Monday, August 30, 2004

 پشت در پاپا مي کني ... يک دست بر در و نگاه به ....



Sunday, August 29, 2004

بعد از مدتها اينجا تنها با خودم نشسته ام. همه ي قرار و مدارها را به هم ميزنم. تابستان براي من به سر آمده است.
تلفن براي خودش زنگ مي زند و پيغام مي گيرد. و کتري اب در اشپزخانه مي جوشد. درها بسته اند. بسته. پنجره ها را باز گذاشته ام. اين يک و آن ديگري. شايد به انتظار آن نوا. بچه ها در يک مزرعه قرار دارند براي نهار و واليبال و شنا. تور واليبال را براي کريس مي برم و برمي گردم. متعجب است: «مطمئني نمي آيي؟ شايد بهتر شدي» ... مي خندم: «‌وای نه! ديگر نه! نه با شماها! با زني که در خانه نشسته است کار دارم.» اينطرف به بچه ها زنگ ميزنم. هوا را بهانه مي کنم که گرفته است و خاکستري: «دوچرخه سواري تعطيل.»

حالا من و هيولا اينجا نشسته ايم. صاف در چشمهايش نگاه مي کنم. انچه را که مي خواهد خواهد گرفت.  مي ترسم ... ايا چيزي از من باقي خواهد ماند؟ زمستاني طولاني با هم در پيش رو داريم. خواهيم ديد.


Saturday, August 28, 2004

تو هم بي خواب مي شوي ؟ نمي توانم بخوابم ... نمي توانم بنشينم ... نمي توانم بمانم ... عجيب است ... انگار ديگر عادت ندارم به بي قراري. در اين سالهاي ساکن اين هجرت که به آخر نمي رسد ... که من انگار به آخر خودم مي رسم و هجرت به هبچ کجاي خودش نمي رسد.

من اين همه راه امده ام ... من سالهاي سال را پشت سر گذاشته ام و باز انگار ثانيه اي از آن دور نيستم ... از آن تب ... از آن تاب. از غير ممکن. هاه! راستگو باشم. من عاشق غير ممکنم... مست مي کنم با آن ... و ديگر حتي تفاوتي هم نمي کند که تو که هستي و کجايي ... مي کند؟


Thursday, August 26, 2004

چقدر همه چيز مي تواند در هم ريخته باشد .... چقدر همه چيز مي تواند بي معني باشد و خالي. مي شود روزها را شب کرد و شبها را روز. من مي خندم ... روي ماسه ها مي افتم و آنچنان مي خندم که تيم از بازي باز مي ماند .... مارتين حرص مي خورد:
«!؟ What Kind of drug are You on »
... مي خندم: «ادرنالين!» ... و اضافه مي کنم: «گمانم دچار کمبود حاد ادرنالينم!» و از زمين بازي مي زنم بيرون:‌ «من مي روم لب آب! »و بچه ها نفسي به راحتي مي کشند:
«!! Now that distraction is gone ... we can play»

آب سرد است ... سرد. آب آلوده ي تورنتو. مواد شيميايي کارخانه و فاضلاب شهر آب را مسموم کرده اند اما عليرغم همه ي آنچه که در وجود آن جا گرفته اند همچنان تا سر حد مرگ خوشگل است. آبي درخشان با آن تاب کبود تيره در انتها ... انتها . سرش داد مي زنم:‌«خودتو به من نشون بده!» ... بي فايده است. نمي شود دانست. نمي شود با آن حرف زد ... يا با آن يکي شد. بايد رهايش کرد. رهايش کرده ام.

با خودم فکر مي کنم که چقدر همه چيز مي تواند در هم ريخته باشد .... چقدر همه چيز مي تواند بي معني باشد و خالي ... با بچه ها بازي مي کنم ... دخترکان به شادي مي خندند. با هم مي دويم و سالها را فراموش مي کنم ... "جسیِ" مي گويد: «اينقدر شلوغ نکن!» ... ۱۰ ساله ي جدي! ...

گذاشته ام که وقت بگذرد. بايد رفت. نوارهاي آبي رنگي را که حدود زمين را نشان مي دهد در مي اوريم و من از يک طرف و مارتين از طرف ديگر ان را جمع مي کنيم و به هم نزديک مي شويم. از سر شرارت مي گويم: «چيزي نمانده است ... نمي ترسي؟ » ... راست در چشمانم نگاه مي کند:
 « why do you think I should be scared» ...
 نمي دانم چطور مي شود با هراس بيگانه بود. چطور مي شود از «من» جدا شد ... با «من» يکي شد ... شانه بالا مي اندازم‌:
 «I am crazy! »
به  تاييد مي خندد:
 « That's what I like!»

خسته ام. چقدر خسته ام. ديروقت است. بايد برگشت. به تصاوير گذرنده ي اين همه ادم با ان چهره هاي غريب و بي نشان نگاه مي کنم که از کنارم مي گذرند... مي دانم که تن خواهم داد به آن ... مي دانم که خواهم رفت ... اما ...

خسته ام.
با آنکه مي خواند همصدا مي شوم:
 «مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني ... که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم»


Tuesday, August 24, 2004

تلفنم در شرکت زنگ مي زند. ادريس يحيي است. از اسکاتلند تماس مي گيرد. فراري است گمانم. از چه ... نمي دانم. به گمانم از يکي از آن هيولاها فراري است که ديگر بي آزارند اما آدم انگار راه ديگري جز فرار از دستشان نمي شناسد. فکر مي کنم بد نيست به او بگويم که ديگر مي تواند يا بعضي هيولاها مصالحه کند ... اما خوب جاي دندانهاي هيولا بر تنش هست ... چه کاري است با آتش بازي کردن ...

مي خنديم. مي گويم که براي اولين بار - اولينِ اولين بار - يک وبلاگ نويسي چشمم را گرفته است. مي خندد و وقتي مي گويم که کيست و کجاست و نه ديده امش و نه اساسا مي شناسمش بيشتر مي خندد. مي شناسدش.
مي گويد: بچه مذهبي ... معتقد ... دلدار.
دادم در مي آيد: هاه! همين است ديگر ... اين درست نقطه ضعف من است!
اضافه مي کند: ايران است ... و با شرارت مي گويد: بايد هواي مرا داشته باشي تا بلکه کاري برايت بکنم!
مي خندم: يک آدم مذهبي عاشق را با من چکار! ...
هه! عاشقي در من سمبليک است. من يک طيف را در انسان دوست دارم ... که منحصر به يک فرد نيست. معشوق من گمانم در تن خيلي ها سايه دارد! 

اين صفات بودند که من در تو دوستشان گرفتم. تو برايم عاشقانه از حسن حسن زاده ي املي شعر مي خواندي ... و من مسحور اينهمه اعتقاد از افکار تيره و پوچ گرايانه ي خودم بيزار مي شدم ... شبهاي تاريک مسجد ارک را يادت هست؟

در تاريکي و سکوت شب در گوشه اي دراز مي کشم و به آنچه فکر مي کنم که در تو دوست داشتم و به آنچه که در تو ترک کردم. هنوز نمي دانم چطور مي شود آدمي را دوست داشت که هيچ شباهتي به خودش ندارد. من باور داشتم که اگر نه يک انقلابي ملي-مذهبي که دست کم يک موجودیتی  عمیقتر از سيذارتاي جوان متولد خواهد شد ... که نشد. تو از آينه ها رو گرداندي و من از تو. حالا ما هر دو تنهاييم. در دنياهاي خودمان ... و من اينجا مي نشينم و مي انديشم به رهايي. و به دل بستن.


Monday, August 23, 2004

بودن در طبيعت هميشه خوب است. حتي اينروزها ... با خودم فکر مي کردم که اينبار نخواهد توانست رويم تاثير بگذارد ... اما خستگي و بيهودگي و همه ي حسهاي بد در ميانه ي راه، آنجا که خورشيد در افق غروب مي کرد و ابرها رنگ عوض مي کردند عين مه صبحگاهي در مقابل آفتاب ناپديد شدند.

******

شب در حال صحبت با محمود در چادر از خواب مي پرم ... يادم نمي آيد کجا هستم. تنها مي دانم که مي مانم. در خواب به محمود مي گويم که ديگر حتي يکروز ديگر نمي توانم تحمل کنم ... حتي يکروز. در جايي همه با هم نشسته ايم . با تو و بچه ها ... چقدر همه چيز روشن است ... و افتابي. و من براي اولين بار بعد از سالها احساس تعلق مي کنم ... و براي لحظه اي وا مي دهم و حس خستگي ناپديد مي شود. هه! مي شود جايي بود و آرام بود و خسته نبود و بي اختيار دوست داشت ... مي شود؟ نمي دانم کي برگشته ام اما همه چيز آنقدر حقيقي است که در چادر براي لحظه اي گيج مي نشينم ... و سرماي هوا به يادم مي آورد که کجا هستم. و بار با همه ي وزنش باز مي گردد.

******

بودن در طبيعت هميشه خوب است. فقط خورشيد و رنگ سبز تيره ي درياچه با انعکاس لرزان درختان نيست ... يا صداي باد که در برگهاي درختان مي پيچد و من هيچوقت از انچه مي گويد خسته نمي شوم ... فقط اينها نيست ... «کدام حس است؟» ... نمي دانم ... مهم هم نيست. همين که هست خوب است ... نه؟


Friday, August 20, 2004



عاقل يا لايعقل ... وقتي آدم را اينطوري ببرند به سوي مسلخ ....
تنها فکر کردن به هراسي که در دل اين دختر بوده است - در فاصله ي بين زندان تا آن جرثقيل - کافي است تا بالا بياورم.


يادداشت اول: امروز با يک سري از بچه ها مي رويم کمپينگ. مي رويم به يک منطقه ي حفاظت شده ي جنگلي که تا به حال نرفته ام: کيلارني. خنده دار است اماامسال براي اولين بار توانستم در آن جايي پيدا کنم چون هوا خراب است گمانم. شبها سرد خواهد بود ...

يادداشت دوم: اين نوشته ي راشدان را ديشب خواندم و کمي عصباني شدم ... (چرا من باز اينقدر زود عصباني مي شوم؟ )... با همه ي بي حوصلگي ام برايش نوشتم: آقاي محترم اگر اشتباه نکنم شما همين چند وقت پيش از حمله ي امريکا به عراق هم پشتيباني کرديد ( به همراه ابراهيم نبوي با آن مقايسه ي اماري ۱۵۰۰ نفري اش بين کشته هاي اسمي و رسمي جنگ و تلفات تصادفات جاده هاي ايران) ... حالا اگر شش سال بکشد که مواضعتان را تصحيح کنيد باز حرفي نيست ... فقط لطفا آنهايي را تصحيح نکنيد که اصلاحشان مورد پسند روز مي افتد!

آخر مي گويد بچه بودم و نمي دانستم !... براي ندانستن جناياتي که در دهه ي شصت در ايران اتفاق افتاد - شش سال پيش - اگر منافع و مصلحتهاي في مابين آقايان را نديده هم بگيريم - بايد فرض کنيم که ايشان يا کور بوده اند يا کر! ...
بعد هم ... خوب بچه جان ... نمي داني چرا تحليل سياسي مي دهي؟! ( ببين! هنوز عصباني ام!)

يادداشت سوم: حالا من باز هم براي اين کار مهندسي عمران در افغانستان رزومه مي فرستم ... شايد ۲۰مين رزومه ام باشد در يکسال گذشته ... سابقه کار من با انچه که در اينجا مي خواهند کاملا منطبق است ... اما جواب؟

يادداشت چهارم: مسئول بسيار نازنين راديو صدا برايم يکسري ترانه هاي اصيل قديمي ايران را با فرستاده است .... امروز شروع کردم به گوش کردن شان ... خوب! همان سي دي اول حالم خراب شد. وقتي که بديع زاده خواند: شد خزان گلشن آشنايي ....


Sunday, August 15, 2004

هفته ي پيش براي خودش هفته اي بود ... هر روزش. دو نوشته نوشتم که نمي توانستم تصميم بگيرم که پستشان کنم ... يکي همين نوشته ي پيشين است که به پيشنهاد رفيقي خواندمش ... اين يکي اما نه سر دارد و نه ته ... و نمي تواند حسم را برساند ... شايد اصلا نمي دانستم حسم چيست و بيخود دست و پا مي زدم. مي گويم: «شايد بايد بنويسم يادداشت اول:" من حالم بد است " و در يادداشت دوم اضافه کنم که : "وقتي حالم بد است ديگر حرفي براي گفتن نمي ماند!" ... »

اما حالا نوشته ي از هم گسيخته ي دوم را اينجا مي گذارم ... نوشته در اوج ناتواني است ... ناتواني در ماندن. و ناتواني در بازگشتن. آنجا که همه چيز مفهوش را از دست مي دهد. اينجا مي گذارمش براي اينکه اين زمان و اين حس را براي خودم ثبت کنم ... و براي بار ديگري که فراموش مي کنم تو را ... و آنچه را که هستي ... حقيقتا هستي.

من از چيزي ... از حسي ناشناخته پرم. حس مي تواند به بار بنشيند اما من به نجوايش گوش نمي دهم. و من منتظر مي شوم تا برسد. زمان آن، زمان من، زمان ما هنوز فرا نرسيده است ... زندگي ام شده است رفتن. رفتن و باز هم رفتن . و فاصله را دوست گرفتن. هه! فاصله.

من به انتظار مي نشينم. ارام. اما تاب تو در آينه مي افتد و همه چيز خاموش مي شود. و همه چيز مفهومش را از دست مي دهد. همه چيز جز درد. تو نمي بيني. تو نيستي ... تو نبوده اي ... و هراس هست. هراس. و من نمي توانم در اينه نگاه کنم. مي دانم. اينجا بازگشتن و رفتن تبديل مي شوند به هجاهايي نامفهوم و خالي. تکرارشان کن! يکبار ديگر! مي بيني ... عين طرفهاي خالي به هم مي خورند و مي شکنند. خالي. من خالي را دوست مي گيرم. ومن همه چيز را در راه گم مي کنم. همه ي مفاهيم را. من به تصوير تيره ي دستهايم روي اينه نگاه ميکنم ... با ان خطوط شکسته ي عميق. و هراس در گوشه ي چشمهايم به اشک مي نشيند. گاهي فکر مي کنم که اصلا ايا آن روز فرا خواهد رسيد ... آيا روزي بر خواهم گشت؟


Saturday, August 14, 2004


مي شود يک چيزي را، يک کسي را، يک صدا را ... طنين يک احساس نامعلوم را انقدر دوست داشت؟ انقدر که من تو را دوست مي دارم. مي شود تب کرد ... سرد شد .. خاموش ماند ... خاموش ماند ... در پشت اين ديوار. در پشت همه ي ديوارهاي جهان.

آزارت مي دهم ... در آزارت رهايي ام را جستجو مي کنم شايد ... و يادهاي خاموش عشق از دست رفته را ... و منخرين گشاده ات را که از خشم مي لرزند ... برق تابناک آن نگاه را که از آزردگي تيره مي شود ... و آن گوشه ي خشمگين بيني ات که مي لرزد.

آزارم مي دهي ... در آزارم به گمانم به دنبال درهاي بسته مي گردي که بازشان کني و درهاي باز که ببندي شان. تو مرا بسته مي خواهي آنجا که آزادم .... و آنجا که رها نمي شوم و مي مانم و مي مانم، تو مرا از همه چيز جدا مي کني و پرتابم مي کني به ناکجا. به هيچ.

من لابلاي اين همه در چرخ مي زنم و به ديوارها مي خورم. و شدت همه ي اين درد که ديگر تو در حضورش نقشي نداري بيداد مي کند. بيداد مي کني ... مي دانستي ؟ بيداد مي کني.


Monday, August 9, 2004

امشب سوته دلان را نگاه کردم ... چقدر حرف ... چقدر خاموشي ... "اگر تو اولي نيستي .... به خاک آقا جونم آخري شي." هه! کاش کله ي يکي مان اينقدر خربزه بود.


Sunday, August 8, 2004



۱۰۵ کيلومتر ... از تقاطع بزرگراه شماره ي ۷ (Highway 7) و واردن (warden) تا درياچه ي سيمکو (Lake Simcoe). آفتاب درخشان ( رنگ پوست تنم چند درجه تيره شد!) ... هوا لطيف ... مزرعه و مرغداري و اصطبل و گاوداري و زمين گلف .... درياچه زلال ... زلال زلال. من تا بالاي سينه در اب پيش مي روم و اب هنوز مثل اب حوض ابي رنگ خانه مان زلال است ... کنار درياچه دراز مي کشم. سر پنجه هايم در آب است. من به خواب مي روم و درياچه انگشتان پايم را قلقلک مي دهد. ۱۰۵ کيلومتر پا زديم ... خسته ام. همين.


Friday, August 6, 2004

آسمان مرداد ماه ... آسمان ديماه ... آسمان فروردين ماه. امروز آسمان تورنتو يکجور نفس بري خوشگل است. من با لحني که بيشتر شرارت درش هست تا اندوه، همصدا مي خوانم: «مي دوني ... دل اسيره ... اسيره تا بميره ... مي دوني بدون تو ... دلم طاقت نگيره ... مي دوني دل تنگ تو ... نموده اهنگ تو ... » ... ساکت مي شوم. صدا را خاموش مي کنم و شيشه هاي ماشين را تا آخر پايين مي کشم و صورتم را مقابل باد مي گيرم. نگاه مي کنم به ابرها که تا سر حد درد زيبا هستند و مي انديشم به يکي شدن. يعني چطور مي شود با اين زيبايي، با اين حس که دلم را اينطور به درد مي آورد، با آنچه دوست مي دارم، يکي شوم.

تو از يکي شدن مي هراسي. تو خانه اي مي خري و گلي از گلخانه ي پنج هزار گله اي که جايش را من مي دانم و همه مي دانند که کجاست .... و ديوارهاي درون خانه را با کاغذها مي پوشاني و کاغذها را با امضاها. و روي امضاها مهر مي زني و ديگران را به شهادت مي گيري و روي شهادتشان مهر مي زني. و تو قفل هاي بزرگ مي خري و کيسه هاي سياه رنگ پلاستيک. و هر شب کيسه ي پر از زباله را از چهارديواري ات بيرون مي بري ... کيسه اي که درِ آن را به سختي گره مي زني تا نگاهي بيگانه پس مانده هايت را نبيند ... از در چهار ديواري ات بيرون مي روي و قدم به دنيايي مي گذاري که در آن آنچنان سخت و مصمم براي بدست آوردن آنچه که داري - آنچه که هستي - مي جنگي که من مي دانم و تو مي داني. نگاهي به چپ و راست مي اندازي و کيسه را در جايي مي گذاري که برايت مقرر کرده اند و در هواي تازه ي شب نفسي عميق مي کشي. تو راست مي ايستي. با خودت فکر مي کني که سهمت را چه خوب و چه به جا به دنياي بيرون از چهارديواري ادا مي کني. در را پشت سرت مي بيندي ... و قفلها ... و قفلها. تو پشتت را به در و به هر انچه که در بيرون آن است مي گرداني و هوشمندانه لبخند مي زني. هه! يکي شدن!

کنار پنجره مي رسم و دخترک لبخند مي زند: «همان هميشگي؟»
و روسري اش را روي سرش مرتب مي کند و همزمان با تايپ اعداد تکرار مي کند:
- «يک کاپوچينو - کوچک - فرنچ وانيلا ... يک بيگل ... تست ... با کرم چيز ... »
و پاکت را به من مي دهد و لبخند مي زند: «آخر هفته ي خوبي داشته باشي».
من و زيبايي آسمان به هم نگاه مي کنيم و همه چيز فراموش مي شود ... و صدايي مي خواند: « اگه بازم دلت مي خواد ... يار يکديگر باشيم ... مثال ايوم قديم بشينيم و سحر پاشيم ... بايد دلت رنگي بگيره ... دوباره آهنگي بگيره ... بگيره رنگ اون دياري ... که توش منو تنها نذاري ...». و آسمان و جاده و باد ...
- « اوه! باز هم !»
و به لکه ي بزرگ و قهوه اي رنگ کاپوچينو نگاه مي کنم که روي بلوز سفيد وآبي ام طرحي نامعلوم مي اندازد ... هه! خم مي شوم و شيشه ي آب را از کوله ي ورزشي ام در مي آورم. درش را با دندان باز مي کنم و نصف آنرا از بالا روي بلوزم خالي مي کنم ... لکه ي قهوه اي کمرنگ مي شود و کمرنگ مي شود و محو مي شود ... محو مي شود و با طرح سفيد و آبي زمينه يکي مي شود. ديگر نمي بيني اش ... نه؟


Wednesday, August 4, 2004



بايد فکر مي کردم ... فراموش مي کنم انگار ... تابستان فصل دل کندن است. فصل جدايي ... نشانه ها را دير گرفتم. ديگر تمام شد.


Tuesday, August 3, 2004


سلام ليلي جون
خوبي عزيز؟
علي هستم، همون که اينترنتش کنده و می خواد بره حبس به خاطر تو!
راستش من هميشه اينجا را می خوونم، با اينکه اينترنتم کنده و دير صفحه بالا مياد. اما ديگه جای نوشتن نمی‌بينم! سواتش رو ندارم بخوام بحث کنم. می دونی ليلا جون اینجا که من هستم، مردم هنوز برای پوشيدن لباسشون بايد توی خيابان مواظب باشند. حالا اينکه بخوان تو ميتينگهای هواداری از آدوبت کردن بچه توسط یک جنس بازها شرکت کنند پيشکششون. اين چيزها به نظر من آروغهای کاپيتاليستی هست! ( تيکه سياسی بود؟)
ليلی جون( همون فاطی جونم) امروز ديدم راجب هيچی نوشتی، خواستم چيزی بگم:
يا من نمی دونم زندگی چی هست، يا برای تو اونجا معنی زندگی عوض شده!
راستش فکر می‌کنم عشق به زندگی اونجا يک معنی ديگه داره. آخه اينجا ما اگه آخر هفته يک سر بريم حرم رو زيارت کنيم و يا سر خاک بابا و ننه خدا بيامرزمون بريم، فکر می‌کنيم که داريم زندگی می کنيم و هيچی هم نيستيم و بی حس هم نیستيم.
بقيه روزها هم که به کارگری میگذره! یادت هست کلمه کارگر را؟
محله‌های کارگری را يادت هست؟ همونجا که باید برای درس دادن با چادر و مينی بوس رفت!
تازه‌شم اونجا اصلا درياچه اونتاريو نداره.
لیلا جون حرفم را خلاصه کنم. زندگی يعنی کار کردن، خونه رفتن، و آخر هفته هم اگر مجرد باشی با رفيقها بيرون رفتن. به اين ميگن عشق به زندگی داشتن!
باور کن اگر نداشتی حتی سر کار هم نمی رفتی، يادته اوايل که رفته بودی اثاثت را جمع کردی و برگشتی؟
اونموقع عشقی وجود نداشت که آمدی، اما حالا همه چيز هست، به شرطی که بخواهی ببینی.
چرخ سواری، چهار پيک عرق، رقص تانگو، کفش پاشنه بلند، دوستای دانشمند، قرارهای پشت سر هم و ...
ليلا جون هيچ خرده‌ای به تو نيست که اينکارها را میکنی. پاشدی رفتی اونجا که هرکاری دلت می خواد بکنی و الان هم جا افتادی و داری می کنی کارهايی که دوستشون داری. و يا اونجا بهشون علاقمند شدی.
فقط يک چيزی: تن اونها که سالهاست توی زندگی تو مرده اند را ديگه توی قبر نلرزون بالا غیرتا!
خدا وکيلی الان حاضری با يک ادم بيول که يک زمانی تو زندگيت بوده زندگی مشترک داشته باشی؟( خدا را وکيل بگير)
دیگه نمی تونم بنويسم، دويست ۲۰۰ ميیلی گرم قرص ارام بخش خوردم که آرام باشم.
خدا کنه موقع پست کردن اين مطلب جونم را نگيره!
آخه می دونی که اينجا سرعت خيلی پائينه.

کوچيک همه با مرام ها: علی کوچیکه

*******

راستی ليلا جون
دارم به چيزهايی گوش می کنم که شايد برايت اشنا باشه، و شايد با گوش کردن به اينها يادت بياد که ديگه تحمل اين حرفها را نداری.
اما آدمهای اُمُل مثل من هنوز هم توی اين چيزها غرق می شوند.
اولی روضه حضرت زهرا با صدای منصور ارضی هست.
و دومی روضه حضرت فاطمه باز هم با صدای منصور ارضی.
اگر گوش کردی و ديدی ديگه تحمل شنيدن نداری. يقين کن که ديگه عوض شدی، و برگشتنت به گذشته ديگه ممکن نيست.
خوش باشيد.


Monday, August 2, 2004

براي نوشتن وبلاگ من بيشتر مواقع صبر مي کنم براي لحظات بدحالي ... يا وقتي که حسي يا هوايي امده است و نفسم را بريده ... لحظات دلتنگي. اما امروز هم دلم مي خواهد چيزي بنويسم و هم از هر حسي ... هر حسي خالي ام. فکر کردم بيايم بنويسم: "من خالي هستم!" بعد فکر کردم که من هميشه خالي هستم. فکر کردم بنويسم که: "الان در اين دنيا هيچ چيز ... هيچ چيز برايم نه اهميتي دارد و نه حتي معنايي." ديدم که اينهم چيز تازه اي نيست.

حالا اما دلم مي خواهد از روزهايم بنويسم. از همين سادگي دلپذيرشان. روزهاي خوبي هستند روزهاي تابستان. من امروز با همان سه نفر رتبه هاي وحشتناک کنکور و دانشمندان الکترونيک (!!) رفتيم دوچرخه سواري. ۸۰ کيلومتر پا زديم.در يک مسير که بيشترش کنار درياچه ي اونتاريو و بسيار زيبا بود. قرارمان ۱۰۰ کيلومتر بود اما يکي از بچه ها مجبور بود ساعت دوازده و نيم ظهر تورنتو باشد ... و ما مسير را کوتاه کرديم و برگشتيم. خوشم آمد که بچه هاي گروه با همه ي شوقي که براي تمام کردن مسير داشتند، برنامه هايشان را با رفيقشان هماهنگ کردند و برگشتند. مي داني ... در تورنتو بايد قدر اينطور دوستي ها را دانست.

بامزه اينکه ديروز هم بايک گروه بزرگ ۱۴ نفره از بچه ها رفته بوديم دوچرخه سواري که پنجاه کيلومتري شده بود و من همينطوري اش هم کلي ماهيچه درد داشتم! حالا من با رانهاي خسته ( ماهيچه هاي پاهايم در قسمت روي ران خسته و دردناکند) اينجا نشسته ام و يکضرب مي خورم و نه دلم براي چيزي تنگ شده است و نه مي خواهد که جايي باشم يا ...هيچ. همين. خوب است نه؟ من هم دارم شبيه تو مي شوم. خودم را دفن مي کنم زير چيزها و کارهايي که دوست دارم انجامشان بدهم ... و کو فرصت نگاهي در آينه.

امروز براي هفته ي ديگر با يکي از اين دوستان تازه ام قرار گذاشتيم تا پا بزنيم تا درياچه ي سيمکو در شمال تورنتو. او که يکبار ديگر هم همين مسير را رفته است ( همان که دوچرخه اش اندازه ي ماشين من مي ارزد!)مي گويد که رفت و برگشتش ۱۲۰ کيلومتر مي شود ... کلي از مسير رفتش هم سربالايي است ...مي رويم آنجا و شنا مي کنيم و برمي گرديم. حالا در تمام اين هفته در هراس اين خواهم بود که: آيا مي توانم؟!
مي بيني ... حتي من هم مي توانم زندگي را ساده کنم ... حالا اگر چه براي چند روز.