Friday, June 29, 2007



این دختر را از روز اول که اینجا دیدم دوست داشتم ... اینجا هم ... حالا هم ...


Friday, June 22, 2007

آرزو داشتم فراموش کنم
کردم.

حالا می خواهم فراموش شوم.


Monday, June 18, 2007

از هم دور افتاده ایم ...
دیگر نمی توانم شاعرانه بگوبم که:

«از هم دور افتاده ایم .
و از خودمان هم.»

و بالطبعش دچار بی حسی آشنای چندین ساله شوم نسبت به هر آنچه که هست...
به هر آنچه که نیست.
نه.
حقیقت اینست که از هم دور افتاده ایم و شده ایم همانچیزی که هستیم. که قرار است باشیم.
شده ایم خودمان.


Friday, June 15, 2007




What shall we do now?
Pink Floyd

What shall we use to fill the empty
Spaces where waves of hunger roar
Shall we set out across this sea of faces
In search of more and more applause
Shall we buy a new guitar
Shall we drive a more powerful car
Shall we work straight through the night
Shall we get into fights
Leave the lights on
Drop bombs
Do tours of the East
Contract diseases
Bury bones
Break up homes
Send flowers by phone
Take to drink
Go to shrinks
Give up meat
Rarely sleep
Keep people as pets
Train dogs
Race rats
Fill the attic with cash
Bury treasure
Store up leisure
But never relax at all
With our backs to the wall



Friday, June 8, 2007

همه اش همین است.
می خواهی از کلام فرار کنی.
می خواهی از نگاه فرار کنی.
از گفتن ...
یا از شنیدن ...
از نگاه کردن ...
یا دیده شدن ...
می خواهی از قیاس فرار کنی ...
کردن ...
یا شدن...
می خواهی که باشی.
همین.

ساده باید باشد.

می خواهی فرار کنی.
اگر نه از کلام ...
که از مکالمه.
می خواهی که نخواهی.
باشی.


****

مدتهاست که دیگر شعرهای رفیق حافط و برادر مولوی با آن «گفتم» و «گفتا» و آن «گفتی» و «گفت» هایشان نظرم را نمی گیرد.
وقت خاموشی است.

****

می خواهی از همه ی این مفهوم و نامفهوم بگذری.
به این نقش نظر دوخته ای.
می خواهی از کلام .. از مکالمه ... از قیاس ... از مفهموم بگذری
چرا چیزها آنجا هستند که هستند ...
از کی چیزها آنجا هستند که هستند ....
تا کی چیزها آنچه هستند که هستند ...
نمی دانی.
نمی خواهی بدانی.
همین.
چیزها هستند و آنجا هستند که هستند تا وقتی که هستند.

ساده باید باشد.

***

زیبایی و زشتی ... درستی و نادرستی ... تیره گی و روشنی ...
مفاهیم ... مقایسه ...
می خواهی از کنار هم برشان داری.
مطلق.

*****

نمی خواهم بدانم.

*****

می گوید: خودت را از این قیل و قال رها کن لیلازی.
نام خانوادگی ام در دهانش زنگی شیطنت آمیز و خنده آور دارد.
می خندم.

****

هر چه هست هست.
من اما هنوز از احزاب سیاسی دست اول امریکای شمالی و از رفتار غیر عادلانه ی اسرائیل با مردم فلسطین و لبنان و از به قول اینجایی ها Self-Righteousness هارپر و بوش و بلر متنفرم. از کاپیتالیزم و دستاوردهایش و بلایی که سر دنیا می آورد متنفرم ... از مرگ این همه کودک گرسنه متنفرم ...

خسته ام
از مرز خسته ام.
از دروغی به نام مذهب و دروغی به نام دمکراسی و دروغی به نام تمدن خسته ام.
از دروغ خسته ام.

و من هنوز چایی را خوشرنگ و تیره می خواهم
و سیب را سبز
و دلگیر می شوم از تیرگی رنگ آسمان.

من صدایت را دوست دارم ...
خنده ات را ...
و تاب نگاهت را.

ساده باید باشد.
و هست.