Wednesday, September 27, 2006

من مطلقا نه در خانه و نه در شرکت وقت ندارم که چیزی بنویسم ... این نوشته را سه سال پیش همین موقع نوشتم ... خنده دار است اما ... خواندنش باعث شد برای چند لحظه برگردم به گذشته ...
هیچ تزدیدی نیست. دخترک انار به دست هنوز دوستت دارد پسر جان.

همينجاست. در زاويه ي بسته ي گوشه ي چشم راستم. فكرش را هم نمي كردم كه اينقدر بترسم. من مي نشينم و همه ي انها كه پشت سر گذاشته ام در من حرف مي زنند و هياهو مي كنند. مادرم، پدرم، همبازي هاي كودكي ام ... و اسم تو در ابتداي هر جمله و در انتهاي هر جمله تكرار مي شود. آنقدر تكرار مي شود كه اتاق مي خواهد بالا بياورد و من مي ترسم. از تكرار هجاهاي متصل آن كه به در و ديوار اتاق مي چسبند ... به تصوير ان دختر كه سالهاست به انتظار، ظرفي از انار در دست دارد ... و به گوشه ي گليم سرخ رنگ.

تو نگاه مي كني و من از تاب اين همه درد در ميمانم. درد ... درد. اين مژه هاي بلند خميده اين لرزش خشمگين دردناك را تاب مي آورند. من اما در مي مانم. در مانده ام. زير سنگيني انتخابي كه ناگزير بود. مي داني در دنياي تو همه چيز انگار معني معيني داشت. شايد همه چيز به جز من. من كه در ميانه ي راه حتي به درهاي ديگر نگاه هم نكرده بودم ....
تو هرگز باور نكردي كه همه ي درهاي ان كودكي شاد به همينجا باز می شدند. تو که در دنيايت مي شد درهايي را كه به اين آشوب باز مي شدند بست و راه رفته را برگشت و آن شكوفه ي كوچك شيرين زبان را آنجا بر زمين گذاشت كه دست هيچ تند بادي هم به اين سمت نياوردش. اينجا كه يك نيمه ات در زير اين بار در هم شكسته است. نيمه اي كه من زماني دوست مي داشتم.

همينجاست. من يك جايي در ميان همه ي آنها كه در اتاق چرخ مي زنند و حرف مي زنند و مي خواهند مرا نشانش بدهند گم مي شوم. كاش مي شد همه چيز را يك بار ديگر بالا آورد. رها شد. تنها شد. نشست. در را مي بندم و سرگشتگي عين تند بادي در خانه مي پيچد. پيشدستي هاي كثيف را در ظرفشويي مي گذارم و هراس مي آيد و پشت سرم چراغ ها را خاموش مي كند. پشت سر اين همه آدم كه در من مي خندند و گريه مي كنند و حرف مي زنند. مي داني ... من ديگر مي ترسم. مي ترسم از اين جنون كه در پشت اين در بسته روي پنجه هايش نشسته است و اماده است تا به درون بجهد پاره پاره ام كند. پشت اين در كه بين من و تو براي هميشه بسته است.


Wednesday, September 20, 2006



الان فهمیدم که اوریانا فالاچی همین پانزدهم سپتامبر (5 روزیش) مرد. ای ای ای ... نامه به کودکی که هرگز زاده نشدش اولین کتابی بود که بهت دادم ... نه! دومی. اولی سیذارتا بود.

فالاچی با اینکه در نیویورک زندگی می کرد و به نظرم به سختی راست شده بود (می دانم. از اول هم چپ نبود ... اما راست؟) و مشابه مد جاری امریکایی فکر می کرد نیویورک مرکز جهان است، اما درست پیش از مرگ به ایتالیا بازگشت.

علی رغم آنكه اروپايی‌هايی فرياد خود را بر خروش فلسطينی‌ها افزودند و فرياد زدند : « حق آمريكايی‌ها همين بود » يكسال قبل هيچ كس اين حقيقت را مورد پرسش قرار نمی‌داد كه ضربه‌ی ديگری چون پرل‌هاربر بر آمريكا وارد شده است و اينكه حق تلافی جويی برای آمريكا محفوظ است. در واقع اين جنگ می‌بايست پيش از اين روی می‌داد، هنگامی كه بيل كلينتون هنوز هم رئيس جمهور آمريكا بود و پرل‌هاربر‌های كوچك تر در همه جای جهان به انفجار در می‌آمدند. در سومالي، كنيا، يمن. من هرگز از تكرار اين سخن خسته نخواهم شد كه ما برای درك اين واقعيت كه مصيبت وجود داشت نياز به رويداد ۱۱ سپتامبر نداشتيم ... چنانچه آقای كلينتون وقت كمتری با دختران هوس انگيز سر كرده بود و از دفتر كارش استفاده‌ی بهتری می‌كرد شايد هرگز ۱۱ سپتامبر رخ نمی‌داد. شايد حتی نيازی به گفتن نباشد كه اگر جرج بوش اول صدام را در جنگ خليج خلاص كرده بود احتمال كمتری وجود داشت كه ۱۱ سپتامبری روی دهد.

... از خود می‌پرسم: « تكليف چه خواهد بود اگر در جای آموختن آزادی عراق تبديل شود به افغانستان دوم و چه می‌توان كرد اگر بجای دموكرات شدن توسط صلح تحميلی آمريكايی تمامی خاورميانه منفجر شود و غده‌ی سرطانی ريشه دواند؟ به عنوان يكی از مدافعان سربلند تمدن غربي، بدون هر گونه ترديدی من بايد در آلاموی جديد به آقای بوش و بلر بپيوندم. با اشتياق زياد بايد همراه آنها به نبرد برخيزم و بميرم. و اين تنها چيزی است كه من ابداً در آن ترديدی به خود راه نمی‌دهم.


هر چند که از ابتدا با او هم عقیده نبودم ... اما دوستش داشتم.


Tuesday, September 12, 2006

شب قمبلی با همان شیطنت همیشگی اش دور و برم ورجه وورجه می کند و گاهی می پرد و موهایم را می کشد ... دور مبل می چرخد و بالا می پرد و گاز های کوچکی از من می گیرد و فرار می کند. بلند می شوم و بغلش می کنم و همینطور که چراغها را خاموش می کنم و درها را می بندم در گوشش زمزمه می کنم ومی برمش به سمت اتاق خواب. Kuddle ش را بر می دارم و روی تخت کنارم می گذارم و می خوابانمش توی آن. رویش خم می شوم و سرم را روی شکمش می گذارم. عصبانی می شود و با هیجان زیاد دست و پا می زند و دستهایم را با ناخنهای تیزش خط خطی می کند. می بوسمش. گوشهایش را. چشمهایش را. بهش می گویم: «فردا وحشت بزرگتری در انتظارت هست جان دلم». برای چند لحظه ارام می شود. همیشه دوست دارد که با او حرف بزنم. دمش را با شدت تکان می دهد اما آرام میگیرد و با آن چشمهای خوشگل گردالی اش خیره نگاهم می کند. می پرسم: «می بخشی مرا؟»

به بیست و هفتم دیماه سال ۷۲ فکر می کنم. فکر می کنم فردا روزی است که قمبلکم هرگز فراموش نخواهد کزد. یک چیزی تو مایه های آنکه می گفت روزی که زن شدم. من شاید باید بگویم "روزی که من، من شدم."

قمبل از دستم فرار می کند و شروع می کند مثل فرفره دور اتاق چرخیدن. از روی من بپر بپر کنان رد می شود و در آن میانه هی از پشت گردنم، از گوشه ی پیشانی ام و از ساق پایم گاز هایی ریز و سریع می گیرد. می خواهد یا او بازی کنم. دنبال هم می کنیم. پر سر و صدا و شرورانه.

امروز صبح قمبل را بردم بیمارستان. یک بیمارستان الترناتیو که نه از تو می خواهند گربه ات را واکسن بزنی و نه به دیگر قوانین مسخره ی گولزنک کاری دارند.
قمبلم امروز به انتخاب من برای همیشه از حق تولید مثل محروم می شود.
محروم شده است. همین الان که این را می نویسم.


Monday, September 11, 2006

نسرین در نظرخواهی پست قبلی پرسیده است که این شهدای سال 1367 چه کسانی بوده اند. نوشتنش کار من نیست اما بد نیست یک نگاهی به این لینک انداخت :

اسامی زندانيان سياسی کشته شده در سال ۶۷


اینهم وبلاگی که برای آشنایی با تاریخچه ی قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 درست شده است. خواندنش بد نیست.


به يــــاد آنــــان که رفتنــد. بـــرای آنــــان که مانـــدنـــد. ياد شهــدای تابستان 1367 گرامی باد.



Saturday, September 9, 2006

یادداشت اول: تلویزیون در خانه ام همیشه روشن است. حتی اگر مهمانی خانه ی دوستی بروم ... بچه ها به زور کنترل تلویزیون را از دستم می گیزند و انرا خاموش می کنند. خانه ام اگر بیایند باید تلویزیون را خاموش کنند تا بتوانند موسیقی ای چیزی گوش کنند. حالا که البته نه من مهمانی می روم و نه کسی خانه ام می آید. من درگیرم و خسته ...
فاشیون تلویزیون (برنامه های شوهای لباس) با برنامه هایش در امریکا -خصوصا نیویورک- ساعات زیادی را در تلویزیون می گیرد. یکیشان می گفت که امریکا توانسته است مرکزیت مد را از پاریس بگیرد و این صنعت را در امریکا به سطح چندین بیلیون دلاری ارتقا دهد.
حالا این برنامه ها هی زیادتر و زیادتر شده اند و دیگر نمی شود تلویزیون هم نگاه کرد. یک برنامه هست که گرداننده اش فلان مادل است. یک برنامه است که زندگی پشت صحنه ی مادل ها را نشان می دهد. یکی انتخاب مادل کانادایی است. یکی مال امریکا ست ... یکسری برنامه هم دارند که کارش پخش شایعات مربوط به ستاره های هالیود است، با آب و تاب روزی صد بار تکرار می کنند که برد پیت و انجلینا جولی و پاریس هیلتون و گووینت پالترو چی خورده اند و کجا و با کی خوابیده اند و ... حالا Reality Show هایشان بماند. Bilind Date. Elimidate.Bachelor. سریالها که همه راست هستند. Jag. Medium. Seaventh Heavon.24. One tree Hill.

ای خدا. لنین اگر بود اینروزها گمانم یک مانیفست جدید باید می نوشت. در خصوص اقتصاد مبتنی بر Gender & Sexuality و حماقت های ادمی.

گمانم شاملو هم اگر در امریکای شمالی زندگی می کرد و می دید که مردمی که نمی دانند افغانستان کجای نقشه ی جغرافیاست و نمی دانند عراق پایتحت دوبی است یا بحرین مرکز افغانستان از برنامه های اشغالگرانه ی کشورشان در ناکجای جهان چطور دفاع می کنند و چطور در میان تندبادهای پول و سکس و لاغری و سفر به کارائیبین و دمکراسی دوقرانی شان باور کرده اند که خوشبختند و خوشبختی شان توسط اعراب و مسلمین مورد تهدید است، شعری می گفت مثل:

حماقت های آدمی را باد هم ترانه ای نمی خواند.*

از تبلیغات مدیا، از سخنان شان خسته ام. تحمل صدای امریکا از تحمل رادیوی جمهوری اسلامی کم سختتر نیست.

یادداشت دوم: ادریس یحیی یه من می خندد. می گوید: برنامه ی سفر نداری؟ می گویم که خانه ای که خریده ام تا دوسال حداقل دستم را شدیدا می بندد. می خندد: پس دیگه نون و ماست خور شدی خانم لیلازی. می خندم اما دلتنگ شده ام. کی اینهمه بدهی را بدهد؟

یادداشت سوم: هنوز دلم برایت تنگ می شود. بیشتر برای گوشه های پیشانی چهارگوش ات ... که خطهای تیره و پرپشت ابروها قطعش می کردند. و گوشه های برگشته ی مژه ها که همیشه از سایه ی لبخندی محو یا خشمی ترسناک می لرزیدند.
هنوز هم آنقدر احساساتی می شوی شوخ چشم من؟

--------------------------

*شعر از مارگوت بیکل ترجمه ی شاملو:

دلتنگيهای ادمی را باد ترانه ای می خواند
روياهايش را اسمان پر ستاره ناديده می گيرد
و هر دانه برفی به اشکی نريخته می ماند

سکوت سرشار از ناگفته هاست
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتيهای به زبان نياوده
در اين سکوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من


Wednesday, September 6, 2006

به اتفاق دیدم که ساقی در نظر خواهی وبلاگ مازیار در مورد من نوشته است که : "آرشیوش رو هم بخون. من نوشته های قبلیش رو بیشتر دوست داشتم"

خندیدم. خودم هم نوشته های قدیمی خودم را بیشتر دوست دارم ... اما دیگر نمی توانم مثل سالهای گذشته بنویسم. طبیعی است (لااقل برای خودم)... در سالهایی که گذشتند –و گذشتند- من هرگز چیزی جدا از احساساتم ننوشتم ... حتی اگر نوشته ام به موضوعات اجتماعی-سیاسی اشاره داشت از رنجی بود که می بردم (کتاب را یادت هست؟ "از رنجی که می بریم" .. هاه! حتی یادم نیست نوشته ی کی بود!). بسیاری از نوشته های خیلی خیلی احساساتی ام را من وقتی نوشتم که «کی بورد» کامپیوتر (امان از تکنولوژی !) از اشک خیس می شد. من هرگز نخواستم بر عشق از دست رفته و یا دور افتادگی ام از وطنی که دوستش می داشتم نوحه سرایی کنم. خشمگین بودم یا آزرده یا دلتنگ یا دلشکسته یا ناامید ... و شاید بیش از هرچیزی سرگشته ... و همان را نوشتم.

من در تب و تاب بودم و نوشته هایم راوی تب و تابم بود. حالا آرامم. و نوشته هایم آرامند. خوب است یا بد نمی دانم اما من هرگز یک سبک ادبی را دنبال نکردم که حالا باز از ان استفاده کنم تا چیزی بیافرینم. من نویسنده نیستم. من راوی خودم هستم. دلمشغولی هایم همینهاست که می نویسم (اگر برسم که بنویسم). قصه ی زنی که من هستم به همینجا رسیده است. همین است که هست.

حالا اما دلم برای دخترک عاشق پرشور تنگ می شود که نه خواب داشت و نه خوراک و آشفته بود و سرگشته. سالهای سال ... سالهایی که در وقتشان انگار به سر نمی آمدند. سالهایی که گذشتند. دخترک همیشه انگار دلتنگ چیزی بود. دلتنگ بود.
شاید دلتنگی اش برق نگاه تو را داشت ... و زنگ صدایت را...

خواب دیدم که مرده ایم.




این هم یک نوشته که سه سال پیش همین وقتها -وقتی که برای اولین بار دانستم که وبلاگم را می خوانی- برایت نوشتم. یادت هست؟

نمی دانستم می شود برای تو نوشت. نمی دانستم می شود با تو حرف زد... يا به صدایت گوش کرد وقتی که می خندی .
درست به اين می ماند که از فراز اين هفت دريا و هفت صحرا و هفت کوه بلندی که گذشته ام، مصمم و نااميد ... دوباره به عقب می چرخم و دستم را دراز می کنم و همه ی انچه گذشته است حتی سر مويي دور نيست.
می دانی ... ساليان سال است که من اينجا می نشينم، در ميان همه ی چيزهايي که تو نديده ای و رنگ تو را ندارند و بوی هيچ خاطره ای را نمی دهند و به رهايي فکر می کنم. به ليوانی اب که قطره اشکی در ان نچکيده باشد ... به آن لحظه ی ديرهنگام که به درد اغشته نيست.

خنده دار است گمانم .
هيچ وقت فکر کرده بودی؟ اين فاصله ... فاصله ... فاصله. زندگی من لبريزدلهره های معصومانه ی کودکی است که معلمش به او تنها لغت " فاصله" را سرمشق داده است و هر چه می نويسد شب درازتر می شود و دفتر تمام نمی شود. بر ديوار می نويسد ... بر در می نويسد ... بر گوشه های چشمهای ان زن که در اينه می گريد ... و بر نرده های فلزی کناره ی پله های ان خانه ی دوطبقه ی غريبه که نقش قدمهای نااستوار مرا بر خود دارد.
راستی ... در ميانه ی مکثهای کوتاهمان با ان مزه ی گس غريب، که از شيرينی و تلخی به يک اندازه دور بود، می خواستم از تو بپرسم که هيچوقت خانه های ان کوچه را خراب نمی کنند؟ شايد راه رفتن روی خرابه های خانه ای در ان حوالی ، مثل حس قدم زدن روی قبرهای يک قبرستان ادم که هرگز به دنيا نيامده اند تسلی ام دهد ... اما من نمی پرسم و ما فقط می خنديم. شايد برای اينکه دنيا پر است از قبرهای ادمهای واقعی که زندگی بی شکوهشان به سوراخی ختم شده است و من هرگز نمی توانم بدانم که اگر نيامده بودند خوشبختتر بودند يا نه. شايد برای اينکه من از اينکه تو حتی ذره ای ديگر دورتر شوی، ذره ای بيشتر از همه ی دنياهای ممکن اين دنيا که فاصله ی من و توست، در هراسم.
می بينی ... انگار بالاخره فاصله را پذيرفته ام .. کی و کجا ... نمی دانم. چرا ... نمی دانم.
شايد برای اينکه من هم از اين همه تلخی خسته ام. سالها بعد از تو ... من هم بالاخره خسته ام.

نمی دانستم که نمی توانم بنويسم ... وقتی که تو می خوانی.


Friday, September 1, 2006

می رویم Awenda PArk .. کنار Gerogian Bay. تا آنجا که می دانم جای مناسبی است برای دوچرخه سواری در جاده های محلی. دوچرخه ها را گذاشته ایم روی Rack پشت ماشین و ...
Georgian Bay Islands National Park of Canada هم در نزدیکی Awenda ست که تنها می شود با قایق به ان رفت و در ان چادر زد. گمانم یکروز دو چرخه ها را برداریم و سوار قایقی شویم و ...
دوشنبه برمیگردم.