Thursday, October 30, 2003

يك جورهايي زندگي من به اين درخت شبيه است... نه اينكه فكر كني چون خشك به نظر مي رسد. معلوم كه نيست در چه فصلي هستيم... و اصلاً بي برگي درخت هيچوقت نشانه ي مرگش نيست ... نه اينكه چون از درختهاي ديگر دور افتاده. آنها هم آنچنان فرقي با اين يكي نمي كنند ... به نظر من فقط ممكن است، ممكن است، ندانند كه فرقي نمي كنند... و نه اينكه چون يك شاخه ي بزرگش انگار از تنه اش جدا شده و كنارش افتاده. همه يك چيزهايي را در سر راهشان از دست مي دهيم. گيرم كه نمي دانيم كي و كجا .... نه به خاطر اينكه رنگ تيره ي اين تصوير شكل غمناكي به آن داده است ... و اساسا من نمي دانم چرا اگر رنگي بود، همه مان؛ در جستجوي هميشگي مان به دنبال آن شادي نهايي، آن آرامش كه نمي دانم كجاست؛ فكر مي كرديم كه شادتر است و زنده تر ... نه به خاطر هيچكدام از اين دلايل ... و شايد هم به خاطر همه شان ...

گمانم بيشتر از هر چيز براي اينكه هيچوقت در زندگي ام اينقدر حس نکرده ام كه زندگي ام نوعي ماهيت نباتي دارد. زندگي نباتي. آنهايي كه اين پاها را و اين ماشين ها را و اين بليط هاي هواپيماها و قطارها را و اين فاصله هاي مديد را مي بينند و فكر مي كنند كه زندگي شان تفاوت ماهوي دارد با زندگي نباتات ... مثل تو ... آدمهاي خوشبختي بايد باشند. نه؟




مي گويم: درختها موجودات احمقي هستند ... ريشه هاشان در خاك است اما دستهاشان را به گدايي به سمت آسمان بلند مي كنند.
مغروق در تصوراتت از معرفت و نور وخدا شناسي مي خندي: مي بيني. آنچه از خاك مي آيد كافي نيست. حتي درختها هم مي دانند كه نور لازم است. دستهاشان به سمت لايتناهي دراز است.


نمي دانم. به دستهايت نگاه كن ... آن دستهای تيره ی درشت با ناخنهای چهارگوش که به طور عجيبی در زمينه ی سوخته به بنفش می زنند ... و لابد ناخنهای دستی ظريف هر از چند گاهی گوشه هايشان را شکل می دهند ... و دست گاهی در ميانه مکثی می کند و تو ناآرام می شوی ... به دست هايت نگاه کن. از آنچه در دست داري خيلي راضي به نظر مي رسي. گمانم اشتباه از من است ... من چيزي از جنس نور نمي بينم. تو مي بيني؟


Wednesday, October 29, 2003



هر چه امروز حس مي كنم را سهراب در اين چند خط پراكنده ي شعر مسافر گفته است.

كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟
چه چيز پلك ترا مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي ؟

....
ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم.

...هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.


Monday, October 27, 2003

باران ريز و تيز و تند و يكسره. 14- 15 كيلومتر پياده روي در جنگل. گل و شل و برگ هاي خيس رنگا رنگ و سر خوردن. گم شدن ... هي گم شدن توي پيچ و خم هاي پردرختِ خيسِ رنگارنگِ شيبدار لجني. پايت را بگذار روي ريشه هاي درختها و پايين برو. سر مي خوري ها! ديگر چاله هاي اب را دور نمي زنيم. خيس تر از اين خيسي كه نمي شود. باور كن باز هم داريم اشتباه مي رويم. رودخانه بايد سمت راستمان باشد. اينهمه من براي پياده روي به اين محل امده ام و هرگز اين قسمتش را نديده ام. اينجا ديگر كجاست؟

جميله با آن روحيه ي شاد و بردبار باور نكردني اش مي خندد و به باران مي گويد: ببار! نكند يكوقت بند بيايي ها! وبچه ها تركي حرف مي زنند و مي خندند و من فرصت پيدا مي كنم كه مدتي كوتاه در آرامش فقط راه بروم. آخر يك بلايي بايد سرم مي امد. چند سال است كه در كانادا نه جاييم شكسته است و نه بخيه اي روي سر و كله ام خورده است؟! . صبحانه ي دلچسب زير بارون: چايي و كيك و آجيل و نون و شكلات صبحانه. مي خنديم: اي بچه هاي بد! اينقدر به خاطر گير افتادن در اين بارون و گل و بيراهه ها نفرينم كرديد تا خوردم زمين! بايد مي گذاشتم در خانه در بي حسي مي خوابيديد! آخ آخ دستم ورم كرده است و چه دردي مي كند. رويتان را برگردانيد تا من لباسم را عوض كنم. ها ها ... تا حالا گلي شده اي. سر تا پا؟ گونه ها ... شكم ... همه جا! ... خيس. خيس و گلي. گل كه نه: لجن، كه با پشت لباسي كه از تن در آورده ام پاكش مي كنم. خوب است كه فقط همين يك تاپ ورزشي تنم بود ها!اوه خدايا حالا چطوري سوار ماشين شوم. با اين سر و وضع لجن آلود ... ناراحتي ندارد ... باران مي شويدش. نگران نباش! واليبال را چكار كنم؟ ... تا چهار شنبه خوب مي شود فكر مي كني؟

فردا از سر كار مي روم دكتر. نشكسته است. همين كافي ست. وگرنه كي بايد ظرفها را مي شست؟ چه كسي مسير خانه تا شركت را رانندگي مي كرد؟! نشكسته است و اين ورم چيز مهمي نيست. دكتر است كه مي گويد. تا حالا كف و پشت دستت كبود شده است؟ چاق شده و شكل غريبي دارد! خوب براي واليبال هم مي شود فكري كرد: پاسور نمي ايستم! قبول؟


Saturday, October 25, 2003

قطعه ای از داستان " بدی"
از کتاب " غير منتظره"
نوشته ی کريستين بوبن
برگردان: نگار صدقی

... آدم دلش به حال اين انسانها می سوزد. دلش به حال خبرنگاران تلويزيون که ذره ای عقل ندارند، می سوزد. گرفتار بيماری زمانند، بيماری که از دنيای کار به ارث برده اند: درباره ی خدا، درباره ی مادرتان صحبت کنيد. یک دقيقه و بيست و هفت ثانيه برای پاسخ به سؤال من مهلت داريد.

... به بچه ها می گويند که ابتذال در کلمات است اما در حقيقت ابتذال در تند تند صرف کردن زمان است و در ناتوانی ما در صرف کردن آن به نحوی ديگر، به نحوی ديگر به جز پول: سريع از فاجعه ای به سراغ نتايج شرط بندی اسبدوانی رفتن، به سراغ خروارها پول و حماقت عميق زندگی رفتن، به سراغ آنچه زندگی در جادوی بيمار گونه اش می تواند باشد. سريع به ساعت بعد رسيدن و اينکه هيچ اتفاقی نيفتد، هيچ سخن راستی، هيچ حيرت خالصانه ای... دليل اين همه علاقه به ريز ريز کردن همه چيز چيست؟ و مجری برنامه پاسخ خارق العاده ای می دهد: با شما موافقم، اما خوب شد من مجری بودم. اگر کس ديگری بود از اين هم بدتر می شد. اين حرف شما را به ياد صاحب منصبان فرانسوی در زمان جنگ جهانی دوم می اندازد. برای مشروعيتی که کارمندان پرهيزگار پليدی برای خود قائل بودند: کسی بايد مسئوليت تبعيد يهودی های فرانسه را به عهده می گرفت. به این ترتيب موفق شديم چند تايشان را نجات دهيم. همان پليدی، همان همکاری با نيروهايي که دنيا را ويران می کنند. همان اشتباه مطلق عقل: سِمَت هايي وجود دارند که بايد خالی شان گذاشت. اعمالی هستند که به محض انجامشان آدم را ويران می کنند.تلويزيون بر خلاف ادهايي که می کند، هيچ خبری درباره ی دنيا نمی دهد. تلويزيون دنيايي است که بر سر دنيا فرو می ريزد، دنيای تمام وقت، لبريز از رنج. و در اين شرايط، عير قابل ديدن، غير قابل شنيدن. تو آنجايي، جلوی بشقابت يا روی مبلت. جنازه ای را جلويت می اندازند و پشت سرش يک گل فوتبال. بعد شما سه تا را رها می کنند- برهنگی مرگ، خنده ی بازیکن و زندگی تو. زندگی تو که همينطوری هم به قدر کافی مبهم است.

.... در رنج خلوصی خستگی ناپذير وجود دارد. همان خلوصی که در شادی وجود دارد. و اين خلوص در پس خروارها خيال قنديل بسته، در راه است. در انتظار رسيدنش، تصاوير حقيقی، تصاويری که با حقيقت تطهير شده اند، به نوشتار پناه می آورند. پناهشان را در هم دردی با تنهايي يک نويسنده می يابند: مثلاً " وليبور کوليچ"، نويسنده ای يوگسلاو. او تصاوير زيبا نمی آفريند. ان چه را که می بيند بيان می کند. به همين سادگی. آن چه را در " مودريچکا" در بوسنی هرزگوين رخ داده است. روز 17 می 1997. آن را طوری بيان می کند که انگار واقعه ای جاودانه است. جاودانگی دنيا را از روز ازل تا امروز در بی همتايي يک عمل، در بی همتايي يک مکان می بيند: اين گونه می توانی بی آنکه شهامتت را از دست بدهی، بی آنکه به خودت بگويي چه فايده، بخوانی. اين گونه به جمله فرصت می دهی که نوشته شود . معنايش را بازگو کندو می خوانی:

"تيزان ايبرو" زندگی اش را با فروش کاغذ باطله و بطری خالی می گذراند. گاری لق لقويي داشت. نسل های متعددی از ساکنان " مودريچکا"، صبح های زود وقتی "تيزان" جمله ی معروفش را فرياد می کرد، شنيده بودند: " حمل و نقل از همه رقم، مرده ها را هم مثل زنده ها بار می زنيم". در کلبه ی پوشالی غريبی زندی می کرد. يک زن کر و لال و يک پسر پانزده، شانزده ساله داشت که عقب مانده ی ذهنی بود. روز 17 میف وقتی ارتش صرب "مودريچکا" را کاملاً تصرف کرد، تيزان ايبرو با آنکه مسلمان بود فرار نکرد. سربازان صرب گردن او، زن و پسرش را بريدند و مثل "عصر ترکها" سرها را روس تيرک نرده های دور خانه قرو کردند. بنابر آنچه شاهدان برای ما تغریف کرده اند، روی میز حیات – برای پذيرايي از ارتشيان یک بيری راکی و قهوه ی تازه محیا بود.
می خوانی و می بينی. او، زنش، پسرش، شادی کودکانه ی قاتلين، سرها روی بر روی تيرک ها و قهوه ی تازه. تلويزيون حتما قهوه را نشان می داد ولی روی سرها تاکيد می کرد. با زمزمه ای از اين دست: " نمی خواستيم اين را نشانتان بدهيم". و بعد ادامه ی برنامه ها. فقط که اين اتفاق مهم نيست. رکورد کورس، آرامش در برتنی. تو در سالن غذا خوری بر جا می مانی. ابله. سه سر روی ميز.


هيچ وقت اپرای کوراوغلو را که در بلشوی تئاتر مسکو اجرا شده بود شنیدی؟ گمان نمی کنم ...گمانم بشود به راحتی در ميدان انقلاب پيدايش کرد. اين بار که بيايم ايران خواهمش خريد. الان به اين قطعه گوش کردم و ... وای از زيبايي.



Thursday, October 23, 2003

”قرمه سبزي در مهاجرت“ يا” قرمه سبزي در تبعيد“؟؟!!
يا ”پا تو كفش آشپز باشي“!!

امشب مهماني دارم و مي خواهم برايش غذا بپزم. راستش هفته ي گذشته هم اين دوستم آمد و من تصميم گرفتم تا بعد از مدتها براي او هم كه شده آشپزي كنم و فكر كردم قرمه سبزي بپزم كه ( مثلاً) بلدم. مهمانم قرار بود ساعت دو برسد و من شب قبلش با پررويي تمام با دوست ديگري قرار گذاشتم كه صبحش برويم دوچرخه سواري و صبحانه ي دونفره اي بخوريم تا بعدش من برسم خانه و كارهايم را تا آمدن مهمانم بكنم. سبزي خشك كه بوي مهر خواهرم را مي داد ، خيس كردم و پياز داغ را هم حاضر كردم و فكر كردم كه: همين است بابا! اين زنها هم فكر كردند اشپزي كاري دارد! صبح روز موعود را تا دقايقي از ظهر گذشته با دوستم كه براي صبحانه به خانه ام امد به حرف و گفتگو گذرانديم و سر فرصت رساندمش وبه خانه برگشتم و شروع كردم به همبل كردن قرمه سبزي. هر چه بود نفهميدم چرا قرمه سبزي كذايي شبيه آلو اسفناجي شد كه آلو نداشته باشد. مهمانم آمد و من كه ديگر پاك اعتماد به نقسم را از دست داده بودم، عذر خواستم كه غذا فقط يك ساعتي جوشيده بود و فرصتي نداشت براي جا افتادن.



شب رسيد و دوست ديگري به ما ملحق شد و قرار شد من از قرمه سبزي كه سه ساعتي بود گذاشته بودمش تا بجوشد و مثلاً جا بيفتد گرم كنم و بياورم. چشمتان روز بد نبيند ميز را چيدم با يك دنيا مخلفات: سالاد و خيار شور و ترشي و سير ترشي و لبو ترشي و زيتون و دوغ و نان بربري و ... كه رفيق تازه وارد همينطور كه با قيافه ي مظنوني به قرمه سبزي نگاه مي كرد گفت: ليلا ... اين قرمه سبزي ات قرمه اش كو؟ گفتم: عزيز ... گوشتش از بس جوشيده نرم شده و دارد حل مي شود ... ديدم با دستش شكلي را نشان مي دهد و دنبال اسم فارسي اش مي گردد كه يكدفعه فهميديم و انفجار خنده خانه را لرزاند: لوبيا قرمز نريحته بودم توي غذا... قرمه سبزي من سبزي بود و گوشت!

بماند كه دو روز بعدش هم تعطيل بود و ما يكروزش به طور گروهي به يك مسافرت يكروزه رفتيم و روز بعدش يك مهماني داشتيم براي روز شكرگزاري و يك گردهمايي براي فيلم در خانه ي من و دوستان تمام مدت به من خنديدند و اسطوره ي قرمه سبزي بي لوبياي من كه بعدا معلوم شد سبزي اش را هم سرخ نكرده بودم، رفت كه به تاريخ آشپزي مهاجرت بپيوندد ... چيزي برابر ”قرمه سبزيِ مهاجرت“ در تقارن با ” ادبياتِ مهاجرت“ يا ” سينمايِ مهاجرت“ !!

حالا امشب دوستم مي ايد و من تصميم گرفته ام كه لازانيا بپزم و يك سالاد لبناني درست كنم به نام تبوله ( چه كنم با اين اعتماد به نفس!!)ديروز رفتم خريد و مرتب با انگشتانم مي شمردم كه مواد اوليه ي اين دو تا را جا نياندازم! لازانيا را من با گوشت و فارچ و فلفل و هويج مي پزم ... سس سفيد هم نمي زنم چون سنگين مي شود ... تبوله هم كه جعفري است و پيازچه و گوجه فرنگي و بلغور و آب ليمو ترش و روغن زيتون ... راهنمايي اي، چيزي نداري برايم استاد بي همتاي لوبيا پُلو؟



Monday, October 20, 2003

هيچ چيز پيدا نيست. باور نمي كني. مي دانم. شايد آن دختر بچه كه سالها پيش در آرزوي بزرگ شدن وقوي شدن و رفتن بود هم نمي دانست كه نامعلومي كه سرسختانه مي خواستش چه معنايي داشت. خواستش اما. بيشتر از هر چيز. زمان گذشت و نامعلوم كه همه عين نفريني از آن رو بر مي گرداندند، نزديك آمد. آمد و عين غباري روي همه چيز را پوشاند. روي تب و تاب دخترك كه در سالن ورزشي گرد و غبار گرفته ي نيمه تاريك ساعتهاي متوالي به دور خطهاي رنگي زمين بسكتبال مي دويد و نفس نفس زنان انگار مي خواست خودش را در دورهاي دايره وار مكرر برساند به آن انتها كه هرگز نمي آمد ... روي ابروهايي يخرده در زمستان قله ي توچال. در ميان ابرهاي خاكستري و باد كه قطعات يخزده ي برف را بر گونه ها مي كوباند ... روي دلشوره ي تب آلود آن زن غمگين كه به سمت خانه ي تو مي راند، مشوش و عاشق، و هيجان هيچ هم آغوشي گره ي دردناكي را كه در ته شكم داشت، باز نمي كرد ... روي همه چيز را پوشاند.

به من گفتي كه آسان نخواهد بود. به من گفتي كه تنها خواهم ماند. تو گفتي. تو كه هميشه چشم دوخته بودي به آينده، بي آنكه دستهايت حتي يك لحظه در تصاحب امروز ترديد كنند ... و در خورد كردنش. هه! پوزخندي به ترس، به تعلق، به همسنگي، به تعادل ... به هر آنچه كه تو را مي رساند به تو. به هر چه كه تو را از من مي گرفت ... و نامعلوم باز شدت گرفت و همه چيز را تصاحب كرد ... من پوزخند زدم به تو. به تو كه فرار از آن همه چيزت را از تو گرفت.و من به آن تن سپردم. درست مثل يك سرنوشت.

هيچ چيز پيدا نيست. شانه هايت را به بي اعتمادي بالا مي اندازي و حتميت آنچه كه فقط تو فكر مي كني حتمي است باز در ميانه ي درد و تنهايي راهت مي برد. آزرده، شايد. خشمگين، گمان نمي كنم. اينجا من بر روي سينه دراز ميكشم و سرم را در ضربدري بازوهايم پنهان مي كنم تا هيچ نوري از ميانشان رسوخ نكند و در تاريكي مجازي خاموش به اين فكر مي كنم كه نامعلوم براي تو، در فرهنگ لغات تو حتي معنايي نداشت. نامعلوم براي تو وجود نداشت. اينجا كه من هستم. اينجا كه ....

خوشبخت بايد باشي گمانم. خوشبخت ... مي دانستي از ابتدا. نه؟ مي دانستي.


Thursday, October 16, 2003

”شيطان و خدا“ي ”سارتــر“ را خواندي آخر؟ گمان نمي كنم. نتوانستم روي سبك خواندنت حتي يكذره اثر بگذارم. هر چند كه مي دانم كه ديگر به آن سرودهاي غمگيــن گوش نمي دهي و به شيون هاي حاج منصور ارضي هم. سن كار خودش را كرده است. انتخابي از طبـقه ي بالاتــر و زندگي به سبـك بهتر. ”بـه“ تـــر! ... تسليم شدي به تفاوت ها. تفاوت زيرزميني كوچك در ميدان توحيد با آپـارتماني در يوسف آباد ... ختم يك مرده ي عزيز در مسجد ابـوذر يا در مسجد الغدير ... مي داني وقتي تفاوت ها را قبول مي كنيم تازه همسان مي شويم. به صداي گله گوش كن. تو تسليم شدي به تفاوت ها و من رفتم بدنبال يكي شدن ...با چي؟ نمي دانستم. نمي دانم. اما رفتم.

انگار در پيچ ديگري از راه ايستاده ام و به پشت سر نگاه ميكنم ... احساس ”گوتز“ را دارم وقتي كه از ”بدي“ و ”خوبي“ رها شد. تنها شد. وقتي از زير سايه ي شيطان ها و خداهايي كه جنگيدن با آنها و يا پيوستن به آنها هذيان روزمره اش بود بدر آمد. از سلطه ي حضورشان. مي نشينم و گوش مي كنم. هيچ صدايي نيست. خدايان همه ساكت شده اند. من هستم و اين روز كه به نامعلومي مي رسد ... سكوت. همين.


Wednesday, October 15, 2003

داشتم اخبار و اطلاعات و عكسهاي مربوط به شيرين عبادي را اينطرف و آنطرف مي خواندم كه در اخبـار گويـا چشمم افتاد به اين كاريكاتور كه انگار كيهان براي اهداي جايزه نوبل چاپ كرده است. هر چقدر هم كه فكر مي كنم ديگر هيچ چيزي مرا از اين تباه كاران رسمي جمهوري اسلامي، امثال حسين شريعتمداري و محسني اژه اي و حسيني و ديگر ايادي اين سيستم فاسد و بيمار و غير انساني به تعجب نخواهد انداخت، اشتباه مي كنم. وقاحت مي تواند بي انتها باشد ... و حماقت هم.



Tuesday, October 14, 2003

مهرماهي ديگر رسيد بالاخره. شايد نه آنقدر زود كه مي بايست. شايد نه انقدر دير... اما مهر ماهي ديگر فرا رسيد. من از خط گذشتم. شايد از آن خط تيره ي ممتد كه روي همه ي زندگي ام كشيده شده بود. آن خط كه انتهاي توست. مي بيني ... آخر از خط گذشتم.


Thursday, October 9, 2003



Wednesday, October 8, 2003

به باغ همسفران

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست.
بيا تا زندگي را بدزديم ، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين ، عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام.
بيا ذوب كن در كفدست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد ، آن وقت در پشت يك سنگ ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا بازكن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من ، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو ، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من ، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد.


Tuesday, October 7, 2003

- ....
- ليلا!
- بله.
- ليــلاآآآآآ!
- چيه؟
- لــــيـــــلاآآآ!
- اِ ِ ِ ِ ِ چي ميگي؟
- ليلا!
- جانم
- سلام!

گوشي را يك لحظه از گوشم دور مي كنم و به آن نگاه مي كنم. مثل اينكه چيزي را قرار است در آن ببينم. شباهت لحن ها وصداها باور نكردني ست. در سوي ديگري از دنيا. در صفحات ديگر اين تقويم. مي گويم كه ديگر اينطور با من حرف نزند. از شكستگي صدايم جا مي خورد: چيزي گفتم كه ناراحتت كرد؟ صدايم گرفته است: مهم نيست. اما ديگه منو به تكرار به اسم صدا نكن ... بي فايده است اما. خاطره آمده است كه بماند. فكر مي كنم به اين همه سال و به اين همه ياد. به اين همه رنگ. به اين طنين. فكر مي كنم به بي رنگي تو. به خاطره ي يك بهار دور كه هيچ چيز ديگر در تو طنيني نداشت. هيچ چيز به جز پيوستن. پيوستن و يكي شدن و از ياد بردن و از نو شروع كردن خوب است نه؟

گذاشته ام كه وقت بگذرد ... مي گويم كه نگران نباشد. كه من هم فراموش مي كنم. شايد در زمان خودم. مي گويم كه صبر كند ... مي گويم و گوش مي كنم به صداهاي دور كه طنينشان مكرر و مكرر در من پيچيده است. يك جايي بايد خودم را از اين صداها جدا كنم. يك جايي بايد يك در را ببندم. آن در كه در تو گمانم از اول بسته بود. مي داند. تو را سالها پيش رها كردم كه بروي. خودم را رها نكرده ام. نرم مي گويد: رهايش خواهي كرد. اگر كه بخواهي ....تكرار مي كنم: اگر كه بخواهم ... اگر كه بخواهم ... از آينه مي پرسم: مي خواهي؟


Sunday, October 5, 2003

می دانی ... حتی ليلی هم گريه می کند
حتی ليلی هم خسته می شود
از نشستن پشت شکسته های اين در بسته
... هرچند که تو خواهی گفت که درهای بسته بد هم نيستند
و خواهی گفت که لااقل آدم جايي دارد که سرش را بر آن بکوبد
و به درد فکر نمی کنی و همه ی سنگ های بيابان های دنيا که کفايت نمی کنند
... و تو از نعمت هاي قدر دانی نشده سخن خواهی گفت
و آنچه را که می خواهی فراموش خواهی کرد
و آنچه را که می خواهی به ياد خواهی سپرد
اما ...

می دانی ... حتی ليلی هم خسته می شود
از اين در بسته
شايد نه از تو
از خودش.


Thursday, October 2, 2003



خوب بالاخره پاييز رسيده و دارد رنگ و روي همه چيز را تغيير مي دهد. مثل يك نقاش بي حواس كه هي سطل رنگش را عوض مي كند و نمي تواند بالاخره تصميمش را بگيرد كه كدام رنگ مناسبتر است. گمانم اخرش خسته خواهد شد و بادي خواهد فرستاد و همه ي برگه را از سرشاخه ها خواهد ريخت تا دوباره سر فرصت سبز و تر و تازه از نو برويند.

برايت نگفتم كه با يكي از دوستانم يك كابين كوچولو گرفته ايم در جايي در 300 كيلومتري شمال تورنتو. در ميان پارك بزرگ جنگلي به نام آلگان كويين پارك. فكر كردم فايده اش چيست ... جز افزودن بر فاصله ها. در واقع مي رويم كه در ميان جنگل پياده روي كنيم و برگهاي زرد-نارنجي-سرخ را تماشا كنيم. فردا مي رويم تا يكشنبه شب كه برمي گرديم. فكر مي كنم به اينكه پاييز فرا رسيده است ... شايد براي من هم ... نمي دانم... از سياهي بالاتر مگر رنگي هم هست نازنين ...

مثل هميشه بايد يگويم: بگذريم ...اما خودمانيم! نگاهش كن آخر ... مي شود از آن صرفنظر كرد؟



Wednesday, October 1, 2003

چند روز لازم است تا دوباره راهم را گم كنم؟ مانند آن بار كه با تو، بعد از تو گم شدم ... چند ماه ... چند سال؟ مي داني ... زندگي من خيلي شبيه پياده روي اي طولاني در جنگلي ناشناخته و وسيع است. شبيه همين راه پيمايي هايي كه چند سالي است هر هفته مي روم. بر تنه ي درختها در فاصله هاي چند صد متري نشانه هايي گذاشته اند و تو رد نشانه ها را مي گيري و مي روي به اين اطمينان كه مي رسانندت به انتها. يك دايره ي رنگي سرخ يا يك مستطيل سياه-سپيد. خيلي از اوقات در ميانه ي راه، در نامعلوم ميان دو نشانه مي ايستي و نمي فهمي كه بايد از كدام راه بروي. گاهي دورتادورت اثر هيچ رد پايي نيست جز همان كه به آنجا آورده ات. همه چيز وحشي و بكر و هراس انگيز به نظر مي رسد. گاهي لا به لاي همه ي درختان دورتادورت نشان مسطح قدمهاي رفتگان را مي بيني و نمي داني كداميك تو را مي رساند به آن يك كه راه توست. آنكه تو رامي رساند به انتها. به تو.

زندگي من بي شباهت به پياده روي در يك جنگل ناآشنا نيست. من همه ي اين راه را در پي نشانه ها آمده ام. افتان و خيزان ... خسته و بيتاب ... و مي دانم كه راهي كه نشان قدم مرا بر خود دارد در پشت سر، شايد آسانترين و كوتاهترين راه در رساندن من به اين من كه هستم نبوده است ... و ترديد مي آيد و دلهره. در جلوي رو هم نشانه ها چندان سر آشنايي ندارند. نمي دانم. حقيقتا نمي دانم كه از كدام سو بايد بروم و كدام باريكه راه مرا مي رساند ... در ميان اين همه رد پا كه در اطرافم به چپ و راست مي پيچند. در برق آشناي چشمهايي هوشيار كه حضورشان مشوشم مي كند و برقشان حسي قديمي را در من بيدار مي كنند كه سالها پيش با رفتنت تمام شده اش مي انگاشتم.

من تهي و گيج و سبكسرانه مي خندم و تو دور و تلخكام ... و من مي ايستم و مي انديشم به راه كه پيچ مي خورد و در پشت نامعلوم گم مي شود و به هوشمندي كمياب و ديرآشناي يك رهگذر در ميانه ي راه ... و فكر مي كنم به اين فاصله ... كه مي دانم انتها نيست براي ما. من و تو .