Friday, February 24, 2012

در اتاقش بازي مي كند. از شركت امده ام و خسته و بيحوصله روي مبل مي افتم. تلويزيون را روشن مي كنم و "ها آي مت يور مادر" را نگاه مي كنم. به صداي ان به اتاق نشيمن مي ايد. مي گويم: "برو بازي كن مامي اين برايت خوب نيست!" مي گويد: "بارني براي يايا خوبه!"


Wednesday, February 22, 2012

گذشت زمان تنها زخمهايم را ارام نكرده است ... نه ... نشانم داده كه چرا هستند وبايد باشند
و زخمها شده اند يك بخشي از بودنم
***
نه اينكه مثلا دوستشان دارم چون از تو هستند (از اين حرفهاي رومن رولاني گذشته كار)... نه اينكه مثلا بالقوه ارزشي دارند يا نشانه ي چيزي هستند
نه!
شايد خاطرنشان فاصله اند...
و تنهايي ... به خالكوبي مي مانند.


Tuesday, February 21, 2012

براي پدر ياشار و دوست جوانم سيمين داستاني تعريف كردم از ماه هاي اخرمان ... كه تو مرتب در هراس اين بودي كه يك بيماري خطرناك گرفته اي و پي در پي آزمايش خون ميدادي و يك دكتري تجويز كرده بود كه بايد عمل بسيار سختي روي غده اي در گردنت مي كرد كه با ان احتمال مي رفت كه به اعصابي كه از گردنت عبور مي كردند آسيب مي خورد و دكتر ديگري آزمايش ايدز برايت نوشت بود و تو در ميان اين همه از من شكايت داشتي كه همدردي و توجه لازم را به تو نشان نمي دادم و دلداري ات نمي دادم.


پدر ياشار با سر رويي مظلوم به سيمين مي گويد كه تو را كاملا درك مي كند كه خودش اساسا بيماري هايش را تا حد امكان از من پنهان مي كند.
مي گويد: "درد و عذاب بيماري را تحمل كردن آسانتر است تا مرتب تحقير شوي كه "جوجه ماشيني" و "باز كه مزيض شدي" و " چقدر مريض مي شوي!!" و ادامه مي دهد كه :"به همان درد خودش بسوزه و بسازه ادم بهتره تا از ..."
تا مدتها به لحنش مي خنديم.


Saturday, February 18, 2012

چهره ي هيچ چيز نشان دهنده ي حقيقت آن نيست. در سالهاي جواني من دل مي بستم و تفاوت منشا درد بود. حالا از دل دادن -به رغم آن تفاوت كه مي دانم، مي بينم- وامانده ام. مي مانم و حسي از بيهودگي. آنجا كه ايستاده ام، در مقابل حجم بزرگي كه تو را و همه را در خودش جا مي دهد.
دوست نداشتنت، فكر مي كردم ساده تر از اين باشد.


Tuesday, February 14, 2012

این را در درفتهای سیو شده ی یاهو میلم پیدا کردم ... فرستاده نشده است ... نه ادرس دارد و نه نام ... نمی دانم به کی نوشته امش ... عجب ...

"
یک چیزی را یادم رفت بنویسم. نزدیکترین تصویر من از زندگی خودم ادمی است که همیشه دارد غرق می شود ... من یاد گرفته ام خوب دست و پا بزنم .. هی از چیزها اویزان می شوم ... از ورزش ... از خواندن ... از ترجمه ... از روابط اجتماعی که حالا باعث بیزاری ام هستند ...
هی ...بالا می ایم ... یک نفس می کشم ... می روم زیر مدتی می مانم ... دوباره چنگ می زنم و بالا می ایم و ... نفسی ...
با تو بودن ... مثل غوطه خوردن کنار دیواره ی یک شهر دور بود ... می شد گاهی دست را به کناره ی اسکله گرفت و خستگی در کرد ...
بعد از تو ... همه تخته پاره ها با جذرها و مدها رفته اند.
"


Friday, February 10, 2012

نمی تواند بفهمد چطور آدمی که از کوچکترین نشانه های آزادی های فردی در هراس است،‌از آزادی جنسی یا ازادی مطلق ذهنی، آدمی که اندازه های یک زندگی را اگر نه بر پایه های قدیمی یا چیزهایی از نوع «خدا ...  شاه ... میهن !» که حالا بر چیزهای متعارف دیگری از نوع «موفیقت تحصیلی، تشکیل خانواده و موقعیت اجتماعی/فرهنگی/سیاسی/خانوادگی» می سنجد ... می تواند حتی فکر کند که آزادیخواه است.


آزادی، در آن مفهومی که من به آن معتقدم، در درون هر فرد و از هر فرد آغاز می شود و نه در یک مفهوم اجتماعی.

و شاید همین است که همیشه سعی کرده ام که خود را رها کنم ... و در این راه شاید سختترین کار این بود که نه به تو، که به تصویرم در چشمان تو پشت کنم. که شانه بالا بیاندازم و فکر کنم:‌«What The Hell» و بروم.


Monday, February 6, 2012


در حواشی دیدن مجدد The Thorne Birds:

زن که باشی؛
بیست سال پیش که فیلم را نگاه می کردی، با مگی همزاد پنداری می کردی و از کینه و حسادت عاشقانه ی عمه ات، این پیرزن متوقع و خودخواه رنج می بردی!

اینروزها که فیلم را نگاه می کنی با مامان مگی (سرکار خانم فی) ارتباط برقرار می کنی ... عشقش به بچه ی حرامزاده اش که تنها یادگار است از معشوق از دست رفته ... ازدواجش با مردی نازنین که عشق زندگی اش نیست ... تلخی ...یک زندگی بدون عشق ... و از دست دادن آن مرد پیش از اینکه هرگز گفته باشی یا حتی دانسته باشی که اوست که دوست می داری.

بیست سال دیگه فیلم را نگاه کنی با سرکار خانم جا افتاده ی صاحب مزرعه (مری کارسون) ارتباط برقرا می کنی. قلبت برای «پدر رالف» می زند. می گویی: «من عاشقانه دوستش دارم و در قلبم هنوز جوانم»!

***
مرد که باشی؛
بیست سال پیش فیلم را نگاه کنی با «پدر رالف» همزاد پنداری می کنی،‌الان که نگاه کنی با «پدر رالف» همزاد پنداری می کنی، بیست سال دیگر هم نگاه کنی با «پدر رالف» همدردی و همزاد پنداری می کنی.

؟؟!!


Friday, February 3, 2012




بعد از سه سال تمام مراقبت در خانه توسط پدرش، بچه برای اولین روز رفته است مهد کودک. به دوستم زنگ می زنم: "دیگه ازادی شدی!"
می گوید: "هه! کسی که زندگی اش برای لحظه ای با زندگی تو تماس پیدا کرده باشد دیگر حسی از ازادی ندارد!"
بعد می خندد و اسم تو را می آورد: "اون طفلک راست می گفت!"


Wednesday, February 1, 2012


من می خندیدم. فکر میکردم: "هوپبس رومانتیکز!". به همه ی آنهایی که بی آنکه هرگز عاشق باشند خیال می بافتند که می شود عاشق شد و عاشق ماند ... و خیال می بافتند بی آنکه بدانند که باید همه چیز را رها کرد تا تو را داشت ... و عشق برایشان آن اسب سپیدی بود ... پاک و یکدست و مهربان که می آمد و همه چیز را دگرگون می کرد و در تلاپ تالاپ سمش این یکنواخت گاهی خاکستری و گاهی رنگ رنگ همیشه تابناک می شد.

من به انها می خندیدم ... با کمکی تحقیر ... من که از سالهای سال پیش آنچنان دلبسته ات بودم که گذشته و اینده و بودن و نبودن و خوب و بد برای نه رنگی داشتند و نه معنایی ... که انچه که باد در همهمه ی گله برایم می آورد هرگز نمی توانست خلل کوچکترین وسوسه ای برای بازگشت را در من پدید آورد . من که می دانستم که دوست داشتنت چیزی نیست از بودن و با هم بودن و دلپذیر بودن و شیرینی ... شاید تنها واسطه ای است برای رها کردن و گذشتن ... برای رها شدن ...
من که تو را و هر آنچه را که دوست می داشتم بازنهادم و تنها چیزی را که برایم ماند،‌یعنی خودم را -بیهوده و در هم شکسته- برداشتم و تن زدم به فاصله.

ساده تراست برای او که عشق را آرزو می کند .. با آن بازی می کند مثل دختر کوچکی که عروسکش را تر و خشک ی کند و عروسش می کند و برایش رویا می بافد و اسب سفیدی و شاهزاده ای کنارش می گذارد ... و از اینهمه زیبایی و شادمانی و آینده و امنیت خوشحال می شود ... اما هرگز ان یک قدم را -ان یک را که باید رهایش کند- که خود را به آن بسپارد ... که دوستت بدارد ... تو را. بی آنکه تو حتی نامش را به یاد آوری ... ی طنین صدایش را ...
ومن به انها می خندیدم که آن تلخی و آن تنهایی را که با تو آمده بود و بارفتنت با من ماند نه نمی دیدند ... نه می فهمیدند ... و نه می خواستند. جهیزیه ی از یک عشقِ در گذشته.

من در زندگی ام کمتر آدمی را دیدم که رو در رویت بایستد، در چشمانت مستقیم نگاه کند و بگوید:‌ "دوستت دارم!"
می دانم اینجا و آنجا پر است از آنها که زمزمه می گنند:‌ ؛«دوستم بدار! ... دوستم بدار!» و آن مخاطب ناپیدا حتی ماهیت ندارد. رویایی است گرمی بخش. رویایی که یک قباله،‌خانه یا ماشین یا ازدواج، پشتوانه ی موجودیتش می شود ... مطمئن. به دست آمدنی. ماندنی.

***

می بینی؟ بعد از همه ی سالهایی که گذشتند ... تو مانده ای. و من

من همچنان اینجا می نشینم. با هر انچه که من و تو را به هم پیوند می داد. من هنو دوستت دارم بی آنکه بخواهمت ... و دختر بچه هاهای همیشه بر تن غروسکهاشان لباس سپید می پوشانند و از چیزی رویا می بافند که شاید هرگز نخواهند دانست که چیست.