Monday, November 29, 2004

خيلي حرفي براي گفتن نمانده است. تو آمده اي باز و جانم در تب و تاب حضور توست. در نيمه هاي شب که بيدار روي تخت مي نشينم و به تصوير ماه نگاه مي کنم که در پيش قدم نور سحرگاهي کمرنگ مي شود ... در درخشش قطرات اشکي که روي گونه هاي زن در آينه مي چکد ... زن که نگاهي آرام دارد ... و در تلاطم باد اذر ماه که روي سر و بر گونه هايم به سردي دست مي کشد.

ما در کدام زندگي ناتمام از هم جدا مانده ايم ... نمي دانم. اما اين حس آشنا ... فکر مي کنم که ساليان سال پيش شايد تو صخره اي بوده اي در کناره ي خليج و من را باد بازيگوش ديوانه مثل يک صدف شکسته بر ديواره ات کوبيده است و نقشت بر جانم مانده است .... در اين حس غريب تعلق و آشنايي ... در اين نقش زنده و گرم. يا شايددرخت گردويي بوده اي و من در ميموني بالاي تو نشسته ام و ميوه ات را بازيگوشانه و بي فکر خورده ام ... و تو عين پاره اي ازمن، در من جا گرفته اي که امروز اين پاره ها در من و تو چنين نقش همرنگي دارند.

حرفي براي گفتن ندارم. من بر پشتي تکيه مي دهم و تو در جلوي پايم مي نشيني و راست در چشمانم نگاه مي کني. خاموش. در چشمانت نگاه مي کنم و به برق هوشياري که در آنها مي درخشد ... و به تاب نگاهت که هر چند بر من مي تابد اما از من مي گذرد و در نامعلوم چرخ مي خورد. من حتي دستم را دراز نمي کنم تا بر آن دست بکشم. دل مي دهم به نقشي که گذارش در من بر جا مي گذارد... نقشي از عشق ... نقشي از درد ...


Tuesday, November 23, 2004


پيش رخ تو اي صنم، كعبه سجود مي كند
                    در طلب تو آسمان جامه كبود مي‌كند

حسن ملائك و بشر جلوه نداشت اين‌قدر
                    عكس تو ميزند در او،حسن نمود مي‌كند

ناز نشسته با طرب، چهره به چهره ،لب به لب
                    گوشه چشم مست تو گفت و شنود مي‌كند

اي تو فروغ كوكبم تيره مخواه چون شبم
                    دل به هواي آتشت اين همه دود مي‌كند

در دل بي نواي من عشق تو چنگ مي‌زند
                    شوق به اوج مي‌رسد ،صبر فرود مي‌كند

آن كه به بحر مي‌دهد صبر نشستن ابد
                    شوق سياحت و سفر همره رود مي‌كند

دل به غمي فروختم، پايه و مايه سوختم
                    شاد زيان خريده‌اي كاين همه سود مي‌كند

عطر دهد به‌سوختن، نغمه زند به‌ساختن
                    وه كه دل يگانه‌ام كار دو عود مي‌كند

مطرب عشق او به هر پرده كه دست مي‌برد
                    پرده سراي سايه را پر ز سرود مي‌كند

ه.ا.سايه


Sunday, November 21, 2004


 هيچوقت فکر کرده اي که «دوستت دارم» چه معنايي دارد؟ ... ما خيلي کم ... در گوشه و کنار لحظه اي ساکن به هم مي گفتيم: "دوستت دارم" ... و لحظه درنگ مي کرد. هه! من عين يک ماهي که اکسيژن را از دل سنگين لايه هاي شناور و ناپيداي آب پيرامونش مک مي زند - همان ماهي که حالا ديگر بيرون از وزن آب مرده است - لحظه را به درون مي کشيدم و مکت مي کردم. سعي مي کردم برسم به ته آن ... به ته اين کلام که تکرار کردنش از بارش نمي کاست ... از هيچ باري نمي کاست


مي گويم که دلم برايت تنگ شده است. مي گويم: « من به تو باور نکردم» ... و مي خندم:‌« حالا خودم مانده ام با حسي عاشقانه که در دو چهره تجلي مي کند ... در آينه هاي رنگ به رنگ و در لحظه هاي تو به تو ... و حضور هيچيک از بار ديگري نمي کاهد.» ... تو مي تواني خاموش بماني و همه ي سنگيني ات را با مکثهاي بين هر دو نفس روي لحظه بگذاري ... روي اين لحظه که بين من و تو بال بال مي زند و مي دانم که تا چشم بر هم بزنم خواهد مرد. مي گويم: « مي بيني ... من از تو نپذيرفتم که مرا و دنيايت را کنار هم بگذاري و راه ببري ... و حالا چيزي آمده است و همه ي آنچه را که من نتوانستم به تو تفويض کنم از آن خود کرده است.» ... مي گويم و تا مغز استخوانهايم تلخ مي شود.

تو حرف مي زني و از دلتنگي ات و از طنين تهي صدايت - تهي بودنت از هر آنچه که سالهاي سال راهت مي بُرد و از من دورت مي کرد - دلتنگ تر مي شوم. تو مي تواني با حسي از بيهودگي بگويي که از آنچه شنيده اي دلشکسته اي. نه ... دل شکسته نه ... صدايت گرفته است و نمي فهمم چي مي گويي. انگار مي گويي:«گردنم شکست». من فکر مي کنم که شايد درست نمي شنوم ... گردن نمي گويند ... مي گويند کمر ... کمرم شکست مثلا ... و طرح گردنت را به خاطر مي اورم ... آن گردن ستبر و تيره رنگ که زير رد بوسه هاي من به سرخي مي گراييد ... و هاه! ... مي خندم. گفته اي: «گردنت را بايد شکست!» ... و شوخ طبعي کم جان صدايت را هياهوي ماشينها با خود مي برند.

اين همان چيزي است که خودت خواستي. مي گويم:«ما از هم گذشتيم». و صدا در گلويم مي شکند: «مي بيني ... بايد پذيرفت. سهم مان همين است. در اين زندگي» ... و بغض راه گلويم را بندد. تو اما از زماني مي گويي که مي داني که راه ما باز به هم خواهد رسيد. من خاموش مي نشينم و فکر مي کنم که ديگر تمام شده است. بايد پذيرفت. مي گويم که نمي خواهم چيزي را عوض کنم. که نمي توانم چيزي را عوض کنم. «من تنها بايد مي پذيرفتم ... و پذيرفتم». اما چيزهايي هست که نه مي توانم و نه مي خواهم که انکارشان کنم ... مثل دلتنگي براي طنين صدايت ... و يا حقيقت ساده ي دوست داشتنت. تو مکث مي کني ... و از حرفهاي نگفته مي گويي ... مي گويي« ليلا. برايم دعا کن». و من به جهان هايي فکر مي کنم که به هم برخورد مي کنند و هزار پاره مي شوند ... بي آنکه از بارشان اندکي کاسته شود ... و تکه پاره هايشان ساليان سال بر تنه ي لحظه کوبيده مي شود ... و به درد که در اين تن مي پيچد. فکر مي کنم: « عجب مصيبتي ». تو مي خندي. با آن طنين تلخ و تهي.

لحظه باز مرده است و من اينجا نشسته ام و فکر مي کنم که اين کلام مکرر، «دوستت دارم»، واقعا چه معنايي دارد ... «چه هست انچه مي خواهم؟» و لحظه همچنان خاموش مي ماند و در را بر روي من باز نمي کند ... خودش را بر روي من نمي گشايد ... همچنان که تو.


Wednesday, November 17, 2004

مي گويم: مي داني ... مفاهيم همان معنايي را دارند که ما بهشان مي دهيم. چيزها، وقايع ... بدي و خوبي در مطلق خودشان معنايي ندارند ... نمي توانند داشته باشند.
مي گويم: اينبار مي خواهم معناي لحظه را - اين لحظه را - خودم پيدا کنم... خودم تعريف کنم ... مي دانم ... اشتباه زياد کرده ام ... اما راه ديگري نمي دانم. مي خواهم به ترديد و به تيرگي پشت کنم ... و به حسي که مرا از سپردن و رها شدن مي ترساند. مي خواهم معناي "خوب" پشت اين لحظه را - که در هيچ تعريفي نمي گنجد - پيدا کنم ... و اگر نيست خلقش کنم. اين لحظه که ما را در پنجه هاي خودش گرفته و به نامعلوم مي برد. من و تو نبايد بگذاريم که تعريف موجود لحظه ... و آنچه که گفته اند و شنيده ايم ... آنچه مي انديشند، امکان تجربه ي بکر و نوي ان را از ما بگيرد.

به چشمان آرام مردي نگاه مي کنم که دوستش گرفته ام. به لبحند ارام و کودکانه اش .. و حسي در درونم پا مي گيرد ... قوي و شگفت انگيز ... مي خواهم که نپرسم ... که ندانم ... مي خواهم که پروا نکنم ... و نمي کنم.

لحظه اما مي گذرد. گذشته است. معنايش در ما انگار مي ماند. در خط ظريفي گوشه ي اين لبخند ارام. در چيني گوشه ي اين چشم که قطره اشکي در آن حلقه زده است. در سکوتي که هيچ چيز ديگر نمي شکندش.

آرام شده ام. در کنار اين حضور آرام و يکپارچه که انگار هيچ چيز نمي ترساندش. نه اندوه من ... و نه نامعلوم که در صبحي که کم کم بالا مي آيد برق برق مي زند. فکر مي کنم که لحظه راست از رويم مي گذرد. مي گذرد و شياري عميق از خودش به جا مي گذارد. نقشي ديگر بر اين جان ... نقشي از عشق ... نقشي از درد.


Monday, November 15, 2004



كاش كشف يك حقيقت، حقيقت متضادي را پيش نمي آورد و كاش هر دو حقيقت صحيح نمي بودند.

نامه به کودکي که هرگز زاده نشد
اوريانا فالاچي


Sunday, November 14, 2004

چه هست که مي خواهم؟ ... نمي دانم. من که فکر مي کردم که همه را دانسته ام ... خودم را و تو را. نمي دانم. نشسته ام و به اين صدا گوش مي دهم که در من مي خواند. بهدلقک گفتم: «ديگر مي دانم. مي خواهمش».دلقک گريه مي کند. و درد مي ايد. دست درد در تخمدانهايم انگار تير مي کشد و من فکر مي کنم به اين روز. به اين روياي پرپر شدني دردناک که دلقک غمگين و تنهاي من از شوقش گريه مي کند. و درد مي رود. و مي آيد. درد با من سر جنگ دارد. تو هستي انگار که با من سر جنگ داري. تو را مي خواهم . جنگي نيست. اما روز ... اين روز ... و فکر مي کنم که روزي رنگ جهان هزار بار دگرگون مي شود. جهان رنگ به رنگ. جهان تاريکي و سايه و سکوت. جهان درهاي بسته که تو پشتشان پاپا مي کني تا به درون ايي. چرا؟ نمي دانم. کي؟ نمي دانم ... نمي دانم؟ رنج خواهي کشيد در دنياي تاريکي و تنهايي. در دل اين دنيا که انگارهميشه دنياي ديگري در زهدانش مي تپد. مي تپد؟ نمي دانم.

چه هست که مي خواهم؟ ... نمي دانم. از کدام سياره امدي ... نمي دانم. نمي دانم. چيزهايي هستند که نمي دانم ... تو را دوست دارم. اينرا مي دانم.


Monday, November 8, 2004

مي داني عزيز دل، اين نوشته را در يکي از روزهاي آبانماه دو سال پيش - کدامين زندگي پيشين؟ - نوشتم :

زمان با چنان سرعتی می گذرد که گاهی فکر می کنم که تنها ساعاتی از آن را زندگی می کنم. يکشنبه ای خاکستری می رود و يکشنبه ای با همان رنگ و اغشته به همان بوی گنگ وهم انگيز از راه مي رسد. نشسته ام و می انديشم به اين فاصله. به اين زمان که گذشته است. چند ای-ميل. چند وعده غذا. چند تلفن ديگر؟ ... اصلاً ايا گذشته است؟ چند سال ... چند ماه ... نمی دانم .
زمان مي گذشت. به سرعت باد ... اما من نمي گذشتم ... و تو نمي گذشتي. و من هر چه دست و پا مي زدم از آن ساحل که صخره هايش رد پنجه هاي من راداشت و پرتگاه هايش به درد آغشته بود، دور نمي شدم و هراس ... هراس. هراس بازگشت ... هراس تن سپردن. هراس از تو. از من.

زمان اينجا ايستاده است. در سنگيني سرت که روي شانه ام به خواب مي رود. در آرامش نفست که در سايه روشن روزي که از پشت پنجره بر تنهامان مي افتد، به صورتم مي خورد. در تاب صورتي رنگ ناخنها ... وتک دانه هاي سپيد لابلاي موهاي سياه رنگ صورتت، خاموش - که غرق بوسه شان مي کنم- و در تاب نامحسوس برگهاي سبز رنگ اين گل شمعداني. در بوي گنگ اين روز.

من به نوازش دستهايت روي تنم گوش مي دهم. و به زمان فکر مي کنم. زمان که نمي گذرد. حالا که من گذشته ام و زمان نمي گذرد ... و اينبار انگار مي خواهد که بماند. و حسي در من بالا مي گيرد ... من در چشمهايش نگاه مي کنم ... راست. مي دانم ... قدر شناس بايد باشم براي زيبايي اين لحظه ... و هستم.


Friday, November 5, 2004



من به صداي ضربان قلب تو گوش مي دهم که آرام مي شود. و سينه ات را که با نفسي عميق از هوا پر و خالي مي شود بر روي سينه ام احساس مي کنم. و من بوي گنگ تنت را که روي پوستم به جا مي ماند با زبان مزه مي کنم. طعم شيرين و ناشناخته ات ... که انگار آميزه اي است از ترکيب آن عنصر پنهان - که در تو هست و نمي دانم که از کجا و نمي دانم که از کي- با تار و پود انساني ... و تپش قلبم تند مي شود ... و تندتر.
تو از چيزي پرهيز مي کني. از من ... يا از خودت.دستهايت ... بزرگ و مهربان به نرمي دامنه ها را تصاحب مي کنند و بيصدا و آرزومند انگار بر دري مي کوبند که بر رويت بسته نيست. من به تو پشت مي کنم ... به بوي تنت ... به تپش قلب مردي که نمي دانم چرا و نمي دانم چگونه دوستش مي دارم ... و جايي در اعماق قلبم آرزو مي کنم که لحظه بگذرد ... زودتر بگذرد ... که لحظه بماند ... براي هميشه بماند.

روي پهلو باز مي چرخم. صورتم را در انحناي گردنت - آنجا که به شانه مي رسد - پنهان مي کنم و به ضربان قلبت گوش مي دهم که آرام مي شود. مژه هايت را مي بوسم. و کف دستهايت را ... و موهاي سياه رنگ زبر را که بر پشت گردنت روييده اند. و حسي هيجان انگيز و ناشناخته ... که فقط خدا مي داند تا چه حد به درد آلوده است عين موجي سخت از رويم مي گذرد. من به وسوسه ي خواهش تن هامان گوش مي کنم ... و سودايي سخت عين گردابي مرا با خودش پايين مي کشد. موج مي زنم. همه چيز يکي مي شود. من با تو و اين لحظه که ما را به هم مي رساند ... و شرمگيني نگاه تو .

شب از تو خالي مي شود. من روي تخت مي نشينم و پرده ي سفيد زنگ ضخيم را کنار ميزنم و به برگهاي سبز رنگ گياه تازه قلمه زده شده - که رد دستهاي تو را بر خود دارد - دست مي کشم ... به انتظار صبح که فرا مي رسد و مرا در خود مي گيرد. و من در اين لحظه ي خالي از تو ... که بيش از همه ي عمرم به تو آغشته است مي نشينم ... فکر مي کنم که آيا اين گذار لحظه هاست که مي خواهم ... و مي انديشم به شبي نامعلوم که باز فرا خواهد رسيد. و به تو.


Tuesday, November 2, 2004

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد

زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير

زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند

آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم


دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت

گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم

كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست

سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد

من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

تولدي ديگر
فروغ فرخزاد