Tuesday, April 30, 2002

سايه اي از تعلق

توي اين مدتي كه ايران بودم چند روزي فرصت كردم و رفتم دفتر دوستم و به اي-ميل ها و وبلاگها گذري نگاهكي انداختم ولي خيلي به ندرت جواب نامه ها را دادم چون اينترنت خيلي كند بود و اذيتم مي كرد. از دوستان زيادي نامه هاي حاوي تسليت، نامه هايي مهربان دريافت كردم، همچنين از آدمهايي كه نمي شناختمشان و يا انتظار نداشتم آنها مرا بشناسند و به جرات مي توانم بگويم همه اش را جواب دادم و با يك جور حس خوشحالي فكر كردم از توي اين همه اي- ميل و آدم حتماً چند تا دوستي عميق شكل خواهد گرفت و يكجوري دلم گرفت، از درك ترس نهفته ام از تنهايي، از اميد هنوز بيدارم به امكان دستيابي به همنوايي، از حضور سايه ي ليلاي قديم.

من از همه ي دوستان تشكر مي كنم و اعتراف مي كنم علي رغم اينكه براي دل خودم مي نويسم و در حرفي كه مي زنم انتظار تأييد يا حتي همدلي نداشته ام، اين نامه هاي كوتاه مهربان و اين سخنان برايم خيلي ارزشمند بوده اند. احساس يك بچه كوچولو را دارم كه موقع بازي در حياط كودكستان خورده زمين و بچه هاي ديگه دورش جمع شدن و بهش حرفهاي خوب و تسكين دهنده مي زنند ... و خوب، من هم وسط گريه باهاشان مي خندم.

زخمهاي عميق همه يك روزي جوش مي خورند و مي شوند خاطره، ولي حتي براي من فراري از جمع هم اين احساس ناآشناي تعلق، اگر كوتاه و اگر زودگذر، توشه اي خواهد بود در كوله بار اين سفر تلخ.

تا كجا باشد جاي نشستن و گشودن آن ... من ندانم.


تجلي يك عشق بر آينه ي دق
در گذر زمان


اگر دشنه اي برنده در دست داشتيم، آيا بيش از اين بر هم زخم مي توانستيم زد؟

- مي گويد: رفته اي. ديگر ليلي را در تو نمي بينم. كدام ليلاي ليلي؟
- مي گويم: ليلي تنها به چشم مجنون آيد. نگاه مجنون را گم كرده اي.
- مي گويد: تو نمي بيني. نمي فهمي. نمي داني. نمي خواهي.
- مي گويم: من دلدادگي نمي بينم. دو رويي نمي فهمم. حسابگري نمي دانم. تظاهر نمي خواهم.
- مي گويد: تو عشق نمي فهمي. تفاوت وصل و عشق نداني.
- مي گويم: از عشق چه مي فهمي. تفاوت عقل و عشق چه داني.
- مي گويد: من ترك عشق نگفتم. ترك تو نگفتم. ترك خود گفتم.
- مي گويم: من ترك خويش و همه كردم. جز تو و عشق تو نگرفتم. با ترك خود مرا ترك كردي و عشق را.
- مي گويد: از عشق رستي؟ راهي نيامده. چند سال؟ چند گاه؟
- مي گويم: آني سرگرداني در بيابان خالي از مجنون، خالي از تو، عمري را ماند. چشيده اي؟
- مي گويد: ليلا. در پي غير رفته اي. مراد در ناكجا جويي. ترك عشق كرده اي.
- مي گويم:نه عشق را كه تو را. كه بي عشقي را.
- مي گويد: قرارمان را شكسته اي. از من و از ما مي گويي در برابر همه.
- مي گويم: از عشق بريده اي. از خوشنوايي عقل مي گويي به قضاوت همه.
- مي گويد:...
- مي گويم: بيا باشيم. چون نه عاشق، دوست باشيم. با هم باشيم اگر چه بي هميم.
- مي گويد:...

مي روم با قلبي شكسته اما خالي.
مي رود با پشتي خميده اما سبكبال.




Monday, April 29, 2002

ديدار

باز بوي آشناي شهري كه عاشقانه دوستش مي دارم.
باز قاب گسترده ي البرز با ان پيراهن سفيد زيبا و حاشيه ي تيره ناهمگون.
باز هراس دچار شدن. هراس رها شدن. هراس.
باز ديدار تو. ديدار تصوير چهره ي آشنايت؛ گويي بر آينه ي دق. آينه ي تيره و نامأنوس چهره ي اين ناشناس.
باز برق نگاه پر تاب و تب مردمي كه بوي من و تو و بوي همه را مي دهند، مردم من.
باز من و شب هاي دراز فاصله. فاصله ي من از خودم، از تو، از گذشته و آينده. شب.
باز من و ترديد، من و تپش جنون، من و خشم، من و سرسپردگي، من و اشك، من و من.
....
باز من و رفتن. ناگزير.




Wednesday, April 10, 2002

ما در آينه ي خودمان

چند روزي است كه دوباره دلتنگم. اين وبلاگ نويسي هم خود به دلايلي آنرا تشديد مي كند. باز انگار افتاده ام توي يك قفس، اسير زنجيرهاي خستگي. يادم مي آيد مجموعه ي احساسات و عواطفي را كه باعث شدند تصميم به ترك ايران بگيرم. اصولي كه باور به آنها از گله جدايم مي كرد ولي بر اساس ماهيت خود مطلقاً همنوايي با ديگر دسته هاي ياغي متعارض با آن را هم ممكن نمي ساخت. در هر همنوايي يك جور گذشتن از خود، از خودِ خود، برق برق مي زند كه من به آن قادر نيستم...


Monday, April 8, 2002

ماجراهاي من و لباس چركهايم

اتاق لاندري يا رختشويخانه ي ساختماني كه من در آن مسكن دارم در بالاترين طبقه يعني طبقه ي 21 ام قرار دارد و من كه دو و نيم سال اول مهاجرت را در خانه زندگي كرده ام كه لاندري همان بغل گوشت است، در انجام اين كار به سختي كاهلي مي كنم و مي گذارم ماهي يكبار و بنابراين يك دفعه مجبور مي شوم 4 يا 5 بسته لباس كثيف را يكجا ببرم بالا به هواي انجام كار در يك مرحله كه خياليست خام چون هيچگاه اين تعداد لباسشويي و خشك كن به طور همزمان خالي نيستند و آن يكروز لاندري من مجبور مي شوم بارها بالا و پايين بروم تا ...

آخرين بار من بودم و چنين قصه اي و خوب بسته هاي لباس چرك را در داخل آپارتمانم جدا كردم تا بر اساس رنگ و جنس و كاربرد از سيكل هاي مختلف شستشو استفاده كنم (كه قسم مي خورم همه شان در اين ماشين لباسشوييهاي كذايي يكي اند!) و چون سبد رخت چركم جايي براي اينهمه لباس نداشت، 4 كيسه زباله بزرگ نو و سبدم را پر كردم و رفتم بالا. كه همان شد كه بالاتر گفتم. مرد جواني چهار لباسشويي را با هم پر كرده بود و من ماندم و دو تا دستگاه خالي و اين پنج تا (به اصطلاح اينجايي ها) Load لباس!

عين قضيه ي آن مردي كه يك قايق داشت و گرگ و گوسفند و علف و مي خواست در دو بار ببرتشان آنطرف رود، لاندري كردن (شستشو و خشك كردن) من هم براي كاهش تعداد سفرهايم از طبقه ي شانزدهم به لاندري خانه تبديل شد به يك معادله ي چندين مجهولي كه تازه متغير مستقلش يك آدمي بود كه من نمي توانستم هيچ حركتش را پيش بيني كنم.

خلاصه در بار N ام كه رفتم بالا، پسرك داشت از خشك كن ها به ترتيب لباسهايش را در كيسه هاي بزرگي مي ريخت. لباسهايش هم دل آشوبه اي بودند از همه رنگ و همه قلم (من از همين اتاق لاندري عمومي بدم مي آيد چون همه رنگ و طرح لباس زير هم را مي بينند!) . خلاصه من كه يك كيسه را از لباسهاي خشكي كه از خشك كن ديگري در آورده بودم پر كرده بودم، ناگهان به ياد آوردم كه اين دستمال هاي مخصوص كه با لباسهايت در خشك كن مي اندازي تا لباس نرم و خوشبو شود را در همان كيسه گذاشته بودم.

خشك كن دوم را پر از لباس خيس كردم و رفتم سر كيسه ام و شروع كردم به گشتن دنبال دستمالها و دستم تا سر شانه در كيسه س پر از لباس فرو كرده بودم و دل و جگرش را مي كاويدم كه ديدم كه مردك (كه گمانم از اروپاي شرقي هم بود) بالاي سرم ايستاده و با قيافه اي به من نگاه مي كند كه من هرگز از ياد نمي برم. من با اعتماد به نفس لبخندي تحويلش دادم و طرف با حيرتي وصف ناپذير پرسيد: خانم در لباسهاي من دنبال چه مي گرديد؟ ... كه من نگاهي به كيسه انداختم و ....

من از لاندري كردن متنفرم. بايد بروم جايي در يك كاندومينيوم بگيرم كه همه چيز در داخل واحد است. ... در موقع پايين آمدن در آسانسور طرف به من كه باز هم بي دليل و با لحني گناهكارانه قصد داشتم قانعش كنم كه ... يك كلام پرسيد: Do u get enough sleep at nights؟

حالا رخت هاي چرك دارد روي هم جمع مي شود و من مانده ام و ...


Saturday, April 6, 2002

نوشته هاي ماليخوليايي

چند نفر از دوستانم از اين نوشته هاي اخير من كه با نوشته هاي معمولم تفاوت دارند تعجب كرده اند و برايم نوشته اند كه مرا چه مي شود. بخاطر اين نوشته ي اخري كه پيام شيطان صاحب وبلاگ چرنديات از من شيريني هم خواست! اين نوشته ها تنها تلاش من براي داستان پردازي بوده و در عالم واقع حتي يك بند انگشت هم با قدم مبارك خود چه در خواب و چه در بيداري كلبه ي من غربت زده را مزين نكرده كه اگر چنين بود من اين كامپيوتر را از همين طبقه ي شانزدهم به بيرون پرتاب مي كردم و به مصاحبت آن مي نشستم!

اين نوشته ي آخري خوابي بود كه من به سفارش آقاي ياشار احد صارمي نويسنده و شاعر هموطن ديده ام كه مشغول نوشتن داستان اسرار آميزي هستند به نام ملك طاووس“ كه در حال حاضر در وبلاگي به همين نام در نيمه راه خود است. ايشان پريزاده اي در داستان خود دارد به نام ليلاي ليلي كه در خوابهاي مهرداد عاشق، همسر شرعي همزاد او، يعني روزبهان است. قطعاً من هرگونه ارتباطي را با اين مهرداد و آن روزبهان تكذيب مي كنم، جز اينكه من خوابهاي معشوقش را برايش مي بينم و عشق او را در دل خيال مي پرورانم، به سفارش ياشار.


Friday, April 5, 2002

خواب جادويي

كاش دعا را خوانده بودم مهرداد. كاش دعا را خوانده بودم. از هول خوابي تلخ از جاي جسته و از دردي كشنده برخود مي پيچد. چه خوابي! بيداري آيا هميشه چنين موهبتي است؟ من جايي در سالهاي دور در تاريكي و سرما، سرماي نبودن مهرداد، زنده به گور شده ام. جايي در صحن مسجد كبود تبريز. كاش دعا را خوانده بودم. نمي دانم آيا كدام دست مرا به در خواهد آورد. چرا نام حسين شبستري، اين نام گنگ آشنا چون شهابي از خاطرم مي گذرد. چرا؟ نمي دانم. كيست اين مرد؟ آدميزاده است يا پري؟ نمي دانم. اما چه خوابي:

نوري چشمم را ميزند. سر بر ميدارم. آه ه ... من كه ديشب در اين محل نخوابيدم، اينجا در صحن مسجد كبود. بوي عود مي ايد، ولي در مسجد كه عود نمي سوزانند، در معبد است كه عود مي سوزانند. عجيب نيست، به راستي كه مسجد كبود براي من معبد عشق است... دعا را بخوان دختر. بخوان! نخوانده بودم... و عجب رقصي. هنوز جاي تماس دستهاي مهرداد بر تنم داغ است. انگار تمامي اين سالها، سالهاي سخت هجرت را ما در اين مجلس با ارواح به سماع مشغول بوده ايم و تنها جسم هاي تبدارمان را در جاي ديگري از دنيا به سنگيني بر دوش مي كشيديم. چه لطفي دارد لحظه اي بار اين جسم را اينجا دگربار بر زمين گذاشتن. اما چرا ما هميشه اينجا نمانديم؟

كدام دست مهربان مرا به اينجا اورده است دوباره؟ آيا اصلاً من هرگز اينجا را ترك كرده ام؟ اين علمها چيستند؟ اين نشان را قبلا در جايي ديده ام . پنج علامت در پنج انگشت. اين صداي ساز چيست؟ ساز در مسجد كبود؟ آه خدايا! مهرداد است اين مرد با آن طرح آشناي قامت بلند كه در زير علم مياني كه رنگ سبزي دارد در حالت مراقبه نشسته است. چهار زانو. دستها را به نرمي مشت كرده و پشت دستها را روي پاها گذارده وگويي نفس نمي كشد. مهرداد گفته بود كه اگر به ايران برگردد مي ميرد. از درون مي تركد و ميميرد. همين. پس اينجا چه مي كند؟ اين صداي ساز از مهرداد است؟ صداي دو كليد است كه به طورنا ميزاني نواخته مي شوند. در مراقبه است؟ بايد صدايش كنم. بيدارش كنم؟ نه! صبر مي كنم.... نواي ساز دارد بالا مي گيرد و اين هماهنگي، اين هارموني آشنا كه اوج مي گيرد... سينه ي مهرداد چه سخت بالا و پايين مي رود ... آه بيدار شد گمانم. چشم باز كرد.

بايد صدايش كنم. مهرداد! مهرداد! برنمي گردد. به كنارش مي روم و دست برشانه اش مي گذارم: مهرداد! سر مي گرداند. صداي ساز قطع مي شود و اين سكوت .... نگاهش چه تهي ست. من در نگاهش نيستم. اين مهرداد، مهرداد من است اما من در نگاهش نيستم. مهرداد! فريادم در مسجد مي پيچد. منم! نگاهش از من خالي است. اين نگاه از سودايي ديگر سرشار است ... مسجد ناگهان تاريك مي شود، همان وحشت هميشگي، وحشت ديدن نگاه خالي از عشق معشوق. وقتي نگاه مهرداد از من خالي است انگار كه خورشيد از دنيا رخت مي بندد، انگار مرا در گوري سرد و تاريك مي گذارند و در ان را مي بندند ومن تنها صدايي كه مي شنوم طنين خشك و مكرر برخورد خاكي است كه بر روي من ريخته مي شود. سردم است. من سردم است.

برخاسته است و مي رود. مهرداد! بر مي گردد: من روزبهان هستم خانم به من هفت هم مي گويند، اما مهرداد... مهرداد كيست؟ ... روزبهان؟ كاش دعا را خوانده بودم... ـ لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين !.... ـ لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين ! .... نگاهم نگاه گنگ چشمان درخشان نافذش را كه به علم خيره است دنبال مي كند و مي بينم كه انگشت ها با حركتي آرام بگوشه اي اشاره مي كنند و آنجا ، در تاريك و روشن اسرارآميز و ساكت... زني، زني با قامتي اثيري، با چشمهاي سياه كه دورش خطوط سبزكشيده اند انگار براي هميشه، ايستاده است. لباسي بلندوارغواني رنگ بر تن دارد و شالي سياه با ريشه هاي بلند بر دوش انداخته است و خالي زرد رنگ در وسط پيشاني اش چشم را ميگيرد. مهرداد همچنان كه با قدمهايي بي اختيار به سمت زن به راه مي افتد بي آنكه حتي سرش را به سمت من برگرداند با صدايي كه ديگر سخت غريبه مي نمايد مي گويد: من روزبهان هستم خانم و اين همسر شرعي من است: ليلاي ليلي!


Monday, April 1, 2002

رها ز شاخه
حميد مصدق

در آن دقايق پر اضطراب
                   - پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت.
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگِ
                   - مرگ انديش.

به رود زمزمه گر گوش كن
                    - كه مي خواند


سرود رفتن و رفتن
                   - و بر نگشتنها.


يكشنبه آخرين روز ماه مارچ

صبح است و تا از خواب بيدار مي شوم، از اتاق خوابم بيرون مي پرم و ... نفسي به راحتي مي كشم. آنجا هستند: زشت تر از هميشه، بزرگتر و ... عزيزتر. ديشب خواب مي ديدم كه صبح است و از جا برخاسته ام و به دنبالشان مي گردم و ديگر پيدايشان نمي كنم. با هيجاني تب آلود از خانه بيرون مي روم و چندين تنگ ماهي در ابعاد مختلف مي خرم و آب درشان مي ريزم و در اطراف اتاق مي چينم و منتظر مي شوم و ... بر نمي گردند. عصبي و خشمگين، چندين ماهي مي خرم و در همه آنها مي اندازم ... نمي آيند. به هزار تمهيد ماهي ها را مي ميرانم (مي كشم؟) بعضي را در تنگ رها مي كنم و بعضي را نه. تنگ هاي بي ماهي و با ماهي در جاي جاي اتاق رديف مي شوند... مي خوابم و بيدار مي شوم و بيرون مي آيم. مي خوابم و بيدار مي شوم. ... انعكاس نور در تنگ هاي پر آب بي ماهي چشم را مي زند و در تنگ هاي ديگر، ماهي هاي مرده با آن چشمان هولناك مات شيشه اي با آن اندامهاي لزج از همه سوي اتاق خيره خيره نگاهم مي كنند ولي .. خبري نيست. ديگر نمي توانم از اتاق خوابم بيرون بيايم. هول نگاه خيره ي ماهي ها .... كه از خواب بيدار شدم. خيس عرق، هول كرده و لرزان.

... احساس سبكبالي مي كنم. خرده هاي تنگ ماهي در روي ميز پراكنده اند و لكه هاي سرخ كمرنگ و برگ هاي خشك سير از پشت فرش بلورين و نا همگون خرده هاي شيشه تابناك با جلوه اي پر رمز و راز برق برق مي زنند و ساقه هاي سبزه ي خشك به رنگ زرد سوخته، رنگ ساقه هاي آفتاب سوخته گندم در واپسين روزهاي گرم تابستان، در آخرين كشاله ي خود به سوي باران ممتد نوري كه از پنجره مي تابد كج شده اند و انگار از حلقوم نداشته شان فريادي در اتاق شعله مي زند: آب!... و انگشتها، پنج انگشت جادو، زنده تر از هميشه مثل گياهي خزنده دارند رشد مي كنند و روي ميز را مي پوشانند. چشم هايم را مي بندم و گوش مي سپارم. حس صداي گنگ انبساط گويي فضاي اتاق را آكنده است. انگشتهاي تا كنار گلدان سنبل خشكيده كشيده شده و ديواره ي آن را به نرمي لمس مي كنند و آينه گلي را، خشك و خميده، در چنگال انگشتهايي كج و معوج و بد قواره به سمت من دراز كرده است. شك ندارم كه انگشتها مي دانند كه چگونه مرا به تصاحب خود در آورده اند و چگونه در خيال آنهاست من كه به خواب مي روم و بيدار مي شوم. قطعاً از همين روست كه بي توجه به هراس من، كه كم كم دارد به مجموعه اي پيچيده اي ازاحساساتي نا معلوم آكنده مي شود، به رشد اسرار آميز خود ادامه مي دهند ... دنبال نامي براي اين احساسات پيچيده نبايد گشت، نمي خواهم بگردم. هنوز نه. انگشتها آنجا هستند، چه نيازي به تعاريف؟

آيا خورشيد هميشه اينطور مي درخشد يا امروز روز ديگري ست؟ ترانه اي بر لبم جاري مي شود... كه وحشتي ديگر ناگهان در قلبم موج مي زند: نكند سر و كله ي حسين شبستري پيدا شود و ...
.... چرا دنيا يكدفعه در نظرم سياه شده است؟