Sunday, February 25, 2007

حامد دم در ایستاده است. با آن سبیل قیطانی پشت لبش که یکجورهایی به او قیافه ی یک دون ژوان جوان را می دهد. صدای مامان را می شنوم:«الان می گم بیاد». من می رسم دم در و مامان به آرامی می چرخد و توی صورتم غر می زند که: «این همچین بچه هم نیست که!» و لحنش سردتر می شود: «سبیلم داره که!»
مامان را قانع کرده ام که حامد که پسر بچه ی نوزده ساله ای بیشتر نیست می اید دنبالم تا با هم برویم کلاس گیتار. مامان رو دست خورده است. گمانم تازه متوجه می شود که این پسرک چندان هم کوچکتر از منِ ۲۳ ساله نیست.اهمیتی نمی دهم. حامد آخرین آدمی در این دنیاست که ممکن است توجهم را جلب کند ... بچه است و شیرین زبان ... باهوش ... اما عادی.
برای منِ بیست و سه ساله یک آدم عادی حتی از جنازه هم کمتر توجه برانگیز است. حوصله ی آدم را سر می برد -امان از جوانی ... آنروزها فقط معدود آدمهایی که من بهشان می گفتم "خاص" چیزی برایم داشتند ... بقیه را اصلا نمی دیدم.
پیاده راه می افتیم. خانه ی معلم گیتار دو ر نیست ... حوصله ندارم. می گویم: «حامد بیا بریم مشروب خوری». حامد یک مشروب خور تمام عیار است و هر وقت پایش بیفتد می پرد و از یک ارمنی به نام موسیو بوغوس مشروب می خرد و با رفقایش می نشینند به مِی نوشی. به من قول داده که یکبار برایم عرق سگی بیاورد تا مست کنم.
در کوچه ای حوالی میدان ۲۵ شهریور زنگ خانه ای را در یک واحد آپارتمانی می زند و بالا می رود. من توی خیابان منتظر می مانم.
اول دیماه است. دوشنبه. هوا نسبتا سرد است و لایه ی نازکی از برف روی فضاهای خاکی مثلا سبز شهر را پوشانده.

***

زمستان است. اول دیماه. من تا بن استخوانهایم داغ است. می باور نمی کنم که می شود اینطور تب کرد ... اینطور بیتاب شد. همه رفته اند. هیچکس نیست.
تو دستت را در جیبت می کنی و یک کلید را بیرون می آوری و تکان می دهی.ای بلاگرفته!
در را پشت سرمان قفل می کنیم. این اولین بار است که در را قفل می کنیم. و همه ی جهان پشت در می ماند. این اولین بار است که آرام می گیریم.

تو پیش از من از اتاق بیرون می روی.
من روی سنگهای سفید سرد کف اتاق غلت می زنم. به کف دستهایم نگاه می کنم که به صورتی غیر قابل باور داغند و سرخ: «پس حتی آدم هم یک جایی ... در یک دمایی ... مثل کاغذ تاب بر می دارد و می سوزد.»

****

کوچه ها تاریک هستند و خالی از آدم. حامد از یک بقالی دو تا قوطی مقوایی آب پرتقال می خرد و با مهارت تمام سرشان را می برد (یادم نمی آید با چی و چطوری ... اما یادم هست که تحت تأثیر قرار گرفتم) و قدری از عرق سگی شفاف را از کیسه ی فریزر توی قوطی ها می ریزد.
وارد کوچه ای می شویم. ساعت را نگاه می کنم. ۸ است. در ماه دی ساعت هشت عین خود نیمه شب است. من از بوی الکل اخم می کنم. می گوید که باید یک چیزی پیدا کند برای مزه. اهمیت نمی دهم. یکی از قوطی ها را راست در حلقم خالی می کنم ... ده قُلُپ ... و پیش از اینکه مزه ی مزخرف عَرَق دلم را به بزند ... دو قلپ دیگر هم می روم بالا.
حامد متوجه نیست ... می گویم: «ببین من انگار یکجا تا کف پاهایم می سوزند.» هول می شود: «اِ اِ خوردی؟» ...
همه چیز عوض می شود. شب دیگر سرد و ساکت نیست ... ستاره ها ... نور پنجره های خانه ها ... و ماه ... همه و همه انگار براقتر می شوند.
من حرف می زنم. من حرف می زنم. چیزهایی که را می گویم که اصلا بهشان فکر نمی کنم. می خواهم چیزهایی را بگویم که در ذهنم هستند اما از یک جایی آن پشتها چیزهایی در می آیند و از دهانم بیرون می ریزند که هیچکس را بیشتر از خودم نمی توانند متعجب کنند.
آواز می خوانم.
سرود می خوانم.
من قاه قاه می خندم.
«من همیشه می خواستم توی جوب بخوابم ... امشب شبشه!»

****

توی یک خیابان تاریک ماشین را کنار جوی آبی نگاه می داری و می گویی: «برو! من هستم. خسته که شدی بیا!»
الان نمی دانم می خواستی نشان بدهی که هر جا که باشم ... هر چه که باشم همراهم هستی ... یا اینکه به سادگی دلبری می کردی. من خسته بودم از همه  ... چهرهای تکراری و حرفهای تکراری و ارزشهای تکراری. باورم شد. من که از بدها و خوبها ... از همه چیز خسته بودم.
آنشب اما قبول نکردم. فایده ای نداشت اگر تو باشی و من در جویی بخوابم. با تو همه چیز می ماند. من هم با تو ماندم.

****

هوار می زنم: «آی ی ی ی ملت ... اینم عاقبت کمونیستها!» هه!«من که کمونیست نیستم!»
و سیلاب همچنان هُرهُر می کند.سیلاب حرفهای ناگفته ... حرفهای ناگفتنی
همه چیز مثل یک بازی می ماند. من سعی می کنم رشته ی چیزهایی را که از دهانم خارج می شوند را در دست بگیرم اما نمی توانم ... همه چیز بیواسطه و بیوقفه بیرون می ریزد ... خصوصی ... شخصی ... اعتقادی. اینها همه کجا تلنبار شده اند؟
می خندم. انقدر که می خواهم بمیرم ... می گویم: «حامد مرا ببوس!» تا حالا کسی را نبوسیده ام.
نمی دانم قیافه ی حامد چرا اینقدر نگران است.

*****

در باز می شود و ما به سرعت از هم جدا می شویم. کسی همیشه در را باز می کند و ما همیشه با یکه ای شدید از هم جدا می شویم.
هاه! وقتی ما در اتاق با همیم کسی در نمی زند ... حتی نزدیکترین دوستانمان.
آنها که می دانند ... آنها که فکر می کنند که می دانند.
تو مرا می بوسی ... آنقدر سخت که من بیحس می شوم. من می ترسم: «این یکی هم ما را دید.»
خنده دار است که تو در عین محافظه کاری از من جسور تری. در پشت سر یکی بسته نشده و تو باز مرا می گیری و می بوسی. من فکر می کنم: «آیا من هرگز کسی دیگری را اینطور خواهم بوسید؟... اینطور خواهم خواست؟"»

****

حامد بازویم را می گیرد: «لیلا! بیا چیک تو چیک راه برویم!» دستم را می کشم ... "چیک تو چیک" یعنی چی ... من هیچوقت دست کسی را نمی گیرم.

دست دخترك را می گرفتم ... در آن میان اما به این فکر می کردم که آیا دستم عرق می کرد یا نه ... "نکند با اینکار «تضمین» بدهم؟" تضمین ماندن ... تضمین یک جا و یک جور ماندن.

دستم را می کشم.
هر کاری می کنم نمی توانم از دست درخت گردن کلفت کناره پیاده رو فرار کنم و با صورت می روم توی درخت.
«لیلا دستتو بده به من... نمی توانی راه بروی»
و من از شدت خنده روده بر می شوم و پخش زمین می شوم و بلند بلند حرف می زنم.
«هاهاها... پس مستی اینـــــــه ... هاهاها».
حامد قیافه ی بدبختی دارد.
بلندم می کند و توی کوچه های خلوت و تاریک راه می افتیم. نگران می شوم. می گوید که ساعت تازه ۵/۸ است: «یعنی همه ی اینها همه اش نیم ساعت کشیده است ... نیم ساعت؟»
پس زمان اینقدر آرام می گذرد؟ آنقدر آرام که در واحد کوچک آن من تمام خودم را بیرون می ریزم .. هر آنچه که هست را؟

*****

سالها بعد هنوز هر اول دیماه من تب می کنم. تورنتو اما جوی آبی ندارد. اگر هم داشته باشد گمان نکنم بیست دقیقه هم بکشد تا همه ی آن تاب ... همه ی آن تب از تنم برود. آبهای تورنتو حتی از تو هم سردترند. از خاطره ات.

*****
شاید ادامه ی شب را بعداً نوشتم .... طولانی شد


Wednesday, February 7, 2007

خواستم چیزی اینجا بگذارم. رفتم سراغ نوشته های بهمن ما ۴ سال قبل. آی آی آی ... بدحال بودم ها!
یادم هست دو سال پیش روزی خاطره ی اینروز را با جزئیاتش برای رشید تعریف کردم و او تا مدتی هق هق می کرد ... هاه! اشک در می اوردم ها!
نوشته را تنها به خاطر تاریخش می آورم- که اواسط بهمن ماه ۱۳۸۱ است- و نه به این خاطر که تجانسی با روحیات کنونی ام دارد ... تغییر کرده ام ها!


دلگیر نشو جانم ... دیگر من هم آن دیماه دور سال ۷۲ را فراموش کرده ام ... هرچند ۱۰ سال کشید.
آرام شده ایم ها.


بهمن ماه ۱۳۸۱

می گويم که از حد تحمل گاهی خارج است. می گويم نمی دانم تحملش می کنم برای من ... يا برای تو. گاهی؟ من از پله پايين می آيم، نرده را گرفته ام ... تو راست به من نگاه می کنی. نمی فهمم. همه چيز را ان بالا گذاشته ام. هرگز ترسيده ای؟ برايت نگفتم. من تا آنروز هرگز در عمرم نترسيده بودم. و هراس آمد. و هراس آنجا ماند. تو سه پله ي آخر را بالا می آيي. من اما نرده را رها نمی کنم: چطور توانستی مرا اينجا بياوری. زن می گويد: آرام باش ... می گويدچيزی نيست. نرده را نمی خواهم رها کنم. هميشه جهان تا اين حد سنگين است؟ زنی فرياد می زند: چطور توانستی مرا اينجا بياوری؟ ... تو لبهای مرا می بوسی... عوووق. بالا می آورم. بعد از اين تهی. تو لبهايم را می بوسی. چيزی مگر در من مانده است؟ عوووق. تا حالا مضطرب شده ای؟ چطور توانستی؟ کاسه ای جلوی دهانم گرفته است. مرا همين حالا ببر بيرون. زنی سرش را با ناميدی تکان می دهد. چشمانم حتما بسته است. هراس انجاست و در شديدترين لرزه ی استفراغ هم بيرون نمی ريزد. تا حالا تو را مضطرب نديده ام. می دانی حتما چشمانم بسته بودند... عوووق... و تو در همان حالی که بالا می اورم مرا می بوسی. و هراس در تو هست. و شکست در تو هست. و حرکت سر زن ، گه ديگر حتی چهره اش را به ياد نمی آورم، ديوانه ام می کند. چطور توانستی همه چيز را بشکنی. و مرا. می گويم از حد تحمل خارج است شايد. صدای بچه ها با هم مخلوط می شود. حرف. قول. قرار. کدام کارگردان را می خواهيد؟ عجب بادی بيرون می وزد. صدايي نمی آيد. شايد؟ همه چيز آرام است. با اين زن که در آينه می گريد از خاطره ای بگو. پنجره را باز کن. نفسم بالا نمی آيد. تا حالا تو را مضطرب نديده بودم. چشمانم مگر بسته نبودند؟ نمی دانم تحملش می کنم برای تو ... يا برای من.