Monday, June 20, 2011

می گذرد
برای لحظه ای
به من نگاه می کند
به مهر
می گذرد

من
ناگهان زیبا می شوم


Sunday, June 19, 2011

Sleeping with Clouds

There is sun
There is Sea
There is Sand

I walk on the Sand
I take a dip in the sea
I Lie down under the sun

Man is walking past me
He turns back
He looks at me

in the fracture of a moment
There is an instant sense of love in his eyes.
Suddenly,
I am beautiful.

On the Sandy beach
Man Turns around
He walks away

On the quiet sandy shore
I lie down under the sun
with a taste of love


Monday, June 13, 2011

یاد گرفته ام که می شود چیزی را که می تواند شیرین ترین های زندگی باشد با سخت گیری ها تبدیلش کرد به فرساینده ترین.
چیزهایی مثل عشق به تو ... و یا حتی مادر بودن


Saturday, June 11, 2011

برای ۳ روز با بچه ها امده ایم اوتاوا. سه تا مرد و سه تا زن و سه تا بجه.
سفر رفتن اساسا یک مفهوم دیگر دارد با یوسف ... و با این زوجها و بچه ها.
مامان شدن کار آسانی نیست. حتی در ۴۳ سالگی.
یاشار با جانا که یکسالی ازخودش کوچکتر است عجیب جور شده است.
اوقات خوشی دارند. من هم.
...
عیالوارم حسابی. برای همین سه روز یکنفر را باید بسپرم که باغچه را اب بدهد. یک نفر را اجیر کنم که گربه ها را غذا بدهد. ماهی ها و گیاهان داخل خانه را به امان خودشان گذاشتم. تنها و عیالوارم. بی انکه بدانم.


Wednesday, June 8, 2011

پدر سوخته ای است. در روزهای هفته،‌صبح ها می برمش خانه ی پدرش پیاده اش می کنم و می روم. پدرش می گوید که تمام روز "ماما! ماما!" می کند.
غروبها که از سر کار می رسم معمولا با هم می نشینیم و چیزی می خوریم. دیگر می خواهد برود. هی با پدرش بای بای می کند که یعنی من دارم می روم و مرا به طرف در هل می دهد که برویم خانه.

آخر هفته ها پیش من است تا ساعتی که پدرش می آید می بردش پیاده روی یا زمین بازی یا دوچرخه سواری. از صبح که بیدار می شود "بابا!بابا!" می کند. چندین بار گوشی تلفن را می آورد و می دهد دستم و می گوید بابا و من مجبور می شوم با پدرش زنگ بزنم و بگذارم که صدایش را بشنود.

صدای ماشین پدرش که می آید ذوق می کشد و می دود و بالا و پایین می پرد. و بلافاصله می چرخد و با من بای بای می کند که یعنی من رفتم.

تجربه ی جالبی است. بزرگ کردن بچه در دو خانه به صورت همزمان.


Monday, June 6, 2011

جوان بودم. بیست ساله. سخت عاشق.
به نادیا می گفتم: «من تضمین نمی دهم!»
و او هم جوان بود. بیست و پنج ساله. و عذاب می کشید. سخت.
آنچه ضمانت نداشت اما من و بودن و نبودنم و ازادی ام نبود. عشقمان بود. آنچه ضمانتی ندارد احساسات آدمی است. آنچه می ماند ازادی است.
حس خوبی دارماینروزها. حسی شبیه به ازادی.


Saturday, June 4, 2011

خیس باران شده ایم. تا می رسیم خانه لباس های خودم و یوسف را در می آورم. تنش را خشک می کنم و شلواری پایش می کنم. به شلوار اشاره می کند. می گویم: "شلوار". دوباره اشاره می کند. می گویم: "شلوار یوسف". به پای من اشاره می کند. می گویم که مامان شلوار ندارد.

می دود و کشوی میانی دراور سه کشویی اتاق خواب من را باز می کند و شلوار خانه ی سفیدم را در می آورد و می دود طرف من و اشاره می کند که: بپوش!

عجیب. می داند که شلوارها در کدام کشو هستند ... با اینکه هیچوقت موقعی که لباس ها را تا می کنم و در کشو می گذارم ندیده ام که دور و برم بپلکد.
دقت یک پسر بچه ی دو ساله می تواند باور نکردنی باشد.
یکجورهایی عاشقانه است.


Wednesday, June 1, 2011


می گوید: "بابا بای بای!"
اولین بار است آن را کامل می گوید. جیغ می زنیم و می خندیم و دنبال هم می کنیم.

می گویم: "بگو ماما بای بای!"
کمی فکر می کند. می گوید: "ماما مای مای!"

عجیب است و زیبا. ذهن دست نخورده ی این پسر کوچولو. همه ی "ب" ها را با "م" عوض می کند نه فقط آن را که من می خواهم.