Friday, November 30, 2012

درسهای من به یاشار یوسف -تاریخ:


در سالهای دهه ی هفتاد میلادی مارکسیستها در افغانستان قدرت گرفتند ... شروع کردن به مدرن کردن افغانستان ... و قانون برابری زن و مرد را بنیان گذاشتند ... زنها را فرستادند مدرسه ... کارهایشان اما با مخالفت تقریبا تمام مردم افغانستان که مسلمان و متدین بودندهمراه بود .. آنها هم مجبور شدند خیلی از افعانهای مسلمان و مخالف را بگیرند و زندانی کنند و بکشند. آمریکا شروع کرد مسلح کردن و تعلیم دادن و حمایت کردن از یکسری مسلمان فاندامنتالیست خشمگین و توسط
آنهاکه مجاهدین افغان نامیده می شدند،‌ دولت مارکسیست وقت را تخت فشار گذاشت

شوری به هوای دفاع از دولت دست چپ -لابد و طبعا وابسته- افغانستان را با ارتش سرخش اشغال نظامی کرد. و ارتش شوروی هم چون با مخالفت افغانها روبرو شد جنایات زیادی مرتکب شد وخیلی از مردم مسلمان را کشت.

امریکا دیگر رسما توسط مجاهدین مسلمان افغان با شوری وارد جنگ شد (همانهایی که الان در سوریه و قبلا در لیبی به دفاع از مردم رفتند!) و در این گیر و دار مردم افغانستان درگیر جنگی شدند که ده سال طول کشید و خان و مانشان را برانداخت. تا اینکه در سال نود و دو صلح کردند و یک سیستم اسلامی مستقر کردند.

اما ایران اسلامی و عربستان شیعیان و وهابیون را به جان هم انداختند با این حال احمد شاه مسعور توانست در سال نود و چهار انها را سرکوب کند و دولت مرکزی را مستقر کند. اما طالبان که همان مجاهدین تعلیم دیده و مسلح شده توسط امریکا بودند در سال نود و پنچ به کابل حمله کردند و در این سالها پانزده قتل عام توسط طالبان -یا همان مجاهدین افغان- گزارش شد. پاکستان هم طالبان را حمایت می کرد وطالبان با حمایت پاکستان و با استفاده از مجاهدین عرب بخشهایی از افغانستان را تسخیر کردند و قتل و خونریزی به راه انداختند.

اوایل دو هزار و یک میلاذی احمد مسعود شاه به اروپا رفت و درخواست کمک کرد تا در مقابل طالبان بایستد . او گفت که طالبان "a very wrong perception of Islam" را ارايه می کند. و از حمایت پاکستان از طالبان سخن گفت. احمد شاه مسعود قدرت را تا زمان مرگش در دو هزار و یک درست دو روز قبل از یازده سپتامبر معروف و توسط طالبان -یا همان مجاهدین معروف افغان- در دست داشت و شاه عادلی هم به شمار می رفت،گفته می شود که عملکرد دمکراتیکی داشت و حتی در زمان خود Women's Rights را امضا کرد
بسیاری از افغانها از نواحی اشغالی توسط طالبان فرار می کردند و به نواحی تحت فرمان او پناهنده می شدند.

در یک عملبات به نام Operation Enduring Freedom بعد از یازده سپتامبر امریکا و انگلیس به منظور گرفتن بن لادن
رهبر همان مجاهدین افغان که خودشان تعلیمش داده بودند ومتهم شده بود که به امریکا دریازده سپتامبر حمله کرده بود و چند هزار تا امریکایی را به کشتن داده بود (نه یک وقت فکر کنی به خاطر کشتار مردم افغانستان .. اونها خیلی مهم نیستند) یه افغانستان حمله کردند و کشور را که رسما با خاک یکسان شده بود اشغال کردند.

***
حالا از دو هزار و دو تا الان را نپرس و نگو. مثل الان که خبری از لیبی یا عربستان سعودی نمی اید .. چون فعلا نوبت سوریه است که خبرهایش بیاید ...
اما یادت باشد که امریکایی ها خیلی سعی می کنند که قانون برابری زن و مرد را بنیان بگذارند و دختران را به مدرسه بفرستند. نه ان مدرسه ای که مارکسیستهای افغانی بیشرف و مسلمان کش و غیر دمکراتیک می خواستند بفرستندشان چهل سال قبل. مدرسه های بهتر و آزادتر.


Thursday, November 29, 2012

اگر می شد چیزها رو انطوری که تو ازشان حرف می زنی شنید.


Wednesday, November 28, 2012


 

 گربه  را خودم كشتم. 
با بي توجهي. 
هر روز بغلش كردم و ماچش كردم و جايش را تميز كردم و قربان صدقه اش رفتم. انچه را كه بايد، نكردم.
من قاتل انچه هستم كه دوستش مي دارم.
و بار اولم هم نيست


MY POOR BABY. 



براي اولين بار امروز دلم مي خواهد زندگي بعد از مرگ واقعيت داشت. و من روزي بيدار مي شدم و بچه گربكم را مي ديدم كه جسور و شاد -و نه بيمار و ضعيف- اينطرف و انطرف مي دود. با دم سفيد بر افراشته.

مي بيني چقدر احساس بيچارگي مي كنم اينروزها.


هچون مدادی که از تراشش؛

از تو دور مانده ام
(نامه های یکی به دیگری)


Tuesday, November 27, 2012

و

هر كه چهره بر افروخت
را دلبر جانانشان قرار داديم
تا حالشان جا بيايد


Monday, November 26, 2012

آن يك نفر كه رفت، تنها چيزي است كه برايم مانده است.


مدیا شروع کرده اند: حماس قویتر شد!
فلسطین حماس نیست ... مردم فلسطین حماس نیستند ... و این سیاستهای افراطی اسرايیل و امریکاست که مردم فلسطین را به سمت راست سوق می دهد.
ایران خامنه ای نیست. مردم ایران است. ایران احمدی نژاد نیست. ایران مردم ایران است.
نباید نانشان را برید. نباید بمبارانشان کرد.

دولتها نه مردمند و نه نماینده ی مردمند. نماینده ی سیاست جهانی اند .. و همین است که همه شان فاکد آپ اند از دم


Six feet under,..
my love remains the same

By James Nachtwey



Sunday, November 25, 2012

يكي را از سينه در مي اورم ... ان يك را كه تنها انگار تو را دوست مي دارد و هيچ جايي براي هيچ چيزي ندارد .. و ديگري را به جايش در سينه مي گذارم ... ان يك تنها يك شهر را دوست مي دارد با ان قاب زيباي كوه هاي رشته به رشته اش در شرق و شمال ... و خيابانهاي سردرگمش كه به هيچ جا نمي. رسند .... نه اين يكي هم نمي شود ... درش مي اورم و ان يك را به جايش مي كذارم كه اين پسرك كوچك و شيرين. را دوست مي دارد و پشت پنجره ها بی اینکه از خود تلاشی نشان دهد مانند ناظری بی تفاوت به ديروز و امروز و فردا چشم مي دوزد.

چند گانگي يك قلب ... چندگانگي يك جان
امروز همه را در مي اورم و كنار هم مي گذارم و پشت مي كنم
امروز سينه ام از همه چيز خالي ست.



He is no longer with us. My Baby boy



از تو بی خبرم. مدتی ست.
رهایش کرده ام. رهایت کرده ام.
فکر میکنم: بالاخره تمام شد.
اینجا مینویسم: تمام شد.

جهار شب است خوابت را میبینم. خوابت در گذشته باهم. خوابت در حال بدون هم. با هم. بی هم. نیمه شب بیدار می شوم. و دیگر دنبال دلیلی برای هیچ چیز نمیگردم.
زمان بهترین مرهم هاست
زمان چیزها را در جا خودشان در معنا خودشان در شکل خودشان ذره ذره درمان می کند.
و خوب ... همه چز همان است که بود ... اما زم روی ان همه جوش خورده است ...

کمی کج و کوله شاید .. کمی گوشت اضافه اینجا و انجا ...

زنگ می زنی. کوتاه. با صدای گرفته.
میگویم که خوابت را دیده ام. گرفته و سرد می گویی که شاید همین است که یکباره حس کرده ای به من زنگ بزنی.

فکر می کنم به تقدم و تاخر اتفاقات. خواب من ... حس تو.
بیست سال گذشته است ..
و هنوز ...


Saturday, November 24, 2012

و عجیب هست یا نیست ... من اگر از یک نقطه از تورنتو کلاهم هم بیفتد رد نمی شوم، آن گوشه ای است که بهش می گویند پلازهای ایرانی ها! یا تهرانتو یا وات-اِور-تو

و هیچ وقتی در تورنتو به اندازه ی وقتی که در محیط ایرانیان -سیاسی فرهنگی اجتماعی ارتفاهی اشتغالی استعمالی استعلامی - قرار گرفته ام، از ان حس بودنِ در تهران دور نبوده ام!


Friday, November 23, 2012

يك هفته جنگ
به من سخت گذشت
ياشار يوسفم مرده است
تكه تكه در هر كدام از جنازه هاي كودكان اين يك هفته جمعش كرده ام
بغلش مي كنم و فكر مي كنم: با هم بودنمان هرگز در اختيار خودمان نبود

يك هفته جنگ.
به من سخت گذشت.


همچنان و همیشه تمرین می کند تا چیزها را در تقابل با یکدیگر قرار ندهد ... در کنار یکدیگر ... در تقابل نه.
ورزش سختی است.


Thursday, November 22, 2012

خوابهاي عاشقانه ي هموسكشوالي مي بينم باز (در دوران بيست سالگي خوابهاي عاشقانه ام معمولا مربوط بود به دخترهاي اطرافم)

اول خواب مي بينم با دو مرد گي زندگي مي كنم و يكجورهايي يك رابطه ي سع تفره داريم (ديتيلش بماند)
بعد خواب مي بينم با دختري و با مردي كه هر دو دوستش داريم زندگي مي كتيم، كلك پسرك كنده مي شود (ديتيلش بماتد) و روزي كه مي روم كليد خانه ي مشتركمان را به دخترك پس بدهم (كه بي نهايت خوشگل هم هست) متوجه مي شوم چقدر عاشقانه دوستش دارم و مي خواهم بمانم.
نمي مانم.
در خواب هم مي دانم كه نوبت عاشقي براي من گذشته است. ديتيلش بماند.


Wednesday, November 21, 2012

به سخنرانی «گیل داینز» گوش میکردم ...


عجیب بود. فکرکردم وقتی در امریکای شمالی و زیر فشار مدیای غرب زندگی میکنی خیلی بیشتر از شرق، با همه ی ان استبداد سیاسی حاکم که نفست را می برد، احتیاج داری به گرد گیری خودت.

زیر غبار اینهمه مزخرفجات مانیوفاکچرد شده که انقدر مثل کمیکال ها ی غذاهاشان و مواد بهداشتی شان در معرض آن قرار میگیری که ...





Tuesday, November 20, 2012

در جلسه ي شركت نشسته ام. در يك هتلي. از اين سمينارهاي تمام ناشدني خسته كننده. بعد از نهار. معده ام درب و داغون است. مرتب تهوع دارم. و سوزش معده.

ناحوداگاه يك اگهي خنده دار به طور عجيبي در ذهنم تكرار مي شود ... و تكرار مي شود ...

يك عده ادم با لباسهاي بامزه اي مي دوند و به هم مي خورند و مي پيچند و مي خوانند:

Heartburn
Upset stomach
Diarrhea

و يك داروي صورتي رنگ در شيشه هاي متعدد روي صحنه ظاهر مي شرد.

Power ofadvertisement
نمي توانم ذهنم را به هيچ چيز ديگري معطوف كنم.

That is how they fuck with your mind


تکامل ادبی


كتاب: نويسنده ي نامدار، قرن نوردهم، دوران تزاري: "جنايت و مكافات"
كتاب: پسر همان نويسنده ، قرن بيستم، دوران گورباچف: "آزادی و مكافات"
كتاب: نوه ي همان نويسنده، قرن بيست و يكم، مهاجر،ليوينگ اين منهتن نيويورك در دوران جمهوری خواهی دمکراتیک: "انپروتكتد سكس، سلف دامينيشن و مكافات"


Monday, November 19, 2012

"اسپايدر من ايز فور بويز مامي!"

با شيطنتي در صدايش مي گويد.
مي پرسم: "چي پس مال دخترهاست؟!"
مي خندد: "پرينسزز!"

مي گذرد. روي مبل توي بغلم نشسته است و من دارم در سي بي سي استند آپ كمدي ويژه ي انتخابات امريكا را نگاه مي كنم و از خشم مجري كه انگار دارد سكته مي كند وقتي از سيستم انتخاباتي امريكا مي گويد در حيرتم.
هي مي پرسد كه اينها چي مي گويند و من برايش توضيح مي دهم كه اين طنز سياسي است و اينها راجع به سيستم انتخاباتي امريكا حرف مي زنند ... طبعا نمي فهمد چه مي گويند

بهش مي گويم: "مامي تو نبايد به هر چي بهت تو مدرسه مي گويند باور كني. تو بايد خودت فكر كني. تو بايد جرات كني و بهشان بگي كه اشتباه مي كنند."
با شرارت خنداني كه مشخص است به كي شبيه است مي گويد:"باشه مامي!" ومن بر مي گردم به برنامه ام و او ادامه مي دهد: "اما اسپايدر من ايز اونلي فور بويز!"


Sunday, November 18, 2012

كنار پنجره نشسته اي و به قطار مجاور نگاه مي كني ... نمي تواني بداني كه تويي كه مي روي يا ان ديگري.

قطارها از كنار هم گذشته اند.
حالا مي تواني بداني.
اگر بخواهي كه


Saturday, November 17, 2012

این فیلمها و قصه ها که عاشقا بعد از بیست سال همدیگر را می بینند و برمیگردند راست همانجا که بیست سال پیش بوده اند را کی می سازد و می نویسد؟

دختر بچه های دبیرستانی؟!


Friday, November 16, 2012

وقتي يه ويروس پيش پا افتاده ي هرجا و هر سال مي تواند چنين بلايي سر من بياورد، كه نفسم نمي ايد، كه نصف بيشترم درد مي كند، كه خفقان گرفته ام ... نه! حناق

و از كار و بار و بچه و همه چيز افتاده ام
انوقت چرا براي همه شان اينقدر عجيب بود كه تو ... با وزنت كه تريليون بار برابر اين ويروسه بود و ان نگاهت كه نفس ادم را در جا مي بريد و ان ... حالا اينت و آنت من را از زندگي انداختي؟

يعني حناق!
يعني ... هي! ... تو! ... حُنّاق!


Thursday, November 15, 2012

با همه ي مريضي اش دوبار هفته ي پيش مجبور شده است برود سر كار، دو بار اين هفته. هر بار صدبار بدتر شده حالش. رئيسش زنگ زده فاينالي كه بپرسد: "مي تواني فلان كار را انجام بدهي؟"
گفته است كه مي تواند.
هميشه فكر مي كند كه مي تواند.
برونشيت است نمونيا كه نيست.

امروز در قطار نشسته است و فكر مي كند به. همه ي اين مسخره بازي.
به اينها باشد پنج شش جور ماده ي شيميايي به ادم تزريق مي كنند و عين حيوان مزرعه از ادم استفاده مي كنند.
وقت نداري براي بهتر شدن بيا درستت كنيم!
در يك صف طولاني، وقت براي زندگي نيست. زمان زمان كار است.

***

من احتياج دارم به زمان.
به وقت پياده روي.
به دويدن.
به عاشق شدن.
به راه رفتن با يك دوست توي يك خيابان شلوغ
غم نان اگر بگذارد

بين ١٢ ساعت كار روزانه و بزرگ كردن يك بچه بدون فاميلي، بدون پسرخاله و دختر عمو، كه باهاشان بازي كند، تنها، اين همه براي من كار ساده اي نيست.
بين اين حس بيهودگي كه از ترسش قايم شده. ام پشت ياشار يوسف. تا مرا با خودش نبرد.
و چقدر دلم مي خواهد با ان بروم.

حالا بهتر مي شوم.
حالا بهتر مي شود.


نمي دانم چه بايد به بگويم.

فقط مي دانم جوابي در ذهنش براي سوال دارد و خوداگاهانه يا ناخوداگاهانه همان را مي خواهد بشنود ... با ديگري كه در گفتگوست.
ان ظرافت ذهن سي سالگي را كه بتوانم بفهممش ندارم و ان جسارت بيست سالگي را كه هر چه را دلم مي خواهد بگويم بي توجه انتظاراتي كه از من مي رود و رنجي كه مي دانم مسببش هستم
درها و پنجره ها را بسته ام و در گوشه اي مچاله و بي حركت نشسته ام كه بگذرد. دردش اما با من مي ماند. بي انكه بداند. بي انكه هرگز بداند.


Wednesday, November 14, 2012

خیلی بامزه است که برای یاشار یوسف ماهی یا مرغ می پزم ... نمک و فلقل و زردچوبه میزنم ... بدون اینکه بچِشم...

میکِشَم ... خُرد میکنم ... استخوانهایش را میگیرم ... دهانش می گذارم ...
جمع میکنم ... ظرفها رامیشورم ....و خودم نمیخورم ...

نمیتوانم خودمرا قانع کنم که به بچک گوشت ندهم...به واسطه ی عقیده ی خودم.
به هرحال شدنی بود. خیلی ساده تر از آنکه فکر میکردم.


وقتی مریضی همه ی چیزهایی که بهشان اویزان می شوی تا روز را شب و شب را روز انگار دورتر و احمقانه تر و سبکتر و بیخودتر میشوند

به کامیار می گویم: نمی دانی که همه ی آنچه که از ندانشتنش در عذابی ... چقدر از این همه چیز که من از داشتنشان درعذابم بهتر است.
میداند.


حالا كه من ديگر ادمها را نصفه نيمه مي خواهم و فقط بخشي ازشان برايم كافي ست، به نظر می رسد که همه تماميت خواه شده اند در روابط


ميكل انژ هم نمي تونست از يك تكه سنگ چيزي بسازه معادل قلب سنگي تو. با اینظرافت. با این سختی.


اگر دروغ گفتن جرم محسوب مي شد شايد هر دو ما را با هم به زندان مي انداختند. تو را به جرم اينكه مي گويي: "هنوز دوستت دارم" و من را به جرم گفتن: "ديگر دوستت ندارم"




بچه بوديم و چپ و راست بهمان واكسن مي زدند. يكي نبود به اربابان بزرگ دولتهاي فخيمه بگويد كه يك واكسن براي دلتنگي سفارش بدهند و به ما تزريق كنند.
شايد به جاي كيدني ميمون، اشك چشم تمساح لازم بود، و خون دل لاك پشت.

و خوب مي شود حيوانات را شكنجه كرد و عصاره ي جانشان را گرفت... اما دلشان؟

نه. واكسن مالاريا سفارش دادند و بمب هسته اي. و ما مانديم و اين شهر با در و ديوار كاغذي اش و صداي بمبها كه از پنجره هاي بسته ي شيشه اي پخش مي شوند.


Saturday, November 10, 2012

همیشه انگاز از یکچیزی میترسم.

میترسم از یادت ببرم.
میترسم به یادت بیاورم.
می ترسم از این سکوت که شاید از نبودن توست
میترسم از این همهمه که از تو پر است.

همیشه از یک چیزی میترسیم.
بلند میشوم.
چراغ را روشن می کنم.
یک آینه ی قدی کنار دیوار. یک لیوان نیم خورده ی چای روی میز.
یک نامه نیمه نوشته.
یک زندگی نیمه جان.
من هستم. و هراسهایم.
که شکل تو را دارند.