Monday, January 30, 2006

دوست دارم خموش تو باشم
پابلو نرودا


دوست دارم خموش تو باشم
در غيبتي كه از دور مي شنوي
صدايم را
اما به لمس ات در نمي آيم.

چشمانت در پرواز,
و مهربوسه اي بر لبانت
شبحي از روح مني
صعود مي كني
شكلي ديگر مي گيري
مثل يك پروانه ي رويايي,
يك كلمه سودايي.

بگذار! بيايم و خموش سكوت ات بمانم
ودرخموشي بگويم
كه نور چراغ
حلقه ي ساده ا ي دارد.
تو چون شب خموشي
مانند يك برج
و ستاره سكوتت را مي پذيرد
بي تزوير , دور .

دوست دارم خموش تو باشم
درغيبت ات , چو مرگ ات
دوربمانم , پراز اندوه.

شادم , شاد كه حقيقت ندارد
اما
يك كلمه
يك لبخند
ميتواند كافي باشد .


Friday, January 27, 2006

” چه كسي باور كرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ “

گمانم بعد از سوختن جنگلها از خاک سوخته ي حاصلخيزي که به جا ي ماند درختان سوزني برگ هميشه سبز سر بر مي آورند. وقتي با قايق از ميان پارکهاي جنگلي اونتاريو پارو مي زنم گاهي مي بينم که در يک نقطه يا يک جزيره تنوع درختان خيلي محدود تر است و سطحش را درختهاي سوزني برگ پوشانده اند. فکر مي کنم: «آتشِ کدام عشق؟»

تغيير کرده ام. در آن پايين ها، آن تهِ ته همه چيز همان است که بود ... شايد، اما من در سطح چيزهايي عجيب مي بينم. آرامش بيشتر ... نوعي آسودگي که ديگر حتي غمگين هم نيست. نوعي رهايي. نوعي آرامش مانا.سبز.
بعد از سوختن در تبهاي همه ي عالم

****
شعر از منظومه ي آبي-خاکستري-سياهِ حميد مصدق


Tuesday, January 24, 2006

سر ميز شام در امستردام يکي از دوستان از ادريس مي پرسد که با امدن احمدي نژاد چه تعييراتي در ايران مشاهده مي شود. ادريس مي گويد که هنوز زود است و احمدي نژاد هنوز فرصتي براي تغيير نداشته و ...
مي گويم که در عوض در باب سياست خارجي طرف خوب توانسته است ظرف يک هفته تمام آنچه را که خاتمي در طول هشت سال کاشته بود پنبه کند و دوباره ايران را برگرداند همان جا که بعد از اشغال سفارت امريکا بود. ادريس به تاييد مي خندد.

وقتي خاتمي در هر نقطه از دنيا سخنراني داشت مي شد تحير و تحسين را در مردم جهان مشاهده کرد ... البته به جز در چپ ها و راستهاي سلنت طلب و مجاهدين که فکر مي کنند که خودشانند که درد را و درمان را مي دانند. .
بعد از مدتها شانتاژهاي وسيع امريکا و بنيادگرايان مسيحي بر عليه مسلمين باز مي شد قبول کرد که روشنفکري ديني (روشنفکر مسلمان) چيزي نيست که بشود آنرا انکار کرد و بنيادگرايي اسلامي در تمام جوامع مسلمان به صورت يکپارچه حضور ندارد و کشورهاي مسلمان جهان مي توانند و حق دارند سير طبيعي خودشان راداشته باشند و از راه خودشان شرايط خودشان را بهبود بخشند. منطق خاتمي و فهمش از آنچه در جهان مي رفت چشمگير و انکار ناپذير بودو رهبران همه ي کشورها و طبعا Media هرگز چاره اي نداشتند به جز پذيرش آن.

حالا هربار از احمدي نژاد سخن به ميان مي رود - وطبعا حمله ي نظامي به ايران- من آنچنان عصباني مي شوم که ...
باز هم فحشي نثار دوستان چپ و بقيه ي کاسه هاي از آش داغتر که براي مردم نسخه هاي دو آتشه مي پيچند با اين تحريم هاي به موقعشان. همراستايي مواضع طيف چپ و ارتجاع در ايران از سال ۳۲ شروع شده و همچنان ادامه دارد و اين دولتهاي استعماري اند که براي دوره هاي طولاني از آن بهره برده اند و مي برند . حالا بگرد تا بگرديم.

******

پانويس: مي بيني ... من هر چند روز يکبار يک دور از اول جوش مي آورم. فکر مي کنم چقدر زمان لازم است براي حل مشکلات کشور. فکر مي کنم وقتي روشنفکران از تحليل شرايط عاجزند و هرگز نتوانسته اند به درستي دريابند که مردم کشور از نظر اعتقادي و يا سياسي در چه مرحله اي از رشد هستند و بر عليه حرکات اصلاح طلبانه اي که از بطن جامعه و مردم برمي خيزند و همه ي تلاششان را مي کنند، چه انتظاري ميشود داشت از ملت که نانش را مي خورد و منتظر است يکي بيايد و دستش را بگيرد و از فقر نجاتش دهد. طبيعي است که مي رود راي مي دهد به احمدي نژاد و قاليباف ديگر.
در ايران در و تخته به هم جورند.

الان هم من انتخاب مردم را مي پذيرم ... مردم خودشان راه خودشان را بايد بروند و دارند مي روند. اين هراس از حمله ي نظامي به ايران است که در خوب و بيداري از ذهنم نمي رود.


Friday, January 20, 2006

يک ماليخولياي عاشقانه

اين کتاب آشپزي "نجف دريابندري" عجب غوغايي ست. خوشمزه است و خوشگل.

کتاب را دلقک عزيزم برايم فرستاد. پستچي اش هم کسي نبود جز ادريس يحياي عاشق که اين کتاب را -که به طور عجيبي بزرگ و سنگين است و مطمئنم که وزنش چيزي است فراتر از سنگيني ورقهاي کاغذي و جلد اعلايش- از آسيا تا اروپا بر پشتش حمل کرد. در شهر آمستردام کتاب را از پستچي غمگين گرفتم و با هواپيما فرستادمش به قاره ي امريکاي شمالي.

در فرودگاه شهر سرد و ساکتي که در آن زندگي مي کنم چمدان حاوي کتاب را گرفتم و حس کردم که از پيش سنگين تر است. مي دانستم. کتاب بود که انگار بزرگتر شده بود. چمدانم در دو جا پاره شده بود و پارگي جلوي چشمانم گسترش پيدا مي کرد. همانجا زانو زدم و کتاب را ازچمدان در آوردم. همه ي پارگي ها ناپديد شدند. چمدان باز مثل اولش شد. خُب نمي شود گفت نو. سالم.

داستان کتاب را مي دانم. دلقک محبوبم در تمام مدت اقامتش در شهر دورافتاده ي خاکستري رنگي که من به سر مي برم هرگز در خانه ي من غذايي نخورد که من برايش پخته باشم. صبورانه به خانه ي من مي امد و با ان چشمهاي غمگين رنگ کرده و دماغ سرخ رنگ قلمبه اش خودش را در آشپزخانه محبوس مي کرد. من روي مبل سرخ رنگي مي نشستم و چشمهايم را مي بستم و به تو فکر مي کردم. دلقک ساعتها بعد بيرون مي آمد و غذايي را که براي همه ي آدمهايي که مي شناخت آماده کرده بود، روي ميز مي گذاشت. رنگ آميزي صورتش از حرارت اجاق آشپزخانه روان شده بود و مانند قطرات رنگي اشک از گونه هايش روي پيراهن رنگارنگش مي ريخت. من به غدا نگاه مي کردم و با خودم فکر مي کردم که حضور دلقک با آن صورت مضحک و غمگينش اصلا آدم را به خنده نمی اندازد و نگاهش قلب آدم را با پنجه هايش مي فشارد ... اما خُب آشپز خوبي است ... پس چرا تنهاست؟

مي نشستيم و غذا را مي خورديم. من از تو مي گفتم و دلقک تندي پيازهايي را که ساعتها پيش خرد کرده بود بهانه مي کرد و اشکهايش را که با رنگهاي تند صورتش قاطي مي شدند پاک مي کرد و رنگ آمیزی صورتش کمرنگتر و کمرنگتر مي شد. آن آخرها ديگر مي شد پوست نرم و گندمی صورتش را ديد. همين شد گمانم. دلقک بهانه اي پيدا کرد و شهر را ترک کرد. بازگشت.
من فکر مي کردم: «اگر جوانتر بودم نمي گذاشتم برود»
فکر مي کردم: «باز هم زني براي دوست داشتن»
فکر مي کردم: «نه»
حالا اما وقتي پاي تلفن با هم حرف مي زنيم مي دانم که صورتش را از نو به خوبي رنگ کرده است. مي دانم که لبخندش بي خدشه و آرام است اما نمي دانم بايد برايش خوشحال شوم يا غمگين. چيزي در دلقک هست. چيزي عاشقانه. چيزي غمگين. مثل حس دخترکي کوچک که گم شده است.
فکر مي کنم: «باشد»

دلقک مي خواهد دوباره به اين شهر بيايد. همين است شايد که پيش از آمدنش اين کتاب را برايم فرستاده است. من هر شب کتاب را باز مي کنم و صفحاتش را يک به يک مي خوانم و فکر مي کنم: «واي! چه خوشمزه!» و گرسنگي ام ناپديد مي شود. بعد شبها خواب مي بينم که دلقک بازگشته است و روي مبل بزرگ و سرخ رنگ اتاق دراز کشيده است. صورتش به خوبي رنگ آميزي شده و دماغ قرمز رنگ و گردالي اش از هميشه خوشگل تر است. من در اشپزخانه هستم و براي او و همه ي کساني که مي شناسم غذا مي پزم: "يک قطره اشک چشم. يک قطره خون دل. نمک. فلفل. کمي هم زعفران". در خواب به غذا مي خندم. شيرين تر مي شود. تو آخر غذا را شيرين دوست داري.

حالا منتظرم دلقک بيايد تا شايد بتوانم از او تشکر کنم. امکان پختن يک غذاي خوشمزه هديه ي کوچکي نيست: «سپاسگزارم»


Tuesday, January 17, 2006

هيچوقت نمي داني از کجا شروع مي شود. هيچوقت نمي داني چرا يا چگونه شروع مي شود. وقتي سرگشتگي ها شروع مي شوند مي ايستي و برمي گردي و به عقب نگاه مي کني و از خودت مي پرسي: «چي شد؟» و مي گردي دنبال دليل ... که پيدايش هم نمي کني. کدام باد دانه ي اين حس کشنده را که تو را با خودش به انتهاي خودت ميکشاند با خودش آورده است؟ نخواهي دانست. چرا اين چهره ... چرا اين تن ... چرا اين لبخند؟ نخواهي دانست. مي بردت. هيچ وقت نمي داني که همه چيز کي از اختيارت خارج شده است. اما همين است که دوست مي داري نه؟ همين بي اختياري را.

مي داني ... من هميشه فکر کردم که نبايد به آخر خط نگاه کرد. نبايد دربند نتيجه بود. نبايد چيزها را عوض کرد. بايد خواست، دل داد و پذيرفت. به من گفت: «من يکروزي مي روم. تو خواهي ماند». شانه بالا انداختم: «مگر در اين دنيا چيزي مي آيد که بماند؟ مگر من ماندني هستم که تو نخواهي بود؟» با هم مانديم تا آن روزي بيايد که بتوانيم با هم نمانيم. آن روز رسيد. رفت. رفتم. وانهادگي شايد انتخاب ما نيست اما اين انتخاب ماست که بمانيم يا برويم. رفتيم.
زمانش که رسيد برو. زمانش که رسيد.

مي دانم که نمي داني از کجا شروع مي شود يا چرا شروع مي شود ... تنها مي داني که مي خواهي. که رنج مي بري. هيچ فکر کرده اي که اين انتخاب تو به تنهايي نيست؟ که اين تو نيستي که چيزي را مي خواهي که رنجت مي دهد چون ماندني نيست و ماندني نيست چون رنجت مي دهد ...که ديگري هم هست که رنج مي کشد از ماندن و رنج مي کشد از رفتن و رنجت مي دهد و رنجش مي دهي؟ که هر دو از رنج خود و از رنج ديگري رنج مي بريد و حواستان از آن تغذيه مي کند و غني مي شود؟
مي گويد که مي رود. مي داند که مي رود. خواهد رفت. بايد برود.

هيچوقت نمي داني چرا يکجايي نمي ايستي و نمي گويي:‌«نه!» چرا نمي گويي:‌«من ديگر مي روم؟» يا توان آنرا نداري که بگويي: «بمان.» هيچوقت نمي داني چرا بايد بروي. ديگران برايت مهملات به هم مي بافند و از دادن و گرفتن و توازن و تعادل حرف مي زنند اما تو کجا و تعادل کجا ... شانه بالا مي اندازي: «با اين تنگ بيني هايتان!» اما خودت هم مي داني که جايي جلوتر، سر اين پيچ يا آن پيچ چيزها از حرکت خواهند ايستاد و در هم خواهد ريخت و رفتني خواهد رفت و ماندني خواهد ماند. مسخره است اما هيچوقت نمي داني بايدها از کجا مي آيند.

جوانتر که بودم -در بيست و سه سالگي- فکر مي کردم که آدمها خودشان را در يکجايي تعريف کرده اند ... آنطور که خواهند بود. و هيچ چيز و هيچ کس توانايي آنرا ندارد که آنها را از تعريفشان جدا کند. و اگر در راهشان به اتفاق به تو برمي خورند که تعريفشان را از خودشان بر هم مي زني و قاطي پاطي شان مي کني تو را دوست مي گيرند و تو را دوست مي دارند اما مي دانند که باز خواهند گشت به همان که خواسته اند باشند و فکر مي کنند بايد باشند. جوانتر که بودم به اين نتيجه رسيدم که بايد از همين فرصت استفاده کرد و دوستشان داشت و رفتنشان را - بازگشتشان را- پذيرفت. همين.

سختگير نبايد بود. تا هست مي ماني ... آنگاه که رفت مي روي. اينهم سهم توست. فقط اگر بتواني بپذيري ... فقط اگر بتواني.


Sunday, January 8, 2006

حاشيه نويسي در حوالي سفر
بند اول: ادريس يحيي

يادداشت اول: يک بسته قند شکسته ي اعلا از چمدانم در مي آورم. ادريس يحيي به من مي خندد. مي گويم: «بچه ي شابدوالعطيم در اروپا!»
از پشت شيشه ي اتاق هتل که تمام عرض آنرا گرفته است به شهر نگاه مي کنم و نگاهم هيچ چيز چشمگيري، چيزي اشنا ... يا شايد دوست داشتني پيدا نمي کند که روي آن مکث کند. با لحني احساساتي مي گويي که :«همين است که در تو دوست دارم. همين که هميشه خودت هستي.» لحنت و کلامت دلپذير هستند اما ...

يادداشت دوم: مي گويم: «عجب درخت هايي!» و داد ادريس در مي آيد. از اينکه به به ديدن هايدپارک لندن هيچ احساسي از خودم نشان نداده ام و حالا در باغ قديمي يک قصر کهنه در شهر کوچکي در نزديکي آمستردام احساستي مي شوم حرصش در آمده است. هاهاها ... هنوز هم فکر مي کنم باغ کوچک و مرطوب از باران قلعه ي دور افتاده از هايد پارک لندن چشمگير تر است. اما بماند ... در اوردن صداي ادريس يحيي آي مي چسبد.

يادداشت سوم: Red Light Street آمستردام را دوست ندارم. مطلقا. دردم مي ايد از يک چيزي.

يادداشت چهارم: سفرش را کوتاه مي کند. اندوهگين است و خسته ادريس يحيي. يکجورهايي به او حسودي ام مي شود که مي تواند هر وقت مي خواهد بيايد و هر وقت بخواهد برود. من چرا هميشه از يک عالمه چيز آويزانم؟

*****

پانويس يادداشت سوم: هه! ارتباطکي بين اين نوشته وادريس يحيي هست که حوصله نداشنم بنويسمش. به بحث هاي سياسي شبيه است. بي مزه و بي فايده.


Tuesday, January 3, 2006

خوب ... من برگشته ام لندن و يادم نمي آيد براي چي راه افتاده ام .... ميانه ي راه -نه همان اول اولش- کلا از يادم رفت که براي چه از غارم زده ام بيرون.

من خسته ام. بيش از همه چيز از خودم. يکجايي يکچيزي پيدا نمي کنم که خودم را حتي براي نصف روز کنارش بگذارم و سبکبار راه بيفتم. مي داني ... ديگر دور نمي خواهم بروم ... عجيب است اما رسيده ام به ان نقطه که در ان مي شود پشت شيشه اي نشست و لم داد و گاهکي به بيرون هم نگاهي انداخت.

باور نمي کنم اما ... گمانم اين اثرات شهرنشيني است. برايت نگفتم آخر که قلعه ام را از تورنتو با خودم همرا نياورده بودم ... فکر کردم: يکبار. همين يکبار.
زندگي کردن هرگز در نظر من آسان نيست. براي مسافر اما سخت تر است. باور مي کني؟

راستي در لندن در يک کافي شاپ و با سه دقيقه وقت بهتر از اين نمي شد برايت نوشت جانم. ببخش.