت دلبری و غارت و یغماستی
    گرنه شیدای توام ایشاهد یکتای من
    نی که من تنها شدم شیدای آن حسن آفرین
    در شکنج تارتار زلف افشانت همی
    به چه معشوقی که خود هم عشقی و هم عاشقی
    خود تو آگاهی دلاراما که از بی تابیم
    جلوه ها کردی و آخر کار ما راساختی
    سر براور از لحد مجنونک لیلی شناس
    مر ترا یک لیلی است و آنهمه جوش و خروش
    هیچ اگاهید از آغاز و از انجام خویش
    یک حقیقت بیش نبود در همه ملک وجود
    عاشق صادق بود آنی که از شور و شعف
    پس چرا اینسان جمال خویش را آراستی
    پس چرا جوش و خروشم در دل شبهاستی
    هر کجا رو آورم صدها چو من شیداستی
    یکجهان آشفته اندر غلغل و غوغاستی
    وه چه جادویی که هم با ما و هم بی ماستی
    مسکن و ماوای من این گوشه ی صحراستی
    ایخوش آنکو همچو من از دست تو رسواستی
    بین که لیلی آفرینم شاهد یکتاستی
    پس چه گوید آنکه او را یک جهان لیلاستی
    یا چو من هر یک ز خود بیخود در این درگاهستی
    گرچه اسمایش برون از حد و از احصاستی
    دیدگانش در ره معشوق خون پالاستی


    Wednesday, May 10, 2006


    یادداشت اول: نوشته های انگلیسی ام را از این به بعد در یک صفحه ی دیگر می گذارم که از مدتها پیش بلااستفاده مانده بود ... اینطوری وجدانم از ترجمه نکردن چیزهایی که می خوانم درد نمی گیرد. یکسری برنامه های پیاده روی و دوچرخه سواری گروهی این اخر هفته را از سه تا کلوب مختلف Outdoor پست کردم. خودم اما گمانم یک دوچرخه سواری ساده و سریع ۵۰ -۴۰ کیلومتری بروم. با تو!

    یادداشت دوم: قمبلی به شدت نسبت به نادیده گرفته شدن حساسیت دارد. وقتی سر میز صبحانه یا شام من فقط دو صندلی می گذارم دور میز بیشتر از معمول شلوغ می کند و به محض اینکه من یا دوستم برای آوردن چیزی بلند می شویم می دود و سر جایمان می نشیند. میز شیشه ای است و یک صفحه ی مشبک فلزی زیر شیشه نصب شده است. قمبلی روی صفحه می خزد و به صورت طاقباز خودش را یه سمت من و یا دوستم می کشد و دست و صورتمان را بازیگوشانه پنجه می کشد. خیلی وقت نیست که متوجه شده ام که باید سه تا صندلی بگذارم و یک بشقاب غذا هم برای او بیاورم.
    دیشب با بچه ها بودیم. من مشغول مرتب کردن خانه شدم. بچه ها به حال خودشان بودند و از خوشان پذیرایی کردند و شام درست کردند . قمبلی خوشحال و هیجان زده اینطرف و آنطرف می دوید. میز شام را که چیدیم من با توجه به رفتارهای اخیر یک زیر بشقابی و یک بشقاب هم برای قمبل سر میز گذاشتم. قمبل از ابتدای شام با ما سر میز روی صندلی اش نشست و از بشقاب خودش غذا خورد و تا انتهای شام دوام آورد. چند باز از غذا خوردن باز ایستاد اما بلند نشد و همینطور مثل یک گربه ی حسابی سر جایش ماند و فقط به دیگران نگاه می کرد. باز (و بیشتر از معمول) خورد. بعد هم بلند شد و بدون امدن روی میز و زیر میز و اذیت کردن کسی روی مبلی ارام نشست تا خوابش برد. رفتارهای قمبل مرا متحیر می کند. شخصیت فردی و شخصیت اجتماعی اش.

    یادداشت سوم: ادریس جان همینه که هست.


    Tuesday, May 9, 2006

    یکخورده هم از محیط زیست

    من McDonald نمی خورم. سالها پیش از خوردنش صرفنظر کردم چون به نظرم کیفیت غذایش بسیار پایین بود و قمیتش ناعادلانه. بعدها که دانستم این اسم هم جزو تحریم شدنی های گروه های هوادار محیط زیست است هیچ تعجبی نکردم.با همه ی اینها هر گاه به یکی از همکاران یا دوستان کانادایی ام در این خصوص اشاره ای می کنم از من می پرسند که چرا. چرا مک دونالد اینقدر از یک طرف صاحبنام است و از طرف دیگر منفور ...

    مطلبی را Greenpeace در خصوص تخریب جنگلهای استوایی توسط McDonald نوشته است. در آن اشاره می شود که برای McDonald و دلالان سویا این جنگلها تنها به معنای زمین و کارگر ارزان هستند. دلالان سویا کشاورزان را به بریدن درختها و کاشتن سویا -و فقط سویا- ترغیب می کنند. نویسنده ی مقاله مدعی است که تحقیق ها نشان می دهند که نتیجه ی تخریب این جنگلها -که به صورت سویا صرف غذای مرغ و خوکهای McDonald می شود- در واقع روی پیشخوان Fast Food Store عرضه می شود.



    مقاله از Cargill, Bunge and Archer Daniels Midland (ADM). اسم می برد که به صورت بانک کشاورزی عمل می کنند اما نه پول که کود و دانه ی سویا به آنها وام می دهند. در سال ۲۰۰۴ تنها به کشاورزان برزیلی قریب یه یک بیلیون دلار دانه و کود سویا وام داده شده است. بر آورد می شود که تنها چیزی معادل نصف روند جنگل زدایی (عجب کلمه ی بیخودی است اینها اما به گوشم آشنا می آید) در سالهای ۴-۲۰۰۳ در ایالت Mato Grosso ی برزیل واقع شده است. Blairo Maggi معروف به «شاه سویا» و کمپانی غول آسای تولید سویایش Andre Maggi تولید این محصول را در اختیار گرفته اند و از سال ۲۰۰۲ تحت نفوذش جنگل زدایی این منطقه ۳۰٪ افزایش پیدا کرده است.

    The International Finance Corporation (IFC), بازوی خصوصی وامداهی بانک جهانی این گروه را 'low environmental risk معرفی کرده است و Rabobank، بزرگترین بانک کشاورزی هلند US$330 million به Grupo Andre Maggi وام داده اند. Rabobank قبول کرده است که خودش موضوع را بررسی نکرده و تنها به بررسی و برآورد IFC اعتماد کرده است.

    به نظر می رسد که fast food و supermarkets، دلالان سویا و بانکهای بزرگ همه با هم در حال خراب کردن جنگهای استوایی هستند.

    اصل مطلب: McAmazon



    Monday, May 8, 2006

    تکه پاره هایی از "غزلِ بزرگ"

    احمد شاملو
    دفتر شعر: هوای تازه

    □□□□

    اين طرف، در افق ِ خونين ِ شکسته، انسان ِ من ايستاده است.
    او را مي‌بينم، او را مي‌شناسم:
    روح ِ نيمه‌اش در انتظار ِ نيم ِ ديگر ِ خود دردمي‌کشد:
    «ــ مرا نجات بده‌اي کليد ِ بزرگ ِ نقره!
    مرا نجات بده!»
    و آن طرف
    در افق ِ مهتابي‌ي ِ ستاره‌باران ِ رودررو،
    زن ِ مهتابي‌ي ِ من...
    و شب ِ پُرآفتاب ِ چشم‌اش در شعله‌هاي ِ بنفش ِ درد طلوع مي‌کند:
    «ــ مرا به پيش ِ خودت ببر!
    سردار ِ بزرگ ِ روياهاي ِ سپيد ِ من!
    مرا به پيش ِ خودت ببر!»
    و ميان ِ اين هر دو افق
    من ايستاده‌ام
    و درد ِ سنگين ِ اين هر دو افق
    بر سينه‌ي ِ من مي‌فشارد



    ميان ِ دو افق، بر سنگ‌فرش ِ ملعنت، راه ِ بزرگ ِ من پاهاي ِ مرا مي‌جويد.

    و ساکت شويد، ساکت شويد تا سم‌ْضربه‌هاي ِ اسب ِ سياه و لُخت ِ
    ياءس‌ام را بنوشم، با يال‌هاي ِ آتش ِ تشويش‌اش.

    به کنار! به کنار! تا تصويرهاي ِ دور و نزديک را ببينم بر پرده‌هاي ِ افق ِ
    ستاره‌باران ِ رودررو:
    تصويرهاي ِ دور و نزديک، شباهت و بيگانه‌گي، دوست‌داشتن و راست گفتن ـ
    و نه کينه ورزيدن
    و نه فريب دادن...



    و اين من‌ام که خواهشي کور و تاريک در جائي دور و دست نيافتني از
    روح‌ام ضجه مي‌زند.

    و چه چيز آيا، چه چيز بر صليب ِ اين خاک ِ خشک ِ عبوسي که
    سنگيني‌يِ مرا متحمل نمي‌شود ميخ‌کوب‌ام مي‌کند؟

    آيا اين همان جهنم ِ خداوند است که در آن جز چشيدن ِ درد ِ آتش‌هايِ
    گُل‌انداخته‌ي ِ کيفرهاي ِ بي‌دليل راهي نيست؟

    و کجاست؟ به من بگوئيد که کجاست خداوندگار ِ درياي ِ گود ِ
    خواهش‌هاي ِ پُرتپش ِ هر رگ ِ من، که نام‌اش را جاودانه با
    خنجرهاي ِ هر نفس ِ درد بر هر گوشه‌ي ِ جگر ِ چليده‌ي ِ خود نقش کرده‌ام؟

    و سکوتي به پاسخ ِ من، سکوتي به پاسخ ِ من!
    سکوتي به سنگيني‌ي ِ لاشه‌ي ِ مردي که اميدي با خود ندارد!



    ميان ِ دو پاره‌ي ِ روح ِ من هواها و شهرهاست
    انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
    دهکده‌هاست با جوي‌بارها
    و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهي‌ها و قايق‌هاشان.
    ميان ِ دو پاره‌ي ِ روح ِ من طبيعت و دنياست ـ
    دنيا
    من نمي‌خواهم ببينم‌اش!



    اما نيم‌شبي من خواهم رفت; از دنيائي که مال ِ من نيست، از زميني که
    به بي‌هوده مرا بدان بسته‌اند.
    و تو آن‌گاه خواهي دانست، خون ِ سبز ِ من! ــ خواهي دانست که جاي ِ
    چيزي در وجود ِ تو خالي‌ست.
    و تو آن‌گاه خواهي دانست، پرنده‌ي ِ کوچک ِ قفس ِ خالي و منتظر ِ من!
    ــ خواهي دانست که تنها مانده‌اي با روح ِ خودت
    و بي‌کسي‌ي ِ خودت را دردناک‌تر خواهي چشيد زير ِ دندان ِ غم‌ات:
    غمي که من مي‌برم
    غمي که من مي‌کشم...



    انساني را در خود کشتم
    انساني را در خود زادم

    و در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زنده‌گي را شناختم.
    اما ميان ِ اين هر دو، لنگر ِ پُررفت‌وآمد ِ دردي بيش نبودم:
    درد ِ مقطع ِ روحي
    که شقاوت‌هاي ِ ناداني‌اش ازهم‌دريده است...
    تنها
    هنگامي که خاطره‌ات را مي‌بوسم در مي‌يابم ديري‌ست که مرده‌ام
    چرا که لبان ِ خود را از پيشاني‌ي ِ خاطره‌ي ِ تو سردتر مي‌يابم. ـ


    از پيشاني‌ي ِ خاطره‌ي ِ تو
    اي يار!
    اي شاخه‌ي ِ جدا مانده‌ي ِ من


    Friday, May 5, 2006

    دیشب شام را با دلقک و همخانه های تازه اش -که یکی شان دختر کولی است- خوردم و دیر به خانه برگشتم. دیر که ... حدود نه و نیم. قمبلی به طور عجیبی دلخور است و آن را با شیطنت بیش از اندازه نشان می دهد. از در که وارد می شوم برای ۵ دقیق یکضرب میومیو می کند. حساب دو تا از گلدانهایم را هم رسیده است. خاک گلدانها را همه جا ریخته. بغلش می کنم وفشارش می دهم و بالا و پایین می اندازمش. ماچش می کنم و معذرت خواهی. برایش غذا می گذارم. تا غذا را اماده کنم یکضرب و با صدایی گرسنه و آزرده میومیو می کند. اما لحظه ای که غذا را جلویش می گذارم پشت می کند و دمش را که به طور عجیبی دراز است بالا می گیرد و می رود. آزرده است و هیجان زده. گمان می کنم وقتی هوا رو به تاریکی می رود و من در ساعت معین باز نمی کردم می ترسد که شاید هرگز باز نگردم و وقتی که بالاخره باز میگردم هیجانش قابل کنترل نیست.

    می رود و کنار گلدان بزرگ Dieffenbachia ی بینوا -که نیمی از خاک گلدانش را بیرون ریخته است- دراز می کشد و سرش را طوری روی پنجه هایش می گذارد که فقط چشمهایش پیدا هستند. به من نگاه می کند و منتظر می ماند تا من وضعیت را ببینم. عصبانی می شوم. بر سرش غر میزنم: «چرا اینطوری می کنی؟ ببین با گلم چه کرده ای؟» دور آپارتمان با سرعت زیاد می دود. چند لحظه طول می کشد تا میزان خرابکاری اش را کاملا براورد کنم. دل و جگر گلدانها را بیرون کشیده است و خانه را -که تازه تمیز کرده ام- به کلی کثیف کرده است. دادم در می آید. وقتی سرش داد می زنم اول سرش را بین دستهایش می گذارد -انگار قایم می شود- و با خوشگلترین نگاه دنیا نگاهم می کند. داد و بیداد من -که حالا دارم خاکها را تمیز می کنم و غر می زنم که چه و چه- ادامه پیدا کند، به دستشویی می رود و با حالتی عصبی خاکهای ظرف دستشویی اش را می کاود و آنها را با سر وصدا و خشونت از ظرف بیرون می ریزد. آنقدر با سر و صدا و عصبیت اینکار را ادامه می دهد تا من بالاخره دلم نرم شود. می روم و کنار ظرف روی زمین می نشینم . نرم با او حرف می زنم. نرم نرم آرام می شود و بیرون می آید. و شروع می کند به شیطانی. دور و برم می دود و از ساق پاهایم گازهایی نرم و کوچک می گیرد.

    من خانه را مرتب می کنم و در تاریکی روی مبل دراز می کشم. چند لحظه آرامش. چند لحظه سکوت. با سرعت زیاد می دود و مثل یک جانور وحشی از روی من اینطرف و آنطرف می پرد و آخر سر هم شروع می کند به گاز گرفتن من. گازهایش نرم و بازیگوشانه اند و بیشتر برای تحریک من به بازی کردن. با هم مدتی طولانی می جنگیم. هنوز نمی تواند حرکات مرا پیش بینی کند و کلی ضربه می خورد. هیجان زده تر می شود و بیشتر حمله می کند. هزار دفعه می گیرمش و ماچش می کنم.
    تا وقتی که بخوابم نمی گذارد یک لحظه نادیده اش بگیرم.

    خسته ام. دیشب خیلی خوب نخوابیدیم. قمبل از نبمه شب بیدار شد. رویم بپر بپر کرد. گاهی زیر پتو خزید و مرا گازگاز کرد و گاهی بالای سرم نشست و صورتم را لیس زد و ریز ریز گازهای گرفت. سر انگشتان را لیس زد ... گاز گرفت ...چنگ زد. هوا که روشن شد کنار بالشم نشست و حرف زد. میو کرد .... سر و صدا در آورد. حرف می زد.
    بعد از حمام برای خشک کردن موهایم می ایستم و به جلو خم می شوم و سرم را پایین می گیرم و موهایم را بر عکس شانه می کنم. می آيد و روی زمین درست زیر موهایم می نشیند. چشم از من بر نمی دارد. دستش را دراز می کند. رشته ای از ان را می گیرد و نگاه می دارد. بی هیچ حرکتی.
    عجیب است یا احمقانه ... الان که در دفتر پروژه نشسته ام و این نوشته را می نویسم به او فکر می کنم. به قلب کوچکش که راهی برای فهمیدن ان ندارم. و به تنهایی اش.


    Thursday, May 4, 2006

    اینهم صفحه ی اطلاعات عمومی در یکی از شبکه ی خبری کانادا درباره ی ایران:


    Ahmadinejad's election win in 2005 over a more moderate candidate was attributed, in part, to a disaffection among Iran's youth over the state of their country. The economy, despite its oil wealth, remains stagnant. Market reforms that were initiated in the 1990s went nowhere. Unemployment and inflation are in double-digits, with corruption and poverty rampant. How the leadership deals with its youthful powderkeg will define the future of this country. Another round of "Bash The Great Satan" … Iran versus the world? Or will there finally be a spoonful of peaceful moderation from Tehran's theocrats? The current signals do not suggest an early end to Iran's isolation.p>.... مطلب ....



    Wednesday, May 3, 2006

    یادداشت اول: برگشته ام به سال ۷۱ گمانم. درگیری های کاری ام زیاد شده اند و من شبها خسته تر از انم که حتی بخواهم کامپیوتر را در خانه روشن کنم. آن سالها اما هر چقدر هم که کار می کردم والیبال و کوچه گردی و کنسرت و سینما تعطیل نمی شدند ... حالا اما به خانه می روم و با "قمبل" بازی می کنم. تلویزیون را روشن می گذارم ( هر روز انگار بیشتر و بیشتر شبیه بابا می شوم ) ... به اخبار گوش می کنم و ... حرص می خورم.

    در کانادا بعد از ۱۳ سال دولت محافظه کار روی کار آمده است. در همین ابتدا نقش کانادا در خاور میانه تغییر کرد. در زمان دولت لیبرال ما به عنوان Peackeepers یا نیروهای هوادار صلح در افغانستان و عراق بودیم ... حالا کانادا فرماندهی نیروهای Coalition را در افعانستان از امریکا تحویل گرفته است و خبرها و موضغ گیری های دولت در خصوص جنگ هر روز آزار دهنده تر می شود.

    دولت محافظه کار در بودجه ی جدیدش ۲۷ مورد کاهش مالیات Tax Cut آورده است که در مجموع شاید نیم درصد به نفع مردم (و بیشتر به نفع Corporatations )باشد اما در عوض از بودجه ی لازم برای برآورده کردن تعهدات پیمان کیوتو کاسته است آنهم در کشوری که با توجه به افزایش قیمت نفت درآمدش به طور چشمگیری رو به افزایش است. در کنارش نخست وزیر جدید کانادا با امریکا یک معاهده ی نظامی امضا کرده است -در پشت درهای بسته- که به نظر می رسد که کانادا را به متحد نظامی امریکا تبدیل خواهد کرد. در بودجه ی جدیدی ۱.۱ میلیارد دلار (به عنوان بخشی از افزایش بودجه ی ۵ ساله ی ۵.۳ بیلیون دلار ی ) افزایش بودجه ی نظامی به عنوان «تقویت نقش نظامی کانادا در جهان» در نظر گرفته شده است

    و و و و ...

    یادداشت دوم: فردا دلقک به تورنتو باز می گردد. در تمام سالهایی که اینجا زندگی کرده ام این یک نفر -دلقک غمگین- را دوست گرفته ام. دلقک غمگین من همه چیز را از دریچه ی خاص خودش می بیند. سختی های راه را با دیدی عجیب و عمیق نگاه می کند. از کنار چیزها می گذرد بی اینکه چیزی بردارد ... بی آنکه چیزی بخواهد ... تنها می گذرد. و می ماند.

    یادداشت سوم: صبحهای خوشمزه ای دارم. من قمیلی را توی Kuddler ش می خوابانم. Kuddler را روی تخت کنار خودم می گذارم و قمبلی شبها بعد از اینکه کلی روی من جست وخیز کرد خودش می رود و توی ان می خوابد. حدود ساعت شش صبح قمبلی بیدار می شود و کمی کش و قوس می رود. من دستهایم را روی لبه ی Kuddler می گذارم. مدتی لیسشان می زند بعد گاز می گیرد. با سر پنجه هایش دستهایم را می گیرد و نگه می دارد. بعد بلند می شود و می اید روی شکم من میخوابد و مستقیم و ممتد به من نگاه می کند. من بیدار هستم اما دیگر نمی توانم جم بخورم. قمبل به هر خمیازه ی من، به هر کوچکترین حرکت من حساس است. خوابم که حسابی پرید بلند می شوم و می گیرمش و فشارش می دهم و می بوسمش و با او کشتی می گیرم. شیطان می شود. دستهایش را زیر پتو فرو می کند و پاهایم را محکم می گیرد -در وافع پاهایم را محکم با همه ی تنش بغل می کند - و دِ گاز بگیر.
    من با سر انگشتان پایم با او می جنگم. با کف پایم به او سیلی می زنم ... جا می خورد. بر می گردد و به من نگاه می کند و بعد ... محکمتر. صبحها من و قمبلی ربع ساعتی با هم بازی می کنیم.
    بعد با من به حمام می اید و کنار وان روی سکو می نشیند. هر چند لحظه دستش را دراز می کند و پرده ی حمام را کنار می زند تا مطمئن شود من هستم و این صدا (صدای بلند اب می ترساندش) به من اسیب نمی رساند. من برایش اوازهای مسخره می خوانم. وقتی ساکت می شوم یک میو می کند که یعنی: "بخوان".
    در بالکن را باز می کنم . در بالکن چند تا گلدان گذاشته ام و پرنده ای هم گاه و بیگاه روی نرده اش می نشینند. "قمبل" بازی کردن در بالکن را دوست دارد اما تا من در خانه ام کنار من می ماند. می داند که من خواهم رفت و هر روز سعی می کند مانع شود. کنارم می ایستد و ناخنهایش را در رانهایم فرو می کند (قدش به طور عحیبی بلند است). بلندش می کنم و فشارش می دهم. لبها و نوک دماغم را گاز می گیرد.
    تا در آسانسور بسته شود صدای میومیو هایش به گوش می رسد.