Monday, May 31, 2010

آرامم.
بین کار و یوسف تقسیم شده ام و این تقسیم را پذیرفته ام. و یوسف زمانی را که با هستم با چنان رنگی و با چنان عشقی برایم رنگ آمیزی می کند که جانم از آن شادمان می شود.

زندگی یکباره آسان شده است ... و یکباره نه خاموش، که آرام شده است ... مثل زمانی که از هیاهوی شهر به طبیعت می روی ... و در کوه صدای باد را می شنوی و در جنگل صدای جانوران را .... و فکر می کنی که چطور در شهر دوام اورده ای.

زندگی یکباره از نگرانی ها و تردیدهایی که با حضور چهره ها و صداهایی که تو خودت دوست گرفتی شان، بی انکه حتی بدانی چرا، کسانی که در را به رویشان بازکرده ای گاهی بی آنکه بخواهی، و دوستشان داشته ای بی آنکه بدانند، خالی گشته است. و من آرامم.

به دوستم می گویم: زندگی جدیدی را اغاز کرده ام.
همه چیز از زمان بارداری ام شکلی جدید و غیر منتظره داشته است، و این موجودیت جدیدی که هیچ چیزش به لیلای سابق نمی ماند هر روز برایم ملموس تر می شود. به او می گویم که یوسف بی آنکه بداند دری را برایم باز کرده است و با گذشتن از آن، جهان اندازه های جدیدی پیدا کرده است.


می گویم: هرگز در زندگی ام چنینی آرامشی را تجربه نکرده بودم ... نه قراری هست که برای رسیدن به آن خودم را اماده کنم ... نه مهمانی می روم ... و نه مهمانی دارم ... با دوستانم از طریق اینترنت ارتباطکی دارم ... و مهرشان را در دل. در خانه را باز می کنم و به پیاده روی می روم ... یا دوچرخه سواری ...هر وقت که حسش باشد ... می دوم ... و یا شعر می خوانم ... یا در حیاط سبز و کوچک خانه می نشینم و خیالبافی می کنم ... آخرین باری که تلفن خانه را جواب داده ام حتی به یاد نمی اورم. و این همه برای آدمی که من بوده ام، دلبسته و همراه، و همیشه در تاب و تاب فعالیت های گروهی، مثل یک تولد دوباره است. و برای من که ادمی هستم حساس ... این همه، عین رهایی است.

می گویم: من حالا از طبیعت لذت می برم ... یا از دوچرخه سواری... و یا از شنا کردن ... بی واسطه ... با نوعی کیفیت بی نظیر ... نگاهم به پشت سر نیست یا به پیش رو. یکجوری انگار می توانم با آن لحظه که در آن هستم یکی شوم ... و هر ساعت دوامی اسرارآمیز پیدا کرده است.

یکبار ... سال ۲۰۰۵ بود گمانم ... با دوستم کمی "گراس" دم کردیم و مثل چای نوشیدیم ... (بماند که یک گروه فیلم احمقانه هم قرار بود در خانه ی من برقرار باشد و از سر باز کردن آن همه آدم با آن حال خراب در اوج آن کلی انرژی از ما گرفت) ... گاهی فکر می کنم ... زندگی ام از زمان تولد یاشار یوسف یک جوری مانند زمان در آن تجربه، کش می آید و کش می آید ... و همه چیز به طور عجیبی پر رنگ است و دوست داشتنی.

می گویم اگر در این لحظه، نگرانی هایم برای انچه که در ایران می گذرد نباشند، سعادتمندم. و البته نمی گویم که برای اولین بار نوعی حسرت -که در من معمولا اتفاق نمی افتد- در خودم سراغ می گیرم: "چقدر دیر! کوله بارمان چه سنگین بود!"

در زندگی من هر دهه با دهه ی پیشین تفاوتی اعجاب انگیز داشته است ... و من شاید هربار اندکی زمان لازم داشته ام تا انرا نه تنها بپذیرم، که دوست بگیرم ... دوست بدارم.
اینک چهارمین دهه با طعم خودش فرا رسیده است و من به استقبال آن می روم.

می گوید: رسیدی.
رسیده ام؟




ترانه در خون

دنیا پر است از چاله های خون
کجا می رود این همه خون ِ ریخته بر زمین
آیا زمین خون می نوشد و مست می کند
عجب باده ای نوش می کند
چه عاقلانه ...چه یکنواخت ...
نه، زمین مست نمی شود
زمین یکوری نمی چرخد
مدام ارّابه ی کوچکش را
چارفصلش را پیش می راند
باران ... برف ...
تگرگ ... هوای خوش ...
زمین هرگز مست نمی کند
فقط ممکن است گهگاه
یک آتشفشان کوچک تیره بختی فوران کند
زمین می چرخد
می چرخد با درختانش ... باغ هایش ... خانه هایش
می چرخد با چاله های بزرگ خونش
و هرچیز زنده با آن می چرخد و خونش سرازیر می شود
زمین باکش نیست
می چرخد
و هر چیز زنده شروع می کند به نالیدن
زمین باکش نیست
می چرخد
زمین باز نمی ایستد از چرخش
خون باز نمی ایستد از ریزش ...
کجا می رود این همه خون ریخته بر زمین
خون آدم کشی ها ... خون جنگ ها ...
خون تیره بختی ها ...
خون آن ها که شکنجه شده اند در زندان ...
خون کودکانی که
بی صدا شکنجه شده اند
به دست پدر و مادرشان ...
و خونی که می چکد از سر آدم ها
در آلونک ها ...
و خون شیروانی ساز
وقتی شیروانی ساز سر می خورد و می افتد از پشت بام
و خونی که می آید و سیل آسا سرازیر می شود
با نوزاد ... با کودک نورسیده ...
مادر شیون می کند ... کودک زاری می کند ...
خون سرازیر می شود ... زمین می چرخد ...
زمین باز نمی ایستد از چرخش
خون باز نمی ایستد از ریزش ...
کجا می رود این همه خون ریخته بر زمین
خون چماق خوردگان ... تحقیرشدگان ...
خودکشی کرده ها ... تیرباران شده ها ... محکومان
و خون همه ی آن ها که این گونه می میرند ... بی خبر
در کوچه جانداری می گذرد
با همه خون موجود در تنش
ناگهان جان می دهد
و همه ی خونش ازتنش بیرون می زند
زنده ها خون را پاک می کنند
و جسد را می برند
ولی خون سرسخت است
و در جای جسد
تا مدت ها بعد
هنوز کمی خون سیاه به جا می ماند ...
خون دلمه شده
زنگار زندگی ، زنگار تن
خون ِ بسته مثل شیر
مثل شیری که می برد
وقتی زمین می چرخد
با شیرش ... با گاوهایش ...
با زنده هایش ... با مرده هایش ...
زمینی که می چرخد
با درختانش ... با زنده هایش ...
با خانه هایش ...
زمینی که می چرخد با عروسی ها ...
خاک سپاری ها ...
گوش ماهی ها ...
فوج ها ...
زمینی که می چرخد و می چرخد
با نهرهای بزرگ خون


ژاك پره ور
موسیقی از لیزا جرارد


Friday, May 28, 2010



از اول ما می هفته ای دو سه بار رفته ایم دوچرخه سواری.
پسرک را می نشانیم در تریلر کوچولو و خوشگلش و با توجه به گرم شدن بی سابفه ی هوا روکش ان را هم کنار می زنیم و سه تایی می زنیم به دل راه ... و به پل ها که می رسیم یاشار از خوشحالی جیغ می کشد.

دوستم دیروز می گوید: داری لیلای سابق می شوی.
اشاره اش به سرعت و استقامتم در دوچرخه سواری است که به یکباره بازگشته است.
دوستم دوچرخه سوار بسیار خوبی است ... می تواند در یکروز تا ۲۵۰ کیلومتر پا بزند ... در یک سفر دوچرخه سواری بود که با هم آشنا شدیم ... و همان موقع هم برایش جالب بود که زنی -حالا اگر نگوییم در سن و سال من- می تواند با پسرهای جوان همپا گردد.
من می دانم که هرگز نتوانسته ام پا به پای خودش پا بزنم ... معدود کسانی هستند که می توانند.

حالا بعد از دو سال عدم تحرک، به واسطه ی اینکه او یوسف را می کشد من می توانم پابه پایش بروم ... و خوب تقریبا ما در مسیر از دیگران پیشی می گیریم. گمانم این به خاطر ماه آپریل است است که مرتب و هربار ۳ تا ۵ کیلومتر دویده ام. هیچ چیز مانند دویدن آدم را دوباره به راه نمی اندازد.




به او زنگ می زنم:"از ولگردی در کامپیوتر خسته ام. امروز هم برویم؟"
می رویم.
می گوید: داری باز لیلا می شوی.
می خندم: کدامیک؟


Thursday, May 27, 2010

پشت در می اید و پنجه به در می کشد .
That very Devil ...
توجهی نمی کنم.
یوسف را شیر می دهم و در چشمانش نگاه می کنم که از عشق و زندگی سرشارند
و از نیاز.

اینبار مطمئنم که در را باز نخواهم کرد.
برای مدتی.






There's a devil waiting outside your door
(How much longer?)
There's a devil waiting outside your door
It is bucking and braying and pawing at the floor
And he's howling with pain and crawling up the walls
There's a devil waiting outside your door
He's weak with evil and broken by the world
He's shouting your name and he's asking for more
There's a devil waiting outside your door


Loverman! Since the world began
Forever, Amen Till end of time Take off that
dress I'm coming down I'm your loverman
Cause I am what I am what I am what I am

L is for LOVE, baby
O is for ONLY you that I do
V is for loving VIRTUALLY all that you are
E is for loving almost EVERYTHING that you do
R is for RAPE me
M is for MURDER me
A is for ANSWERING all of my prayers
N is for KNOWING your loverman's going to
be the answer to all of yours

Loverman! Till the bitter end
While empires burn down Forever and ever
and ever and ever Amen I'm your loverman
So help me, baby So help me
Cause I am what I am what I am what I am
I'll be your loverman!

There's a devil crawling along your floor
There's a devil crawling along your floor
With a trembling heart, he's coming through your door
With his straining sex in his jumping paw
There's a devil crawling along your floor
And he's old and he's stupid and
he's hungry and he's sore
And he's lame and he's blind
and he's dirty and he's poor
Give him more
There's a devil crawling along your floor

Loverman! Here I stand Forever, Amen
Cause I am what I am what I am what I am
Forgive me, baby My hands are tied
And I got no choice No, I got no choice at all

I'll say it again
L is for LOVE, baby
O is for O yes I do
V is for VIRTUE, so I ain't gonna hurt you
E is for EVEN if you want me to
R is for RENDER unto me, baby
M is for that which is MINE
A is for ANY old how, darling
N is for ANY old time

I'll be your loverman! I got a masterplan
To take off your dress And be your man
Seize the throne Seize the mantle
Seize the crown Cause I am what I am
What I am what I am I'm your loverman!

There's a devil lying by your side
You might think he's asleep
but look at his eyes
He wants you, baby, to be his bride
There's a devil lying by your side

Loverman! Loverman!


Wednesday, May 26, 2010



گلویم بوی سرب داغ می دهد پدر
بعثی ها به تو تنها دو گلوله زدند
اینها هر روز،
توی دهان من شلیک می کنند!


فاطمه حق وردیان


Picture: فرزاد کمانگر در کنار شاگردانش


Tuesday, May 25, 2010



"What makes a person sexy is when he's not trying to be sexy."


من با این کلمه ی سکسی همچنان مسئله دارم.

اینحا در امریکای شمالی ... همه ی آگهی ها روی این دور می زنند که چطوری سکسی تر باشی... لبهای سکسی، ساق پای سکسی، زیر بغل سکسی ...
من می پرسم: این یعنی در بهترین حالت، وقتی می روی بیرون همه از دیدنت تحریم می شوند (یا به اصلاح خیلی چاله میدونی: هر کی می بینندت شق درد می گیرد؟)

بعد می روم سر کار. یارو می گوید:‌"این طراحی جدید برای هواکش در دستشویی خیلی عالیه ... درب حمام را می شود اینطوری کرد ... من این رادر ونکوور برای بار اول دیدم: ایتز وری سکسی" ... و آن یکی در مورد «سکسی» بودن یا «هات» بودن فلان دیتیل معماری حرف می زند ... و همه تایید می کنند.

من باز می پرسم: این یعنی کسی که مایل است تا آپارتمان را بخرد "ازدیدن این دیتیل معماری حالش خراب می شود و بهتر می خرد؟"یا "می خرد و بعد زندگی اش بواسطه ی تحریک های مداومی که دیدن این طراحی های «سکسی» سبب می شوند بهتر می شود"

بعد می آیم از فستیوال فیلم بخوانی خانم بینوش هم یک برداشت خیلی «Alternative» و غیر «Mainstream» داره از «سکسی بودن».

***

هی هی ... من وقتی کسی، چیزی چشمم را می گیرد می گویم که می خواهمش.
می گویمش که: "می خواهمت" ... "خواستنی هستی"

زنی نیستم که تا یک چیز خوشگل ببینم به سه سوت روی پشتم بیفتم ...
و شاید چون پسر نیستم و وسیله ای ندارم که در جنبندگان روزگار فرو کنم، سکسی بودن چیزها را نمی بینم ... نمی خرم.

پانویس: نوشته بار خشم و سرخوردگی یازده سال مزخرف دیدن در مدیای امریکای شمالی را بر خود دارد. پوزش.


Monday, May 24, 2010


انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند

...تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد

لیلا کردبچه


Sunday, May 23, 2010


نه همیشه
گاهی اوقات٬ همین طوری به ذهنم می‌زد
که پی سایه‌ای موزون باشم
اما آن‌قدر نمی‌دانستم که راه نجات آفتاب
رفتن به سایه نیست.

در بعضی از فصول باید قیود بودن را به دریا داد؛
از مضامین مظنون گریخت؛
از دیو گریخت؛
از بعضی واژه‌گان فخیم٬ از غیبت آب در ذهن کور کویر٬...
باید بی‌گمان٬ ساده و آسان از آسمان بعضی آدمیان گریخت....
باید بعضی فصول٬ حروف ربط بوسه و اشاره را
به مقنعه‌ی ماه سنجاق کرد

هی ری‌را٬ دیر آمدی
دیر آمدی ری‌را
باد آمد و همه‌ی رویاها را با خود برد

سید علی صالحی
مجموعه شعر دیر آمدی ری را


Thursday, May 20, 2010


The things I didn't say
شل سیلور استین

" وقتی چمدون‌شو برای رفتن بست
بهش نگفتم: این کارو نکن کوچولو،
بهش نگفتم: بیا اینجا عزیزم، و یه بار دیگه با من سعی‌تو بکن

وقتی ازم پرسید دوسش دارم؟
من فقط سرمو برگردوندم
اون رفت و حالا من همه‌ی چیزایی که نگفتم‌و می شنوم.

نگفتم: متاسفم کوچولو، چون نصف تقصیرا مال من بود
نگفتم: روش کار می‌کنیم، چون همه چیزی که لازم داریم عشق و ایمان و زمان ئه.
گفتم: اگه این راهیه که می‌خوای، من سر راهت نمی‌ایستم
اون رفت و حالا من همه‌ی چیزایی که نگفتم رو می‌شنوم.

اونو توی بازوهام نگرفتم و اشکاشو با بوسه پاک نکردم
نگفتم اگه تو اینجا نباشی زندگی‌م هیچ معنایی نداره
به تمام اون بازی ‌هایی که آزادم انجام بدم فکر کردم
اما همه‌ی کاری که می‌کنم اینه که به چیزایی که نگفتم گوش می‌کنم.

نگفتم: کتت رو در بیار، من قهوه درست می‌کنم و حرف می‌زنیم
نگفتم: اون راهی که بیرونه، یه راه طولانی و بی‌پایان، توی تنهائیه
گفتم : خداحافظ! برات آرزوی موفقیت می‌کنم. خدا به همرات
و اون رفت و منو اینجا تنها گذاشت تا با چیزایی که نگفتم زندگی کنم ...


Wednesday, May 19, 2010

از برگ های دفترم بیرون بیا
از ملافه های رختخوابم
از فنجان قهوه ام بدرآی

...از قاشق شکر
از دگمه های پیراهنم
از نخ دستمالم بیرون شو
از مسواکم
از کف خمیر ریش روی صورتم

از همه ی چیزهای کوچک بیرون آی
تا بتوانم کار کنم

نزار قبانی


Sunday, May 16, 2010

در حیاط کوچک و سبز خانه ام روی صندلی راحتی کهنه نشسته ام ... و یاشار شیر می خورد ... موسیقی کلاسیک به ارامی پخش می شود ... و قمبلی روی چمن غلت می زند.

همیشه همینطور است ... مدتی طول می کشد ... و بعد واقعا دیگر مهم نیست.


Wednesday, May 12, 2010

تلاش می کند تا مرا از رفتن منصرف کند. می داند که باید پیش پدرش بماند و می داند که -مثل هر روز- من خواهم رفت ... و باز تلاش می کند.
دیرم شده است -هر روز- اما روی صندلی چوبی راحتی کنار بخاری هیزمی پدرش می نشینم. از شیطنت باز می ایستد و سرش را ری سینه ام می گذارد و آرام می گیرد. جابه جایش می کنم و شیرش می دهم. تنش را یکپارچه به تنم می چسباند.

حالا دیگر شیر نمی خورد. تاقباز روی پاهایم می خوابد و مستقیم در جشمانم نگاه می کند. نگاهش همان عمقی را دارد که شاید تنها نگاه کودکان دارند.
زمان می ایستد.
این تنها با تو اتفاق می افتاد ... در آن لحظاتی که با هم بودیم ... و می دانستیم که چطور آنچه که در آن سوی دری که ما را از دنیای بیرون جدا می کرد جریان داشت مترصد بود تا ما را از هم جدا کند.
این تنها با تو اتفاق می افتاد. زمان متوقف می شد.
چیزی مانند بی خودی.

***


***

پشت سرم گریه می کند. هر روز.
از حصار چوبی کوتاهی که پدرش بین او و بخاری هیزمی کشده است آویزان می شود و تاب می خورد و گریه می کند. و می داند که می روم.
هر روز.
می چرخم و نگاهش می کنم که حالا حتی شدیدتر هم گریه می کند.
می گویم: مامان باید برود به دنبال یک لقمه نان.
هر روز.


***

تنم درد می کند ... آنقدر که دوستش دارم ... و طعم این لحظات آخر با هم بودنمان در صح روزهای هفته، تمام روز با من است ... با کشاله ای گنگ در شکمم ...
می بینی ... پاک دلباخته ی پسرک کوچک مهربان شده ام.


Sunday, May 9, 2010

آمد
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان من ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت
کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود

خسرو گلسرخی

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹- فرزاد كمانگر ، علي حيدريان ،فرهاد وكيلي ، شيرين علمهولي و مهدي اسلاميان در زندان اوین اعدام شدند.


Friday, May 7, 2010

من به شکل ناراحت کننده ای کسل کننده هستم.
اینرا به تازگی فهمیده ام.



- خبر داری ازش؟
- هم م م.. آره.. بیخبر نیستم.. شبها خوابش رو میبینم، روزها به یادش آهنگ گوش میکنم.. آره، بد نیست اوضاع ...

BY: ساعت شماطه دار مردم را از خواب بيدار نميكرد و خدا مگس را آفريد


Thursday, May 6, 2010

یک لطیفه ی مشهور است که یکی میرود پیش روانکاو میگوید: برادرم دیوانه است، فکر میکند مرغ است!، روانکاو به او میگوید: خوب چرا پیش من نمیآوریش؟. و او جواب می دهد که: چون به تخم مرغهایش نیاز داریم!

واقعا خیال می کنم که این خیلی شبیه نظر من درباره روابط اجتماعی است. این روابط ذاتا احمقانه و پوچ هستند ولی ما آنها را ادامه... میدهیم چون به تخم مرغها احتیاج داریم ... "

آنی هال ... وودی آلن ...


Wednesday, May 5, 2010

کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری.

خورخه لوییس بورخس


Tuesday, May 4, 2010



دیگر هیچ ترفند و شعبده بلد نبودم که نگهت دارم . و تو تمام شدی . خیلی وقت بود که تمام شده بودی . من مثل شعبده بازی که خرگوشش از کلاه بیرون نیامده ، اندوهگین رفتنت را تماشا می کردم که خیلی غم انگیز بود .
هیچ کس برایم دست نزد و پرده ها فرو افتاد .

زن روزهاي ابري