Sunday, February 29, 2004

پسرک نوشيدنی را جلوی من می گذارد و به حرفهای درهم و برهم بچه ها که به او هشدار می دهند که من چقدر زود مست می کنم و مستی ام چندان هم بی خطر نيست می خندد. هديه ی تولد خبيثانه ای را که برای کريس آورده ام به دست بچه ها می دهم و صدای خنده بالا می گيرد. زوسکا سرش را به نااميدی تکان می دهد ... به بچه ها می سپارم مولظب باشند تا لورا، همسر کريس آنرا نبيند. کريس مرا به دوستانش معرفی می کند. تعداد زيادی مرد و زن که در باری جمع شده اند و می نوشند و می خندند. مردی در گوشه ای گيتار می زند و زنی با صدای زيری می خواند. من پشت بار تنها نشسته ام وگاهی هويجی یا قارچی را به پس کله ی دوستانم که در بار پراکنده اند پرتاب می کنم و انگشتهای اشاره به تهديد به سويم تکان می خورند. می خنديم. زياد. به درخواست کريس پسرک برای همه يک "شات" از چيزی می ریزد. گيلاس را يکباره بالا می روم ... بچه ها به پشتم می زنند ... زوسکا به دور و بریها می گويد که فاصله بگيرند.

روی يک چارپايه ی بلند می نشينم در کنار پيشخوان بلند بار و ديگر نه نگاههای خيره ی خندان و متعجب مردان و نه صحبتهای بچه ها توجهم را جلب نمی کند. می آيد و روی هه چيز را می پوشاند. اينجا که هستم فاصله تلخ نيست. واقعی است. هست تا بماند.به اطراف نگاه می کنم. نگاه خالی ام انگار ديگران را می ترساند. کم کم دورم يک دايره خالی می شود. من می گويم: "می دانم که در تو هراس هست. هراس از من." با آن لحن سهل انگارت به طنزی تلخ سر تکان میدهی. می خندم و باز می نوشم. به دستهايم با اين خطوط زنجيره ای شکسته نگاه می کنم. چقدر تلاش برای نگاه داشتن آنچه هست.ما بستگی ها را با سند و قباله و گذشت و صبر با چنگهای هراسان نگاه می داریم و سالهای سال هر روز صبح بعد از صبحانه ديگری را می بوسيم و می گوييم: بر می گردم ... نگاهم به حلقه ی نقره ای می افتد که بر انگشت دوم دست چپ دارم. مامان می پرسد: مادر چرا حلقه در دست می کنی؟ شانه بالا می اندازم.

به خطوط نگاه می کند و می گويد: "عمرت خوب بلند است" کمی محتاط می شود و ادامه می دهد: "يک بيماری سخت را پشت سر گذاشته ای" و جوابی به من نمی دهد که می پرسم:" دلشکستگی هم بيماری است؟" می گويد: "دو عشق حقيقی؛ باز تاکيد می کند: عشق حقيقی؛ را از دست داده ای. تمام شده اند. فراموششان کن." می گويد: "دو شانس خوب ازدواج داری که در هر کدامشان امکان دو بچه هست". شانه بالا میاندازم. مرا کنار خودش می نشاند: "ببين اين موها را بلند کن ... کمی به خودت توجه کن ... اينقدر پسرانه رفتار نکن!!" ... می خندم و به دامن کوتاهم اشاره می کنم ... سرش را به انکار تکان می دهد: "نه دختر ... شيطنت و پسرانگی از سر و رويت می بارد" ... و يکسری پندهای مادرانه راجع به کفش و لباس و آرايش را بر سرو کله ام می ريزد. من معصومانه سر تکان می دهم، با همان معصوميت سرتق شانزده سالگی، و به اخمی شوخ سرم را برای تو تکان می دهم که دلت برای مردم اطراف من می سوزد و با لبخندی گنگ از دور انگار به انتظار نشسته ای. به انتظار شکستن من شايد.

با کفش پاشنه بلند روی اسفالت يخزده ی جلوی خانه به سختی راه می روم و به علی می گويم: "اگر من يکبار ديگر اينجا بخورم زمين. ديگر بايد مرا بيندازی دور ... اين کمر ديگر کمر نمی شود". می خنديم.
علی جلو نمی ايد اما مواظب است که من اگر سُر خوردم کمکم کند ... می گويم: "می بينی! ترا وادار کرد تا صبر کنی برای من تا با هم برويم!" می خنديم.
می گويد: " به خانم گفتم ما هر دومان ماشين داريم ... من نبايد ليلا را برسانم." ديگر قاه قاه می خنديم
می گویم: "مرا مجبور کرد که: نمی خواهد چايت را بخوری! بلند شو تا علی نرفته است با او برو... پاشو ديگر!!"
شيشه ماشين را پايين می کشم :"علی ... خوب رو بورسی ها. هر شهری می روی دختری عاشقت می شود. هر مهمانی می روی همه می خواهند يکی را به تو بچسبانند !!."
به شوخ طبعی و خنده سر تکان می دهد: "!!کِی ی ی ی ی ؟ اصلاً کی ی ی ی؟"
... خداخافظی می کنيم. می روم به يک بار کوچک برای تولد کريس.


ديروقت در حياط بزرگ مجتمع مسکونی در باد راه می روم ... و فکر می کنم به اینکه خنده و گريه چقدر به هم نزديکند. به خورشيدی می انديشم که در شهر من به خواب رفته و در شهر تو به روشنی می درخشد. شانه بالا می زنم. و تن می سپارم به شب.


Friday, February 27, 2004

اولين تلاش من برای خواندن يکی از نوشته هايم!

اين اولين تمرين غير حرفه ای و بدون مربی من است برای خواندن يکی از نوشته های خودم. راستش می بايست آنرا تبديل می کردم به فايل ra يا ram که می شد بدون داون لود کردن به آن گوش کرد اما ساعت يک صبح است و من ديگر نه حسش را دارم و نه حالش را پس به همان صورت MP3 آپلودش کردم. نوشته را خيلی هم خوب نخواندم ... چرا که تنظيم موسيقی زمينه که طولش کافی نبود، کلی حواسم را بخودش گرفت ! ... به هر حال اين لينکی که می بينی فايل صوتی همان متن قبلی وبلاگم ( وسوسه ) است که با صدای خودم خواندم. بايد روی آن کليک کنی تا داون لود شود و بعد با Real Player به آن گوش کنی... برای اولين تلاش صوتی اميدوارم که خيلی بد نباشد! ... اما قابل تصور نيست که اين صدا چقدر غريبه است برايم ... چقدر.



وسوسه


Wednesday, February 25, 2004

وسوسه

هنوز گاهي وسوسه مي شوم. هه! صادقانه بگويم: تنها گاهي اوقات وسوسه در سرم نيست! ... لحظاتي كوتاه. اما وسوسه هميشه هست و روي همه چيز دست مي كشد: روي اين تصوير كوچك چهار گوش كه حاشيه اي سفيد دارد و در زمينه اش چشمانت با تابي سرخ رنگ مي درخشند ... روي توري سرمه اي رنگي كه از سالها پيش نگاهش داشته ام و دلش را ندارم كه آنرا بر تن كنم و هر وقت آنرا در دست مي گيرم دستهاي تو را به يادم مي آورد ... روي همه چيز دست مي كشد: روي صورتم كه خيس مي شود از اشك ... روي بخار پشت پنجره ي اتاق در شب دراز اين زمستان ... روي مژه ي چشمي كه در سايه ي خاطره اي محو از حس خنداني مي لرزد ... و تلخي گوشه ي دهانت وقتي كه درد را با تحقير در كلام من مخلوط مي كني.

مي داني ... من در گوشه اي در تاريكي نشستم به انتظار زمان كه بگذرد. در خانه ام تقويم ها را بستم به انتظار مطلق. كه برسد و بيايد و بماند و بگذرد بي اين رد عميق درد. تو مي گويي: ببخش كه نتوانستم لحظه ي كاملي برايت خلق كنم ... مي گويي و باز هم به سادگي چيزي را نارس و ناشكفته در ابتداي خود از بطن لحظه بيرون مي كشي و به دور مي اندازي. عجب دنيايي داري تو! دنيايي كه در آن مي شود رَد آنچه را كه گذشته است كشت و در جايي چالش كرد و بر خاك پربنيه ي آن هر چيزي را از نو كاشت ... همه چيز را پشت سر گذاشت و همه چيز را از نو شروع كرد. همانطور كه قابيل هابيل را و آن خاك تيره ي مسموم را بي نشانه اي پشت سر گذاشت.

من در گوشه اي در تاريكي مي نشينم به انتظار آن لحظه ي كامل كه طنيني از تو در آن نباشد. مي انديشم: زندگي بدون مرگ عجب قيامتي ست. بلند مي شوم و روبروي تو مي نشينم و در آن لحظه ي كوتاه كه تو سر برمي داري به شوخ طبعي آن مُهر تيره رنگ را در مشت مي گيرم. دستت را پيش مي اوري، با آن ناخنهاي تيره كه در زمينه ي سوخته ي دستها به بنفش مي زنند، و خدايت را در امان خود مي گيري. هه! نمي دانم با لحظه ها چه بايد كرد. بايد به انتظار ماند. به انتظار آن لحظه ي رهايي. مي بيني ... من هنوز به رهايي باور دارم. به مرگ. راستي ... يادت باشد اينبار كه به سجده مي روي از رحمت خداوندت تشكر كني : و سپاس خداوند را كه مرگ را آفريد.


Tuesday, February 24, 2004

از رنجي كه مي بريم

نمي دانم چرا فقط من اينطوري فكر مي كنم. شايد براي اينكه اصولا من ادم بدبين تيره انديشي هستم. يك ادم پوچگراي هميشه ناراضي ... هميشه عاصي. اما ببين... در مورد انتخابات مجلس، همه دارند سخنسرايي مي كنند راجع به يك فاجعه ي غير دمكراتيك كه در ان نيمي از انها كه حق راي داشته اند، راي نداده اند. من اما انتخاباتي مي بينم كه با انكه در ان بدترين سياست نظارت استصوابي به صورت علني و وقيحانه و حتي زورمدارانه اعمال شده است و همه ي گروه هاي چپ و چپ تر و نيمه چپ و اصلاح طلب و اصلاح گرا و اصول طلب و ازاديخواه و سلطنت طلب و مشروطه خواه و ملي و مذهبي و ملي- مذهبي انرا تحريم كرده اند و باز هم نيمي از ملت در ان شركت كرده اند و راي داده اند.

در دوم خرداد هم همه سرمست پيروزي بيست ميليوني خاتمي بودند و من نديدم كسي چندان توجهي بكند به ده ميليون راي ناطق نوري. يعني به اين نكته كه در حضور خاتمي كه روحاني بود و سيد بود و منتسب به بيت امام بود و همه اين نكات كه مي توانست معادله را به سود او بگرداند، بيش از يك چهارم ملت راي دادند به يكي از منفورترين و بي خاصيت ترين چهره هاي جناح راست سنتي. من از زبان سياسي گروه هاي تند رو هميشه كناره جويي مي كنم، زباني كه در ان طرفداران نظام كنوني ايران مزدور خوانده مي شوند يا ناآگاه (زباني مشابه زبان تئوريسين هاي ديني مثل مصباح يزدي كه انسانها را به دو دسته ي گوسفند و شبان تقسيم مي كند) اما اگر مي خواستم به ان زبان سخن بگويم مي بايد مي پرسيدم: چند درصد ده ميليوني كه آنزمان به ناطق نوري راي دادند و اين بيست ميليوني كه اينزمان در اين انتخابات تحريم شده راي داده اند، مزدورند ؟ چند درصد ناآگاه؟

بگذريم. در خبرها مي خوانيم كه امريكا و اتحاديه اروپا و بريتانيا اعلام نارضايتي كرده اند از نحوه ي غير دمكراتيك برگزاري انتخابات در ايران. به شلوغي هاي گاهي گداري اين شهرستان و آن شهر. به تشديد خفقان و سانسور. با خودم فكر مي كنم به اين همه ابهام. به همزباني و رجز خواني متقابل چپ ترينها و راست ترين ها كه به تنها چيزي كه نمي انديشند زخمهاي تن كشوري است كه بيست و پنج سال در آتش ارتجاع سياسي – مذهبي سوخته است . من جوابي براي اين ابهام ندارم و در آنچه كه مي خوانم از چپ و راست جز داد و قال نمي بينم. مسخره است نه؟ برآورد طول عمر دولتهاي غير دمكراتيك سرخ و سياه كه به تناوب در كشورهاي رنج كشيده ي مثلاً ”جهان در حال توسعه“ مي ايند و مي روند و هزينه شان را ما با جان و با خون دل مردم مي پردازيم.


Monday, February 23, 2004

جالب است. به دلايل زيادی که الان نمی توانم بنويسم چون بايد بروم دراز بکشم!! ... امروز چندتايي از بچه ها زنگ زدند ... MHA و مامان نيلو و ادريس و علی و قاصدک و مريمين ... آخر با علی رفتيم دکتر ... راستش دوبار دکتر. اولی يک Walk-In clininc که دکتر چينی خنگولش حاضر نشد هيچ نظری بدهد و گفت که بايد بروم پيش دکتر خانوادگی ام ... که اين مسئله مهمی است و ... رفتيم دکتر خانوادگی ام و نشستيم در اتاق انتظار به خواندن مجله های رنگارنگ که توشان پر بود از عکس های دخترکان خوشگل و رنگارنگ ... بالاخره يک چيزهايي برای خواندن پيدا کرديم. راجع به دختر بازيگر فيلم Barbarian Invasion و نقد فيلم اسامه و جريان افتضاح مالی دولت ليبرال کانادا خوانديم تا نوبتمان شد. دکتر معاينه ی فيزيکی کرد و گفت که به استخوانها آسيبی نرسيده و اين فقط يک کوفتگی شديد است و با استراحت خوب می شود ...

می بينی جدا بزرگ شده ام ... قديمترها محال بود بروم دکتر! ... بر طبق سابقه هم استخوانهای من به اين راحتی نمی شکنند. اگر قرار بود برای اين شرارتها چيزی ام بشود، قاعدتا نمی توانستم پنج سالگی را رد کنم!!! اما خوب ... بالاخره هر کسی در يک جايي شکننده است ... و اين يک جا رفيق، در من مدتهاست که شکسته است ...!


يادداشت اول: بهترم. امروز را خانه مانده ام. هر چند که فعاليت جسمی ام در خانه بيشتر است تا در شرکت.
يادداشت دوم: يک سری زدم به وبلاگهای بعضی از بر و بچه های وبلاگستان که خيلی برای تحريم انتخابات تبليغ می کردند. انتظار داشتم حداقل يک تحليلی ببينم از انچه رفته است ... فراموش کرده بودم که برخورد بخش تند روز مخالف رژيم تا چه حد شبيه برخورد راست ترين جناح آن است: ما همیشه پیروزيم!! آی ی ی ی رفقا!! بايد مواظب بود تا نوشته ها شبيه تحليلهای بی پشتوانه و غيرشرافتمندانه ی حسين شريعتمداری کيهان نشود ها!! ... بعد فکر کردم بابا اصلا مرا چه به سياست! سياست کار آدمهايي از تيره و طايفه ی من؛ سرگشته و عاشق پيشه؛ نيست. نه؟
يادداشت سوم: دکتر نمی خواهم بروم!
يادداشت چهارم: وبلاگم امروز دو ساله شد ... اينهم اولين نوشته ی من:

بيداري در خواب
هنوز خوابش را مي بينم. سه سال تمام است و من هنوز خوابش را ميبينم. هنوز در خواب رنجم مي دهد و رنجش مي دهم.به قول شازده كوچولو اگه اجازه بدي اهليت كنن، اونوقته كه كارت به گريه كردن مي كشه.


Sunday, February 22, 2004



آنچنان زمين خورده ام که ... راستش صدای مغز استخوانهایم را شنيدم ... کی بود که در صد سال تنهايي صدای گنگ استخوانهای معشوق را می شنيد؟! ... بگذريم ... می ترسم مجبور شوم چند روزی بخوابم!... ستون فقرات اگر نشکند، چه بلای ديگری ممکن است سرش بياید؟ خواهيم ديد!! .... بماند که جايي که درد می کند ستون فقرات تنها نیست!!!



Friday, February 20, 2004

       


من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.

زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.

قطعه اي از شعر صداي پاي آب
سهراب سپهري


Thursday, February 19, 2004

من كه ايران نيستم ... در يكي دو هفته ي اخير هم آنقدر ها هم وقت و حوصله نداشته ام تا جار و جنجال هاي انتخابات مجلس را با آن دقتي دنبال كنم كه بايد ، اما يك چيزهايي به نظرم عجيب مي آيد. يعني حتي آدمي كه من باشم كه معتقد است به پيگيري دمكراسي از راه هاي دمكراتيك( يعني پيدا كردن كليد براي باز كردن درها و نه شكستن شان) هم نمي تواند راهي پيدا كند براي راي دادن. اصلا احتياج به تحريم ندارد.... خود جناح محافظه كار راست داخلي علنا با چماق معروف الاحوال هميشگي اش ايستاده دم در حوزه هاي راي گيري و مي كوبد بر سرت كه : راي نده!... خيال كردي دمكراسي است اينجا؟

داشتيم با يكي از بچه ها بحث مي كرديم راجع به وقايع اول انقلاب و اينكه از ناكجا يكي امد دور كشور را يك ديوار كشيد و با تكيه به باورهاي بسته و يكطرفه ي ديني گفت: من توي دهن اين مي زنم و توي دهن آن ميزنم و شاگردانش حمله كردند به سفارت امريكا و دست و پاي امريكايي ها را بستند و عين احشام چشم بسته فرستادندشان ناكجا آباد و سيستمي بنيان گذاشت كه در آن نه تره براي حقوق بشر خورد مي شد و نه براي سازمان ملل نه براي هيچ ارگان انساني و اخلاقي و با يك اقدام قاطع، به روش همه ي فاندامنتاليستهاي تيپيكال نيمه ي دوم قرن بيستم كه از جانب غرب تغذيه مي شدند براي مقابله با حطر سرخ، كشور را در جهان منزوي كرد و از اين انزوا استفاده كرد براي هرگونه سركوب داخلي ... ماركسيستها را در زندان زنده در تابوت مي گذاشت تا ايمان بياورند و تواب شوند ... در هنگامه ي شعارهاي ضد امريكايي نمازهاي جمعه، رفسنجاني را فرستاد با امريكايي ها ملاقات كند، و به بهانه اش ايل و تبار منتظري را در حصار كشيد ... سالها جنگ را بي هيچ منطقي ادامه داد و باعث خسارتهاي عير قابل جبراني شد كه اصلا به عقل جور در نمي امد ... و همه ي اينها در حالي كه مشروعيتش را هم از مردم نمي گرفت، از اسلام مي گرفت. حالا بعد از هفت سال تلاش مردم براي پيدا كردن راه در رو و به كار گرفتن اسباب و ادوات دمكراسي براي پس زدن اين همه فشار و نامردمي، دوباره جناح راست يادش افتاده كه در بد چاله اي افتاده و دارد سيستم را برمي گرداند به خفقان همان موقع كه: خيال برتان ندارد. دمكراسي در كار نيست. ما هم هر كاري دوست داريم مي كنيم ...

نمي دانم يا راست محافظه كار بعد از ساخت و پاخت با امريكا و اتحاديه اروپا و انگليس خيلي مطمئن است كه تا مدتي كسي نمي تواند جلويش بايستد و برقراري اختناق و سانسور و يكپارچه كردن حكومت بقايش را تا مدتي تضمين مي كند ... و يا مانند صدام حسين در سالهاي اول دهه ي نود از جايي نوعي فورس ماژور گرفته است براي خاتمه دادن به خودش، اما به روش فرار رو به جلو ...

خلاصه ي همه ي اين حرفها اينست كه نمي دانم من اگر مي خواستم كه راي هم بدهم آيا اساسا مي شد؟




جادوي تراشي چربدستانه
خاطره پا در گريز عشقي كامياب را
كه كجا بود و چه وقت،
به بودن و ماندن
اصرار مي كند:
بر آبگينه اين جام فاخر
كه در آن
ماهي سرخ
به فراغت
گامهاي فرصت كوتاهش را
نان چون جرعه زهري كشتيار
نشخوار
مي كند.

***

از پنجره
من
در بهار مي نگرم
كه عروس سبز را
از طلسم خواب چوبينش
بيدار مي كند.

من و جام خاطره را،و بهار را
و ماهي سرخ را
كه چونان « نقطه پاياني » رنگين و مُذَّهَب
فرجام بي حصل تبار تزئيني خود را
اصرار مي كند.

شكاف
از مجموعه آيدا، درخت خنجر و خاطره
احمد شاملو


Wednesday, February 18, 2004

با اينكه يكي دو روزه كه درگير مشكلات مربوط به كار و جابه جايي و ... هستم و وقت ندارم ديگر بهت گير بدهم، اما هر كاري كردم نتوانستم اين دو تا عكس رو كه مامان نيلو گذاشته بود، كش نروم و اينجا نياورم ... مي داني ايندو تا را كه ديديم ياد تربيت مذهبي ات افتادم و اعتقاد عميقت به اين گونه خزعبلات ... بخصوص وقتي كه يادت مي رود كه چه چيزهايي باب روز و محيط نيست و براي لحظه اي از ته دل حرف مي زني . كه اينرزها البته خيلي كم اتفاق مي افتد. اما بچه جان! مرگ خودم براي آدمي كه با اين باورها بار بياد و بهشان ايمان بياورد و زن را و زندگي را از دريچه شان بنگرد، تو خيلي هم بيراهه نرفتي من هم راهي جز بيراهه اي كه رفتم كه نداشتم ... پس بي حسابيم. باشه؟ ... الان كه ايندوتا را ديدم، فكركردم كه من خيلي در برآوردت زياده روي كردم ...نه؟

     


Tuesday, February 17, 2004

اگر من مرد بودم ... اين شعر را قطعاً من گفته بودم ... ولي در كنار خيلي چيزهاي ديگر اين يكي هم محقق نشد و خوب گمانم شعر هم يك جايي منتظر بود تا كسي آنرا پيدا كند و به زبان بياوردش ... كه ”سايه“ آنرا سرود .... مي بيني؟

ای کدامين شب
يک نفس بگشای
جنگل انبوه مژگان سياهت را
تا بلغزد بر بلور برکه‌ی چشم کبود تو
پيکر مهتابگون دختری کز دور
با نگاه خويش می‌جويد
بوسه‌ی شيرين روزی آفتابی را
از نوازش‌های گرم دستهای من

دختری نيلوفرين شبرنگ مهتابی
می‌تپد بی‌تاب در خواب هولناک اميد خويش
پای تا سر يک هوس؛ آغوش
و تنش لغزان و خواهش بار می‌جويد
چون مه پيچان بروی دره‌های خواب‌آلود سپيده‌دم
بسترم را
تا بلغزد از طلب سرشار
همچو موج بوسه‌ی مهتاب
روی گندم‌زار
تا بنوشد در نوازش‌های گرم دستهای من
شبنم يک عشق وحشی را

ای کدامين شب
يک نفس بگشای مژگان سياهت را


Monday, February 16, 2004

هذيان

سُر مي خورم و پايين مي روم ... تا كجا؟ راستش نه مي دانم و نه ديگر فرقي برايم مي كند. من رفتن را پذيرفتم ...و افتادن را ... و اين را كه هست ... يا كه نيست. مي داني چقدر تلاش لازم است تا خودم را دوباره كمي بالا بكشم ... تا اين سطح ... تا اين بي تفاوتي سرد و خالي. من از خاطره ها اويزان مي شوم ... از خاطره ها و از خيال ها. من از يكي به ديگري مي پرم. يكي رهايم مي كند. من چنگ مي زنم به آن ... براي لحظه اي كوتاه حتي .... تا شايد خودم را نگاه داردم ... تا شايد خودم را بالا بكشم. خيلي ساده نيست. رهايم مي كنند. رهايم كرده اند. و آن بازه ي انتهايي ... سردي سرخوش و لبريزِ تصميمي حسابگرانه و مطمئن كه در چشمانت برق ميزند عين يك پرده روي همه چيز را مي پوشاند. گاهي خنده ام مي گيرد. مي خندم: ”هَه! ... صيد مگر اينقدر خوب بود؟

سُر مي خورم و پايين مي روم و نمي دانم به كجا و تفاوتي نمي كند برايم. همينقدر كه تو نيستي و سرسپردگي، كافي ست. تو در دنياي جامدت روي پايه هاي عقل و هوشمندي و حسابگري و دارندگي در تعادلي پايدار بمان. اما رفيق ... بد نيست ديگر آن پيمانه را، كه در آن خودت را مقياس مي كردي و از خشم و تيرگي و و اپسماندگي بر خود مي لرزيدي، زمين بگذاري .... ديگر رسيده اي. پيروز شده اي. اسفند ماه پشت در است و تو همه را پشت سر گذاشته اي. هاااااه .... باز هم جشني بگير و قرباني كن تا شادماني ات را گله هم با تو شريك شود.

من سُر مي خورم از اين سو به آن سو و به تصوير محو تو نگاه مي كنم كه از صداقت و وارستگي خالي ست. اين دو كلمه نشاندهنده ي مفاهيم كودكانه اي هستند ...نه؟ فكر كن: وارستگي! ... اين يك در گوش من هم اينروزها طنين خنده آوري دارد. شايد به همان اندازه ي توجيهات معتمدانه ی يک خانباجي كه تو را از رهزنان ره برحذر مي داشت ....هه! ”رَه“! ... همانوقت از تو پرسيدم : ”كدام راه رفيق؟ رهزنانِ كدام ”رَه“؟! .... “ . من سُر مي خورم و ديگر چنگ نمي زنم ... نه خاطره ها ... نه خيال ها. رها بايد كرد. راهي نيست. تو در دنياي جامدت با سرخوشي از امنيت و استحكام گله سخن بگو و به خودت و به خودت و باز هم به خودت هر روز بيشتر و بيشتر اطمينان بده كه رسيده اي و هستي و خواهي بود. من هم در دنياي سيالم سُر مي خورم و پايين مي روم و سعي مي كنم به اين فكر نكنم كه از اين پايين تا آن بالا بالاها كه تو هستي چقدر راه هست. آنقدر فاصله ... كه به درد مي نشيند. بد نيست نه؟ گاهي مي شود فاصله را دوست گرفت. بين من و همه ي زمين مُهوَعي كه تو بر آن ايستاده اي ... ناگزير است اين ، نه رفيق ؟ باز هم رها شدم.


Wednesday, February 11, 2004

بهمن. تا چشم كار مي كند برف. مي خنديم. جست و خيز مي كنيم و مي خوانيم. من غلت مي زنم روي برفها. روي همه ي برفهاي عالم. من ردم را روي تمامي سپيدي دست نخورده باقي مي گذارم. زوزه مي كشم. در سپيدي رها و بي انتها چهار دست وپا راه مي روم و بالا و پايين مي پرم و زوزه مي كشم.
آآآآوووووووووووووووووووووو       آآآووووووووووووووووووووووووووووو
زن در بهت و تعجبي تلخ مي پرسد: اين هماني است كه زوزه مي كشيد؟
آآآآوووووووووووووووووووووو       آآآووووووووووووووووووووووووووووو
نمي دانم ديگر كيست. و راستش ديگر فرقي هم نمي كند. مي خندم ... من حتي گرگي هم پيدا نكردم كه با من به برف بزند بي هراس ... من روي آن تخت مي خوابم و به سرنگي كه در بازويم فرو ميرود نگاه مي كنم ... زن مي گويد: چند نفس عميق بكش و تا ده بشمار .... تا ده مي شمارم و در سالن بزرگ نامسكون بيدار مي شوم. تنها. زخمي. من بلند مي شوم و روي ناهمواري هاي برفگير غلت مي زنم.
آآآوووووووووووووووووووووو       آآآووووووووووووووووووووووووووووو      
و نه مي دانم و نه فرقي مي كند كه بدانم كه در چشمان هوشياري كه چند قدمي آنطرفتر ايستاده است چه چيزي برق برق ميزند ... چقدر فاصله ... چقدر تهي. تو از ابتدا مي دانستي ... و من گرگي پيدا نكردم كه با من زوزه بكشد بي وحشت فردا. اينجا سكوت هست و تاريكي. مي نشينم و فكر مي كنم كه راه رفته را بايد برگشت ... تكه هايي از خودم را سر پيچ جا گذاشته ام. وقتي كه برفها اب شوند از اينجا بايد رفت ... وقتي كه برفها اب شوند.


Tuesday, February 10, 2004



Monday, February 9, 2004

مي خندم. مي بيني. مي خندم. جز اين خالي هيچ چيز نيست. خوب است ... چقدر تلاش براي رسيدن به اينجا كه رسيده ايم. به دوستي. براي خوشحال شدن از طنين صداي دوست بي اينكه به چيزي قبل از ان يا به چيزي بعد از آن فكر كرد. بي آنكه حجم تمام انچه كه گذشته است مثل يك سكسكه ي پايان ناپذير نفس را ببرد. در آن آينه با آن قاب مسي رنگش نگاه كن. گذشت. نه؟ ديگر گذشت. ديگر فقط سكوت است. من ميخواهم كه اين سكوت را و اين خالي را دوست بگيرم و دوست بدارم.

مي خندم. مي شنوي ... مي خندم و نگاه مي كنم به خالي. بايد رفت. ديگر تمام شد.




يادداشت اول: تا حالا در عمرم خرابكاري زياد كرده ام ... اما اين يكي، يعني پروژه ي بچه دار شدن و نوشتن همه ي آنچه كه در باره شان فكرمي كنم، مي رود كه بدترينشان باشد و پافشاري من روي ان بر روابطم با ادمها در آينده تاثير گذارد. مثل اينكه من تا با هر كسي كه در اين يكي- دو ماه اخير سري به وبلاگم زده است، سر حرف را باز مي كنم بايد بگويم: ”به خدا من از شما بچه نمي خواهم ... نترسيد!!“ باز شكر كه دوستان نزديكم كه با نحوه و ابعاد شرارت اميز تفكراتم آشنا هستند، اينقدر قضيه را سخت نمي گيرند ... وگرنه بايد اسم و رسمم را عوض مي كردم و يك جايي پنهاني زندگي را از اول شروع مي كردم!!

يادداشت دوم: ديروز رفتيم كله پاچه خوري و راستش خيلي هم خوش گذشت. اين بچه هاي وبلاگ نويس تورنتو بيشتر زوج و بچه دار هستند و يكي دو تا مجرد مثل من وعلي و بچه ي MIS توشان برخورده اند. تمام مدت توي كافه دربند اين وحيد شيطان سر قضيه ي بچه پوست مرا كند!! ... حقاً كه هر بلايي كتبالوي شيطان سرش بياورد، حقش است. بماند كه در ميانه ي بحث هاي مربوط به بچه خانمي به من گفت: ”به هر حال شوهر من هست“ ... و رو به شوهرش گفت: ”مي توانيم يك بچه به ليلا بدهيم “... خنده دار است اما كمتر مي شود كاري كرد كه من اينطوري خجالت بكشم ها!! ...

يادداشت سوم: محض اطلاع دوستان سبزيخوار ( از علف كوهي گرفته تا يونجه) بايد بگويم كه من و علي يك زبان را مشتركاً خورديم ... و من همزمان با اينكه سعي مي كردم به پوست زبر و ترك خورده ي زبان حيوان بيچاره نگاه نكنم تا به يادم نياورد كه چي دارم مي خورم، نمي توانستم فكر نكنم كه ”عجب خوشمزه است!“ ... و در همان حين و بين فكر كردم كه خوب در زندگي هاي بعدي و قبلي يكي هم نشسته بوده است سر ميزي و زبان و كله و پاچه ي مرا مي خورده ... و من در زندگي هاي دامي گذشته و محتملاً اينده ام، با كمال ميل حاضرم گوشتم را بگذارم در خدمت گرسنگان عالم ... اگر كه قابل بدانند!
نمي دانم ... در چند زندگي در پاي محراب معبدي قرباني ام كرده اند ... تو مي داني؟

*************

پانويس: من هفته ي پيش من نقل قولي كردم از يكي از بچه ها و خانمش در Persian Blogger Meet Up كه : بچه مي خواهي؟ معطلش نكن! بنگ! ... ديروز كلي به من خنديدند كه نگفته بودند: ”بنگ“ .... گفته بودند: Bank! كه يعني Sperm bank! ... عجب گيجي ام من!!


Sunday, February 8, 2004



*بليط کنسرت ابی را گرفتم. پرسيدن نداشت راستش ... من عاشق "تو را نگاه می کنم" هستم ... اما بی برو برگرد آهنگ در خواستی منخاکستری است !
** امروز گروه فيلممان بعد از دو هفته باز جمع شده بود. فيلم ”بيوه ی سنت پير را ديديم“ از پاتريس لاکونته .. موقع بحث آخر فيلم که در ان ”ژوليت بينوشه“ همزمان عاشق دو مرد بود و هر دو را هم از دست داد، مريم ( که اينبار برای اولين بار با شايان آمده بودند خانه ی من) در نقل جمله ای از گدار گفت که: "رابطه ی دو نفره خسته کننده است ... رابطه ی سه نفره اما سخت کار می کند!". هم من می دانم و هم تو که چندان هم اينطور نبود برای ما. می شود گفت که رابطه ی ما تا دونفره بود يک جور غير قابل تحملی پيچيده بود ... سه نفره که شد تبديل شد به غير ممکن.
***فردا قرار است صبح با بچه ها برويم رستوران دربند کله پاچه بخوريم ... بعدش هم با علی برويم اسکی . اگر خوب نگاه کنی می بينی که من حقيقتاٌ قاتلم ... اما حرفی هم نيست. چرا که مقتول هم خودمم.


Thursday, February 5, 2004

حكايات بعد از بدمستيِ ديدار كه نه ... گفتار

يادداشت اول: هنوز مي شود يك شب را اساساً نخوابيد ... واي خدا چقدر بيدار خوابي را دوست دارم ... توي زندگي ماشيني اين جامعه ي گنديده ي كاپيتاليستي، لحظه ي بيداري ساكن وخاموش نيمه شب، تنها لحظه اي است كه من زندگي مي كنم. ببين هنوز به يك دردهايي مي خوري ها !! ... بععله ... به همه دردي مي خوري به جر آنچه از همه بيشتر ادعايش را داري. يعني عاشقي!

يادداشت دوم: دوباره برگشتم سر جاي خودم ... عشوه گري نكن وروجك ... من زمينم را خورده ام و برخاسته ام ... مي داني ... حكايت من مانند كسي است كه بعد از صد سال سرگشتگي راهش را پيدا كرده اما هي برمي گردد و به خوشگلك عشوه گر سنگدلي كه در پشت سر طنازي مي كند، نگاهي مي اندازد و گاه و بيگاه سكندري مي خورد ... يكي نيست بگويد: بچه جلويت را نگاه كن!

يادداشت سوم: آخ امروز ... خداوند زنده نگهدارد واليبال را كه بازي كرديم و برديم و علي را كه بعدش زنگ زد و مرا كشانيد به Persian Blogger Meet up ... با شلوار گرم كن و زانو بندهاي قلمبه و سفيد واليبال رفتم به يك كافه تريا در خيابان يانگ .... تعدادي از بچه ها بودند و كلي حرف زديم ... راجع به بچه هم با دوستان بحث كرديم ... نه بابا اين قضيه آنطوري كه من فكر مي كردم، مورد مخالفت همه نيست ... يكي از دوستان گفت: بچه مي خواهي؟ معطلش نكن! بنگ!

يادداشت چهارم: اينها يكشنبه صبح به دعوت مامان نيلو مي خواهند بروند كله پاچه خوري ... من مي خواهم براي اولين بار در اين زمستان كوفتي بروم Snow Boarding ... خوب كجا برويم جوجو؟

يادداشت پنجم: با علي و دوستان مي خواهيم برويم كنسرت ابي ... م م م م گمانم چهاردهم فوريه است ... وقتي خواست ترانه ي درخواستي بخواند كدام را بگويم؟

********
پانويس: هر چند كوتاه ... اما هنوز مي توانم خيلي عميق به هم بريزم ها ... بايد بيشتر رياضت بكشم!


Wednesday, February 4, 2004

چقدر خوب است كه نگراني معنايي ندارد. نه؟ كه وقتي دوستي نگران مي شود مي شود شانه بالا انداخت و گفت: نگران نباش ... تا اينجا را امده ام و باقي اش را هم خواهم رفت. مي داني .... خوب زنجيرهايم را محكم بسته ام به امروز ... نمي توانم به اين راحتي بزنم زير همه چيز و رها شوم و بروم.

صادق بايد باشيم ... شايد هم حسَم را از آزادي از دست داده ام ... يكجورهايي در حلقه حلقه ي اين زنجيرها ترس مي بينم و تعلق .... و دلگير مي شوم و آرام مي شوم ... و همه چيز رنگ و رويش را از دست مي دهد. مي دانم ... زنجيرها را خلقشان كردم تا برنگردم. و هر سال هي رشته ها را بافتم و بافتم ... و در هراس از پشت سر هرگز به اين فكر نكردم كه همانها مانع از اين خواهند شد كه جلو روم ... در شبي كه اسيرش بودم ... فردا معنايي نداشت.

گاهي فكر مي كنم كه براي رهايي راهي بايد باشد ... و نيست و عاصي مي شوم ... تا حالا عاصي شده اي؟ ... تا حالا فكر كرده اي: ديگر نمي توانم ؟ ... هه! ... تو؟ ... من اما عاصي مي شوم وتلخ مي شوم و تنها مي شوم و گم مي شوم لابلاي اين همه ديوار كه خودم بين خودم و دنيا كشيده ام .... و راستش نمي دانم بايد خوشحال باشم يا اندوهگين كه علي رغم همه ي اين تفاوت، ديوانه نيستم ...نه! ديوانه نيستم و آزاد نيستم و از هراس در امان نيستم. تو بگو دوست دانايم ... چيزي ترحم انگيزتر از اين هست؟


Tuesday, February 3, 2004

*- اين نوشته كاملاً شخصي است و ”فقط“ براي ”يكنفر“ نوشته شده است ... كه مي دانم آنرا مي خواند.

خيلي ساده است. ادريس يحيي زنگ زد و گفت كه مي رود تا سرگشتگي شبانه اش را با دلدار زندگي پيشين قسمت كند ... كه اين يك شب را آن ديگري هم مثل او تنهاست. و قاصدك زنگ زد گريان و صدايش از تاب ديدار تصوير چهره اي تكيده لرزان بود. در حال پرپر زدن. خنديدم كه: من حسي ندارم و ديگر به هيچ چيزي باور ندارم و اشفتگي ديگر راهي به من ندارد.

اما از سر شرارت، يا شايد بيهودگي، فكر كردم حالا كه اولي سرگشته است و دومي تب دار و آشفته ... من هم گرد و خاك آينه ي قديمي را پاك كنم ... و كردم. حالا اينجا نشسته ام و فكر مي كنم به همه ي انچه كه در آينه تكرار شد.

تو چرخ مي زني و من مي خندم. مي داني ... من مدتهاست كه اينطور نمي خندم ... مدتهاست. و اطرافيانم از سختي من و تلخي من در عذابند. و از بي حسي ام. نمي دانم ترحم انگيز است يا احمقانه كه فقط با توست كه من اينگونه بلند و بي وقفه و شاد مي خندم. تو با صدايي شوخ كه از اطمينان عشق من به خود و از آزردگي به يك اندازه سرشار است، كلمات را دور مي زني تا به من بگويي كه درد تو را نمي فهمم. و ته صدايت نه درد اما چيزي هست كه من دوست دارم و از شنيدنش مي خندم. من هيچ كلامي ندارم تا به تو عمق انچه را كه بر من رفته است نشان دهد ... و زير بار تلخي همه ي انچه رفته است مي خندم. مي خندم و تو از تلخي من در عذاب مي ماني. و مي خندي. مي خنديم. زياد.

مي داني .... هنوز مثل همه ي قصه هاي جادويي كه طلسمشان انگار هيچوقت باطل نمي شود، من تو را دوست دارم. مثل عشق به يك آينه ي خالي. شايد هم شكسته. و هنوز با تو كه حرف مي زنم دلم براي ان دختر و پسر بيست و سه چهار ساله ي مغرور و سرسخت تنگ مي شود كه ساعتها مي نشستند و راجع به دين و فلسفه بحث مي كردند ... و شادماني كه به رنگ ميوه بود و استينهاي بالا زده ي پيراهن مردانه و ساعدهاي تيره رنگ و كارگران هميشه نالان اماني و ميدان انقلاب و بتن سبك فونداسيون يكپارچه ي برج بوعلي ... و دلم تنگ مي شود و هيچ مي شود. و من مي خندم.

با تو حرف مي زنم و بيشتر از هميشه تنها هستم ... و چرايي اين تنهايي و كيفيتش از پشت خنده ها برق برق مي زند. با تو حرف مي زنم و همه ي اين هجرت ناخواسته دوباره معنايش را پيدا مي كند... فاصله معنايش را پيدا مي كند. مي خندم و به تو از دوازده سال عاشقي مي گويم. مي خندم و از وانهادگي مي گويم. مي داني چقدر بايد صبر كرد تا به آن روز رسيد كه بشود بي لرزش صدا با تو حرف زد و به خنده اي رسيد كه در گريه به گل ننشيند؟ دوازده سال؟ نه كافي نيست ... يك زندگي؟ شايد. و نمي تواني باور كني كه بعد از همه ي اين خنده ها چقدر دلم مي خواهد كه اين يك زودتر تمام شود ... تا شايد ديگري آغاز شود بي اينهمه درد.

اينجا مي نشينم در ميان اين همه كه ديگر از تو تهي است ... كه شايد هميشه از تو تهي بوده است و به ياد مي آورم كه تو روزي گفتي: ”مي دانم ليلا. روزي تمامش خواهي كرد. در يك روز زمستاني سرد راهي توچال خواهي شد ... بي بازگشت“ ... و به نظرم خنده دار مي آيد كه من در همه ي روزهاي سرد در امان خانه ماندم و از بيرحمي تو و بلندي هاي وسوسه انگيز فاصله گرفتم تا قصه ي من آني نباشد كه تو خوانده بودي. و حالا اينجا مي نشينم و فكر مي كنم كه شايد اينجا هم مثل همه ي جاهاي ديگر اين تو بودي كه راست ميگفتي... و همه ي اين دويدن بي پايان دوازده ساله يكباره معنايش را از دست مي دهد. دويدن من به سوي من... و من باز به ياد زمستان و آن قله ي برفگير بي بازگشت مي افتم.

مي بيني اين حتي يك قصه نيست. هذياني تبدار است. هذيان مي گويم نه؟ سالهاست كه در اين تب هذيان مي گويم. و فقط خدا ميداند كه چقدر خسته ام ...


Monday, February 2, 2004

يادداشت اول: ببين اين خبرچين وبلاگستان چه آشي براي من و شورين پخته!! ... نه جانم من سر پروژه ي ساختماني از ده متر ارتفاع با كله افتادم روي يك تيراهن 16 و هيچ آهني به سيستمم اضافه نشد ...

حالا اگه فكر كرده با اين آش مي تونه چيزي را في النفسه اصلاح كنه ول معطله ... آنهم در زمانه اي كه اصلاح طلبان فراوطني، به ضرب زور هيچ تيرآهني نمي توانند زاويه ي چپ افراطي را از 270 درجه حتي تا نزديكي هاي 90 درجه تعديل كنند و اصلاح طلبان وطني راست افراطي را!!

يادداشت دوم: ببخشيد ؟ موضوع چيه؟: ... در هر صورت خاله جان شازدهُ اين كودكان پروژه اي خودِ خود من خواهم بود ....

خاله شازده! په! با پدر مربوطه هم مشورت كرديم در اين خصوص!! بچه ي بي پدر ما قرار است پابرهنه در كوچه پسكوچه هاي شهر تورنتو الك دولك و فوتبال تيغي بازي كند ( به روش بزرگ شدن مامان مربوطه) ... خيلي هم كه كلاس بگذاريم گيتار راك بزند و موهايش را عين هيپي ها بلند كند و پانك و مانك و جانك و گي و لزبين شود و در تظاهرات ضد جهاني سازي گوجه فرنگي به سر وروي سران G9 پرتاب كند و ماركسيست و بوديست و نيهيليست و يوگيست بشود ... خاله شازده هم بي خاله شازده ... در اولين فرصت بايد با پدر مربوطه روشهايي پيدا كنيم تا سر خاله شازده را بكوبيم به طاق!! ... مي گي نه؟ نگاه كن!

يادداشت سوم: شورين جان يادم رفت بگويم كه پيدا كردن مردي كه زني را بخواهد كه پروژه اي در سر دارد به نام ”بچه دار نشدن“ ... آنچنان هم آسانتر نيست از پيدا كردن مردي كه زني را بخواهد با پروژه ي در دست اقدام ”بچه دار شدن“

يعني مي دوني چيه عزيز، اصولاً پيدا كردن مردي كه زني را بخواهد كه پروژه اي در سر دارد سخت است. حالا هر پروژه اي كه هست. تا دنيا دنياست كله ي زن بايد خالي باشد از فكر و اينها بايد ” با هم بنشينند“ و ”تصميم بگيرند“ كه چه چيزي در آينده مي خواهند و چگونه مي خواهند و كدام نوعش را مي خواهند و كجا و چه و چه ... ”راستي تو چه رنگي دوست داري؟ آبي؟ منهم همينطور. بعله ... منهم قرمه سبزي را بيشتر دوست دارم از كشك و بادمجان... بعله ... بعله ... حجاب كه سنگيني نمي آورد. زن بايد خودش سنگين باشد .... البته بعضي از مردها هيزند و زن اصولا بايد خودش را از آنها بپوشند .... بله بله ! مي دانم كه شما رعايت مي كنيد ....شروع يك زندگي با تفاهم!! “

پس دختر جان اگر ”رگه رگه“ بود و پشمالو بود و ”رگ افريقايي خوش تن و بدنش“ را با اين داروهاي Bleach امريكايي بور كرده بود و ”رگ ژاپني باهوش و خداي رياضياتش“ را در سفارتخانه هاي كشورهاي غربي زده بود براي گرفتن ويزاي مهاجرت و حتي اگر كله اش پشم و پيلي اي هم داشت ... باز هم خِرَش رو بگير و كام دل بستان ... كه ... لاالله الي الله!


من حقيقتا استاد خرابكاري هستم ... در واقع به قول دوستانم در ايران: ”سه كاري!“ ... يادم هست روزي با رفقاي همدانشگاهي علم و صنعتي ام جايي در راه سر پوشيده ي بين آزمايشگاه و سلف پسران مي رفتيم و دوستم كه آن ترم واحد مكانيك خاك را گرفته بود، از استاد جوان و تازه استخدام شده ي آن درس مي گفت به نام دكتر متين .... و ما سربه سرش مي گذاشتيم و مي خنديديم كه يكباره سر و كله ي همان استاد جوان ومحجوب و بينوا از جايي پيدا شد. دوستم هشدار داد: ”هيس ! همين است“... همه ساكت شديم و مرد بينوا با آن شرم و حياي متعارف ايراني ( كه البته مي شنوم كه امروزه از آن اثري نيست!) از كنار جمع دخترانه ي ما رد مي شد كه من با لحن فرديني خودم گفتم: ”خيلي هم متينهِ ها!!“ و همه ي ما مثل توپ از خنده تركيديم و مردك سرخ شد ... گفتن ندارد كه دوستم مي خواست كله ي مرا بكند!... و بديهي است كه من واحد خاكم را ترم بعد با استاد ديگري گرفتم.

ديروز در مراسم ختم دوستم نشسته بوديم، در سالن كوچكي در يك مركز فرهنگي-ورزشي محلي كه به آن Community Center مي گويند. مي شود تصور كرد كه مراسم ختم يك دختر جوان مجرد ( ناكام!!) خيلي مراسم شادي نمي تواند باشد ... اما تعداد زيادي دختر و پسر بچه ي ترگل و ورگل از اينطرف به انطرف مي دويدند و من نمي توانستم حواسم را متمركز كنم و هي سعي مي كردم بوسه اي از يكي شان بگيرم و موفق نمي شدم. تا اينكه همه شان با هم به آشپزخانه دويدند و منهم دنبالشان به انجا رفتم. ديدم كه با سر و صداي زياد از دختر جوان و خوش بر و رو و خوشپوش و مهرباني ( مجموعه اي از همه ي صفات دل انگيز!) از اقوام دوستم كه پذيرايي مراسم ختم را به عهده داشت آدامس مي خواهند. خواهش كردم كه بگذارد من آدامس بياورم و با خباثت به بچه ها گفتم: ” بوس مي گيرم و آدامس مي دهم!“ حقه ام گرفت. بچه ها يكي يكي آمدند و آدامسشان را گرفتند و بوسه اي دادند. و من با بدجنسي همه را موقع بوسه گرفتن بغل كردم و چلاندم. خلاصه ... آدامس را كه خواستم در كيفم بگذارم فكر كردم كه بايد تعارفي هم به خودش بكنم ...
به دخترك جوان گفتم: ”شما آدامس نمي خواهيد؟“
با مهر و لوندي خاص خودش گفت: ”نه.“
گفتم: ”مطمئن؟“
اشاره اي دلبرانه كرد كه يعني بله!
تا بجنبم فردين درون كه به هيچ صراطي مستقيم نيست، باز كنترل خودش را از دست داد و ...
گفتم: ”ماچ نمي گيرم ها !!“
... كه يكباره كلام در دهانم خشكيد. قابل گفتن نيست كه دخترك چه حالي شد و من هم!! ...
مي دانم كه سرت را تكان مي دهي كه: ” تو هيچوقت درست نمي شوي“!! ...” نه ! نمي شوم. نه در اين زندگي.“


Sunday, February 1, 2004

تبارنامه ی خونين اين قبيله کجاست
که بر کرانه شهيدی دگر بيفزايند؟
کسی به کاهن اين معبد شگفت نگفت:
بخور آتش و قربانيان پی در پی
هنوز خشم خدا را فرو نياورده است؟


شعر: مرثيه
از: شفيعی کدکنی