Tuesday, February 26, 2008

تهران عجب شهری است.

حالا دیگر همه چیز آرام گرفته است. حالا من تو را دیده ام. و همه ی آنچه در گذشته دوست می داشتم. دیگر نمی توانم بگویم: «همه ی آنچه دوست می دارم.» نه. چیزهایی هستند که دوستشان دارم و در دایره ی بزرگ اما بسته ی این شهر جا نمی گیرند. چیزهایی نه از جنس تو.
خنده دار است اما در تمام ده سال گذشته من نخواستم که چیزی را دوست بگیرم ... چیزی را دوست بدارم ... چیزی را باور کنم. چیزی را به جز تو. اما به یکصد هزار و یک دلیل و بی هیچ دلیل شاید، باز دوست گرفتم و باز دل بستم.

حالا باز دستخوش طوفانهای غم و شادی و دلتنگی و بی قراری هستم.
حالا دیگر تو را دیده ام.
دیده ام.

حالا می توانم در تاریکی بنشینم و بی آنکه لازم باشد به خودم بگویم :«یادت باشدکه ...» به یاد بیاورم که ما - من.تو- از کجا شروع شدیم و راهمان کجاست.

حالا می توانم در خیابانهای شهر بی هدف راه بروم و بی آنکه لازم باشد به خودم بگویم: «ببین که .... » ببینم که چقدر از تو فاصله دارم. دوباره ظرفهای جان و دل مان -من. و تو- را ببینم. آنچه را ببینم که این ظرفها را پر می کند و زندگی مان را معنی می کند.

حالا می توانم بر تلخکامی ام در ترک چندین باره ی این شهر که دوستش می دارم پشت کنم و راهم را بکشم و بروم (همچنان به امید اینکه روزی برای همیشه بازگردم) بی آنکه لازم باشد به خودم بگویم :«تو باید ...و تو نباید ...» . بروم به ان سمت که سمتِ من است و حتی فرعی ترین کوچه هایش هم راهی ندارد به آنجا که تو هستی.

من انسان کوچکی هستم. من هنوز دلایل چیزها و ماهیت چیزها و خصوصیت شان را درک نمی کنم. اما موجودیتشان را ... چرا.

من عاشق "فینقیل" هستم که مریض است و حالا که من اینجا هستم دوستانم از او مراقبت می کنند و شبها از هراس امکان نداشتنش، نبودنش گریه می کنم. من عاشق منظره ی کوه های اطراف تهران هستم وقتی که بالای قله ی توچال نشسته ام و همین جا و همین الان دارم نقشه می کشم که بالا بروم و ببینمش. و همین الان دلم از وجد دیدنش می لرزد. می دانم. احمقانه به نظرت می رسد یا ساده دلانه. مهم نیست. اینرا بگذاریم کنار همه ی چیزهایی که نه من درکشان می کنم. و نه تو. چیزهایی مثل بودنمان روی این زمین.

همه چیز را نباید فهمید.تنها شاید باید پذیرفتشان. آنچنان که هستند.
من خودم را و تو را می پذیرم. به تمامی.

شانه بالا باید انداخت. همین.


Friday, February 22, 2008

امروز- جمعه

آرزوهاي من چندان هم پيچيده و دور از دست نيستند. به دست آوردن شان ساده است.
آفتاب و برف و پله هاي شير پلا.
نه سالي ميشد كه شير پلا نرفته بودم. دلتنگش بودم.
بد مصب دلتنگي عجب حسي است.
حالا اين يكي براي چند وقتي از فهرست خط خورد.
از شمال كه برگردم خيز بر خواهم داشت براي توچال.

.....

پانويس: خنده دار است لي بيشتر آرزوهاي من مربوط مي شوند به "رفع دلتنگي" و يا بايدِ "اولين ديدار". مثل بايدِ اولين ديدار با كليمانجارو يا چيلكوت تريل.

*****

ديروز - 5 شنبه

مي خندم: "دو قاره و ده سال".
كافي نيستند.
در تو هيچ دري براي پاسخ گشوده نمي شود. بسته اي. مانند هميشه.


نمي دانم چه حسي داري. راستش عادت كرده ام كه ندانم. كه نخواهم بدانم.

فكر مي كنم تو بر خودت است كه مسلطي يا بر من.
نمي دانم. برايم مهم نيست. ياد گرفته ام كه مهم نباشد.

*****

پريروز - 4 شنبه

چطور می شود یک چیز را اینطور خواست ... اینطور تب آلود و دردناك ... و در همان حال از ان دور بود .. از "آن" در مفهوم مطلقش.

****

پس پريروز - سه شنبه

تهران عجب شهری است.
نمی دانم این جوش و خروش و هیجان شهر است که دیوانه ام می کند، مردم که به هر طرف می دوند و باصدای بلند در گوشی های موبایلشان حرف می زنند و چیز می خرند و چیز می فروشند ... و تنها دخترها و پسرهای خیلی خیلی جوان هستند که لبخند می زندد و انگار که از معادلاتشان راضی اند، مانتو فروشی ها و کفش فروشی ها و لوازم خانگی فروشی ها و اجیل فروشی ها
یا دیدار با همه ی آنچه که دوست داشته ام.
و تو.

تهران عجب شهری است.
شاید این دیدار تو در خیلبانهای آشنای شهر است که دیوانه ام می کند
یا ندیدنت.
می بینی ... من هنوز هیچ چیز نمی دانم.


Tuesday, February 5, 2008