Wednesday, August 31, 2011

باور نکردنی است که ظرف ۴ روز این پسرک کوچولو (با نام راسکال) اینقدر بزرگ و بلا و وروجک شده است ... امروز صبح پیش از امدن به شرکت شیرش دادم ... نیم ساعتی هم روی پتویی که برایش پهن کردم بازی کرد.
حالا دیگر موهایش بلند شده و خوشگل شده و شیطون شده و از سر و کله ی من و یوسف بالا می رود. می خواهد خانه را کشف کند ولی نگاه های قمبل (که در شکار سنجاب و خوردن کله هاشان و باقی گذاشتن جنازه ها شان در وسط اتاق نشیمن برای من به عنوان هدیه، سابقه فراوان دارد) مرا می ترساند اینست که مجبورم همیشه مراقبش باشم.

راسکال بیش از هر چیزی از یاشار یوسف خوشش می اید و مرتب از او بالا می رود. یاشار «بِیبی» صدایش می کند و و با شعف با او بازی می کند . راسکال از سرنگ شیر می خورد و با چنان هیجانی محکم سرنگ را با دوست می گیرد و مِچ مِچ می خورد که دلم ضغف می رود.
حالا باید کم کم بردش تا در حیاط بازی کند و از درخت بالا رفتن یاد بگیرد.
برای من که از از کَله سحر تا بوق سگ سر کارم دیگر رسما استخدام یک «بیبی» سیتر لازم است.

نباید عکس جدیدش که از نزدیک و با زوم دوربین گرفته ام و برای مقایسه در کنار عکس روز اولش گذاشته ام کسی را گول بزند... هنوز از یک مشت به زحمت بزرگتر است. پسرک خوشگل.

...


Tuesday, August 30, 2011

اینو حتما ببین ... بهترین فیلمی است که این اواخر دیده ام

Lust, Caution


یکی نیست بگه: "کی از تو ادوایس خواست "


Monday, August 29, 2011


خُب سه تا گربه و یک پسر بچه کم نیستند ... یک نانخور دیگر هم اضافه شد. یک سنجاب کوچولوی دم بریده زیر شیروانی خانه ام زندگی می کند و از دیروز به دلیل نامعلومی بچه ی کوچکش را به دهان گرفته بود و از این حیاط به ان حیاط می برد ...
روز شنبه من در حیاط خانه باغبانی می کردم .. مرتب بچه را می آورد و نزدیک من روی زمین می گذاشت ... و بچه همینطور در هوای خنک تورنتو می لرزید و می لرزید.

دیروز بچه را باز جلوی پای من در حیاط روی زمین گذاشت و خودش لب نرده نشست. اینترنت را سرچ کردم و راجع به بچه سنجاب و نیازهایش خواندم و فهمیدم که بچه ی سنجاب را باید گرم نگاه داشت و شیر داد و ...

بچه را اوردم. رفتم از مغازه ی حیوانات شیر خشک خریدم. از داروخانه هم سرنگ مخصوص غذا دادن به بچه. از دیروز عصر هر چند ساعت یکبار بیدارش کرده ام و شیرش داده ام و خوابانده امش.
مادرش هم گمانم دنبال تهیه ی جاست. چندبار امد و سر زد و رفت.
سر همین یکروز گرم و نرم ماندن شیطون هم شده و از سر و کله ام بالا می رود.
پسرک حالا روی تختم خوابیده. لای یک پتو. گرم و نرم. سیر.


Thursday, August 25, 2011

یاشار یوسف

بخش اول اسم پسرکم از این داستان می آید که یکی از محبوترین داستانهای کودکی ام بود:

نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت کوهها در می آمد. روی زمین هوا ایستاده بود ،‌ نفس نمی کشید. اما بالاترها نسیم ملایمی می وزید. سه تا کبوتر سفید توی نسیم پرواز می کردند و نرم نرم می رفتند ، می لغزیدند. زیر پایشان و بالشان شهر خوابیده بود در سایه روشن مهتاب. پر شکسته ی یکی از کبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از ب...امها کسانی خوابیده بودند. بچه ای بیدار شد و به مادرش گفت: ننه ، کبوترها را نگاه کن. انگار راهشان را گم کرده اند.
مادرش در خواب شیرینی فرو رفته بود ، بیدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال کبوترها راه کشید و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا می آمد و سایه ها کوتاهتر می شد. حالا دیگر کبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. کبوتر پر شکسته به کبوتر وسطی گفت: عروسک سخنگو ، جنگل ، خیلی دور است؟
کبوتر وسطی جواب داد: نه ، یاشار جان. وسط همان کوههایی است که ماه از پشتشان در آمد. نکند خسته شده باشی.
یاشار ، همان کبوتر پر شکسته ، گفت: نه ، عروسک سخنگو. من از پرواز کردن خوشم می آید. هر چقدر پرواز کنم خسته نمی شوم. تابستانها خواب می بینم سوار بادبادکم شده ام و می پرم.
کبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب می بینم پر گرفته ام پرواز می کنم.
کبوتر وسطی ، همان عروسک سخنگو، گفت: مثلا چه جور؟
کبوتر سومی گفت: یک شب خواب دیدم قوطی عسل را برداشته ام همه را خورده‌ام ، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. یک وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور می زدم بدوم ، نمی توانستم. پاهام سنگینی می کرد و عقب می رفت. کم مانده بود زن بابا به من برسد که یکهو من به هوا بلند شدم و شروع کردم به پرزدن و دور شدن و از این بام به آن بام رفتن. زن بابا از زیر داد می زد و دنبالم می کرد.
یاشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش یکهو زن بابا دست دراز کرد و پام را گرفت و کشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صبح شده و زن بابا نوک پام را گرفته تکانم می دهد که: بلند شو! آفتاب پهن شده ، تو هنوز خوابی.
یاشار و عروسک سخنگو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!
بعد عروسک سخنگو گفت: آخر تو چه بدی به زن بابا کرده ای که حتی در خواب هم دست از سرت بر نمی دارد؟
اولدوز گفت: من چه می دانم. یک روزی به بابام می گفت که تا من توی خانه ام ، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم می خورد که هر دوتامان را دوست دارد.
یاشار گفت: من می خواهم چند تا پشتک وارو بزنم.
عروسک گفت: هر سه تامان می زنیم.
آن شب چوپانهایی که در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه می کردند ، می دیدند سه تا کبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پر می زنند و پشتک وارو می زنند و حرف می زنند و راه می روند و هیچ هم خسته نمی شوند

و بخش دوم نامش از این شعر می اید که شهرام ناظری آنرا در شوشتری خوانده است و در سالهای نوجونی گوش کردن به ان دیوانه ام می گرد:
ا
باز شوق یوسفم دامن گرفت پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تنش بوی خون می آیداز پیراهنش
ای برادرها خبر چون می برید؟ این سفر آن گرگ یوسف را درید؟
یوسف من پس چه شد پیراهنت؟ بر چه خاکی ریخت خون روشنت؟
بر زمین سرد خون گرم تو ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری زیادت غافلم گریه می جوشد شب روز از دلم
داغ ماتم هاست بر جانم بسی در دلم پیوسته می گرید کسی
ای دریغا پاره دل جفت جان بی جوانی مانده جاویدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان ریختی چون برگ ریز ارغوان
ارغوانم ارغوانم لاله ام در غمت خون می چکد از ناله ام
آن شقایق رسته در دامان دشت گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
نغمه نا خوانده را دادم به رود تا بخواند با جوانان این سرود
چشمه ای در کوه می جوشد منم کز درون سنگ بیرون می زنم
از نگاه آب تابیدم به گل وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق ناله گشتم در گلوی مرغ حق
پر شدم از خون بلبل لب به لب رفتم از جام شفق در کام شب
آذرخش از سینه من روشن است تندر توفنده فریاد من است
هر کجا مشتی گره شد مشت من زخمی از هر تازیانه پشت من
هر کجا فریاد آزادی منم! من در این فریادها دم می زنم

Listen here


گمانم اگر قرار بود بخش سومی برای اسمش انتخاب کنم می شد یک "ژان یُل"ی ... "چه گوارا"یی چیزی به آن اضافه می شد ... پسرکم شانس آورد.



Tuesday, August 23, 2011

حافظ می گوید: «چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم!»
راستش را بگوییم ... تمام آن سالها من بودم که چو بید بر سر ایمان تو می لرزیدم!


Sunday, August 21, 2011

خیلی وقت نداشتم ... شعر هم اصلا برای ترجمه آسان نبود ...
زیان شمس اصلا زبان آسانی برای ترجمه نیست
حالا می گذارمش اینجا تا باز که رویش کار کنم

آزادی
شمس لنگرودی

با خالكوب ستاره ها
بر تاريكی دست ها
عابران به سوی تو بال می زنند
می آيند
تا در حياط خانه تو
گل های پژمرده خود را بكارند
و تو از راهی می رسی
كه پريشانی دور می شود...
تو اينهمه نزديك بودی و اينهمه دور به نظر می رسيدی!
پس پلك هايمان بودی، و ديده نمی شدی!
درهايت را باز كن
ما ايستاده ايم
خيابان های تو ما را پيش می برد
ما می آئيم
تا جای واژه نارنج نارنج
و جای هوا هوا بنشانيم
و در شعری زنده شناور باشيم...
تو نخستين حرفی
كه نخستين برگ های بهاری به زبان می آرند
نخستين نانی
كه پس از جنگی شوم
از تنور دهكده ای خارج می شود
نخستين نامی
كه بر بچه زندگی می گذاريم...
در هايت را باز كن
ما می آئيم
با عكس جوانی تو
در جيب پاره مان
و هر چه كه نزديك تر می شويم
تو جوان تر و زيباتر می شوی
درهايت را باز كن
هر چه نشانه است در كف مان
خانه توست
ای آزادی
Freedom
By: Shams Langroudi

With tattoos of stars
On darkness of their Hand
Pedestrians wing toward you
They come
To plant their faded flowers
Inside your house’s backyard
And you arrive via that road
Off which sorrow goes away ...
You were so close and seemed so far away!
You were behind our eyelids, and would not be seen!
Open your doors
We have risen
Your streets take us forward
We come
To reinstate Tangelos for the word Tangelos
And air for air
To float inside a vivacious poem ...
Your are the first letter
Which the first spring leaves moot
The first bread
Which comes out of an oven in some village
After an ominous war
The first name
We choose for life’s newborn ...
Open in your
We advance
With pictures of you in your youth
In our torn out pockets
And the closer we get
You turn younger and prettier
Open your doors
Whatever sign on palms of our hands
It is your home
You, Freedom.

Translated by: Leilaye leili

صفحه ی ترجمه ی شعر من در فیسبوک


Friday, August 19, 2011

سفر دو هفته ای قرار است باشد. از همان روز دوم-سوم شروع می کند به بهانه گرفتن. خوابش که می آید یا چیزی می خواهد و من به آن نه می گویم شروع می کند:‌«بابا! بابا! بابا!»

تلفن می زنم به پدرش. می گذارم روی اسپیکر. نمی خواهد با او حرف بزند. می خواهد گوشی همانجا کنارش باشد و صدای پدرش بیاید و او همانجا بازی کند.
می خواهم گوشی را ازش بگیرم. گوشی را به من نمی دهد. دور اتاق راه می رود با خودش حرف می زند و گوشی تلفن همانطوری دستش است بی اینکه در ان حرف بزند و یا به ان گوش کند.

به "آراز" می رسد گوشی را نشان می دهد و می گوید: «بابا!» ... با غرور.
هر روز.

***

هر بار که پدر "آراز" با او حرف می زند یا چیزی به دستش می دهد چهره ا ش گرفته می شودو فورا می گوید : «بابا!» و من مجبورم به پدرش زنگ بزنم که معمولا هم نیست و پیدایش نمی کنم. گریه می کند.
تشخیص آن سخت نیست که وقتی پدر "آراز" دور و برش هست گریه هایش طولانی ترند.

***

عروسکش می گوید:"‌آی لاو یو" و بوسه ای می فرستد.
ازش می خواهم: «بگو: آی لاو یو ماما!»
می گوید:‌«آی لاو یو بابا!»
من همان درخواست را تکرار می کنم. او با خنده و شیطنت فریاد می زند:‌ ‌«آی لاو یو بابا!» و موقع گفتن بابا صدایش را بالا می برد و می خندد. از حالا می داند چطوری با آن که دوستش دارد بازی کند.

***

وقت خواب است. شیرش می دهم (بله بله هنوز شیرش می دهم ... نوعی ارتباط داریم موقع شیر خوردنش که نمی توانم از ان بگذرم) زمزمه می کند:‌« آی لاو یو بابا! ... آی لاو یو ماما! ... آی لاو یو آب!»
دیوانه ی آب بازی است.
تمام دو هفته ی سفر، شبها توی بغلم می خوابد. تا صبح.

***

در طول روز تلفن گاه و بیگاه زنگ می زند. بابایش نیست. گریه گریه گریه: «بابا! بابا! بابا!»
ارتباطی که یکسال پیش ظرف چند روز به سادگی فراموش می شد ... امروز تبدیل شده است به یک دلبستگی عاشقانه. پسر کوچکم دارد بزرگ می شود.


***

برگشته ایم. تمام راه تکرار کرده است: ‌«آی لاو یو بابا!» و تا هواپیما بنشیند و بتوانیم از ان خارج شویم کمی هم برایش ناآرامی کرده است.
پدرش شیداوار دورش می چرخد.
خوشحال است اما محل پدرش نمی گذارد. به من می چسبد. می داند چطور تاوان پس بگیرد. می داند چطور دستش را یکباره رو نکند. می داند چفدر خواستنی است.
و این همه به صورتی غریزی در او هست.
بعد از این سفر ... بعد از دو هفته با هم بودن ... بیشتر دوستش دارم.
اگر بیشتر اصلا معنا داشته باشد در دوست داشتن.
ندارد. می دانم.