Saturday, January 31, 2004

مهتا را يادت هست؟ درياچه ی ولشت را؟ خرداد ماهی بود و تا دور دست ها پوشيده از گل و سبزه ....يادت هست ... من با بلوز و شلوار و روسری پشت سر قايق شنا می کردم و شما پارو می زديد ... دست دراز کردم تا مرا بالا بکشيد ... قايق برگشت و همه در آب افتادند و همه چيز در آب ريخت ... مهتا ديگر ميان ما نيست. فردا بايد بروم مونترال برای مراسمش ... زمان می گذرد. زود. يادت باشد اين منم که اول بايد بروم ... باشد؟


Friday, January 30, 2004


تا چکيدن يک قطره اشک چشم ... تا چکيدن يک قطره خون دل .... تو هزار بار می ايي
تا چکيدن يک قطره خون دل .... تو هزار بار می روی
يک قطره می چکد ... من مکث می کنم و اينهمه فقط خاموشی ست

تو می پرسی: همين لحظه؟ همين آن؟ ... می خواهم ببينم.
شرورانه لبخند مي زني. باور كردني نيست كه دنيايي هست كه هنوز تو در آن لبخند مي زني و دوست ميداري ... و من در بيرون دروازه هاي آن سرگردان مانده ام.
با بيرحمي مي گويم: بيرون گله ... و آن چين تلخ دوباره بر چهره ات راه خودش را پيدا مي كند. مي خواهم دروغ بگويم. مي خواستم دروغ بگويم. از سر ترحم ... يا از سر ناتواني. نتوانستم. نياموختم. نه در اين زندگي.

ديدنی نيست. يک قطره می چکد ... و اينهمه فقط خاموشی ست.


Thursday, January 29, 2004

زيشاد در نظرخواهي گزارش اول از ”پروژه ي بچه دار شدن“ نوشته است:

! I don't understand why you would share such a thing with everyone

خيلي طبيعي است. من از چيزي به نام حق بچه دار شدن بدون عشق، ازدواج و يا حتي همزيستي حرف مي زنم. زيشاد گرامي، براي من كه به ازدواج اعتقاد ندارم، زماني فرمول عشق آزاد؛ رابطه ي بر مبناي عشق و آزادي و اگاهي بين دو موجود ايده ال به نظر مي رسيد... ( سابقا گفته ام كه Bisexual هستم و در عشق به فرمول ثابت زن-مرد اعتقاد ندارم در عيني كه Monogamous هستم و به روابط سه - چهار نفره نيز اعتقاد ندارم ... لااقل هنوز)

زمان گذشت و تجربه ها امدند و رفتند و معيارها در من تغيير كردند و قبول كردم كه در جهان ناهمگون كنوني يك رابطه ي دونفره مي تواند اگر نه بر مبناي عشق كه بر مبناي آگاهي و بر پايه ي نيازهاي انساني باشد ... يعني دو نفر با هم مي توانند براي رفع نيازهاي جنسي و غريزي شان، نوعي رابطه يا آزاد را داشته باشند و ساعتهاي تنهايي شان با يك موجود زنده و فهيم شريك شوند، بي آنكه به هم دروغ بگويند يا براي هم نقش بازي كنند ... اما اين فرمول اگرچه به نظرم نادرست نيست ... مطلوب هم نيست. من تنهايي را برچنين زندگي تا كنون ترجيح داده ام.

از نظر من براي بچه دار شدن، كه من آنرا يكي از حقوق انساني مي دانم، فرمول هاي رايج هزاران ساله كافي نيستند. انسان اين دوره با نيازها و بار تجربيات قرون گذشته نيازمند بازنگري تعابير و تعاريف موجود است. من تمام افكارم در اين رابطه را با ديگران در ميان مي گذارم چرا كه به اين قضيه به عنوان حق طبيعي هر مرد يا زن نگاه مي كنم تا خارج از چهارچوب تعريف شده ي روابط انساني، آدمي را براي بچه دار شدن در زندگي خود برگزيند. اين در من يك نياز طبيعي و غالب است و من نميخواهم براي انجام دادنش با اجبار با كسي زندگي كنم و يا به هيچ فرمول كهنه و نويي تن بدهم.

دوران رمانتيك بازي براي من و در سن من به سر آمده است و من حق خودم را طلب مي كنم از جامعه اي كه ساختار ناهمگون و درهم پيچيده اش؛ به واسطه ي قرار گرفتن در بحران هاي انقلابي مذهبي و جنگ و تضادهاي سنت و مدرنيته؛ نتوانسته است نيازهاي روحي مرا برآورده سازد. حق مادري - بدون قبول نقش همسري ... و در انجام اين كار: حق انتخاب جفت!


Wednesday, January 28, 2004



گزارش اول از ”پروژه ي بچه دار شدن“

برای اولين بار گوشی تلفن را برداشتم و شماره هاي سفيد رنگ را روی صفحه ی سياه تلفن فشار دادم و ... يکي از داوطلبان پدري بچه ( نمي دانم شوخي يا جدي البته!!) حرف زدم. مريض بود. سخت. تمام طول مکالمه در ذهنم سعی داشتم تا خطی بکشم بين واقعيت و ايده. بين ديوانگی و جسارت. بين خواستن و توانستن.

خطی وجود ندارد. اگر از نزديک نگاه کنی اينها همه در هم چنان پيچيده اند که باور کردنی نيست. که جداکردنی نيست. تو اگر به وضوح آن را در می يافتی شايد از ان رو بود که هرگزبه اندازه ی کافی جلو نرفتی تا در همپيچيدگي شان را دريابي. می ترسيدی نه؟ خوب است ... ترس مطمئن ترين راه است در رسيدن به يك زندگي امن. زندگي تو. زندگي اي كه من از آن مي ترسم. مي بيني ... من هم مي ترسم. از امنيت. از پيوستن. از رسيدن.... با پدر بچه حرف زدم و در تمام طول مکالمه در ذهنم داشتم سعی می کردم تا خطی بکشم بين واقعيت و اين هراس. كار آساني نيست. لااقل براي من.

من شماره هاي سفيد رنگ را فشار مي دهم و با خودم فكر مي كنم كه در دنياي من با تغيير اين شماره ها ... مي توان رسيد به يك گفتگوي ديگر ... به يك آدم ديگر. چند ميليون شماره در بازه هاي ده تايي مي توان روي اين صفحه ي سياه وارد كرد و با چند ميليون آدم متفاوت مي شود حرف زد؟ ... كُد تو چيست؟ نه! ديگر زمان گذشته است و افسون شماره ها نمي تواند مسحورم كند ... همانطور كه تو ... تغييرشان نمي دهم و مكالمه رشته ي افكارم را مي برد.

خيلي آرام و بي دغدغه حرف زديم ... از احساسات و بچه و آمدن به كانادا و ... از عشق كه يكي به آن باور نداشت و ديگري به زندگي بدون آن. رفيقم در اين ميانه آنقدر سرفه كرد كه فکر کردم تماسي بگيرم و از دوستانم درخواست کنم که تا من بيايم ازاو مراقبت کنند. نمي دانم ... تا من بيايم .... چند روز و چند ساعت و چند دقيقه باقی است؟ تا من بيايم ... چيزی از من باقی ست؟ ... نمی دانم.


Tuesday, January 27, 2004

از هفتم بهمن ماه من سالی دور من دستبندی دارم که هرگز آنرا بر دست نکردم. دستبندی از طلا … به سردی يخ.
از هفتم بهمن ماه سالی دور تو آينه ای داری که گمان می برم که حتی نيم نگاهی هم در آن نمی اندازی. به چهره ی مردی که هيچ نشانی بر چينهای پيشانی اش نيست … به گونه اي که ديگر از هيچ خشم مهار ناکردنی چين نمی خورد …. آينه ای با حاشيه ی پهن مسی ... که نه نشان مرا و نه تو را برخود ندارد. شايد تصوير بازيگوش دخترکی کوچک … شايد هم هيچ. هيچ.

بهمن ماه و مهرماه و ديماه و شهريورماه های زيادی آمده اند و رفته اند … تو سال به سال آنها را با تصاوير ديگری رنگ کردی و از ديوار آويختی … و من سال به سال به خالی شان بيشتر و بيشتر باور کردم. خالی. همين.


Monday, January 26, 2004

رفتم براي شركت در جلسه ي جمهوري خواهان مونترال و دانستم كه در تورنتو هم جلسات مشابهي برگزارمي شود و براي شركت در انها بايد با بهمن كلباسي كه از بچه هاي دانشگاه يورك است و همين هفته ي پيش مجري برنامه ي سخنراني بهنود-شمس الواعظين بود، تماس گرفت .... و متعجب شدم كه چرا هيچ تبليغي روي اين جلسات نديده بودم ....

گرد هم امدن يكسري ادمها با عقايد و وديدگاه هاي متفاوت و حتي متضاد در يك محيط دوستانه ... برخوردهاي منطقي ... و رعايت اداب بحث از نكات خوب جلسه بود ... بحثهايي راجع به نحوه ي راي گيري وتشكيل كميسيون هاي راهبرد سياسي و تدقيق مواضع شد كه شنيدنشان لازم بود

تحريم يا عدم تحريم انتخابات يكي از مهمترين موضوعات مورد بحث بود و طبعا سخنان موافق و مخالف تحريم شنيدني بودند. جوانكي در ميان هيئت جمهوري خواهان مونترال در حمايت از تحريم گفت: هر كسي كه در اين راي گيري شركت كند به اين مملكت خيانت كرده است ... كه صداي من هم در امد ....

بحث ها بسيار شنيدني و جالب بودند اما درك يك چيز در ميان اين اپوزيسيون خارج از كشور دارد نهادينه مي شود كه زمان پيغامبري و شعار هاي وحدانيت دادن و تعيين تكليف روشن كردن براي مردم به سر آمده است. هيچ چيز در يك جامعه ي دمكراتيك خنده دار تر از ظهور پيغمبران چپ و راست نيست كه مردم را از بهشت و جهنم مي ترسانند ... براي اينكه يادبگيريم كه چطور بازي كنيم بد نيست از حالا تمرين را شروع كنيم ...نه؟


Friday, January 23, 2004

شب عاشقان بيدل چه شبی دراز باشد
تو بيا كز اول شب در صبح باز باشد


دو سال پيش قبل از اينكه نوشتن اين وبلاگ را شروع كنم تصميم گرفتم كه اگر متن انگليسي بدرد بخوري روي نت ديدم ترجمه اش كنم. يكي از چيزهايي كه آن موقع خيلي برايم مهم بود بحث جهاني سازي Globalization بود و من مطلبي را از جان پيلگر در اينخصوص ترجمه كردم و در يكي از سايتهايي كه آن موقع فكر مي كردم سايت بدرد بخوري است ( و هنوز هم فكر مي كنم!) گذاشتم ... يعني سايت ملي-مذهبي. حالا كه داشتم باز در رابطه با مسائل عراق از جان پيلگر مي خواندم فكر كردم بد نيست حالا كه خودش هنوز همان مطلب را در تعريف كلي جهاني سازي در سايتش نگاه داشته است منهم ترجمه اش را اينجا بياورم تا اگر خوستي بخواني اش. البته بايد بگويم كه جان پيلگر را از چپها مي دانند و نبايد انعكاس يك جهان بيني و موضع گيري معين را در تحليلهايش ناديده گرفت.


*بخش اول
*بخش دوم
* بخش سوم
*بخش چهارم


Thursday, January 22, 2004



ديروز performance review ي من بود براي يكسال گذشته. با رئيسم نشستيم ... گفت كه در سال گذشته شاهد پيشرفت من بوده است و ... من كه شاخم در آمد چون وقتي خودم داشتم فرم را پر مي كردم، حتي يك آيتم نبود كه احساس كنم از سال گذشته در آن بهترم!!! به من گفت كه مي داند كه من در انتها مي خواهم مدير پروژه شوم و پيشنهادش اين است كه يك سال ديگر در بخش مناقصات ساختماني بمانم و .... بدين ترتيب انگار Lay off بي Lay Off !!

نه! من به اين راحتي به وصال ايران نمي رسم. به آن مرحله هم نرسيده ام كه زير همه چيز بزنم و استعفا بدهم و .... پس نشستم و براي چند ساعت فكر كردم و تعداد روزهاي مرخصي ام را از مركز پرسيدم و برنامه اي ريختم مبني بر اينكه فروردين ماه براي يك هفته بروم لس آنجلس براي شركت در عروسي قديمي ترين دوستم و تيرماه براي حدود يكماه بروم ايران. دانشگاه هم مي خواهم بروم. دوست دارم كاري هم در يكي از كشورهاي اطراف ايران پيدا كنم. بچه دار هم مي خواهم بشوم. اينهم شد زندگي؟


Wednesday, January 21, 2004

من اين خبر را تازه خواندم. البته چون لحن خبر را دوست نداشتم خودم هنوز نامه را امضا نكرده ام تا ته و توي آنرا در آورم. راستش چند كلمه را از متن خبر را هم كه در اينجا آورده ام برداشتم و جايش نقطه چين گذاشتم. در متن آمده است: .... كه از دست جنايتكاران اسلامي در ايران گريخته اند ... . از وزن لغت جنايتكاران اسلامي خوشم نيامد و پاكش كردم. جنايتكار جنايتكار است. مي تواند مسلمان باشد، مسيحي يا كمونيست. وقتي كلي از شهداي ”تف اباد خاوران “ مسلمانند ... وقتي كه در ميان مبارزان ايراني  شيرين عبادي مسلمان است و سحابي مسلمان است و پيمان و خيلي هاي ديگر... به كار بردن اين لفظ از يك خارج نشين اگر از سر خبث نيت نباشد قطعا از سر نافهمي است.... بگذريم .... اين هم اصل خبر:

جان دو زن پناهجوي ايراني در خطر است

نازيلا محمد حسني زماني و فريده اسدي دو زن پناهجويي هستند كه از ... ايران گريخته اند و به دفتر سازمان ملل در تركيه پناه آورده اند. اين دو نفر بعد از رد شدن پرونده شان از سوي سازمان ملل به عنوان اعتراض‏ از تاريخ 22 سپتامبر 2003 در مقابل دفتر سازمان ملل در آنكارا تحصن كردند اما در تاريخ 22 دسامبر 2003 توسط پليس‏ تركيه دستگير شدند.اين دو پناهجو در اثر فعاليتهاي فدراسيون سراسري پناهندگان ايراني و سازمانهاي انساندوست در تركيه از ديپورت نجات پيدا كرده و از زندان آزاد شدند. عليرغم ممانعت پليس‏ تركيه، نازيلا و فريده پس‏ از آزادي همچنان به تحصن خود در مقابل دفتر سازمان ملل در آنكارا ادامه دادند و هر لحظه در معرض‏ دستگيري مجدد ميباشند‌ .... ادامه ....

نامه ي درخواست آزادي اين دو زن را مي تواني اينجا بخواني


گمانم من بيچاره باز هم به شرح زير عازم مونترالم!! ... البته چون ماه مي هم قرار است همين آخر هفته براي سر زدن به دوستان (دوووستاااان!!) از كالگري به آنجا بيايد ... مي شود كمي شهر را گشت ... پس بزن بريم.

جلسه آينده گروه هواداران اتحادجمهوريخواهان ايران - مونترآل
تاريخ: - ۲۵ ژانويه ۲۰۰۴
مکان: دانشگاه کبک مونترال


جلسه عمومی آينده هواداران «اتحاد جمهوريخواهان ايران» مقيم مونترال روز يکشنبه 25 ژانويه از ساعت 3 تا 6 بعدازظهر در دانشگاه کبک مونترال (320 خيابان سن کاترين شرقی) برگزار خواهد شد.

برنامه جلسه:
1- گزارش اولين همايش سراسری «اتحاد جمهوريخواهان ايران»(برلين 8 تا 10 ژانويه)
2-مطالعه اسناد تصويب شده در همايش
3- انتخابات هيئت هم آهنگی گروه مونترآل


Tuesday, January 20, 2004

با رئيسم حرفم شده است. احساس مي كنم كه يكجور انرژي منفي در شركت دورم حلقه زده است كه نه حسش را دارم و نه تمايلش را كه بخواهم بر آن غلبه كنم. خودم هم از اينطور مورچه وار و يكنواخت كار كردن خسته ام. كار كردن در امريكاي شمالي مانند بردگي در زمان اسپارتاكوس است. بايد اينجا بيايي تا انرا از نزديك حس كني. 10 روز مرخصي در سال داري ... همين! تا وقتي كه به هر روز آويزان مي شدم تا از گذشته فاصله بگيرم ... اين چهارچوب تنگ يكجورهايي قابل تحمل بود ... اما الان ديگر آزادي ام را مي خواهم ... و يك زندگي كه داري مفهومي جز اين روزمرگي بي معني است.

مي داني شايد ان حس آزارنده ي فقدان امنيت شغلي كه در زمان كار در شهرداري داشتم با حس كنوني ام كيفيتا متفاوت است اما از ان كمتر نيست. آنجا هميشه حراست چي هاي رنگ و وارنگ كه از من و كفش كتاني هاي سفيد رنگم و رفتار بي پروايم خوششان نمي امد گزارش هاي آنچناني رد مي كردند مركز ... اينجا نه كنترل ساعت ورود و خروج هست و نه حراست اما سايه ي يك مديريت قوي هميشه رويت افتاده است ... و اين حتي براي آدمي به سركشي و نافرماني من هم سخت است. بماند كه من شايد قريب به يكسال و نيم صبحها هر ساعتي دلم خواست آمدم و هرچه رئيسم تذكر داد گوش نكردم!!

شايد خنده دار است اما اينجا با نوسانات اقتصادي اجتماعي و بالا رفتن دلار و نفت و ... تو هميشه انتظار مي كشي كه فردا حكم Lay off ات روي ميزت باشد. اين حس نگراني را تمام دوستان من در كانادا دارند و با توجه به موقعيت حساس يك مهاجر باور كن كه با اين تن لرزه هاي ويژه ي يك جامعه ي كاپيتاليستي كه در ان حقوق كارگر يكجورهايي نيمبند ( بهتر از امريكاي خرابشده ... بسيار بدتر از اروپاي غربي) در تقابل با كارفرما در نظر گرفته مي شود، خيلي به ادم خوش نمي گذرد.

به هرحال از يكطرف در فكر اين هستم كه دنبال كار بگردم ... از طرف ديگر فكر مي كنم اگر Lay off شوم مي توانم تا نُه ما از 55% حقوق فعلي ام برخوردار شوم و بيايم ايران و كمي خستگي در كنم از اين يكنواختي ولرم و بيمزه و بروم توچال و سبلان و خور. در حالي كه اگر كار پيدا كنم كه باز نمي توانم استعفا بدهم و بيايم ايران. شد عين قصه هاي دوزاري برسردوراهي زندگي ... يكطرف من و آزادي ام و نامعلوم ... يكطرف كار و ثبات و بيهودگي. هوم .... ؟!


Monday, January 19, 2004

اين نوشته ی خليل جبران را خوانده اي؟ يادت هست ... يک جايي آنت می گفت: همه ام را می گيری و به هيچش نمی زنی ... بر دستت بوسه می زنم ای عشق.

از من می پرسيد چگونه ديوانه شدم. چنين روی داد: يک روز، بسيار پيش از آنکه خدايان به دنيا بيايند، از خواب عميقی بيدار شدم و ديدم که همه ی نقابهايم را دزديده اند. همان هفت نقابی که حودم ساخته بودم و در زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دويدم و فرياد زدم: "دزد، دزد، دزد نابکار." مردان و زنان بر من خنديدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هايشان پناه بردند.

هنگامی که به بازار رسيدم، جوانی که بر سر بامی ايستاده بود فرياد برآورد: " اين مرد ديوانه است." من سر برداشتم که او را ببينم و خورشيد نخستين بار چهره ی برهنه ی مرا بوسيد. نخستين بار خورشيد چهره ی مشتغل مرا بوسيد و من از عشق ِ خورشيد مشتعل شدم، و ديگر به نقابهايم نيازی نداشتم. و گويي در حال خلسه فرياد زدم: " رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند."

چنين بود که من ديوانه شدم. و از برکت ديوانگی هم به آزادی و هم به امنيت رسيده ام؛ آزادی تنهايي و امنيت از فهميده شدن، چرا که کسانی که ما را می فهمند چيزی ازما را به اسارت می گيرند.


Sunday, January 18, 2004

به زودی می روم ايران ... در مفياس امريکای شمالی ... به زودی يعنی در کمتر از شش ماه ... بعد از آن چه خواهد شد؟ من که هستم که بدانم.


Friday, January 16, 2004

من خدا پرست نيستم ... لااقل به شكل كلاسيك. تا سالها پيش با خدا خورده حساب هم داشتم و منتظر بودم كه يك طوري خودش را به من نشان بدهد تا بلكه حسابم را با او صاف كنم. كه طبعاً او خودي نشان نداد و من هم در فرايند از دست دادن همه ي باورها ، خصومتم با او را نيز از دست دادم.

زمان گذشته است و من همچنان به خداوند تو ايمان ندارم. خداوند قهار جبار آينده نگر مصلحت طلب. خداوند مكار جلوه فروش.اما اگر و تنها اگر خداپرست بودم، امشب، شب بيست و هفتم ديماه، دعا مي كردم كه مرا ازنعمت فراموشي بهره مند سازد.


Thursday, January 15, 2004

زنگ شعر
منظومه: در رهگذار باد
حميد مصدق

وقتي تو نيستي،
خورشيد تابناك،
شايد دگر درخشش خود را،
و كهكشان پير گردش خود را
از ياد ميبرد.
و هر گياه،
از رويش نباتي خود،
بيگانه مي شود.

و آن پرنده اي،
كز شاخه انار پريده،
پرواز را،
هر چند پر گشوده،
- فراموش ميكند .

آن برگ زرد بيد كه با باد،
تا سطح رود قصد سفر داشت .
قانون جذب و جاذبه را در بسيط خاك
مخدوش مي كند .

آنگاه،
نيروي بس شگرف،
مبهم،
نامرئي،
نور حيات را،
در هر چه هست و نيست،
خاموش مي كند.

وقتي تو با مني،
گويي وجود من،
سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند.

چشم تو آن شراب خلر شيرازست
كه هر چه مرد را
مدهوش مي كند .


چندي پيش من در اين وبلاگ تصويري گذاشته بودم از فيلم پينك فلويد ... حالا نامه اي دريافت كرده ام از فردي به نام Daniel Schulthess كه گويا اين نقاشي كار اوست و از من خواسته كه به منبع آن اشاره كنم .. كه من در واقع بايد در همان موقع اينكار را مي كردم.


made by Daniel Schulthess
Zurich switzerland
www.subwave.com




Wednesday, January 14, 2004

ندا مي گويد:

هيچ به حقوق بچه فکر ميکني؟ اگر بزرگ که شد ازت بپرسه چرا پدر نداره و چرا حق بزرگ شدن در يک خانواده رو ازش گرفتي جوابي براش داري؟ ... فکر نميکني که پروژه سينگل مادر بودن کمي خودخواهانه و بي انصافي به حقوق اون انسان جديد باشه؟ من که بعنوان يک زن نميتونم اين حق رو به خودم بدم که چنين تصميمي رو براي زندگي يک انسان بگيرم..... شما چي فکر ميکنيد؟

حاشيه مي گويد:

نه!
تو بی پدر نبوده ای
که دردش را حس کنی.
باور کن،
کودک عروسک جاندار نيست.

امير حسابدار مي گويد:

اما من پدرم رو مي خواهم، يا حداقل عكسش رو، كه وقتي بزرگتر شدم تو اينه قيافه خودم را باهاش مقايسه كنم و با پيدا كردن شباهت ها لذت ببرم و قند تو دلم اب شه و به همه ي بچه هايي كه باباشون مي آد دم مدرسه دنبالشون بگم منم بابا داشتم ...

رامين مي گويد:

مي بينم که از همين الان ميخواي رو بچمون تاثير بذاري و آزاديش و اختيارش رو بگيري ( همينکه ميخواي بی اجازش سارترش بکني و هم شيطونش کنی! ) اين هم از اگزيستانسياليست هاي استحاله شده قرن ۲۱!

*************

دوستان من هرگز نگفتم كه بچه پدر نمي خواهد ... در اينصورت كه بچه دار شدن كاري نداشت ... مگر بار گرفتن بچه از يك ناشناس رهگذر ( به قول اين خارجي ها: one night stand ) چقدر كار دارد؟ نه ... من فقط فكر نمي كنم براي بچه دار شدن لزوما ازدواج "تنها" فرم مطلوب است ... پايينتر هم گفته ام:

ما همراهي را الان شروع ميكنيم و مي بينيم در آينده چه مي شود ... امضا هم لازم نيست.اگر راهمان با هم يكي بود كه چه بهتر ... در غير اينصورت بچه يك پدر دارد يك مادر ... آدمهاي آزاد و آگاه .
از نظر من يك مرد و زن مي توانند با يك توافق عقلاني دست به اين كار بزنند و بسته به توانايي شان مسئوليت آنرا با هم تقسيم كنند ... نحوه ي ايده آلش براي من اينست كه اين دو نفر با هم زندگي كنند بي آنكه بر اساس هيچ تعهدي اينده شان را به هم بدوزند: تا مرگ ما را از هم جدا كند .... يا مزخرفي مشابه اين!! . در واقع هيچ دليلي نمي بينم كه دو نفر با قباله و امضا خودشان را به صليب بكشند كه يا خداياني را راضي كنند كه بر المپوس نشسته اند و از بد و خوب مي ترسانندمان و يا قواعد جامعه اي را رعايت كنند كه نمي خواهد لباس باورهاي قديمي را از تنش به در اورد. سينگل مادر يا سينگل پدر شدن يك انتخاب اگاهانه است كه از ازدواج كردن ترسناكتر به نظر مي رسد ( مانند هر چيز متفاوت ديگر ) و مرا و پدرش مجبور خواهد كرد كه بيشتر و سختتر تلاش كنيم تا بچه مان را بر اساس معيارهايي جديد و ناشناخته ( البته در ايران) بار بياوريم. بچه پدر مي خواهد و مادر ... اما من از گذاشتن اين بار بر روي دوش بچه ام نمي ترسم كه به دوستان هم مدرسه اي اش بگويد: پدر و مادرم با هم زندگي نمي كنند.

به هر حال مي دانم كه بچه دار شدن در جهان امروز كار عاقلانه اي به نظر نمي رسد ... مي دانم آوردن يك انسان ديگر به اين زندگي جهنمي كار درستي نيست ... اما من علي رغم همه ي اينها تصميم گرفته ام به اينكار ... انگار كه بچه مدتهاست كه درونم وول مي خورد .... مسئوليت اينرا هم مي پذيرم كه سرم فرياد بزند: كه چرا مرا به اين دنيا آوردي ( همانطور كه من در نوجواني با خشم و تهيدستي به پدر و مادرم گفتم) و سالها به حس خودكشي و هراس و سرگشتگي مبارزه كند ... شايد به ارامش برسد ... شايد نه. اين زندگي خود او و مبارزه ي خود اوست.

اما در جواب آنچه كه رامين گفته است چيزي ندارم كه بگويم ... مطابق معمول رامين تيزهوش به همان نكته اي اشاره كرده است كه بايد ... من حق ندارم با انتظارات و آرزوهايم بچه را به دنياي مطلوب خودم ميخكوب كنم ... نه! آزادي و اختيارش را نخواهم گرفت ... من كمكش مي كنم تا بزرگ شود و راهش را پيدا كند ... فقط اميدوارم كه بين سارتر و جنيفر لوپز ... دومي را انتخاب نكند!


Tuesday, January 13, 2004

يادداشت اول: اي ادريس پيامبر ... از زير ساختمان(Under Construction ) بيا بيرون!! ... بابا يك وبلاگ در بلاگ اسپات بزن ... خيلي خوب! باشه! .... با همان تمپليت و زر و زيور

يادداشت دوم: رفقاي راه و ساختماني ... ايران اوضاع كار ساختمان چطوره؟ هنوز هم با رابطه كار بايد پيدا كرد يا اينكه رزومه مي شود فرستاد؟ گمانم به زودي از اينجا كه كار مي كنم بيرونم كنند ... از بس كه صبحها دير مي آيم و وقتم پاي كامپيوتر به يللي تللي مي گذرد!

يادداشت سوم: از ديروز دوباره بالا و پايين رفتن از پله ها را شروع كردم. يكماهي مي شد كه از سر تنبلي باز هم تن داده بودم به آسانسور ... اين هفته هم واليبال شروع مي شود ... هم كلاس رقص آذري. ديگر چه مي خواهيم؟

يادداشت چهارم: امروز بيست و سوم دي ماه است ... بيست و سوم ... يادم باشد به ياد بيست و سوم ديماه سالي دور كه پنج شنبه اي بود غريب ... وقتي بر مي گردم خانه به يك آهنگ گوش كنم كه از ابي است و گمانم اسمش هست: رحم كن ... خيلي دوستش ندارم ... اما در آن روز بخصوص نوارش توي ضبط ماشين بود و من با يك حس ديگري به آن گوش كردم. مي داني ... سالها گذشته است اما من هنوز هر وقت به اين آهنگ گوش مي كنم ... اين كلمه ي عجيب را زير نور مي گيرم و زير و بالايش را خوب نگاه مي كنم: رحم!... و فكر مي كنم كه من دنبال چيزي جز عشق نبودم ... و اين انتظار ناگفته شايد جز حسي كودكانه و بيجا نبود كه محقق هم نشد ... مانند بقيه ي چيزها.

يادداشت پنجم:مي آيي برويم اسكيت روي يخ؟ امسال حتي يكبار هم نرفته ام و دنبال يك پا مي گردم.

********
پانويس : شايد خنده دار است كه به اين موضوع فكر مي كنم. باز هم از تو مي پرسم: نمي ترسي؟ مي خواهي خلاف جريان شنا كني؟ مطمئن؟ ... نمي دانم ... گمان نمي كنم بتوانم چنين باري را بر روي دوشت بگذارم. هنوز خيلي كوچولويي! يادت باشد كه هوش آدم را روئين تن نمي كند.


Monday, January 12, 2004

يادداشت اول: از سنگيني بار كارهاي نكرده خسته ام.
يادداشت دوم: چيزهايي كه مي خواهم اينقدر دورند و چيزهايي كه نمي خواهم آنقدر نزديك ... نمي دانم آرايش خواستها و ناخواستهايم نادرست است ... يا آنجا كه ايستاده ام.
يادداشت سوم: مي دانم ... بدون دلبستگي، بدون دلدادگي نمي شود ... اگر مي شد كه تا به حال صبر نكرده بودم.

******
پانويس اول: نمي ترسي؟
پانويس دوم: اجاره خانه ... ثبت نام دانشگاه ... اورينتاليزم. ديگر چه؟


Friday, January 9, 2004

دوستان گرامي ... شورين جان ... بقيه ... تبريك لازم نيست ... نكند فكر كرده ايد كه من توانسته ام سر يك هفته پروژه ي Single Mother شدن را به يك جايي برسانم. ويارانه نپزيد ها!! بابا اگر پيدا كردن همراه ... آنكسي كه لياقت پدري يك پسر شيطون را داشته باشد پسري كه قرار است ژان پل سارتر قرن بيست و يكم شود ( من هم مثل همه ي مادرها فكر مي كنم كه پسر پسر قند و عسل ... شهد و شكر ... ) اينقدر آسان بود كه ... فراموش نكنيد: پيدا كردن همسر اسان است ... پيدا كردن معشوقي ياغي و سنت شكن در قرن بيست و يكم غير ممكن. اما پيدا كردن پدر بچه ... جانم لااقل چند سالي كار مي خواهد.

خودمانيم من از رشد فكري مرد جامعه ي خودمان در عجبم ... مي بينم كه چقدر طبيعي دوستانم اين حق طبيعي زن را شناسايي و با آن منطقي برخورد مي كنند. راستش من از 20 سالگي نصميم داشته ام كه Single Mother شوم اما نمي دانستم اينقدر قضيه براي ديگران مي تواند جا افتاده باشد!! آفرين!

تلفني با دوستي قديمي اما خيلي مذهبي در ايران حرف مي زدم .از شنيدن پروژه كلي عصباني شد. برايش توضيح دادم: بابا مگر شما كه مي رويد خواستگاري – دوستم مرد است و به روش سنتي ازدواج كرده – و بعد از برداشتن و نوشيدن استكان چاي مشهور از روي سيني با كانديداي مورد نظر به اتاق مجاور مي رويد ... به او نمي گوييد كه من مي خواهم در فلان شهر زندگي كنم و اين سبك زنگي را دوست دارم و فلان تعداد بچه مي خواهم و ... ال و بل؟ همين تو: گفتي كه وقتي رفتيد آن اتاق، تو مدتي طولاني از اينكه همسرت بايد چه باشد و چه نباشد حرف زده بودي ... ودخترك در جوابت به سادگي گفته بود: من كسي رامي خواهم كه بنده ي خوب خدا باشد!! هيچ تست خداشناسي خاصي هم در كار نبود. بود؟ به همين راحتي. يعني هر يك از دوستانت كه سن تو و سال تو و تحصيلات تو را داشتند اگر زودتر رفته بودند خواستگاري، مي توانستند به سادگي همسر خانمت باشند ... براي خيلي ها هميشه سادگي اين قضيه دلپذير است. از پيچيدگي فراري اند انگار. تو مي گويي كه تا آخز عمر بر اساس يك امضا با طرف مي ماني ... من مي گويم: ما همراهي را الان شروع ميكنيم و مي بينيم در آينده چه مي شود ... امضا هم لازم نيست.اگر راهمان با هم يكي بود كه چه بهتر ... در غير اينصورت بچه يك پدر دارد يك مادر ... آدمهاي آزاد و آگاه .

پروژه را ادامه مي دهيم. تو چي فكر مي كني؟




Wednesday, January 7, 2004

چيزي است تو مايه ي ”برمي گرديم گل نسرين بچينيم“ .... يادم هست كه در قصه اش هم انكسي كه زنده ماند كسي نبود كه من مي خواستم و آنكه مرد .... نمي دانم آخرش هم برگشتند يا نه ... و اساسا گل نسريني باقي بود ... فقط يادم هست كه طعم داستان با اسمش يكي نبود ... و طعم گس اين يكي هميشه ته حلقم هست. به آهنگ آن هيچ توجه كرده اي: ”برمي گرديم گل نسرين يچينيم“.


Tuesday, January 6, 2004

چيزهايي هستند كه آدم را هوايي مي كنند ... آينه مثلاً ... يا برف بازي ... يا ديواره ي صخره اي كنار جاده. ديماه. ديماهي كه اولين روزش در دفتر معاونت فرهنگي اجتماعي شروع مي شود و تقويم من در بيست و هفتمين روزش سالهاست كه باز مانده است ... از اين چيزهاي بد بد مي گذريم و مي رويم سر:

پروژ ه اي به نام بچه دار شدن

1- منابع مالي
منابع مالي كافي نيستند. يعني در واقع خيلي هم كم هستند. ... پس پروژه بي پروژه؟ نه بابا!! از قديم گفته اند هر آنكس كه دندان دهد نان دهد ( اين همه بچه هاي افريقايي كه در هر ثانيه ي اين ساعت گردالي از گرسنگي مي ميرند هرگز دندان در نياورده اند ... مي بيني!)

2- مشكلات اجرايي
تك و تنها چطوري مي شود هم كار كرد و هم بچه را بزرگ كرد. به عنوان يك Single Mother وقتي مي روي سر كار كي بچه را نگه دارد؟ مهد كودك ؟Baby Sitter؟ بي خيال. بچه كه به دنيا آمد فكرش را مي كنيم. يا اينكه چپ هاي مدرن ... سوسيال دمكراتها ... تا آن موقع توانسته اند دولتهاي كاپيتاليست را سر جايشان بنشانند و حق و حقوق محروميني مثل من را تضمين كنند و بچه ي بي پدر من از همان شرايطي برخوردار مي شود كه بچه هاي با پدر!

بزرگتر كه شد كي مي بردش مدرسه؟ كي از مدرسه مي گيردش؟ خودش مي رود جانم. من از دوم دبستان خودم رفتم مدرسه و برگشتم. و هميشه هم مدرسه بغل دست خانه نبود. كلاس اول هم مدرسه آن سر شهر بود. ننه باباي من هم مثل تو فكر مي كردند كه بچه را بايد مدرسه ي ملي گذاشت تا بيشتر باسواد شود. يك ماشين گرفته بودند كه هر روز مي آمد و تحفه هاي پنج گانه را سوار مي كرد و مي برد و مي آورد!! هيچ پخي هم نشدند! نخير جانم! مدرسه ي دولتي. پاي پياده!

3- مشكلات فرهنگي
بچه را نمي شود هرگز برد ايران. در ايران به بچه هاي كه خارج از ازدواج به دنيا بيايد چه مي گويند: حرامزاده گمانم. لعنت برشما ... يعني همه ي اين بچه هايي كه در زنجيره اي از ازدواج هاي عوامانه كه بر اساس صلاح ديد و منفعت و زر و زور انجام مي گيرند حلالزاده اند و بچه ي من حرامزاد است ... به خاطر يك امضاي جوهرين پاي يك صفحه ؟ ... يا چند كلام از دهان يك متصدي دفتر ثبت؟ ... فراموشش كن. زنده باد حرامزادگي. بچه را هم با خودمان مي بريم ايران. بگذار اين يكي را در كودكي بگيرند اعدام كنند. شهيد كه نشدم. لااقل مادر شهيد شوم.

4- مشكلات ژنتيكي
خوب ... اصل موضوع. از بعد از تو من هرگز كسي را نديده ام كه امتياز كافي بگيرد براي انتقال ژن مناسب: بي نظير در منطق و رياضيات و سرعت انتقال و توانايي بدني و و و و خوشگلي! در قبال اين امتيازات مي شد مشكلاتي مثل استعداد چاقي و ناراحتي كليه را ناديده گرفت! اما تو خيلي حواست جمع تر از اين حرفهاست كه بگذاري من بچه ات را بزرگ كنم!! خودمانيم چه شري مي شدها!!!!

.به قول رامين بابا نوئل هم كه برايم بچه نمي اورد .... پس بايد گشت و ديد و از اول امتياز داد. يك جدول مي كشيم و در ان امتياز بندي مي كنيم. چطور است؟

*. تو! .... احساساتي. مهربان. درونگرا .... م م م بد نيست. اما تو حاضر نيستي بچه را بدهي به من و بروي! نمي شود بچه را هم با عادت هاي مذهبي تو بار آورد! به بچه بايد رياضيات ياد داد و ورزش. خودش مي رود دنبال ريشه هاي وجودي اش. تو مي خواهي كله اش را پر كني با عرفان ... مي دانم از حسن حسن زاده ي املي حرف مي زني. آن يكي هم مي زد و اين از اب در امد... نوپ!

**. تو! ....بدقلق. باهوش. ورزشكار. متفاوت! م م م اما بداخلاق و غرغرو و آدم گريز! من هر كاري بكنم متهم مي شوم به اينكه بچه را دارم خراب مي كنم! ... تازه مي دانم كه IQ ي بالايي داري ... اما نمرات جبر و مثلثات دبيرستانت پايين بود .... م م م م نوپ!

****. خوب پس .... نبود؟!!!


Monday, January 5, 2004



يادداشت اول: مي خواهم بچه دار شوم.
يادداشت دوم: راستش گمانم فهميدم كه چرا يك روسپي حاضر است براي پول با مردي همبستر شود ... اما اجازه نمي دهد كسي ببوسدش.
يادداشت سوم: نمرات رياضي ات خوب هست؟
يادداشت چهارم: بايد كارم را عوض كنم ... كارم بد نيست ... حقوقش كم است. فقط براي گذران عمر يكنفر كافي است
يادداشت پنجم: بم و كابل و سومالي .... خوب دور افتاده ام نه؟ بايد برگشت به سياره. يكسال من به سر نرسيد؟

******

پانوشت: ديگر هيچوقت آنقدر رام نمي شوم ... رام. يادت هست؟
پانوشت پريم: گور باباي فمينيسم و ديگر ايسم هاي به درد نخور عالم: بچه ام بايد پسر باشد.


Sunday, January 4, 2004



مونترال .... خيابان ها ی يخزده ی برفپوش ... خانه های دو طبقه با آن پله های فلزی يخزده ی لغزان که با شيبهای تندشان روی پياده روها منتظرند ... تقاطع های نامنظم ... شيروانی های سبزرنگ کليساهای بيشمار شهر با آويزه های فلزی پر نقش و نگارشان.

از خانه بيرون می آييم. برف روی همه چيز را پوشانده است. برف را با آستين پالتو از روی ماشين پاک می کنم و همانطور که دور و بر ماشين ورجه ورجه می کنم می گويم: پاهايم را پاک می کنی؟ پوتينهايم پر برف شده اند ... و فرياد می زنم: ”نگاه کنيد ملت ... به پايم افتاده است!!“ می دويم و برف پرتاب می کنيم ... يکی فرياد می زند: ”غلط کردم“! برف اما بر سر و کله اش می ريزد. می گويم: ”در ماشين را باز کن ... می خواهم با تو بيايم“. چشمکی می زنم: ”ناکس فهميده!“.قفل باز می شود. برف را بر سر و کله اش می ريزم ... روی تو هم ... و روی دوربين. می دويم ... دور ماشينها می دويم و گلوله ی برفي محکم بر پشتم می خورد .... من باز برای لحظه ای ... يک لحظه ی کوتاه، احساس آزادی می کنم ... آزاد ... وحشی. می پرسی: ”چه احساسی داری؟“ نفسی تازه می کنم:” احساس خوب“.