Monday, November 26, 2007

Beyond the Green Zone
Dispatches from an Unembedded Journalist in Occupied Iraq


Iraq Has Only Militants, No Civilians
"Tactical Perception Management" in Iraq

By:
Dahr Jamail

"Sometimes I think it should be a rule of war that you have to see somebody up close and get to know him before you can shoot him."



کتاب «اورینتالیزم» نوشته ی «ادوراد سعید» را چند سال پیش گرفتم. خودم هم نگرفتم، یک دوستی برایم گرفت که بخوانم. نمی توانم .... چنان انگلیسی پیچیده ای دارد که ۱۴خواندن صفحه اش چند ساعت وقت برده است و هنوز هم نمی توانم جملاتش را معنی کنم.

می دانم راجع به چی حرف می زند. در انتهای هر پاراگراف هم می دانم چه می گوید. اما هر جمله اش - که مرکب از چندین جمله است- آنقدر دور یک مفهوم دور می زند که من آخرش نمی فهمم می خواهد بگوید :«این این است و آنچیزی که من می خواهم بگویم نیست و آنچه می می خواهم بگویم آن است.» یا «این و این و این واین و من و این و من و این!»

حالا من که فکر می کردم زبانم خوب است و نمره ی تافل بالای ۶۰۰ ام را توی کله ی خودم می زدم (!!) می خواهم بگردم و ببینم هیچ شیر پاک خورده ای ترجمه اش کرده است یا نه!


Saturday, November 24, 2007

Listen here: No Words Dor Com - COMING BACK TO LIFE - PINK FLOYD

or





Where were you when I was burned and broken
While the days slipped by from my window watching

Where were you when I was hurt and helpless
Because the things you say and the things you do surround me
While you were hanging yourself on someone else’s words
Dying to believe in what you heard
I was staring straight into the shining sun

Lost in thought and lost in time
While the seeds of life and the seeds of change were planted

Outside the rain fell dark and slow
While I pondered on this dangerous but irresistible pastime

I took a heavenly ride through our silence
I knew the moment had arrived
For killing the past and coming back to life

I took a heavenly ride through our silence
I knew the waiting had begun
And headed straight..into the shining sun



Sunday, November 18, 2007



The War on Women - domestic Violence in Canadian Homes
By: Brian Vallee


امروز CBC Radio مصاحبه ای داشت با Brian Vallée که دومین کتابش The War on Women در خصوص خشونت بر علیه زنان به تازگی منتشر شده است.

نویسنده راجع به خشونت علیه زنان و قربانیان ان یک تحیقی اماری کرده است که کم عجیب نیست. نویسنده از سال ۲۰۰۰ تا کنون امار زنان امریکایی که را که به دست همسرانشان (so called: Intimate man in their life) به قتل رسیده اند با تعداد کل کشته شدگان ارتش امریکا در جنگ و در سراسر جهان و تمام نیروهای نظامی داخلی و پلیس(Law and order force) مقایسه کرذه است.
آمار زنان قربانی بالای ۸۰۰۰ نفر است در حالی که دومی چیزی در حدود ۴۰۰۰ بیشتر نیست. نویسنده سپس تعداد کشته شدگان یازدهم سپتامبر را هم به عدد دوم اضافه می کند وباز هم عدد اول به مقدار قابل توجهی از دومی بیشتر است.

تحقیقی مشابه نشان می دهد که در کانادا هم تعداد زنان قربانی خشونت از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ بالای ۵۰۰ نفر است در حالی که کل تعداد کشته شدگان نیروهای ارتشی، پلیس و دولتی حدود ۱۰۰ نفر است.

در کتاب اشاره می شود به اینکه از زمان گشوده شدن پناهگاه های دولتی shelters تعداد مزدانی که به دست همسرانشان به قتل می رسند ۷۰ درصد کاهش پیدا کرده است در حالی که تعداد زنان در مقایسه تنها کمتر از ۲۵ درصد کاهش یافته است.

من نتوانستم بقیه ی مصاحبه را دنبال کنم و باید خودم راجع به آن بخوانم اما شنیدن این مطلب برایم آسان نبود ... آنهم وقتی که تمام مدت باید مزخرفات مربوط به توجیه حضور نیروهای کانادایی در افغانستان را بشنوم که فکر می کنندآنجا هستند تا به زنان افغانستان امکان دهند تا آزادی خود را به دست آورند و به مدرسه بروند و الخ الخ.

در دبیرستانمان -ولی الله نصر- دخترکی افغانی درس می خواند که پدرش پیش از حمله ی شوروی سفیر دولت افغانستان بود . خیلی طبیعی است که دختر جوان از شوروی و کمونیزم متنفر بود. یکبار به من گفت: «شوروی ها برای زنها و دخترها شناسنامه صادر می کنند و می خواهند آنها را به مدرسه بفرستند. می خواهند به زنها حق رای بدهند.» و اینرا مطلقا درست نمی دانست. از او می پرسیدم :«اشکال قضیه کجاست؟» طبعا در ۱۴ سالگی درک نمی کردم کهیک دولت خارجی از طریق حمله ی نظامی به خاک یک کشور نمی تواند هرگز هیچ چیزی را -مگر به سمت ویرانی بیشتر- تغییر دهد. استالینیستها شوروی انجا که پایشان را در خاک افغانستان گذاشتند اگر نه گور خودشان که گور ملت بی نوای افغانستان را کندند.

حالا اما خیلی به نظرم مسخره می آید که سی سال بعد امریکا و کانادا ابتدا به منظور مبارزه با تروریسم و بن لادن به افغانستان حمله می کنند و بعد چیزهایی مثل حقوق زنان و سازندگی سیستم دولتی کشور را بهانه ی ماندن در منطقه قرار می دهند.

کمونیستها و فاندامنتالیستها و کاپیتالیستها پدر افغانستان را در آوردند. بعدی کیست؟

****

امروز.



Thursday, November 15, 2007

یادداشت اول: می گوید: »هیچ مرد ایرانی ای حتی نیم ساعت - تاکید می کند: نیم ساعت- هم با تو "زنده" نمی ماند .
باز تاکید می کند: "نمی گویم زندگی نمی کرد ... می گویم زنده نمی ماند."

یادداشت دوم: من باز هم بلیط (بلیت ... بلیة) رزرویدم. تا همه چیز جای خودشان را پیدا کنند و من بتوانم خودم را رها کنم زمان گذشته است و باز تبم کمی آرام گرفته است ... وقتی که تب می کنم می خواهم همان لحظه بیایم ... می خواهم همان لحظه ای بیایم که تب می کنم ... نمی شود.

یادداشت سوم: امروز برایت نامه ای نوشتم. این تقریبا اولین نامه ای است که بعد از نامه ی سیزدهم برایت می فرستم. ده نامه در یک ماه. ده سال و یک نامه.

یک تکه اش را اینجا می آورم ... خاصیت ارتباط داشتن با من اینست. چزهایی که تو به من می گویی - گفته ای- مال منند ... چیزهایی که من به تو گفته ام -می گویم- مال منند. تو هیچ چیز از خودت نداری. هیچ وقت فکر کرده ای چرا؟

فکر می کردم که اگر با هم بمانیم چه خواهد شد ... هیچ تصویری وجود نداشت. هیچ. یکجوری ترسناک بود. سیاه. من نمی توانستم یک روز، حتی یک روز زا تجسم کنم که ما با هم مانده بودیم. یک جا که بتوانیم با هم برویم -با آرامش- یک صفحه کتاب که با هم بخوانیم -بی دعوا- یک دوست راکه دوست بگیریم -بی مشاجره- ... یک آن خودمان باشیم- بی انکه دیگری تحقیرمان کند-
من همیشه در یکجور هراس به سر می بردم که: «نکند تن بدهیم و با هم بمانیم» و باز حتی یک لحظه نمی توانستم از تو دور بمانم. که ماندم.
یادداشت چهارم: دوستش دارم الاغچه را. هر چند که لجباز است و همه چیزش حول محور خودش می چرخد. هرچند به من بچه ای نمی دهد و همه اش دور و برم است و وقتی هم برایم باقی نمی گذارد که بروم یکی را پیدا کنم که بچه ای به من بدهد ... هرچند مرا زمینگیر این تورونتوی درندشت خالی کرده است -باید اینجا بیایی اینجا بمانی تا معنی خالی را بفهمی ... جتی اگر مثل من شروع کنی به دوست گرفتنش
دوستش دارم چون خوب است و ساده.

دیگر ظرفیت پیچیدگی را ندارم. باور ش ندارم. چیزها همان چیزی هستند که هستند ... آنچه که نمی توانند باشند و از آن درد می برند ... حالا برایم مثل جوکی است که دیگر خنده دار هم نیست.
اگر بیست ساگی اینطوری فکر می کردم اصلا عاشق نمی شدم.
اگر عاشق نمی شدم اینطوری فکر نمی کردم.

پانویس خباثت آمیز: «می شدم مثل حمیرا که فکر می کند آدمها درد می کشند چون خودشان می خواهند درد بکشند و برایش دردهای هامونی نشانه ی خودخواهی هستند. من هنوز گاهی یادش می افتم و می خواهم بزنم توی آن کله اش و چون نیست می زنم توی سر خودم.»

یادداشت پنجم: بیا و این یک یادداشت را تو بنویس. دلم لک زده برای دیدن خطت.


Friday, November 9, 2007

من می خواهم بروم یکجایی که کوه دارد زندگی کنم (نه این اونتاریوی صاف لعنتی)
من می خواهم بروم الاسکا
من می خواهم بروم کلیمانجارو
می خواهم بروم پرو
می خواهم بروم زایون کنیون
می خواهم بروم کنیا

....

من موهایم را تا ته ته (یا از ته ته) کوتاه کرده ام و احساس شرارت می کنم
و کلی از ندیدن ادمهایی که نمی بینم خوشحالم (با ادمها کنار نیامدن بد هم نیست ها!)
و کلی از نبودن در جاهایی که نیستم خوشحالم (خوصله ی هیچ جایی را نداشتن هم)
و کلی از یادآوری نکردن یادهای آبدوغ خیاری *خوشحالم (آخ آبدوغ خیار .. آبدوغ خیار ... در ماه رمضان های یک اداره ی دولتی در جنوب شهر تهران و ...)
و از اینکه می خواهم ساعت ۱۲ کار را ول کنم و بزنم به چاک خوشحالم (آقا یکی منو اخراج کنه)
و از اینکه فردا می خواهم بروم ۲۰ کیلومتر هایکینگ

....

امروز اما فقط این:



فقط اینجا ا ا ا ا ا ا


Saturday, November 3, 2007

خوب است یا بد ...
خوبی است یا بدی است ...
اصلا خوب چی هست و بد چه ...
من همانقدر سرگشته ام که باید باشم ...
در آستانه ی ۴۰ .

من شهری را که در آن زندگی می کنم دوست ندارم
و کشوری را ...
و قاره ای را ...
و جهانی را با همه ی بی *** ها و نا *** هایش
من کارم را دوست ندارم
و پروژه ای که هفته ای ۷۷۷ ساعت از وقتم را می گیرد و مثل حفره ای دهان باز کرده است و می خواهد مرا ببلعد
و شرکتی را که در آن کار می کنم
و بزرگراه های بتنی لخت و بیقواره را که هر روز باید گذر کنم
و هالوین و کریسمس و رمضان و عاشورا را ...
و سالروز مرگ فلان شاعر را و تولد فلان عارف را ...
و تحلیلهای سیاسی و اجتماعی و جنسی و درد و مرض را از فلان کتاب و فلان شعر فلان نویسنده که در بیزاری از مفاهیمی مرده است که باید حالا بیایند و مفهومش کنند.
و هر جایی را که مردم دراجتماعات بیش از یکنفره در آن جمع می شوند و خودشان را و باورهاشان را و زمانشان را تعریف می کنند

و من تو را دوست ندارم.

***

خواب دیدم که مرده ام. در خواب تو بودی .. می گذشتی ... و آن جاذبه ی دردآلود من به تو بود ... حسی علی رغم من. غلی رغم تو.
در خواب خواهرانم -سرخورده از دلدادگیِ آن هزار رهگذر- همچنان به انتظار واقعه ی عشق شب ها در را به روی رهگذر امروز باز می کردند. تا فردا.

*پانویس ۱:
باید ارتباطی بین عشق و ملافه های چرک باشد.
و درد و سرگشتی و تنهایی هم لابلای همان ملافه ها قل قل می خورند ... در میان هاه! هاه! و هوه! هوه! ...

*پانویس ۲:
من فکر می کنم و دلایلی دارم که اگر عشق به هم جنس چنین تابوی وحشتناکی نبود در ایران. خیلی از زنانی که می شناسمشان زندگی بهتری داشتند. بی آنکه حتی خودشان به خودشان فرصت بدهند که بدانند. تو. پیش از اینکه حرفی بزنی در اینه به چهره ی خودت نگاه کن - به آن چهره ی تیره رنگ دوست داشتنی ... با آن نگاه هوشیار ... بیش از اندازه هوشیار- و به یاد بیاور که چقدر از زنانی که به دوستی گرفتی دور ماندی.
من سرگردانم. در خواب. که جسارت خواهران را علیرغم دلشکستگی ... و ساده دلی کودکانه شان را غلی رغم تنهاییشان دوست بگیرم ...

در خواب مادرم ... پیر و ناتوان و تلخ ... هنوز به روزهایی می اندیشید که می توانستند گذشته باشند. بدون سایه ی پدرم. بدون جنگ. بدون انقلاب ... بدون عصیانگری فرساینده ی فرزندانش ... همه آن چیزها که جوانی اش را، آرامشش را ... خودش را قطره قطره از جانش بیرون کشیده بودند.

***

خواب دیدم که مرده ام.
در خواب تو بودی ... آمدی. مرده بودم. تو را نخواستم. نه آنچنان یکپارچه و تبدار سرانگشتهایم را به گوشه های برگشته ی مژه ها می کشیدم ... خالی و مردد ...

در خواب این دوست داشتنت نیست که رنجم می دهد... نه.
رها کردنت ... لزوم گذشتن از تو و دردهای عشق شکست خورده و هر آنچه که دوست داشته ام هستند که این را بیمعنی می کنند.
در خواب از تو بریدم.
در خواب من معنی چیزها را گم کردم. ... و دلیلشان را ...
چیزی هست شاید که پذیرفته ام.
حتمیتت را. حتمیت همه چیز را.

***

در خواب دیگر مثل همیشه خشمگین نیستم.
یا امیدوار. یا تلخ. یا عاصی.
پذیرفته ام.
مرده ام.

***
از خواب بیدار نمی شوم.
می بینی؟