Friday, February 25, 2005

مابين گلدانها مي گردم و نمي توانم تصميم بگيرم که زنگ مي زند. مي گويم:"مي خواهم چيزي برايت هديه بگيرم اما فقط از يک کاکتوس بزرگ خوشم آمده است ... تو کاکتوس دوست داري؟" و توصيفش مي کنم: "يکي از همان کاکتوسهايي که توي کارتونهاي بچگي مان مي ديديم ... همان ها که بلند و شاخه شاخه و تيغ تيغي بودند ... مثل کاکتوسهاي کارتون کووييک گِرا مَک گِرا". بکدفعه بلند مي خواند: "اُوه ماي دارلينگ اُوه عزيزم ... "
مسخره است شايد اما خاطره ي اسب کابوي لات و پات که سر پا مي ايستاد و هفت تير مي کشيد و به چکمه هايش ستاره هاي طلايي چسبيده بود و با صداي نخراشيده ي وحشتناکي اين آواز را به صورت نامفهومي مي خواند، اشک به چشمانم مي نشاند. حسي دردناک و عاشقانه باز به سراغم مي آيد:‌ "حرف زدن با تو هميشه مثل حرف زدن با برادرم امير است" ... و فکر مي کنم به نشانه ها. ما در يک جا روييده ايم ... نه؟

در پارکينگ خانه کاکتوس را از پشت ماشين بر ميدارم. يکي از سر شاخه هايش را با دست لمس مي کنم: "آخ خ خ!" سر انگشتان دستم پر از تيغ مي شوند. تيغ هاي کوچک و تيز را از دستم در مي آورم: "آخر اينهمه تيغ براي چي؟" نگاهش مي کنم: "چه بلايي سرت آمده است که اينهمه تيغ به خودت چسبانده اي آخر؟" ... جواب نگفته اي در ذهنم مي چرخد: "تيغ ها براي ذخيره ي اب هم مناسبند انگار." سرم را به انکار به سويش تکان مي دهم:‌ "مگر تو تنها گياه ان بياباني؟ چطور تو اينقدر تيز و بيرحم شدي؟" به جانور آفتاب زده ي تشنه اي فکر مي کنم که دور کاکتوس مي گردد. با زباني از حلق بيرون افتاده... له له زنان ... و به کاکتوس که براي بقا سال به سال و قرن به قرن خارهايش را بيشتر و بيشتر و تيزتر و تيزتر مي کند: "تو هم خوب درمانده و تلخ شدي ها ... بيچاره!"

همينطور که سرانگشتانم را به هم مي کشم تا ببينم خار ديگري در آنها هست يا نه چشمم به آينه مي افتد: آن دختربچه ي ساده دل زودباور را که فکر مي کرد دروغ گوها به جهنم مي روند ... که مي شود براي انچه که دوست داشت جان داد ... مي شود دوست داشت و بخشيد، آن دخترک دل نازک را نمي بينم ... "هاه!" خارها سطح روح را گرفته اند. زمين خوردن ... زخم خوردن ... تجربه. کبره بسته است سطح روح انگار. انگشتم را به تهديد برايش تکان مي دهم: "از چي درس گرفتي که به اين روز افتادي مثلا؟ حالا چکارت کنيم؟" و به قهقهه ي خنده اي بي واسطه و يکدست فکر مي کنم که جايي دور طنين ي اندازد: "زود باش جواب بده! نرم مي شوي يا نه؟" و بوسه اي براي کاکتوس مي فرستم و به همان زبان ساده ي کودکي مي خوانم و مي روم که بخوابم:‌ "او و و وماد د دارل ل لي نگ او عزي ي ي ي زم" ...


Monday, February 21, 2005

به يکي از آن انشاهاي سالهاي ابتدايي مي ماند. از آن انشاها که معلم در آن يک موضوع تکراري و کليشه اي مزخزف به بچه ها مي داد و بچه ها هم يک مشت مزخزف تکراري تر که نه معلم را خر مي کرد و نه خودشان را راضي، مي نوشتند و يک ۱۷ به کارنامه شان اضافه مي شد. يادم هست که من عجيب بد انشا مي نوشتم. هرگز نمي دانستم چطوري بايد آنرا شروع کرد ... و هرگز نمي توانستم درست آنرا تمام کنم. جمله هاي آخر انشا که بايد آنرا جمع بندي مي کردند و به يک نتيجه گيري مي رسيدند زير قلمم تبديل مي شدند يه يک مشت شعار و کلمات فيلسوفانه ي دهن پرکن و بي معني. من در تمام دوازده سال درس خواندنم از هر انشايي که نوشتم بيزار بودم ... شايد به جز يکي ... که موضوعش يک چيزي بود مثل: يک روز در کلاس درس ... يا يک همچو چيزي. که در نوشتن آن من خودم را نه جاي يک شاگرد که جاي يک نيمکت چوبي کثيف گذاشتم که پشتش بچه ها هزار کار خلاف مي کردند. به نظر خودم خنده دار بود اما به نظر بچه هايي که انرا شنيدند نه... و الان که فکر مي کنم مي بينم شديدا تحت تاثير طنز عزيز نسين بود.

به هر حال شبيه يک انشا است. من هرگز نفهميدم دقيقا کي شروع شد ... شانزده سالگي بگمانم. با گريه شروع شد ... با اولين گريه ي بي دليل يک دختر کله شق در سن بلوغ و کنار يک بخاري بزرگ نفتي در يک اتاق تاريک و خالي. من روي پهلو چرخيدم و فکر کردم‌« چرا گريه مي کني؟» ... و اشکها راه خودشان را به داخل گوشم پيدا مي کردند و قلقلکم مي داند ... مسخره است اما دنيا درست يک همچو شبي معنايش را از دست داد. معنايي که قبل از ان بي پرسشي در يک انار سرخ پيدا مي شد يا در يک توپ بسکتبال. يک سه گام سريع ... و گل! هاه ... من و امير برادرم سر آن با هم کتک کاري مي کرديم.

مسخره است اما حس مي کنم سالها هست که زندگي کردن من نوشتن حول و حوش موضوعي است که حتي نمي دانم چيست و نمي دانم که چه کسي آنرا به من تکليف کرده است. چيزي مثل: «کجاست آنجا که مي رسيم؟»... يا «چرا نمي توانيم معني چيزها را به موجوديتشان بچسبانيم؟» من رج به رج نوشته ام... خط زده ام ... با يک جمله مفهوم چندين سال قبلش را نقض کرده ام ... شعار داده ام ... جايي هزاران بار مشق کرده ام که دوستت دارم و جايي هزاران بار از تو خواسته ام که رهايم کني ... همه ي اينها هست اما حتي يک کلمه مفهوم نيست ... حتي يک جمله آهنگي ندارد.

امروز يک روز خاکستري است. ميان هزاران روز آبي و خاکستري و سرد و گرم ديگر. من از نوشتنش ابا نميکنم. اينجا نشسته ام و دلم مي خواهد همه چيز را يکجا بالا بياورم. دلم مي خواهد همين جا که هستم بنشينم و چيزي به خاطرم نيايد ... جز همين صداي باد که مي شنوم. من از نتيجه گيري و جمع بندي بيزارم ... به اندازه ي همان بچه ي کلاس سوم ابتدايي که مي توانست روي دستهايش از پله ها بالا و پايين برود اما نمي توانست حتي براي يک ساعت به حرفهاي بزرگترهايش گوش کند و يک کار را درست انجام دهد. من دلم مي خواهد بخوابم. از يک چيزي يک جايي خسته ام ... و حتي نمي دانم از چي.


Wednesday, February 16, 2005




To kill The child


The child lay In the starlit night
Safe in the glow of his Donald Duck light
How strange to choose to take a life
How strange to choose to kill a child
Hoover, Blaupunkt, Nissan Jeep
Nike, Addidas, Lacoste and cheaper brands
Cadillac, Amtrak, gasoline, diesel
Our standard of living, could this be a reason
That we would choose to kill the child
That we would choose to kill the child


__________


Allah, Jehovah, Buddah, Christ
Confucius and Kali and reds, beans and rice
Goujons of sole, ris de veau, ham hocks
Lox bagels and bones and commandments in stone
The Bible, Koran, Shinto, Islam
Prosciutto, risotto, falafel and ham
Is it dogma, doughnuts, ridicule faith
Fear of the dark, or shame or disgrace
That we would choose to kill the child
That we would choose to kill the child


__________

It's cold in the desert
And the space is too big
The rope is too short
And the walls are too thick
I will show you no weakness
I will mock you in song
Berate and deride you
Belittle and chide you
Beat you with sticks
And bulldoze your home
You can watch my triumphant procession to Rome
Best seat in the house
Up there on the cross
Is it anger or envy, profit or loss
That we would choose to kill the child
That we would choose to kill the child


__________

Take this child and hold him closely
Keep him safe from the holy reign of terror
Take this child hold him closely
Take this child to the moral high ground
Where he can look down on the bigots and bully boys
Slugging it out in the yard


Lyrics by Roger Waters



Monday, February 14, 2005

پيچيدگی را من هستم که خلق می کنم ... يا تو. شايد با به هم در آميختن مفاهيم. من از آن رو برمی گردانم. عين هجده سالگی . می گويی: «چيزها چه شکلی بايد می داشتند تا مورد قبول "همه" واقع شوند؟» من شانه بالا می اندازم. پيش فرضها را کنار بگذاريم. موجوديت ها را بدون خواندن سطور معانی از پيش تغريف شده نگاه کنیم. بايد خواست. بايد باز همه ی توان را به کار گرفت و با چشمهايی پاک پاک به موجوديتش نگاه کرد. به اين موجوديت يگانه که حاصل تلاقی ماست.

تجربه ها آدم را می ترسانند. تجربه ها آدم را به زانو در می آورند ... آدم را حقير می کنند. بايد رسم تاريخ نويسی را بر انداخت گمانم. کاش می شد تا هيچ تجربه ای ... هيچ دانشی را ثبت نکرد. آنوقت ادم هر بار از نو در غاری تاريک زاده می شد و راهش را به سمت فردا می رفت. و جايی در چاله ای گل آلود می مرد تا باز زنده شود ... از زخم پنجه های جانوری ... يا از ريزش سنگهای کوهی. اما آدم از همان اول يک تکه سنگ نوک تيز را به دست گرفت و هر چه را که ديد روی ديوار غارها کند. مکاتيب را نوشت تا در هر پيچ راه به آن نگاه کند و سرنوشتش را در نشانه هاي آن جستجو کند. همانکه ما هر روز صبح از خواب بيدار می شويم و برگهايش را ورق می زنيم تا خودمان را و راهمان را روی آن پيدا کنيم ... و من در آن راه يگانه اي که مرا به تو می رساند ... راه خودم را پيدا نمی کنم. چه کسی بود که اولين نقشه را کشيد ... چه کسی اولين راه را ساخت؟ راه من و تو ... راه ما کجاست.

بيا همه چيز را دور بريزيم. من شانه بالا می اندازم. من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر. می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست. برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.


Thursday, February 10, 2005

روز بيست و دوم بهمن روزي است براي خودش ... يک روز تاريخي. يک روز عاشقانه. عشق بود ديگر ....نه؟ عقل که در آنچه که اتفاق افتاد ...
بگذريم. برداشتهاي زيادي هست در آنچه که در اين روز رفت ... شايد به اندازه ي جمعيت يک کشور ... يک همه انديشه. يک همه احساس. يک همه تفاوت.
نمي دانم بايد اين چندين گونگي را دوست گرفت يا نه. ( راستش اصلاٌ نمي دانم همين "بايد" کي و کجا به جمله هاي ذهن من اضافه شده است.) من اما دوستش مي گيرم و پرهيز مي کنم از همرنگي و همگونگي ... شايد براي اينکه به اقليت تعلق دارم. اقليت در انديشه ... اقليت در احساس. يک اقليت يک نفره.
باور کردن به گوناگوني - Diversity - حاصل راهي است که آمده ام. باور کردن به حق هر يک اقليت نحيفِ ساده دلِ تنها در جهان حقانيت اکثريت ... بگذريم.

دارم به Final Cut پينک فلويد گوش مي کنم ... اين شعر را دوست دارم ... امروز خصوصا.

they can polish their medals and sharpen their smiles
and amuse themselves playing games for a while
boom boom, bang bang
lie down you're dead

********

The Fletcher Memorial Home
CD: The Final Cut
:: Pink Floyd ::

take all your overgrown infants away somewhere
and build them a home a little place of their own
the Fletcher memorial home for incurable tyrants and kings
and they can appear to themselves every day
.on closed circuit t.v
to make sure they're still real
it's the only connection they feel

Ladies and Gentlemen, please welcome Reagan and Haig"
Mr. Begin and friend Mrs. Thatcher and Paisley
Mr. Brezhnev and party
the ghost of Mccarthy
the memories of Nixon
and now adding colour a group of anonymous latin
"American meat packing Glitterati

did they expect us to treat them with any respect
they can polish their medals and sharpen their smiles
and amuse themselves playing games for a while
Boom Boom, Bang Bang
lie down you're dead
safe in the permanent gaze of a cold glass eye
with their favourite toys
they'll be good girls and boys
in the Fletcher memorial home for colonial
wasters of life and limb
?Is everyone in
?Are you having a nice time
now the final solution can be applied



Tuesday, February 8, 2005

يادداشت اول: بين يک سوئيت رومانتيک خوشگل يا پنجره هايي که به رودخانه ي ماسکوکا باز مي شوند و در نزديکي درياچه ي Maple قرار دارد و از آن با يک ساعت رانندگي مي شود رسيد به پارک جنگلي، با يک چادر زمستاني درب و داغونِ بي قواره ي هشت ضلعي به قطر ۴ متر (Yurt) که هيچ چيز ندارد به جز الکتريسيته و بايد در هوي سرد بيرونش نشست و آشپزي کرد و تا دوش و دستشويي عمومي بايد در برف و گل و شل راهپيمايي کرد ... اما لب Mew lake است -يعني وسط خود آلگان کويين پارک زمستان زده- دومي را انتخاب مي کند.

انتخاب نمي کند، مي گذارد به انتخاب من ... اما من مي توانم بفهمم چه مي خواهد.مي گويد: «اولي خيلي معمولي است اما دومي همان Winter Adventure است که ما در پي اش هستيم.» مي گويم: «از سوئيت تا پارک جنگلي همه اش يک ساعت فاصله است ها!» ... و ادامه مي دهم: «روز مي رويم پدر خودمان را در طبيعت و سرما در مي اوريم اما شب لااقل گرم است و راحت.»... ارام است: «هر جور ميل توست.»

«هاه! ميل من! ميل من که معلوم است.» زنگ مي زنم و Yurt را رزرو مي کنم. مي گويم: «طبيعت هست که باشد، گيتارت را مي بريم!» و با خودم فکر مي کنم: «عجب! تا حالا کجا بودي وروجک؟!»

يادداشت دوم: عادت بدي دارم در مرور کردن فاصله ها. در راه فکر مي کنم به تفاوت ... شانه مي اندازم: «رهايش کن ... مثل بقيه ي چيزها.» تنهايي را بايد فهميد ... آنوقت براي پذيرفتنش اينقدر دليل لازم نيست.

يادداشت سوم:: همين الان فهميدم که Yurt را درست در زمان سال نو - در عيد سال ۱۳۸۴ هجري شمسي رزرو کرده ام ... «عجب! سالي که نکوست ... » ... بايد نکو نگهش داشت.