Saturday, November 29, 2003

چرا نمی گويند
که آن کشيده سر از شرق
-آن بلند اندام
سياه جامه به تن،
دلبرِ دلير
ز شاهراه کدامين ديار می آيد
و نور صبح طراوت
بر اين شب تاريک
چه وقت می تابد؟

در انتظار اميدم،
در انتظار اميد
طلوع پاک فلق راچه وقت آيا من
به چشمِ غوطه ورم در سرشک خواهم ديد؟

از حميد مصدق


Friday, November 28, 2003



مرد خيلي پير است. خيلي پير. به سبك فيلم هاي قديمي امريكايي لباس پوشيده است. مثل الكاپون. طبيعي هم هست. چند سال پيش مرده است؟ ...نمي دانم. نمي خواهم بپرسم. مي ترسم غرورش را با آشكار كردن اينكه خيلي نمي شناسمش جريجه دار كنم. زنها اما جوانترند و امروزي تر. موهاي صاف و بلوز و دامن. ساعتي پيشتر با دوستان تورنتويي در خانه اي قديمي به سبك خانه هاي محلات فقير نشين تهران، مثل يافت آباد يا نازي آباد جمع شده بوديم اما اين سه نفر آمدند و مرا با خودشان بردند.

مرد مي خواهد سينمايي را به من نشان بدهد كه فيلمي از او را روي پرده دارد. نمي خواهم دلش را بشكنم. اشاره اي نمي كنم كه آن فيلم ديگر روي پرده نيست. نمي تواند باشد. قدم زنان مي رسيم به سينما. پوسترهاي تبليغاتي پوشيده از نيمرخ مرد روي ديوارها هستند. همه چيز چقدر قديمي است. مرد دستم را مي گيرد و بدون اينكه از من اجازه بگيرد ناخنهايش را روي خطوط عميق آن مي كشد. خط سر. خط قلب. و حتي خطهاي كوچكتر.و خطها پر رنگ مي شوند و سرخ مي شوند. يكجورهايي انگار كف دستم جاري شده اند . ردشان مي ماند. عميق تر. ناخنهايش را روي خطوط مي كشد و از من مي گويد. از نا همسازي ام باهر آنچه كه هست. نوعي حس مشابه ترس ... اميخته با ناباوري دارد درم رسوب مي كند. مي بينم كه سر پنجه هايش چروك مي خورند. اما من به سختي انها را در چنگهايم مي گيرم. مثل بچه اي كه دست پدرش را گرفته است. نگاهش مي كنم. پير شده است پير. همانظور كه دستهاي نحيف و بيجانش را بيشتر و بيشتر در دستهايم فشار مي دهم شايد براي اينكه رهايم نكند، مي بينم كه صورتش انگار بيشتر چروك مي خورد و نحيفتر مي شود. پير شده است. انگار به اندازه ي خود مرگ. اماكلام به روشني ازدهانش شنيده مي شود. به خطها نگاه مي كند و يكروند حرف ميزند.

از خواب بيدار مي شوم. در اين ساعت نيمه شب، عجيب است اما كسي از دريچه ي فلزي روي در ورودي آپارتمان چيزي را به درون مي اندازد. نمي توانم بلند شوم. هنوز تصوير كف دستها با آن خطوط سرخ آتشين ... و آن چهره ي عجيب سالخورده از ضميرم نرفته اند. فكر مي كنم به آنچه كه شنيده ام. هيچ چيزي را به ياد نمي آورم... عجيب است نه؟


Thursday, November 27, 2003

باز به عادت بچگي هايم كه كتاب افسانه هاي اذربايجان از دستم نمي افتاد رفتم سراغ سايت صمد بهرنگي كه جاناتان و عليرضا با دقت و سادگي درستش كرده اند ... اين قصه را بخوان ... ان قصه را بخوان ... قصه ي بز ريش سفيد را كه كلي باعث خنده ام شد و يادآور دوران بيقيدي كودكي ام بود ... تا رسيدم به اين الدوز و كلاغهاي افسانه اي ... يك تكه اش را برايت اينجا آوردم ... نمي دانم چه بگويم ... فقط مي شود گفت كه جالب است .. نه؟


قتل براي آزادي آقا كلاغه از زندان

كمي بعد، هر دو بيرون آمدند. از پلكان رفتند پشت بام. نگاهي به اينور آنور كردند، ديدند سگ سياه را ول داده اند، آمده لم داده به در خانه ي آقا كلاغه و خوابيده.
ياشار گفت: من مي روم پايين، كلاغه را مي آرم.
اولدوز گفت: مگر نمي بيني سگه خوابيده دم در؟
ياشار گفت: راست مي گويي. بيچاره آقا كلاغه، ببيني چه حالي دارد!
اولدوز گفت: فكر نمي كنم زياد بترسد. كلاغ پر دلي است.
ياشار گفت: حالا چكار بكنيم؟
اولدوز گفت: فكر بكنيم، دنبال چاره بگرديم.
ياشار گفت: الان فكري مي كنم. الان نقشه اي مي كشم...
خم سركه ي زن بابا در يك گوشه ي بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چيده بود كه نيفتد. چشم ياشار به سنگها افتاد. يكهو گفت: بيا سگه را بكشيم.
اولدوز يكه خورد، گفت: بكشيم؟
ياشار گفت: آره. اگر بكشيم براي هميشه از دستش خلاص مي شوي.
اولدوز گفت: من مي ترسم.
ياشار گفت: من مي كشمش.
اولدوز گفت: گناه نيست؟
ياشار گفت: گناه ؟ نمي دانم. من نمي دانم گناه چيست. اما مثل اين كه راه ديگري نيست. ما كه به كسي بدي نمي كنيم گناه باشد.
اولدوز گفت: سگ مال عمويم است.
ياشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اينجا كه ترا بترساند و آقا كلاغه را زنداني كند، ها؟
اولدوز جوابي نداشت بدهد ...



Wednesday, November 26, 2003

خيلي ساده است. من همچنان براي مدتي نمي توانم به ايران برگردم. خوب ... اين را پذيرفته ام. زندگي ام در اينجا را دوست هم دارم. يك زندگي آرام بدور از كلاف در هم گره خورده ي دردسرهاي خانوادگي و اجتماعي كه بايد از آنها بيرون باشي تا نابجاييشان را ببيني ... پيچيدگي هايي كه دوري از آنها در عين احمقانه بودنشان غير ممكن بود. يادم هست كه همين طرز تفكر ما را از هم جدا كرد. من عادت داشتم به همه بگويم: پيچيدگي هايي بين ما وجود دارند كه شما نمي دانيد... هه! ... مدتها گذشت تا فهميدم كه اينها فقط باور تو و تعلق تو به هر مزخرفي بودند كه از كودكي به خوردت داده بودند و براي نفي شان لازم نبود من همه چيز را نفي كنم ... و خودم را. آنچنان كه كردم.

خيلي ساده است. من كارم را با اينكه مربوط است به رشته ي تحصيلي ام، خيلي دوست ندارم. ماشينم را كه پر بدك هم نيست خيلي دوست ندارم. آپارتماني را كه در ان زندگي مي كنم همينطور. راستش هيچ چيزي را اينجا خيلي دوست ندارم. مسخره است اما بعد از كلي دردسرچند تا رفيق خوب پيدا كرده ام اما خيلي كه مي ايم بهشان دل ببندم ناخواسته مقايسه مي كنمشان با رفقايم در ايران، كه تركشان يكي دو سالي از زندگي ساقطم كرده بود ... هر حسي را مقايسه مي كنم با حسي از تعلق كه در ايران چشيده ام ... و يكجور بيحسي غريب مي ايد و عين غبار روي همه چيز مي نشيند.

خيلي ساده است. برگشتم ايران ... گمانم ژانويه ي 2001 بود ... كه مي شود سه سال پيش. و همه چيز همان طور بود كه بود. گم شدم دوباره. انگار از خودم بيشتر از هميشه فاصله گرفتم. ترسيدم. پس برگشتم اينجا و همه سنگها را از نو طوري روي هم چيدم كه نتوانم به خانه برگردم ... و حالا نمي توانم. خوب اين را پذيرفته ام. اما گاهي ... گاهي وقتها ... مثل امروز ... اين ساعت ... آنقدر دلم تنگ مي شود كه هيچ چيزي نمي تواند آرامم كند. نه تصميمم براي درس خواندن. نه اين آرامش كه ديگر باورم شده كه آمده است تا بماند ... و نه همه ي اين رهايي از آنچه در پشت سر دارم و آنرا پاره اي از هستي ام مي دانم. هيچ چيز.


Tuesday, November 25, 2003

براي از ياد بردن قاب آشناي چهره ات
فاصله ها را دوست گرفتم
فاصله هاي ناديدني
فاصله ي بين انحناي يك لبخند
تا لرزش سرانگشتي كه اشك را
از گوشه ي چشمانت پاك مي كند
فاصله ي بين نگاه هاي دزديده ي تو
بر آن تن كه ديگر حتي غريبه نيست
فاصله ي بين دو سوت قطار
يا دو آژير خطر
زمان بين خوابيدن در اتاقي خاموش و دلگير
و بيدار شدن در اتاقي ديگر
تيره و ناآشنا
كه نقش انگشتان هيچ دستي بر ديوار هايش نيست
اتاق هايي
در انتهاي حنجره ي بيصداي دو شهر

زمان گذشت
حالا
من مانده ام و فاصله ها
كه هيچ رنگ آشنايي را قاب نمي گيرند
نه شهرها و نه سرانگشتها
و نه انحناي ترد آن لبخند
كه در گوشه ي لب به لرزشي دردناك مي رسيد
من مانده ام و عشق به فاصله ها
همين


Monday, November 24, 2003



مونترال شهري دوست داشتني است. البته از سرمايش كه بگذريم. آخر لعنتي هميشه حدود 8 درجه از تورنتو سردتر است. بادهاي تند و تيز تورنتو را ندارد اما سوز سردش كم طاقت فرسا نيست.

تفاوت مونترال و تورنتو فقط در آب و هوايشان نيست. اين شهر مركز ايالت جدايي طلب كِبِك Quebec است و يه همين دليل مردمش روحيه ي تند و تيزي دارند و به شكل فعالتري به مسائل استاني Provincial و حكومت مركزي federative توجه دارند. مونترال فرانسه زبان است و در ان حدود صد و پنجاه هزار نفر مسلمان عرب زندگي مي كنند. دانشگاه مونترال و مك گيل و كنكورديا هم جاهاي ديدني هستند. من و دوستانم براي كمك به برگزاري فستيوال سينمايي دياسپورا رفته بوديم كه محل برگزاري اش دانشگاه كنكورديا بود و من همانجا عاشق محيط دانشگاهي شدم. در روز شنبه، كه شهر رسما تعطيل است و تازه به علت اعتصاب خطوط حمل و نقل عمومي رفت و امد به مركز شهر Down Town ممكن نبود، اين دانشگاه از شلوغترين روزهاي علم و صنعت زنده تر به نظر مي رسيد. بماند كه همزمان با كار ما، كنفرانسي در رابطه با زنان مسلمان برپا بود و جايي فيلمهاي تست دمكراسي و مهر مادري را نمايش مي دادند.

يك چيز بامزه ي مونترال تعداد نامحدود كليساهايش است و همچنين خيابانهايش كه نامهاي قديسين را برخود دارند. سنت لوران، سنت ژوزف ... آدم يكجورايي ياد خيابان شهيد مي افتد!! اما اين شهر با تاريخچه اش به عنوان يكي از مذهبي ترين جاها، امروزه شايد تندروترين بخش كاناداست ... در پذيرش همجنسگرايي ... يا عقايد تندروي ضد سرمايه داري.

چيزي كه براي من اين شهر را از تورنتو دوست داشتني تر مي كند اما، ادمهايش است. در اين شهر Fashion آمريكايي كه تورنتو را بلعيده است به چشم نمي آيد: فعلاً موها بلند و شلوارها فاق كوتاه . خوشم مي ايد كه زن هاي شيك پوش شهر هيچ شباهتي به مادلهاي امريكايي كه توي تلويزيون مواد آرايشي تبليغ مي كنند ندارند و بيشتر من را ياد فيلم هاي قديمي اروپايي مي اندازند. دخترها و پسرها هم با آن چشمهاي وحشي و موهاي بور و قيافه هاي ناآرامشان كلي دوست داشتني اند ... برخلاف اين قيافه هاي يكنواخت و آلامدي كه در مركز تونتو مي بيني ... كه يكنواختي اش را دختر و پسرهاي Oriental با ان تلاششان براي رسيدن به استانداردهاي هاليودي دامن مي زنند.

از خودمان بگويم. ميزبانان ما زن و شوهر جواني هستند. مرد، يك امريكايي كه به تركيه مهاجرت ميكند و در انجا با اين دختر ايراني اشنا مي شود و به دنبالش به كانادا مي ايد و در رشته ي زبان تركي تحصيل مي كند و منتظر است تا برگه ي اقامت كانادايي اش را بگيرد و برود جلوي سفارت امريكا و مدارك امريكايي اش را پاره كند و برسرشان بريزد. دخترك هم كه ليسانش را در رشته ي علوم سياسي گرفته، حالا فوق ليسانس مي خواند در رشته ي اسلام شناسي. شنبه مي رسد و ما روز را در كنكورديا مي گذرانيم اما شب مي رويم به يك كافه ي تركي به نام ژيتان و در ان محيط كوچك با آن دكوراسيون سنتي كه چندان بي شباهت به كافه سنتي هاي تهران نيست، بچه ها دو ساعتي با اهنگهاي تركي بين ميزهاي به هم چسبيده ميزنند و مي رقصند. زني كه از مردم پذيرايي مي كند براي بچه ها دو تا دستمال پولكدوزي شده مي آورد كه خودش و دخترها گاه و بيگاه به كمر مي بندند و مي رقصند. عربي و تركي.

دوست امريكايي مان كه خودش نمي رقصد از من كه خوابالود سرم را روي پاي دوستي گذاشته ام و روي مخده هاي سرخرنگ دراز كشيده ام مي پرسد كه چرا نمي رقصم و با شنيدن جواب من درخواست مي كند كه يك گيلاس شراب قرمز برايم بياورند. من از مزه ي الكل بيزارم. پس براي غلبه بر نفرتم از طعم الكل گيلاس را برمي دارم و يكباره سر مي كشم و مي نشينم به انتظار ”حس“. بعد از چند لحظه مي پرسد: خوب! آنقدر مست شدي كه بروي روي ميز برايمان برقصي؟! مي خندم: آنقدر هوشيارم كه فكر مي كنم به رسيدن. همين. رسيدن.


Friday, November 21, 2003


ادريس جانِ يحيي! مي داني كه من ادبيات چي نيستم ... هر چند مي ميرم براي تولستوي. شاعر هم نيستم ... اماكندش ( به قول پلنگ خانم اكبر سردوزامي) شاعران را دوست دارم. موسيقي چي هم نيستم ... اما مي ميرم براي شجريان و راجر واترز . سياسي چي نيستم ... اما خوب پايش بيفته با مخالفين G8 بُر مي خورم و به سوسيال دمكراتها راي مي دهم و از ترور و خشونت بيزارم. ورزشكار حرفه اي نيستم ... اما بهترين ساعات جواني ام را در كوههاي اطراف تهران گذرانده ام و در باشگاه هاي نيمه تاريك ورزشي به واليبال و بسكتبال.خيلي feminine نيستم ... اما جان خودت نباشه جان رفقاي نرماگينت Lesbian هم نيستم. حداكثرش مي شه گفت Bi هستم ... كه بين خودمان بماند!!

خلاصه همه ي اينها را گفتم تا بگويم كه امروز كه دلم مي خواست چيزي برايت بنويسم ... به جاي اينكه خودِ هيچم را به زحمت بيندازم و نطق كنم، رفتم سراغ سهراب سپهري و يكي از خوشگلاشو برات سوا كردم .... كه خيلي به خودم چسبيد ... حالا من دوسه روزي نيستم و مي روم مونترال ... سوغاتي چي مي خواهي؟

موج نوازشي ، اي گرداب !
از مجموعه ي آوار آفتاب

كوهساران مرا پر كن ، اي طنين فراموشي !
نفرين به زيبايي- آب تاريك خروشان - كه هست مرا
فرو پيچد و برد!
تو ناگهان زيبا هستي. اندامت گردابي است.
موج تو اقليم مرا گرفت.
ترا يافتم ، آسمان ها را پي بردم.
ترا يافتم ، درها را گشودم، شاخه را خواندم.
افتاده باد آن برگ ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد!
مژگان تو لرزيد: رويا در هم شد.
تپيدي: شيره گل بگردش آمد.
بيدار شدي : جهان سر برداشت ، جوي از جا جهيد.
براه افتادي : سيم جاده غرق نوا شد.
در كف تست رشته دگرگوني .
از بيم زيبايي مي گريزم، و چه بيهوده : فضا را گرفته اي.
يادت جهان را پر غم مي كند، و فراموشي كيمياست.
در غم گداختم ، اي بزرگ ، اي تابان !
سر برزن ، شب زيست را در هم ريز، ستاره ديگر خاك !
جلوه اي ، اي برون از ديد !
از بيكران تو مي ترسم ، اي دوست ! موج نوازشي


Tuesday, November 18, 2003

همه ي اين سالها فكر مي كردم كه زمان تنها چيزي است كه ميگذرد. انگار من عين دانه هاي كوچك يك ساعت شني از زماني به زماني ديگر ميچكيدم. زمان روي من مي ريخت و از روي من مي گذشت. و روزي ديگر شكل مي گرفت و روزي ديگر. ومن خودم را در تلاشم براي باور كردن اين گذار فراموش كردم. در يادداشت هاي كوچك كنار تقويم. در سالگردهاي مرده ي بي حوصله. دي ماه و مهر ماه و شهريور ماه و ارديبهشت ماه. و من به دنبال فاصله ها گشتم. فاصله ي من از گذشته. فاصله ي من از تو. فاصله هاي امن. و من خودم را گم كردم در ميان روزهاي بي نشان تقويم ها و فاصله هايي كه هرچه كش مي آمدند از دردشان كاسته نمي شد. من خودم را فراموش كردم.

اينجا رسيده ام. نمي دانم كي. نمي دانم چرا. اينجا فاصله معنايي ندارد. اين لحظه ي مملو از آرامشٍ حضور. اين لحظه ي مملو از من. اينجا كه هيچ چيز نيست. هيچ چيز به جز من.


Monday, November 17, 2003

در نظرخواهي مطلبم راجع به كويين، عاطفه نوشته است:

خوب از اين که چند روزی ست که گير دادی به کوئين ؛من خوش حالم که دارم تحمل می کنم ! اين چند روزه هی من اينجا را خواندم و در تعجبم که چرا کسی به شما گير نداده است ! خوب... شب دراز است! ... از ترس همين گير دادن هم نظر ندادم ! شاید چون که حوصله ندارم که بخوام چيزی رو اين جا ثابت کنم ، تو اين دنيای مجازی به آدم های که من رو نمی شناسن . خيلی مرد باشم مردونگيم رو تو دور و بری ها نشون می دم (مگه نشون دادنيه ؟) .... و شايد هم مهم تر اين که اين مردک جزو محبوب ترين های من است و تحمل شنيدن مسخره شدنش را نداشتم ...

هنوز داستان صمد فراموشم نشده .آن مرد نازنين را چه گفتند !! چه برسد به اين مردک ! يه بار يکی گفت : چطور می تونی به آهنگ های اين مردک ...ی گوش بدی؟ گفتم: والله ما رفت و آمد خانوادگی که نداريم که!! .... خلاصه : من تابستان 1363 از راديو امريکا با کوئين اشنا شدم با آهنگ love kills . آن را هم داون لود کن،عالی ست. و پس از آن شيفته اش. .... 10تا 10 و ربع شب، راديو آمريکا يادتان هست ؟سلام گرم به...بگذريم .با اون ضبط داغون من و اون صدای قاراشميش ، ضبط هم می کردم !

وقتی هم که مرد ، دنيای موزيک عزادار شد .بهتر ه کليپ هايش را هم ببينی که چطور می خواند . آن موقع بيشتر زنده زنده خورده می شوی ! همه کارش هم خودش می کرد .شعر ، آهنگ ، کليپ.

در Gay بودنش هم تنها افسوسی که خوردم اين بود که حيف شد که يه همچين موجودی گير خانوما نيفتاد که بهره وری بهينه گردد !

اين آخر هفته با اينكه خيلي پاي كامپيوتر نبودم اما Love Kills را داون لور كردم و يه آن گوش كردم ... گمانم مي توانم درك كنم كه يك دختر نوجوان مثل عاطفه در آن سن چه حسي مي توانسته است داشته باشد با شنيدن اين آهنگ ... هماني كه لابد منِ ناجوان (!) در حال حاضر دارم.

من هم دليلي نمي بينم كه وقتي از چيزي يا كسي خوشم مي آيد آنرا پنهان كنم. اينكه فردي مركوري همجنسگرا بوده است از نظر من خارج ازموضوع است. هنر اين مرد، دردي كه از آن فرياد مي زند و تلاشش براي بودن به تمامي، بودن بيواسطه، از آنچه در اتاق خوابش مي گذرد جداست.

در جامعه ي غرب اما من اين سنت شكني و درافتادن با ارزشهاي اجتماعي را دوست دارم. جامعه اي كه ”راست“ در آن سرسختانه به دنبال كوبيدن ميخ نظامِ ارزشيِ مذهبي-سنتي-ملي است. مي دانم ... در جامعه اي مذهبي مثل ايران تا ده ها سال طرح اين مباحث را بيفايده و غير ضروري است اما در مقياس جهاني، اينكه آدمهايي با اين استعداد و توانايي هستند كه تا موجوديت خودشان را بي واسطه ي قرار دادهاي اجتماعي از نو تعريف كنند، چيز كوچكي نيست. اگر آنكس كه در ايران ميان آنهمه چهارچوب ها و كليشه هاي كهنه ي چپ و راست نشسته، فكر مي كند كه در غرب ”متفاوت بودن“ آسان است، درست به قضيه نگاه نمي كند. شايد در غرب تو را براي آنچه كه هستي نمي كشند و سنگسار نمي كنند و ... اما در جامعه ي سرمايه داري كه رسانه هاي عمومي Media مردم را كودكي بار مي آورند و شكل مي دهند و راه مي برند، حضور يك صدا كه بر وزن جامعه - با آن گستردگي و تنوع چشمگيرش- نمي خواند، اهميت ويژه اي دارد. من اين صدا را دوست دارم و برايم هيچ اهميتي ندارد كه چه قضاوتي ممكن است در انتظارم باشد. بماند كه بچه ها امدند و در اينجا نظراتي نوشتند و من برخوردي از اين دست در ميانشان نديدم.

بگذريم ... شعر Love Kills را به هواي عاطفه در اينجا مي آورم ... و اگر وقت كردم آنرا و همان Bohemian Rhapsody را كه گفته بودم، آپلود مي كنم و لينكشان را اينجا مي گذارم

Love Kills

Love kills
Love kills
Love kills

Love don't give no compensation
Love don't pay no bills
Love don't give no indication
Love just won't stand still

Love kills - drills you through your heart
Love kills - scars you from the start
It's just a living pastime
Ruining your heartline
Stays for a lifetime won't let you go
Cause love (love) love (love) love won't leave you alone

Love won't take no reservations
Love is no square deal
Hey love don't give no justification
It strikes like cold steel

Love kills - drills you through your heart
Love kills - scars you from the start
It's just a living pastime
Burning your lifeline
Gives you as hard time won't let you go
Cause love (love) love (love) love won't leave you alone

Hey love can play with your emotions
Open invitation to your heart
Hey love kills
Play with your emotions
Open invitation to your heart to your heart
Love kills love kills
Hey hey

Love kills (love kills)
Love kills (kills kills kills)

Love can play with your emotions
Open invitation

Love kills - hey - drills you through your heart
Love kills - scars you from the start
It's just a living pastime
Ruining your heartline
Won't let you go

Love kills - hey - drills you through your heart
Love kills - tears you right apart
It won't let go it won't let go

Love kills - yeah



Friday, November 14, 2003

خوب ديگر گير داده ام به كويين و تو هم مجبوري تحمل كني. راستش از بعد از سال 1370 كه با پينك فلويد آشنا شدم تا به حال چنين حسي را تجربه نكرده بودم. فكر مي كردم كه حس و حال اينچنيني مال دوران بيست سالگي بايد باشد و بس. حالا اما دوباره دلم مي خواهد بروم توي موسيقي اي كه پخش مي شود و غرق شوم. كه چيزي ازم باقي نماند. نمي دانم آيا تو هيچ وقت چنين حسي را تجربه كرده اي يا نه. مي داني ... در سير تلخ اين چند سال گذشته به اين نتيجه رسيده بودم كه ديگر دوران تنهايي رسيده است و بايد آن را پذيرفت ... و پذيرفتمش ... و شروع كردم به دوست داشتنش ... و فكر كردم كه ديگر هرگز حسي به اين صورت نخواهد آمد و تصاحبم نخواهد كرد. اما اين صدا زنده زنده دارد مي خورَدَم. خُردَم مي كند. عين مردن مي ماند ... در عين زنده بودن ... مثل تداوم مردن: شايد يعني همين زندگي كه مي كنيم. خود عاشقي.

بگذريم. نمي دانم چرا اين آهنگي كه شعرش را در پايين آورده ام اينقدر طرفدار دارد ... در زيبايي اش شكي نيست... و در توانايي ”فردي مركوري“ در بيان احساس مردي كه زمان رفتنش رسيده است ( والبته مثل همه ي مردها مامانش را مي خواهد!!)... اما مطمئن نيستم كه آنرا مي فهمم ... زيبايي اين كلام را چرا:

Too late, my time has come
Sends shivers down my spine, body's aching all the time
Goodbye, ev'rybody, I've got to go
Gotta leave you all behind and face the truth
Mama, ooh, I don't want to die
I sometimes wish I'd never been born at all


... به هر حال به لغتهاي آن در ديكشنري نگاه كردم و به همراه متن شعر اينجا آوردم تا جلوي چشم باشد و به آن بيشتر فكر كنم. راستش آنرا داون لود هم كرده ام و امشب مي روم و طبق دستورالعمل سياوش سعي مي كنم تا در فضاي مناسبي آپلودش كنم و بگذارمش اينجا... چطوره؟




Bohemian Rhapsody



?Is this the real life
?Is this just fantasy
Caught in a landslide
No escape from reality
Open your eyes, Look up to the skies and see
I'm just a poor boy, I need no sympathy
Because I'm easy come, easy go, little high, little low
Any way the wind blows doesn't really matter to me, to me

Mama I just killed a man
Put a gun against his head, pulled my trigger, now he's dead
Mama, life had just begun
But now I've gone and thrown it all away
Mama, ooh, didn't mean to make you cry
If I'm not back again this time tomorrow
Carry on, carry on as if nothing really matters

Too late, my time has come
Sends shivers down my spine, body's aching all the time
Goodbye, ev'rybody, I've got to go
Gotta leave you all behind and face the truth
Mama, ooh, I don't want to die
I sometimes wish I'd never been born at all

I see a little silhouette of a man
Scaramouche, Scaramouche, will you do the Fandango
Thunderbolt and lightning, very, very fright'ning me
Galileo. Galileo. Galileo. Galileo, Galileo figaro
Magnifico. I'm just a poor boy and nobody loves me
He's just a poor boy from a poor family
Spare him his life from this monstruosity
Easy come, easy go, will you let me go
Bismillah! No, we will not let you go
Let him go! Bismillah! We will not let you go
Let him go! Bismillah! We will not let you go
Let him go! Will not let you go
Let him go! Will not let you go. Let me go. Ah
No, no, no, no, no, no, no
Oh mama mia, mama mia. Mama mia, let me go
Beelzebub has a devil put aside for me, for me, for me

So you think you can stone me and spit in my eye
So you think you can love me and leave me to die
Oh, baby, can't do this to me, baby
Just gotta get out, just gotta get right outta here

Nothing really matters, Anyone can see
Nothing really matters
Nothing really matters to me

Any way the wind blows

******************

Bohemian: person with artistic or literary interests who disregards conventional standards of behavior

Rhapsody: A usually instrumental composition of irregular form that often incorporates improvisation

Silhouette: A drawing consisting of the outline of something, especially a human profile, filled in with a solid color

Scaramouche: A stock character in commedia dell'arte and pantomime, depicted as a boastful coward or buffoon

Fandango: An animated Spanish dance or (in music) A piece of music for this dance

Figaro: [From the name of the barber in Beaumarchais' ``Barber of Seville.''] An adroit and unscrupulous intriguer

Magnifico: A person of distinguished rank, a feudal magnifico and a modern technocrat

Beelzebub: The Devil; Satan



Monday, November 10, 2003



يك خانه ي كوچك. يك مرد كوچك ... با دستهاي بزرگش كه عين شاخه هاي يك تاك نحيف روي همه چيز را مي پوشاند. يك حوض كوچك كه در آن ماهي هايي به بزرگي نهنگ وول مي زنند و باله هايشان از لبه هاي سيماني آبي رنگ حوض آويزان است ... باله ها كه زير آفتاب داغ ظهر شهر دل دل مي زنند. كودكي در حياط بازي ميكند. كودكي كه صداي خنده اش هر صدايي را خاموش مي كند. قدش تا خود آسمان مي رسد و روي همه چيز سايه مي اندازد. روي من. روي تو. روي آن حس مبهم كه نيمه هاي شب بيدار نگاهم مي دارد ... يك زن در خانه در حاشيه ي قالي ها راه مي رود. در شكمش چيزي دردناك رشد مي كند. نگران خرده ريزهايي است كه همه جا را پر كرده اند. نگران سرآمدن وقت ها. آدمهايي كه مي آيند و مي روند. آدمهايي كه هستند و خواهند بود.صداها و سايه ها .... در چهارچوب خالي اين تصوير نگاه كن: آن زن من نيستم.


Thursday, November 6, 2003

از واليبال آمده ايم بيرون ... بي قيد ... سر حال و خندان ... در خيابان خالي و تاريك شب مي رويم به سمت ماشينهامان ... سيلوين و من در كنار هم ... مي گويم: گوش كن ! و بي آنكه سوار شوم ماشين را و CD Player را روشن مي كنم. فردي مركوري با تمام توان فرياد مي زند :

The show must go on .... The show must go on .... Inside my heart is breaking ... My make-up may be flaking ... But my smile still stays on

چشمهايم را مي بندم و در تاريكي محض مي گذارم موسيقي عين تگرگ ببارد روي سرمان ... متوجه نمي شوم كه كي سيلوين مي ايد و دستهاي مرا مي گيرد و شروع مي كنيم به رقصيدن ... نزديكي هاي نيمه شب ... در يك كوچه ي تاريك در كنار حياط يك مدرسه ي قديمي با آن ساختمان آجري اش ... زير شاخه هاي درخت ها به آن برگهاي زردشان، در هواي سرد پاييز تورنتو با آن اسمان مهتابي ستاره ستاره اش، مي چرخيم و مي خنديم ... فرياد مي زنيم:

I guess I'm learning ... I must be warmer now ... I'll soon be turning ... round the corner now ... Outside the dawn is breaking ... But inside in the dark I'm aching to be free

در راه بازگشت صدا را تا آخر بلند مي كنم و با آن مي خوانم :

I have to find the will to carry on

**********

مي بيني ... حالا من عاشق اين آهنگ شده ام ... و فكر كردم اينجا بگذارمش كه اولا تو بخواني اش ... دوما سياوش دلش به رحم بيايد و اين يكي را هم اپلود كند كه من بگذارم كنار صفحه ام !! حالا اين را از يك جايي پيدايش كن ... از كازا ... يا چه مي دونم از ميدان انقلاب بخر ... صدايش را بلند كن ... بگذار بخواند ... بلند بلند ... خوشگله ... نه؟

***سياوش جان ممنون ... آهنگ را که اپلود کرده ای اينجا می گذارم ... ***

The Show Must Go On

Empty spaces - what are we living for
Abandoned places - I guess we know the score
On and on, does anybody know what we are looking for

Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
Hold the line, does anybody want to take it anymore

The show must go on
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on

Whatever happens, I'll leave it all to chance
Another heartache, another failed romance
On and on, does anybody know what we are living for

I guess I'm learning, I must be warmer now
I'll soon be turning, round the corner now
Outside the dawn is breaking
But inside in the dark I'm aching to be free

The show must go on
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on

My soul is painted like the wings of butterflies
Fairytales of yesterday will grow but never die
I can fly - my friends

The show must go on
The show must go on
I'll face it with a grin
I'm never giving in
On - with the show -

I'll drop the bill, I'll overkill
I have to find the will to carry on
On with the -
On with the show -
The show must go on



Wednesday, November 5, 2003



ديگه تو انكار نمي كني. من چي بايد بگم؟ ... م م م م ... هيچي ندارم كه بگم ... خوب حالا چكار كنيم؟ صبر مي كنيم تا زندگي بعدي! ...خوب ... من هم يك عالمه قرار دارم ... كارهاي نكرده ... آدمهاي نديده ... جاهاي نرفته، كه گذاشتمشان براي زندگي بعدي. تو هم بيا! كي مي دونه ... شايد با هم رفتيم ... باشه؟


Tuesday, November 4, 2003

نوشته را خواندم. براي چند لحظه ترسيدم. مي داني براي يك لحظه فكر كردم كه شايد اين درد را من باعث شده ام. من كه خودم درد كشيده ام. من كه فكر مي كنم مي دانم درد چيست. ناخودآگاه سرم را به پهلو كج كردم و شانه ي چپم را بالا كشيدم و گوشه ي تيزش را به گونه ام فشردم. مي داني ... من وقتي اينكار را مي كنم كه كار خطايي انجام داده ام. وقتي كه دارم فكر مي كنم به اينكه چكار بايد بكنم. شايد سالهاست من اينكار را مي كنم. درست مثل اينكه گونه ات را به شانه اي بفشاري ... و اين شانه فقط مي تواند شانه ي خودت باشد... و نه هيچكس ديگري. نشستم و تكيه دادم به صندلي و شروع كردم به دوباره خواندن متن. صفحه را بستم. كاري را كه در دست داشتم ادامه دادم. اين درد را من باعث نشده ام. مطمئنم. اما اين درد در تو يا در هر كسي كه اين متن را نوشته است حضور ي حقيقي دارد. صفحه را چندباره باز كردم... و اشك.

مي داني ... نمي توانستم باور كنم كه اين متن را تو نوشته اي. اگر سالهايي دور مي توانستم بنويسم از سودايي كه درم به درد نشسته بود شايد درست همين چيزها را مي نوشتم. خنده دار بايد باشد اما اگر نديده بودمت و اگر صدايت را نشنيده بودم و حضورت را لمس نكرده بودم، نمي توانستم باور كنم كه گوينده ي اين كلمات تو هستي. به يك بازي مي ماند اما نمي شود باور كرد كه اين نوشته تا چه حد مي توانست حرفهاي يك ”ديگري“ باشد. يك ديگري كه ديگر شد و نيست شد و ماندنش يا رفتنش هرگز از هيچ باري نكاست.

متن را يكبار ديگر خواندم و فكر كردم كه اين كلمات اصلا وجود ندارند. نميتوانند وجود داشته باشند. مي داني ... تو فكر كردي كه من به دنبال عشق مي گردم ... گفتي كه عاشق نيستي ... كه در مقابل حس حضور خداوند عشق چيزي كوچكي بايد باشد. من هرگز حتي ضرورت ان را نديدم كه به تو بگويم كه من ديگر به ان اعتقاد ندارم. كه اين واژه ي سه حرفي قديمي تا چه حد معنايش را برايم از دست داده است. كه تا چه حد تنها هستم و اين تنهايي را دوست گرفته ام ... و حالا اين تويي كه از عشق مي نويسي و من شانه ام را به گونه ام مي فشارم و فكر مي كنم كه اين دور هرگز پايان ندارد... كه شايد من اين را مثل يك مرض مسري به تو داده ام. هرچند كه تو از ابتدا كه اشنايي ما اغاز شد همين بودي كه من در اين كلمات مي بينم شايد فقط مخاطبي نداشتي.

آرام شدم زود. مي دانستم كه تو اين را ننوشته اي. .. و من مايه ي اين درد نيستم ... اما كسي هست كه مي داند ... و مي دانم كه اين حس يكجايي در كسي عين يك نوزاد بزرگ مي شود .... و تنهايي و درد و وانهادگي اي كه اين حس سالهاست برايم هديه اورده است همه پر رنگ شدند . در راه بازگشت ديشب تمام راه را گريه كردم ... خيلي ساده. گريه كردم به خاطر همه ي آنچه در من به باطل رفته است و در نويسنده ي اين نوشته اميدوارم كه نرود ... هر كه هست برايش دعا مي كنم. همين.