Monday, November 29, 2010


یکی از گونه های از دست دادن
اینگبورگ باخمن
ترجمه: لیلای لیلی

با هم مشترکند: فصول، کتابها، موسیقی.
کلیدها، فنجان های چای، سبد نان، ملافه ها و یک تختخواب.
مهریه ای از کلمات،از ژست ها، باز پس داده شده، استفاده شده، مستعمل، از کار افتاده.
قوانین خانه دنبال شده.گفته شده. انجام شده. و همیشه به انجام رسیده..

در زمستان، در یک گروه موسیقی وینی، در تابستان، عاشق.
بر روی نقشه ها، در پناهگاهی کوهستانی، بر روی ساحلی و در تختخوابی.
آیینی پرداخته از تاریخ ها و وعده های فسخ ناپذیر،
لبریز از وجدی بی پایان در مقابل یک چیز، حس حرمتی برای هیچ چیز.

(-برای ورقهای تاخورده ی روزنامه، خاکستر سرد، یادداشتی بر کاغذ پاره ای)
بی هراسی از مذهب، آنجا کلیسا در این نختخواب بود.

از جانب دریا مناظر می آمدند تا نقاشی های بی پایان من باشند
از تراس خانه من به مردم سلام می گفتم، همسایگانم، در پایین.
در کنار آتش، در امنیت، موهایم ژرف ترین تاب خود را باز گرفتند.
زنگ خانه شیپور شادمانی من بود.

آنچه از دست داده ام تونیستی،
جهان است.



Sunday, November 28, 2010

می دانی ... هر چیزی تاریخ مصرف دارد. باید پذیرفت که چیزها جاودانه نیستند. احساسات هم.احساسات من هم. من هم.
من شاید اینرا از ابتدا می دانستم.من همیشه از هر چیز که تضمین می داد و تضمین می گرفت -ضمانت جاودانگی- روگردان بودم. شاید اما خیلی وقت نیست که یاد گرفته ام که هر چیز تازه را در دستم بگیرم و چراغ را روشن کنم و بچرخانمش و به آن نگاه کنم ... به تاریخ مصرفش.
شاید همین است.
من هستم و دنیایی که در اطرافم رو به زوال می رود. روز به روز.


Saturday, November 20, 2010



سکمت، الهه ی جنگ با سری به شکل شیر
مارگرت اتوود
ترجمه: لیلای لیلی

او از آن دسته مردانی بود
که آزارشان به مگسی نمی رسد.
حالا مگسهای زیادی زنده اند
و او نیست.
او اما دنباله روی من نبود.
او انبار غله را ترجیح می داد، من جنگ را
خروش من معنای کشتار داشت.
حالا اما ما اینجا در کنار همیم
در یک موزه.
با این همه اما، این ان چیزی نیست که من میبینم، به تناوب
گله های کودکان با نگاه های خیره شان
-در حال یادگیری درسی از معدوم شدن فرهنگها
به تکرار، و بدینگونه شکوه جهان می گذرد
و از این چیزها.

من معبدی را که در آن متولد شدم می بینم
یا انکه ساخته شد، و من در آن صاحب قدرت بودم.
من صحرا را در فراسوی آن می بینم،
آنجا که قبور داغ مخروطی،
که صادقانه بگویم، از دور به کلاه های احمقان می مانند،
شیرین کاری های مرا پنهان می کنند، خون خشک شده
و استخوانها، قایقهای چوبین
که در آنها مردگان تا بی نهایت در سفرند
در مسیرهای بی پایان

چه انتظاری از خدایان داشتی
با ان کله های حیوان گونه شان؟
هر چند که خوب که فکر کنی
آنها که دیرتر ساخته شدند، آنها که سراپا انسان بودند هم
چندان تحفه ای نبودند.
مرا مرحمت کن و مرا ثروت ده
دشمنانم را از میان بردار.
اوه بله: مرا از مرگ نجات ده.
در ازایش به ما خون داده می شد
و نان، و گل و دعا
و بوسه ها.

شاید چیزی در این میان نهفته است
که من نفهمیدم. ولی اگر آن عشقی که تو به دنبال آن هستی
فارغ از خودخواهی ست،
دست به دامن الهه ی درستی نشده ای.

من فقط همانجا که مرا گذاشته اند می نشینم،
ترکیبی از سنگ و افکار ملتمسانه:
که آن خداوند که برای تفریح می کشد
خودش شفا خواهد داد،
که در تب و تاب کابوسهایت
در انتها، یک شیر مهربان
با مرهمی در دهان
و نرمی تن یک زن خواهد آمد،
و تب را از روی تنت می لیسد،
و روحت را برمی گیرد، به نرمی از پس گردنت
و در آغوش خود به دامن تاریکی، و به بهشت می برد.







من هنوز شاید احساس می کنم که از زندگی ام دور افتاده ام. انگار جایی دیگر سرزمین متروکه ای هست که من به ان تعلق دارم ... اما انجا هستم و نمی دانم چرا هستم. من هنوز فکر می کنم که روزی خواهم رفت ... حالا اما بودنم رنگ تازه ای دارد. رنگ یاشار یوسف.

پسرک هر روز تغییر می کند. و تغییراتش همچنان می توانند مرا متحیر کنند.
چند روز است که گردنش به نحو چشمگیری یکباره بلند شده است. من همیشه فکر می کردم که چطو مثل یک عنکبوت کوچولو سش به تنش چسبیده است ... و حالا یکباره انگار فرم بدنش تکامل پیدا کرده است. من سرش را خم می کنم و پس گردنش را می بوسم.

حالا قمبلی و فینقیلی و قیمبیلی از دستش به عذابند. به محض اینکه می شنود که من دارم برایشان غذا می گذارم می دود و دنبالشان می کند وظرف غذایشان را بر می دارد و پخش زمین می کند ... ظرف غذا را می گذارم زیر تختم بی هیچ تردیدی سینه خیز می رود زیر تخت و می آوردش بیرون و همان داستان. در میان همه ی این خرابکاری ها مرتب و با صدایی بلند و شاد و باور نکردنی قهقهه می زند. و صدایش مثل یک قمری شاد در خانه پحش می شود. به پدرش زنگ می زنم. می گویم: این صدای خنده ی جدیدش را شنیده ای؟ شنیده است. او بیشتر با یاشار است تا من.
و من انقدر احمقم که یک امروز را هم که خانه ام اینجا پای کامپوتر نشسته ام و دارم این مهملات را می نویسم.


Thursday, November 18, 2010


اردوگاه گرسنگی در یاسلو
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه: لیلای لیلی

بنویسش، بنویسش. با جوهر معمولی
بر روی کاغذ معمولی: به آنها غذایی داده نشد
...آنها همه از گرسنگی مردند. "همه. چند نفر؟
محل چمنزاری وسیع است. چقدر علف.
برای هر کدام؟" بنویس: نمی دانم.
تاریخ بقایای استخوان ها را در عددهای گرد می شمرد
هزار و یک شمرده می شود هزار
آنچنان که انگار آن یک هرگز وجود نداشته است
نطفه ای تخیلی، گهواره ای خالی
یک الف-ب-پ خوانده نشده
هواست که می خندد و گریه می کند و رشد می کند
تهی که از پلکان به سمت باغچه می دود
جای هیچکس در یک صف.

ما در علفزار می ایستیم جایی که این همه اتفاق افتاده
و علفزار مانند شاهدی دروغین خاموش است
آفتابی. سبز. نزدیک، جنگلی
- با چوبهایش برای جویدن و آب زیر پوست درختهایش
هر روز جیره ی کاملی برای دیدن
-تا انجا که بینایی ات را از دست بدهی. بالای سرت، پرنده ای
سایه ی بالهای زندگی گسترش را
بر لبهاشان می سایید. آرواره هاشان باز
دندانها بر دندانها ساییده
شب، داس ماه می درخشید
و گندم را برای نانشان درو می کرد
دستها از سوی تندیسهای سیاه شده در فضا جاری شدند
با جامهایی خالی در بین انگشتهاشان.
در آنسوی سیم خاردار
مردی در حال چرخیدن بود
"انها با دهانهاشان مملو از خاک ترانه ای دلنشین می خواندند
از اینکه چگونه جنگ مستقیما
بر قلب فرود می آید. بنویس: "چه بی صدا.
"باشد."


واقعیت از تو می خواهد
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه: لیلای لیلی

واقعیت از ما می خواهد
ما هم به شرح زیر توصیف می کنیم:
زندگی جریان دارد.
همانطور که در نزدیکی "کانایی" و "بوردینو"،
در "کوزوو پولـــجــه" و "گوئرنیکا"

در یک پلازای کوچک در "جریکو"
پمپ بنزینی هست
و نیمکتهایی که به تازگی زنگ شده اند
در نزدیکی "بیلا هورا."
میان "پرل هارپر" و "هیستینگ"،
نامه ها در سفرند
از مقابل چشمان شیر "کرونیا"
کامیونی حامل مبلمان می گذرد
و تک جبهه ای از هوا
به سمت شکوفه های ارکیده در نزدیکی "وِردون" پیش می رود

آنقدر فراوانی هست
که چیزها از نظر پوشیده نمی مانند
از قایق ها در نزدیکی "اکتیوم"
موسیقی در فضا جریان پیدا می کند
و زوجها بر روی عرشه ها در زیر نور خورشید می رقصند

رخدادها آنقدر زیادند،
که می شود در هر گوشه و کناری نشانشان را دید.
آنجا که سنگها روی هم تل انبار شده اند،
یک ماشین بستنی فروشی هست
محاصره شده توسط کودکان.
آنجا که روزگاری "هیروشیما" بود،
باز همان "هیروشیما"ست
در حال تولید محصولاتی
برای مصارف روزانه.

این دنیای هولناک آنقدرها هم خالی از جذابیت نیست
خالی نیست از صبح هایش
درخور بیداری.

در مزارع "مسیجویس"
علف به رنگ سبز است
و سطح آن را -می دانی که علف چگونه است-
شبنمی شفاف پوشانده است.

شاید چیزی جز میدانهای جنگ مفهوم ندارد
آنها که هنوز از خاطر نبرده ایم
و انها که مدتهاست به فراموشی سپرده شده اند،
درختان غان و درختان سرو،
برفها و ماسه ها، مردابهای رنگ رنگ
و آبکندهایی از شکستهایی تیره
آنجا که امروز، از روی یک نیاز ناگهانی
پشت بوته ای چمباتمه می زنی.

نتیجه ی اخلاقی این همه چیست؟ شاید هیچ
آنچه جریان دارد اما خونی است که به سرعت خشک می شود
و مانند همیشه، رودخانه هایی و ابرهایی.

در حزن راه های کوهستانی
باد کلاه ها را از سرها بر می دارد
- و ما به جز خندیدن
چاره ای نداریم.


Thursday, November 11, 2010


من همیشه می خواستم پسری از تو داشته باشم. از تو. پسری که طرح نگاه تو را داشته باشد و طنین صدایت را. جوان بودم و ساده و عاشق. عاشق تا آنجا که استخوانهایم از عشقت درد می کردند. شبها دستخوش بیخوابی های ممتد و فرساینده دراز می کشیدم ... و درد در تنم می چرخید. فکر می کردم: «چطور می شود از نبودنش، اینطور درد کشید؟».

آن زمانها گذشتند. دیر ... دور ... اما گذشتند.

حالا به یاشار یوسف نگاه می کنم . در او یک چیز،‌حتی یک چیز نیست که بخواهم عوض کنم. شاید مثل همه ی مادران عالم. و در عشقی که به او دارم اینکه چه کسی پدرش است و طرح صورتش به کی شبیه است و برگشتگی زیبای مژه هایش، کوچکترین معنایی ندارند. حالا باز یاشار یوسف را همانطور دوست دارم،‌همانقدر دوست دارم که روزگاری تو را. بی قید و شرط. بی حاشیه و زاویه. خام. برای آنچه که هست.

می بینی. باز عاشق شده ام. اینبار آماده ام اما. منتظرم که بگذرد و برود. بیشتر دوستش خواهم داشت شاید. نه ... از این بیشتر دیگر ممکن نیست. حتی برای عشق پیشه ی احساساتی ای از جنس من. سرتاپایش را می بوسم. در گوشش زمزمه می کنم: «آخ که کی بشود که تو عاشق شوی جان دلم.»


Tuesday, November 9, 2010

همه ی چیزهای ممکن
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه: لیلای لیلی

من فیلم ها را ترجیح می دهم.
من گربه ها را ترجیح می دهم.
من درختهای بلوط را در حاشیه ی رود ترجیح می دهم.
من دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح می دهم.
برای خودم دوست داشتن مردم را
و بر خودم بشر را مهربان ترجیح می دهم.
برای روز مبادا، سوزن و نخی را در دست داشتن، ترجیح می دهم.
من رنگ سبز را ترجیح می دهم.
من نگاه نداشتن را ترجیح می دهم.
که این دلیلی است برای شکایت از هرچیز.
من استثناء را ترجیح می دهم.
من پشت سر گذاشتن را ترجیح می دهم.
با دکتر، صحبت از مضامین دیگر را ترجیح می دهم.
من تصاویر قدیمی سیاه قلم را ترجیح می دهم
من بیهودگی در سرودن شعر را ترجیح می دهم
آنجا که پای عشق در میان است،‌من سالگردهای تعریف ناشده را
که می توان هر روز برایشان جشن گرفت، ترجیح می دهم.
من اخلاق گرایانی را
که وعده ای به من نمی دهند، ترجیح می دهم
من محبت زیرکانه را به انواع تضمین شده اش ترجیح می دهم.
من زمین را در لباس غیر رسمی ترجیح می دهم.
من سرزمین های اشغال شده را بر اشغالگران ترجیح می دهم.
من خودداری را ترجیح می دهم.
من جهنم بی نظمی را بر جهنم نظم ترجیح می دهم.
من افسانه های برادران «گریم» را
به صفحه ی اول روزنامه ها ترجیح می دهم.
من برگهای بدون گل را به گلهای بدون برگ ترجیح می دهم.
من سگها را با دم آراسته ناشده ترجیح می دهم.
من -با این چشمان تیره ام- چشمهای به رنگ روشن را ترجیح می دهم.
من میز تحریر را ترجیح می دهم.
من خیلی چیزها را که در اینجا نگفتم
بر خیلی چیزهای دیگر که آنها هم ناگفته ماندند، ترجیح می دهم.
من صفرها را آزاد ترجیح می دهم
تا ان که پشت یک کد ردیف شوند.
من زمان حشرات را بر زمان ستارگان ترجیح می دهم.
من زدن بر تخته را ترجیح می دهم.
من نپرسیدن کی و چقدر طول می کشد را ترجیح می دهم.
من در نظر گرفتن این امکان را
که هستی دلایل خودش را دارد برای بودن، ترجیح می دهم.


Monday, November 8, 2010



بَعد، زمان می گذرد ... و حسّت نسبت به آنچه که گذشته است، آنچه از دست داده ای، نهاده ای ... در پشت سر تغییری کیفی می کند. حالا انگارباری را زمین گذاشته ای و آمده ای.

باورت نمی شود: «چطور فکر می کردم باید باشد؟» فکر می کردم بودنشان بخشی از من است. یک به تک. نقطه به نقطه. جا به جا. «چطور فکر می کردم می توانم همه ی این چیزها را در این راه که آمده ام، ‌این راه که راه من است و مرا می رساند به آنچه که می شوم، با خود بیاورم؟» چطور فکر می کردم زندگی ام بی این یک یا آن دیگری مفهومی ندارد؟

جابه جا در طول مسیر، تکه پاره های باری سنگین را زمین گذاشته ام، جایی طنین صدای تو را دارد، جایی نقشی از چهره ای که دیگر حتی به زحمت به خاطر می آورمش. می دانستم، همیشه می دانستم که گاهی بایستی دری را به گذشته بست، تا دری دیگر را در پیش رو گشود ... می دانستم که باید از پلی گذشت -بی امید به اینکه هرگز دوباره از روی آن رد شد و به صدای آشنای رودی که از زیر آن می گذشت گوش سپرد- تا به آن راهی رسید که گاهی حتی گاهی نمی دانستم چرا راه من بود. با این همه پشت سر گذاشتن تک تک این قطعات شکسته بسته که زمانی پاره ای از من بودند، از به همراه آوردنشان سخت تر بود. در ابتدای مسیر سرکشی کردم ... سخت ... بعد یاد گرفتم که بپذیرم. گذشتن چیزها را باید پذیرفت ... همانطور که گدشتن "آن"که فکر می کنم من هستم، در مقطعی از زمان.

بار سنگینی در پشت سر اینجا و آنجا روی مسیر ریخته است. سبکبالم. امروز . اینجا که هستم.


Friday, November 5, 2010



کش بازی
Kurt Vonnegut, Jr.
ترجمه: لیلای لیلی

خدا گِل را آفرید.
خدا احساس تنهایی کرد.
پس خدا به پاره ای از گِل گفت: «برخیز!»
«ببین آن همه را که من خلق کرده ام»،‌خدا گفت، «کوه، دریا، آسمان، ستارگان»

و من پاره ای از گِل بودم که برخاستم و به اطراف نگریستم.
خوشا به حال من،‌خوشا به حال گِل.

من، گِل، برخاستم و دیدم که خدا چه کار معرکه ای کرده بود.
کارت درست است، خدا.
کسی به جز تو قادر به انجام چنین کاری نبود، خدا! من که قطعا نمی توانستم
من خیلی احساس بی اهمیتی می کنم در مقابل تو.
تنها راهی که من می توانم کمی حس بهتری داشته باشم اینست که به همه ی آن گِل فکر کنم
که امکان این را پیدا نکرد که برخیزد و نگاهی به اطراف بیاندازد.
من خیلی زیاد گرفتم. و بیشتر آن گِل خیلی کم.
از تو برای این امتیاز متشکرم.

حالا گِل دوباره دراز می کشد و به خواب می رود
چه خاطراتی برای گِل مانده اند!
من چه انواع جالب دیگری از گِل های برخاسته ملاقات کردم!
من هر چه را که دیدم دوست داشتم!
شب به خیر.
Cat's Cradle
Kurt Vonnegut, Jr.


God made mud.
God got lonesome.
So God said to some of the mud, "Sit up!"
"See all I've made," said God, "the hills, the sea, the sky, the stars."
.
And I was some of the mud that got to sit up and look around.
Lucky me, lucky mud.
.
I, mud, sat up and saw what a nice job God had done.
Nice going, God.
Nobody but you could have done it, God! I certainly couldn't have.
I feel very unimportant compared to You.
The only way I can feel the least bit important is to think of all the mud
that didn't even get to sit up and look around.
I got so much, and most mud got so little.
Thank you for the honor!
.
Now mud lies down again and goes to sleep.
What memories for mud to have!
What interesting other kinds of sitting-up mud I met!
I loved everything I saw!
Good night.


Wednesday, November 3, 2010



ویسلاوا شیمبورسکا
نرجمه: لیلای لیلی

در هردر هر حال
می توانست اتفاق بیافتد
بایست اتفاق می افتاد
زودتر اتفاق افتاد. دیرتر
نزدیکتر. دورتر
اتفاق افتاد. اما نه برای تو
تو زنده ماندی از آنرو که اولین نفر بودی
تو زنده ماندی از آنرو که آخرین نفر بودی
از آنرو که تنها. از آنرو که با دیگران
از آنرو که در سمت چپ. از آنرو که در سمت راست
از آنرو که باران می آمد. از آنرو که آفتابی بود
از آنرو که سایه ای افتاد.
بخت یاری کرد که در جنگلی بودی
بخت یاری کرد که درختی آن اطراف نبود
بخت یاری کرد که یک خط آهن، یک قلاب، یک تیر، یک ترمز
یک قاب، یک پیچ جاده، یک اینچ، یک لحظه
بخت یاری کرد و رشته ی کاهی روی آب بود
چه خوب، بدینسان، علی رغم، و هنوز
چه اتفاقی می افتاد اگر یک دست، یک پا،
یک پله، ذره ای آنطرفتر؟
پس سرانجام تو اینجایی؟ یکراست از آن لحظه که همچنان معلق است؟
شبکه ی تور محکم بود، اما تو؟ از میان تور؟
من نمی توانم متحیر نباشم، نمی توانم به قدر لازم ساکت باشم
گوش کن،
با چه سرعتی قلبت در من می تپد.


Monday, November 1, 2010

از توجه من به مسائل سیاسی/اجتماعی دیگر خسته است ... به زحمت می توانیم حرف مشترکی پیدا کنیم ... ذهن من یا دور قوانین مسخره ای می گردد که یکی پس از دیگری در پارلمان کانادا توسط محافظه کارها تصویب می شود ... یا حول انتخابات شهرداری تورنتو ... یا کنگره ی امریکا ... یا نسل کشی در سومالی ... وخوب ایران هم که همیشه هست ... و در جهان همیشه جنگی هست یا بی عدالتی ای ... تجاوزی ... کشتاری ... جهانی که در آن حکومتها ... اینروزها یک طوری همه به سمت راست می روند.

می گوید که بودن با من فرساینده است. می گوید با تو همه چیز حول جنگ و کشتار و تبعیض می گردد و هیچ چیز مثبتی نیست. می دانم. می گویم شاید همین است که من هرگز در تورنتو دوست نزدیکی نداشته ام ... من آدم خسته کننده ای هستم ... و حوصله ام از هر چیزی شاید به جز از هایکینگ و بایکیگ و سفرهای هیجان انگیز، در مصاحبت با ادمها -از خودم بیش از همه چیز- سر می رود ... و این که با تو هست، به انتخاب خود توست. مثل همیشه همین را می گویم که من نمی توانم خودم را تغییر دهم ... و شاید هم نمی خواهم که خودم را تغییر دهم ... از کسی هم نمی خواهم که خودش را برای من تعییر دهد ... یعنی از اصلا از هیچ کسی هرگز هیچ چیزی نمی خواهم. اگر می تواند بماند. نمی تواند برود.

از دستم دلخور است. می گوید تو همیشه جدایی را راه حل می دانی. درست می گوید. من دوست دارم تنها باشم. دوست دارم تنها زندگی کنم. و گاهی کسی را ببوسم ... و بگذرد. همین! حالا حتی یاشار یوسف از این غائله مستثنی نیست ... چند سالی ... چندین سالی با هم هستیم ... اما این هم می گذرد. باید بگذرد. و مدتی بعد باز هر یک از ما یک انسان مستقل است با زندگی خودش. حالا اما وقت عشق و همنشینی است و من از ان برخوردارم. با پدر و با پسر.

حالا همین کار را می کنیم. هفته ای چند ساعت با هم وقت می گذرانیم ... آغوشی و معاشقه ای .... گاهی هم پیاده روی یا یک فیلم ... و می رویم پی کارمان. من می نشینم به خواندن مطالب سیاسی و اجتماعی و اینترنت بازی (البته حالا که به واسطه ی حضور یاشار یوسف نمی توانم مثل قدیم فعالیت بدنی داشته باشم ... مدتی است دارم سعی می کنم کمی آشپزی یاد بگیرم ... و تلویزیون تماشا نکنم ...و بیشتر کتاب بخوانم ... و نتیجه ی تلاشم بد نبوده است)... او هم می رود خانه ی خودش پی گیتار زدن و هیزم شکنی. و خُب لحظاتمان با یاشار یوسف همچنان زیباترین هستند.

کار می کند همچنان. به روشی باور نکردنی ... که شاید برای هیچ کسی -در میان آدمهایی که دیده ام- ممکن نیست. با استقلال مطلق شخصیتی، مالی، ‌کاری، خانوادگی. و با کمی عشق. نه خیلی. کمی.

برای من همین (کمی هم بیشتر از) کافی است.