Sunday, February 28, 2010

فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است. دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است، عشق خیلی بیشتر.

نیمه غایب - حسین سناپور
Source: GOODER


Saturday, February 27, 2010

هر چه بیشتر می گریزم
به تو نزدیک تر می شوم
هر چه رو بر می گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سوبه تو محدودم
هزار و یک آینه تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم

عمران صلاحی


Thursday, February 25, 2010

با مردی اشنا شدم ... منقد فیلم ... یکجوراهایی هم مثلا چپ نوین ... بسیار باهوش و درونگرا و روشنفکر ...
دوست شدیم ... و رابطه مان وارد مرحله ی بعدی ... یعنی به اصلاح احساسی شد ... ...که این مرحله اش ۱۰ روز به طول انجامید ... گفتم: "معذرت می خواهم. اشتباه کردم" ... و زدم به چاک. از من پرسید که مشکلم چه بود ... گروهی از بچه ها که در ان سالها باهاشان می پریدم (از به کار بردن کلمه ی دوست برای هر کسی پرهیز کنیم) از من پرسیدند که چه اتفاقی افتاده بود ... من چیزی برای گفتن نداشتم. همین که: "همین. این آدم مرد من نیست."
از دوستی آن مرد دوری جستم ... و از آن جماعت هم. بالطبع.

یادم هست که بعدها وقتی با پدر یوسف دوست شدم و ماجرا را تعریف کردم او هم همین سوال را پرسید. به شوخی گفتم: "در رختخواب خوب نبود" ...چرا که اگر سعی می کردم که توضیحش بدهم، بی نتیجه بود. می دانستم.
و یادم هست که پدر یوسف به من گفت که اگر پیش از این می دانست اعتماد به نفسش را از دست می داد و جلو نمی آمد !... هاه! "و تفاوت از زمین است تا مارس!"

***

حالا می بینم که اگر مانند "هایده ترابی" استعداد شاعری داشتم حتما این شعر را من گفته بودم ... در ان سال!


ديوث مدرن
طرفدار زن است و «عشق آزاد»
گوشت زن را كيلويی میخرد
به نرخ آزاد
به نرخ روز
به نرخ «بازار»
به تاريخ مصرف هم توجه میكند

ديوث مدرن
سيمون دوبوار میخواند
«جنس دوم» را با جنس تازه عوض میكند

ديوث مدرن
عاشق زن است
برای زن است
برای زن شاعر میشود
برای زن مینويسد
نويسنده میشود
برای زن فيلم بازی میكند
يا تاتر.
برای زن
به نام زن

ديوث مدرن
گاهی... هم پست مدرن میشود
فيلسوف میشود
هايدگر میخواند
صيغه میكند و
او صيغه را پست مدرن میكند
برای زن
به نام زن

ديوث مدرن
پيامبر زن میشود
دست به نریاش میكشد
با خايه هايش «زنانه» میانديشد
از هر زنی زنتر میشود
برای زن
به نام زن

ديوث مدرن
عاقبت چيزی هم طلبكار میشود
سخت میكوبد
«بر سر» زنهای عقبمانده
برای زن

هايده ترابی


Wednesday, February 24, 2010


کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و
انسان با نخستین درد



آیدا در آینه - احمد شاملو
Source: GOODER


Monday, February 22, 2010



REBEL

Man: "you rebelling against?"

Marlon Brando: "What have you got?"


Sunday, February 21, 2010

عشوه گري نكن وروجك ... من زمينم را خورده ام و برخاسته ام
... هاها ... حكايت من مانند كسي است كه بعد از صد سال سرگشتگي راهش را پيدا كرده اما هي برمي گردد و به خوشگلك عشوه گر سنگدلي كه در پشت سر طنازي مي كند، نگاهي مي اندازد و گاه و بيگاه سكندري مي خورد ... يكي نيست بگويد: "بچه جلويت را نگاه كن"!


Saturday, February 20, 2010

اینهم اینجا باشد برای دل گرفته ی نازنین




گل کاشی
سهراب سپهری



باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود
گل کاشی زنده بود
در دنیایی رازدار
دنیای به ته نرسیدنی آبی

هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوانها
درون شیشه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوار ها
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هربار رفتم بچینم
رویایم پر پر شد

نگاهم به تارو پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگر داشت
ایا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم
گم شده بودم ؟

نگاهم به تارو پود شکننده ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند ؟

دست سایه ام بالا خیزد
قلب آبی کاشی ها تپید
باران نور ایستاد
رویایم پرپر شد


Thursday, February 18, 2010

یکدفعه حالم بهتر است.

در نیمه های شب در تختوابم که حالا این وروجک هم علاوه بر قمبلی روی آن می خوابد و دیگر جایی چندانی برای من باقی نمانده است غلت می زنم (یعنی فکر می کنم که می توانم غلت بزنم) و "حس" ... آن که مدتهاست گمش کرده ام -شاید از ان روزی که از ایران بازگشتم- یکباره باز می اید. حس کمی تا اندکی فراموش شده ی شادمانی.
شاید نه شادمانی ... یکجور اسودگی ... یکجور نبودن تیرگی ...
مثل آسمان باز و آبی یکروز تابستان.

زیاد لازم نیست کله ام را بخارانم!گمانم همین است: "بخشیده امت"
حالا فقط کمی زمان لازم است تا خودم را هم ببخشم.
سی ... وی آر موینگ آن!


Tuesday, February 16, 2010

در آب بارشان می اورم ...dieffenbachiaها را...خوشحال ترند و سالم تر ... در آب که هستند.

***

ریشه ی نورس و شکننده ی dieffenbachia در ظرف شیشه ای پر از آب نشسته است. ظرف، با قوس زیبای دهانه ی تنگش ... ریشه را به لجاجت در خود نگاه می دارد ... دور از دسترس.

ظرف را با ضربات نرم چکش می شکنم... بی پروای گذشته اش ... و زیبایی منحصر به فردش ...... مقاومت می کند ... باز بر آن می کوبم ... بر قوس زیبایش همانجا که ریشه ها را محکم در خود گرفته است. از هم باز می شود و ریشه ها را رها می کند.

حالا گیاه با ریشه ای سالم در گلدان شیشه ای نو که با دهانه ی بازش لبخند می زند در آب نشسته است ... به زیبایی. ازاد.


Sunday, February 14, 2010

There is a place where the sidewalk ends
And before the street begins,
And there the grass grows soft and white,
And there the sun burns crimson bright,
And there the moon-bird rests from his flight
To cool in the peppermint wind.

Let us leave this place where the smoke blows black
And the dark street winds and bends.
Past the pits where the asphalt flowers grow
We shall walk with a walk that is measured and slow,
And watch where the chalk-white arrows go
To the place where the sidewalk ends.

Yes we'll walk with a walk that is measured and slow,
And we'll go where the chalk-white arrows go,
For the children, they mark, and the children, they know
The place where the sidewalk ends.



Saturday, February 13, 2010


من بسیار گریسته ام
هنگامی که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم

من بسیار زیسته ام
اما کنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس
بی محابا ببینم

احمدرضا احمدی


Tuesday, February 9, 2010

تو به دنبال کسی می گردی که از تو مراقبت کند ... و تو از او مراقبت کنی ... و با هم صورتحسابهای ماهانه را بپردازید و با هم خانه بخرید و مبل سفارش بدهید ... سفر بروید و خاله و دایی را دعوت کنید ...

و تو به دنبال کسی می گردی که حمایتت کند ... در هر کار درست و اشتباهی که می کنی و حمایتش کنی ... در هر حالتی و در هر خرابکاری ای که می کند.

تو به دنبال کسی می گردی که با حس تحسین به تو نگاه کند و هوش و زیبایی و ویژگی ات را بستاید و تو زیبایی و مهربانی و نکته سنجی و ویژگی اش را ستایش کنی ...

کسی که وقتی مریض می شوی برایت سوپ جوجه دست کند و وقتی مریض می شود سراسیمه و مشوش برسانی اش به بیمارستان ... و بالای سرش بنشینی... که: "من همیشه هستم".

و تو خیلی هم لازم نیست خوشگل تر و خوش لباس تر و خوش هیکل تر و خوش محضر تر باشی ... و خیالت هم کلی راحت است که او هم خیلی خوشگل تر و خوش لباس ترو خوش هیکل تر و خوش محضر تر نیست ... و شما چقدر به هم می آیید!

راستش سر ضرب حتی قیافه ات را می توانم تجسم کنم آنجا که روبرویش می نشینی و به آن راه که آمده ای فکر می کنی و به آن که خواهی رفت ... و در دلت می گویی: "راه را آمدیم. با هم. رسیدیم. با هم".
و من -این بدذاتی که من هستم- می توانم حتی از تجسمت بالا بیاورم ... اوغ غ غ غ غ غ ...

تو به دنبال کسی هستی که بتوانید همدیگر را دوست بدارید.

***

من ... به دنبال کسی می افتم که دلم را ببرد ... پدرم را در بیاورد ... خوابم را از من بگیرد ... به من گوش نکند اگر حوصله ندارد ... به من توجه نکند وقتی زیبایی های دیگر هستند ... و هیچوقت معلوم نیست کدام جهنم دره ای است ...و من با احتمال یک تلفنش ۵ ساعت بنشینم و زل بزنم به گوشی تلفن و آخرش هم خودم زنگ بزنم ... و کوچکی ها و بی ظرافتی هاو زشتی هایم را ببیند حتی بی اینکه مجبور باشد دوستشان بگیرد ... و زیبا باشد و هیجان انگیز باشد و تازه باشد و باهوش باشد و خواستنی، در چشم من ...

من به دنبال کسی می افتم که وقتی می آید قلبم تند تند بزند ... و ادرنالین ام چنان بزند بالا که اطرافیان همه استفراغشان بگیرد و بزنند به چاک ... کسی که نگاهش نه به من ... که به قول آنها که حرفهای گنده می زنند به افق های دیگر باشد ... چیزهایی که من نمی توانم جزیی ازشان شوم ...

همان کسی که اطرافیان مهربانم فکر می کند که خرم کرده است و آن نیست که من می پندارم ... و از خریتم سرخورده و مایوس شوند ... و بیفتند به ترحم ورزی ... و من حالم ازشان به هم بخورد. و بمانم با خودم.

و خُب من هی سعی می کنم خودم را بهتر کنم ... کمی خوش قیافه تر ... کمی باسوادتر ... کمی دوست داشتنی تر ... خواستنی تر ...و بدتر خراب می کنم ... و چیز مسخره ای می شوم که نه شتر است با آن نخراشیدگی طبیعی اش و نه مرغ با آن اهلیت مورد پسندش ... و باز می شوم همانی که هستم ... خوصله سر ببر و بیمزه. و حتی خودم هم اصلا نمی توانم خودم را قانع کنم که او ممکن است بتواند دوستم بدارد ... و آخرسر باز خودم می شوم و می زنم زیر همه چیز.

من افسارم دست آن است که دوستش میدارم ... همانی که به قول شاعر اول «آنی» دارد ... و به قول شاعر دوم "خطی" و "خالی" دارد ... و به قول بازم یک شاعر دیگر "کنج دهانی" و "خال لبی" و "مویی و میانی".

***

بهت نگفته بودم که دوستت دارم؟
گفته بودم.


Monday, February 8, 2010

"دوستت دارم" ... به ازای "دوستت دارم" ...
می مانم ... اگر می مانی ....
می خواهم ... اگر خواسته می شوم ...

خشم به ازای خشم.
بی تفاوتی ... در جواب بی تفاوتی.
همه چیز به ازای همه چیز.

کوهن می خواند !"You call it "Love" ... I call it "Room Service ... البته "Inclusive "Room Service ...

من به آن چه می گویم؟ ... نمی دانم ... و دیگر حتی مهم هم نیست.

در این شهر ... دلم برای هرچیز ابسولوت تنگ می شود.


Sunday, February 7, 2010

بودن
اسماعیل خویی


در آبشار گیسویت ، ای موج سرافراز !
آویختن ،
و ذات خویش
- این قطره وار ناکامی _ را
در کام کامکار تو ،
ای توفان !
توفان بی نیاز !
فرو ریختن :
بودن ...


Tuesday, February 2, 2010



دیشب خوابت را دیدم.
در خوابم سرد بودی و حق به جانب.
برای کاری آمده بودی، بودی ... اما سرد و دور.
چیزی بود که تو خود را در آن به سختی محق می دانستی ... و من را سخت مقصر.
من عذاب می کشیدم. از تو پرسیدم. نه در آنچه که می گفتی که در لحن صدایت بود چیزها یکباره روشن شدند.
دانستم. تو با دوری از من، قصد آن را داری که آتچه را که مطلوب من بود را، خودت را،‌از من دریغ کنی.
نمی دانستم چرا. در عذاب بودم. باز به سخن در آمدی. و باز در لحنت بود که به روشنی می شد آنچه می رفت را درک کرد ... تو نحوه ی بودنم را، عشق ورزیدنم را، خواستنت را نادرست می دانستی ... انگار من چیزی را از تو دریغ کرده بودم ... چیزی که را که می توانستم بدهم، و نداده بودم.
نامهربانی و سردی بودنت بر آزردگی ات پیشی می گرفت. دور بودی ... و مصمم.

***

دوستت نداشتم. معامله گر بودی ... و زیاده خواه بودی ... و حقیقت را تنها در آنچه در باورت می رفت و به تعبیر خاص خودت می دیدی ... عشقت به من انگار در واکنش به آنچه که در من نمی پسندیدی شکلش را از دست داده بود ... شده بود چیزی مثل: «نه؟... پس نه!»

در خواب دوستت نداشتم و از این همه در عذابی سخت بودم ... که یوسف بیدارم کرد.


کلام بيان دلتنگی نيست. کلام پاسخی به تنهايی نيست. تنهايی که من اينجا در پيله اش افتاده ام و تو ... هر جا که هستی ... و نمی دانم کجاست.
کلام مرا به تو نمی رساند. کلام حتی تو را به تو نمی رسانند. کلام دليل من نيست ... دليل تو نيست ... تنها دليل وجود خودش هست. عين بيهودگی.

اين کلام بود که مرا با تو آموخته کرد. من را که "من" هستم. تو را که "تو" بودی. و " ما " را که حادثه ای بود دل انگيز. و باز کلام بود که "فاصله" را تعريف کرد .. و ” من“ از ” تو “ گفتم و ” تو “ از ” من “. و بيگانگی.

از کلام خسته ام. و از فاصله.
باید می گفتم: "بيا تن بسپاريم به اين لحظه ی ناب". خرابش نکنيم با تعاريف مهمل خوبی و بدی. حقانيت من. حقانيت تو. دليل من. دليل تو.
باید می گفتم: «بیا با هم بمانیم.» ... هر جا که هستیم. بيا لحظه ای اينجا بنشينيم. به آن گوش کنيم. می وزد ... می نوازد ... می گذرد... باز می آيد.

***
P.S. an old post I wrote