Wednesday, October 26, 2005

In God's Country
U2
Album: The Joshua Tree

Desert sky
Dream beneath a desert sky
The rivers run but soon run dry
We need new dreams tonight

Desert rose
Dreamed I saw a desert rose
Dress torn in ribbons and in bows
Like a siren she calls to me

Sleep comes like a drug
In God's Country
Sad eyes, crooked crosses
In God's Country

Set me alight
We'll punch a hole right through the night
Everyday the dreamers die
See what's on the other side

She is liberty
And she comes to rescue me
Hope, faith, her vanity
The greatest gift is gold

Sleep comes like a drug
In God's Country
Sad eyes, crooked crosses
In God's Country

Naked flame
She stands with a naked flame
I stand with the sons of Cain
Burned by the fire of love
Burned by the fire of love



Monday, October 24, 2005

از جدایی ها - دفتر دوم
حميد مصدق

باور نمي كنيد كه حتي هنوز هم
در شرق آفتاب نخستين دميده است ؟
و برق آن نگاه نوازنده
در بند بند جان من آواز زندگي ست ؟
باور نمي كنيد كه ... ؟،

سيماب صبحگاهي
از سر بلندترين كوهها فرو مي ريخت
اي كاش شوكران، شهامت من كو ؟


Thursday, October 20, 2005

خواهش
لئونارد کوهن

اگر تمناي مرا مي دانستي
از سر شوق مي آمدي
شوق ديدن مردي که از سر نياز
درنگ نمي کند تا ببيند
تو عرياني يا در رداي شرم پنهان
امروز نمي توانم در آغوشت بگيرم
مي دانم
صورتي زيبا دارم و تو بيش از هر چيز
برده اي زيبا مي خواهي تا بگرياندت
پس از آن
هرگاه تو را عريان خواستم
در اين سودا بودي که به چه مي انديشم
سپس چيزي در ميان آمد
که آزادمان کرد
متلاشي مان کرد
و ويران کرد سراسر آنچه از پيش ترها بود
و ما اشارتي کرديم به يکديگر
وقتي به هم رسيديم در بستري، عطشان


Monday, October 17, 2005

چاووشي
مهدی اخوان ثالث

بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افشانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز

سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديثي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نيمش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كه مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست

به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهِل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور:
" كسي اينجاست ؟ "
" هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟"
" كسي اينجا پيام آورد ؟"
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟"
"فشار گرم دست دوست مانندي ؟"
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملال و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند
" جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد"
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
"كسي اينجاست ؟"
و مي بيند همان شمع و همان نجواست

كه مي گويد بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور
"خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟"

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير

كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
"چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد ؟"

به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست

من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند ديوانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من

بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام

بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم


Wednesday, October 12, 2005

اين را گوش کرده اي؟ گمان نکنم. سبکش باب طبعت نيست. گوش نده. شعرش را بخوان.
چند شب يکبار حس اين ترانه را داري؟ ... چند شب يکبار مي خواهي بروي که بروي؟
چند شب يکبار است که نمي روي. مي ماني.
مي داني که نمي روي.
مانده اي. نه؟
مانده ام.




:: Where the Streets Have no Name ::
CD:The Joshua Tree
U2

I want to run
I want to hide
I want to tear down the walls
That hold me inside
I want to reach out
And touch the flame
Where the streets have no name

I want to feel sunlight on my face
I see the dust cloud disappear
Without a trace
I want to take shelter from the poison rain
Where the streets have no name

Where the streets have no name
Where the streets have no name
We're still building
Then burning down love
Burning down love
And when I go there
I go there with you
It's all I can do

The city's aflood
And our love turns to rust
We're beaten and blown by the wind
Trampled in dust
I'll show you a place
High on a desert plain
Where the streets have no name

Where the streets have no name
Where the streets have no name
We're still building
Then burning down love
Burning down love
And when I go there
I go there with you
It's all I can do
Our love turns to rust
We're beaten and blown by the wind
Blown by the wind
Oh, and I see love
See our love turn to rust
We're beaten and blown by the wind
Blown by the wind
Oh, when I go there
I go there with you
It's all I can do



Tuesday, October 11, 2005

دلم براي بچه ها در ايران مي سوزد که عطش عشق را با قرارداد طولاني مدت و کاسبکارانه اي به نام ازدواج -نه سيراب که- نابود مي کنند. براي آنها که اين طرف اينکار را مي کنند نه. اينجا خودت هستي که تن مي دهي.... و روزي که در دفتري سند طلاق را امضا مي کني مي داني که خودت ... خود خودت بودي که فکر مي کردي که همه ي عمرت را با يکنفر سپري خواهي کرد. يک همراه ... يکنفر که هميشه هست ... و به خودت پوزخند مي زني. به ساده دلي ات و فکر مي کني:‌«زندگي کي اينقدر سخت شد؟»

زندگي در نظر من يک تجربه ي بي نظير نامکرر است-حداقل در اين قالبي که اين يکبار به دنيا آمده ايم- ... به دنيا مي آييم تا خودمان را پيدا - يا حالا تعريف- کنيم ... و زندگي را. حالا هزار چاله سر راهت کنده اند تا در آن بيفتي. مي فرستندت مدرسه. بعد دانشگاه. بعد سربازي. بعد ازدواج کن ... موفق باش. بيا موفقيت را تعريف کنيم. تا حالا چند بار وقتي ار کنار بي خانمان کثيف و ژوليده-پوليده ي گوشه ي خيابان که رد شده اي به خودت گفته اي که: «خداوندا شکرت که به من توانايي دادي که ....» ... که چي؟ ... جامعه يک سيستم امتياز بندي مزخزف و از پيش تعيين شده را در حلق ما فرو ميکند. فرو کرده است و من ناخودآگاه بي انکه بخواهم در هر ستون نمره اي براي خودم و براي تو مي گذارم: "تحصيلات ... حقوق ... مزيتهاي طبقاتي ... ثروت". و من امتيازها را با هم جمع مي زنم و انتخاب مي کنم. از بين گزينه هاي مورد تاييد. مورد تاييد خود خودم. و من چاه اينهمه بيهودگي را با صداي خنده ي کودکاني خردسال پر مي کنم ... با شوق يک سفر ... با يکجور بي حسي مداوم در گردهم جمع شدن هاي مکرر خانوادگي.

اگر فيزيک را دوست داري بايد دکترايش را بگيري ... اگر رياضيات را مي فهمي مهندس مي شوي ... اگر عاشق مي شوي معشوقت را با طناب هزار امضا به تختي پهلوي خودت مي بندي. اگر به دختري دل مي بندي بايد همه ات را ... همه ي آنچه را که داري و مي خواهي ... همه ي آينده ات را به او بدهي تا عشقت را بپذيرد: «تا مرگ ما را از هم جدا کند» و بعد هر دو با هم يکي مي شويد (يکي شدن حتي در ده سالگي هم به نظر من جوکي بود که بزرگ سالان جدي اش گرفته بودند). اگر مهاجري حتي فکر گذشتن از کوچه پس کوچه هاي شهرهاي دور افتاده ي خاور دور را از سرت بيرون کني و در يک شرکت ساختماني کاري مشابه کار مهندسي بگيري و از صبح تا شب اعداد را با هم جمع و تفريق کني و شب جايي ته دلت حس کني که: «من از خط گذشتم». خودت هم نمي داني کدام خط. .

مي دانم ... شايد مخالفت من با فلسفه ي ازدواج مرا در پذيرش خيلي چيزها سخت مي کند و بي انعطاف. شايد اين سرريز حس تحقيري است که در دل دارم نسبت به تو که آرامش را در جوهر تيره رنگ امضاهاي صفحات کاغذي يک قباله به خودت مستند مي کني. اصلا چرا اينها را نوشتم ... سالهاست که پذيرفته ام. شايد اين شعر نرودا باعث شد دلم براي بچه هاي کشوري بسوزد که بهاي يک تجربه ي عاشقانه را با زندگي شان مي پردازند. شايد براي اينکه دلم برايت تنگ مي شود.
هيچ فکر کرده اي که اينهمه بيراه در جهان هست که هرگز رد قدمهاي تو را نخواهد ديد. تو را که رهروِي هشيار راه هاي از پيش طي شده اي.

طفلکی ها

پابلو نرودا
برگردان از متن انگلیسی : روشنک بیگناه

چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند

از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان

از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟

آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟

جاده ها هم چشم دارند
پارک ها پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.

Poor Fellows

Pablo Neruda

What it takes on this planet
to make love to each other in peace
Everyone pries under your sheets
everyone interferes with your loving
They say terrible things about a man and a woman
who after much milling about
all sorts of compunctions
do something unique
they both lie with each other in one bed
I ask myself whether frogs are so furtive
or sneeze as they please
Whether they whisper to each other in swamps about illegitimate frogs
or the joys of amphibious living
I ask myself if birds single out enemy birds
or bulls gossip with bullocks before they go out in public with cows
Even the roads have eyes and the parks their police
Hotels spy on their guests
windows name names
canons and squadrons debark on missions to liquidate love
All those ears and those jaws working incessantly
till a man and his girl
have to raise their climax
full tilt
on a bicycle



Friday, October 7, 2005



Take This Waltz
Album: More Best of Leonard Cohen
Leonard Cohen

Now in Vienna there's ten pretty women
There's a shoulder where Death comes to cry
There's a lobby with nine hundred windows
There's a tree where the doves go to die
There's a piece that was torn from the morning
And it hangs in the Gallery of Frost
Ay, Ay, Ay, Ay
Take this waltz, take this waltz
Take this waltz with the clamp on its jaws
Oh I want you, I want you, I want you
On a chair with a dead magazine
In the cave at the tip of the lily
In some hallways where love's never been
On a bed where the moon has been sweating
In a cry filled with footsteps and sand
Ay, Ay, Ay, Ay
Take this waltz, take this waltz
Take its broken waist in your hand

This waltz, this waltz, this waltz, this waltz
With its very own breath of brandy and Death
Dragging its tail in the sea

There's a concert hall in Vienna
Where your mouth had a thousand reviews
There's a bar where the boys have stopped talking
They've been sentenced to death by the blues
Ah, but who is it climbs to your picture
?With a garland of freshly cut tears
Ay, Ay, Ay, Ay
Take this waltz, take this waltz
Take this waltz it's been dying for years

There's an attic where children are playing
Where I've got to lie down with you soon
In a dream of Hungarian lanterns
In the mist of some sweet afternoon
And I'll see what you've chained to your sorrow
All your sheep and your lilies of snow
Ay, Ay, Ay, Ay
Take this waltz, take this waltz
With its "I'll never forget you, you know!"

... This waltz, this waltz, this waltz, this waltz

And I'll dance with you in Vienna
I'll be wearing a river's disguise
The hyacinth wild on my shoulder
My mouth on the dew of your thighs
And I'll bury my soul in a scrapbook
With the photographs there, and the moss
And I'll yield to the flood of your beauty
My cheap violin and my cross
And you'll carry me down on your dancing
To the pools that you lift on your wrist
Oh my love, Oh my love
Take this waltz, take this waltz
It's yours now. It's all that there is



Monday, October 3, 2005

يادداشت اول:‌ سفر به Lake Simcoe را تکرار کرديم. ۱۰۰ کبلومتر تمام براي من. ۱۰۵ کيلومتر براي تو. راه رفت را بهتر از پارسال رفتم. راه بازگشت را بدتر.
چند کيلومتري انتهاي مسير تو با ماشين ازراه مي رسي. فکر مي کنم: «از سر بالايي آخر نجات پيدا کردم.» و موهايت را مي کشم:‌"درست صد کيلومتر شد."

يادداشت دوم: بيست و يکم دسامبر مي رسم لندن. بعد مي روم امستردام. بعد پاريس. و باز با قطار برميگردم لندن. کجا ببينمت؟

يادداشت سوم:‌ از من دلگيري. مي گويي: «مي دانم که نشانه ها براي تو خيلي مهمند.» و چهره ي مهربان و آرامت کمي تيره مي شود. شايد همينطور است. من لحن صدايت را، حالت چشمانت را و تب و تابي را که لحظه ها برايت دارند عين نشانه ها در دستم مي گيرم و نگاهشان مي کنم و مي گذارم تا مرا به جايي ببرند که مي خواهند. تو اما هراساني. زنگ صدايت هر روز يکنواخت تر مي شود و چشمانت هرروز کمتر برق مي زنند. مي ترسي. مي خواهي همينجا بماني. همينجا که هستيم. که هستي.

برايت نگفته بودم گمانم. شايد بهتر آنست که نشانه ها را از لحظه پاک نکنيم. نترسيم. بگذاريم تا مارا با خودشان ببرند. چيزهايي منتظر ما هستند. چيزي منتظر ما هست. دلپذير يا دلگير،روشن يا تيره، زيبا يا زشت ... ما وقتي با هم خواهيم بود که به تمامي با هم باشيم. تمام باش.

حالا بيا و آرام اينجا بنشين. بگذار در چشمانت نگاه کنم. بگذار تو را ببينم. با هر آنچه که در توست.