Sunday, February 24, 2002

همين امشب

نوشته صبحم را خواندم و از لحن آن تعجب كردم. خنده دار است من سه سال است به تو چيزي ننوشتم و حالا .... ببخش.
من چيزي نمي خواهم جز اينكه تو خوب باشي و از شر هزار تا دردسري كه هميشه رو دوشت بود، راحت شده باشي و دلتنگ نباشي.
تقصير خودت بود. ميايي به خوابم با اون صورت سهل انگارو با اون حركات كنترل شده، حتي تو خواب هم سعي داري وانمود كني هنوز عاشقي وحتي تو خوابم من مي فهمم كه سبكباليت عين بي-عشقيه...
 نوشته ام تلخ بود. قبول. تو حق داشتي: من تلخ بودم.. ولي... تلخي نبودم!!


خود امروز

خواب بد
-----------------------------------------------------
خنده ام مي گيرد. از ضعفم. از قدرت تو. از رفتن تو و از در ماندن خودم. ببين هنوز وقتي راجع به تو حرف مي زنم مي گويم تو! اي تنها مخاطب ده سال عمر من! كي مي شود كه بي تفاوت بتوانم بگويم: ”او” يا اصلاً ”اون”. ديشب خوابت را ديدم باز. باز. نمي دانم چرا حوالي خيابان ظفر بوديم، مثل قديما داشتيم از يك پروژه ي ساختماني بازديد مي كرديم. و من از رفتن تو دلم خون بود و تو كله ات از جاه طلبي و جلوه گري پيش بقيه بازديد كنندگان و مقامات عاليرتبه پر باد بود. نگاهشان كن! با تو هستم!، اصلاً ارزش داشتند كه تو اينقدر قضيه رو جدي گرفتي؟ چرا شمال شهر؟ ما كه كارمان يافت آباد و قلعه مرغي بود، مممم چرا؟ چون حتماً تو دوست داري هي منطقه به منطقه بري بالاتر. تونستي به سرعت از يك شهرستان كوچك خاك گرفته مذهبي خودت را برساني به وسطاي تهران، مي دونم، فكر مي كني كه بجنبي ميرسي بالاهاش. بجنب عزيزدل!..... از پژو بهتر چه ماشيني هست؟ شهردار كه هوندا داشت. هوندا مي خواهي؟ بيا اينجا سوار هونداي من شو. نگاه كن باهوش من! نگاه كن: ارزشش را دارد؟...خوبه كه اشك كي برد كامپيوترو مچاله نمي كنه. مثل نوشته هايي كه پاره كردم.... در خواب از رنجي كه مي بردم، از سرگشتگي هام باهات حرف زدم. مدتي گوش كردي ولي خسته شدي، اه همه اش تلخي.. يادت هست؟ شام آخرمان يادت هست؟ من با تلخي از گم شدنت ميان همه ي آنچيزهايي كه اولش وانمود كرده بودي بيزاري ( چرا وانمود كردي؟ كه من عاشقت بشم؟ من كه از اول بودم بلا گرفته!) گله كردم، از دروغ گوييت، از كمين كردنت واسه فرصتها... و تو گفتي: ”ببين ليلا! تو همه اش خاري. همه اش تلخي“. من جمله ام را به صورت تمثيلي با استفاده از ”شازده كوچولو“ گفتم. اما ” من ديگه خسته شدم“ تو در جواب قضيه ”مار و ميعاد وستاره“ خيلي ساده عين يك سيلي بود.... من همانجا به ”خوش گذشت“ هايت فكر كردم كه ميداني چقدر برايم آزار دهنده بود، حتماً من خيلي مستغرق تلخي خودم بودم، كه تلخي تو را توشون احساس نكردم. يادت كه نرفته؟ من طنين صداي آهنگين زيبايت را كه بارها و بارها از پنجره ي ماشين شنيده ام با خود به گور خواهم برد: ” ليلا. خوش گذشت.“ ولي خوب...چه چيزي بهتر از شنيدن صداي دلنشين تو براي تمام ابديت مرگ.

ناگفته ها در شماره ي 11 تمام شد. ميداني چرا؟ چون همه ي نوشته هاي سالهاي 72 تا 80 را پاره كردم. همه رو. از بس از حضور تو در بن افكارم خسته بودم. عكسهاتو نه. نگهشون داشتم. تصويرت آزارم نمي ده. اون جايي كه فكرم رو، اون نهاني ترين پستوي دست نيافتني را تصاحب كردي لجم رو در مياره....اين يك كار رو خوب بلد بودي نه؟.....يك چند تا نامه دارم، اونهام باز از من به تو. اونهايي كه پارسال اومدم ايران به دوستان گفتم ازت بگيرند، به اين هوا كه تو جايي نداري قايمشان كني. داري؟ نه. گرفتمشان چون مي خواستم لذت حفظ خاطره ي يك پرواز بلند رو ازت بگيرم. چون نتونستم بهت بفهمونم كه تو هم كم پريدي. هم بد پريدي و هم با سر شيرجه رفتي توي لجن زارمتعفن يك خورده تجملي تر از اون خونه ي قديميتون كه طاقچه هاش از اون گچبري هاي دالبر دار داشت، خونه ي پدريت. حرصم از اين گرفت كه از بس دوستت داشتم (اين فعل بالاخره زمانش ماضي شد!!!) اجازه دادم منهم با خودت بزني زمين. سه ساله تمامه كه دارم لجن از سرو كله ام ميشورم. پاك نمي شه انگار...
ميدوني، الان مي بينم كه ليلاي 10 سال رو پاره كردم و ريختم سطل آشغال. به خاطر تو. خواستم تو رو بريزم دور مجبور شدم خودمو بريزم. خواستم بوي تو را از تنم بشورم، مجبور شدم همه ي ليلا را بشورم و بدهم آب ببرد... و حالا علي برايم مي نويسد: ” اما آنچه ناراحت كننده است اين است كه كسى بگويد: "من به سرخوردگى، يأس و تنهايى خودم خوب عادت كرده ام“ “.

نمي خواستم اين وب لاگ رو با تو شروع كنم ولي نشد. نوشته هام وقتي واقعي اند كه از خودم شروع كنم و من وقتي واقعي ام كه از تو شروع كنم.قبل از تو من فقط يه طرح بودم، تو منو كشيدي. نازنين.



Saturday, February 23, 2002

ناگفته ها 1
-----------------------------------------------------
امروز وقت كردم چند تا از وبلاگهاي مختلف را نگا ه كنم وكلي حال كردم، و پنهان نمي كنم كه حسرت خوردم كه در زمان دانشجوييم، 15 سال پيش، موقعي كه من در و ديوار و هر چيز مسطحي را با نوشته هاي خشمگين و بي سر وته خودم سياه مي كردم همچين چيزي نبود. منهم هر دو سه سال يكبار مي رفتم سر تل نوشته ها و ريز ريزشون مي كردم. از بس كه به نظرم بچگانه و ضعيف مي آمدند. ديروز وامروز توي هر وبلاگي انگار يك تيكه از خودمو مي ديدم و شروع كردم به شناختن و دوست داشتن خيلي ها وتنهاييم كمرنگ شد و دور شد ... برا خاطر همين تصميم گرفتم تا تو وبلاگ داري سابقه دار نشدم، وقتم را بگذارم و از خودم اينقدر شرم نكنم و تكه پاره هايي از گذشته ي خودمو بگذارم جلوي روي خودم. خوبه كه چند تاييشونو نگه داشتم.

بهمن 65 - 19 سالگي
-----------------------------------------------------
الان خيلي بهترم شايد چون ديگران اذيتم نمي كنند. اصلاً كسي جرأت نمي كند طرف من بيايد. هرچند كه امروز داشتم ادعا مي كردم كه مي توانم عادي رفتار كنم اما نمي توانم. يعني فكر مي كنم خيلي زود ـ اگه موضوع رعايت در ميان باشد ـ بيفتم تو خلاء و تهوع. از همه به يك اندازه دورم خيلي عجيب است از خودم، از ”اون“، از همه. اصلاً بعضي وقتها خودم نيستم، انگار كالبدم برايم بزرگ است ـ نه اينكه نگنجم - امروز پاي تخته نوشتم: گرامي باد 16 آذر - روز دانشجو! اما چه فايده. مردم به جايي رسيده اند كه اگر بگويند مي خواهيم لگدمالتان كنيم غر مي زنند كه : زمين سرد است، يك قالي پهن كنيد چشم!!! اين ديگر از احساس روشنفكري من نيست. آخر منم جزئي از اين توده ام وقتي خم ميشود من هم خم مي شوم اما گويا همه فشار اين خمش بر مهره هاي پشت من (تنها نيستم ولي چندان هم جز اين نيست) وارد ميشود. توده ژلاتيني است، گويا رگ ندارد، غيرت هم ندارد. بدا به حال من. خواهم شكست. فشار اين خمش هم (فكر ميكنم – نه. اميدوارم) نمي تواند مرا ژلاتيني كند. ببينيم و تعريف كنيم. چه ها كه از خودمان نديديم. يه جور غير عادي ي خودم رو از دست داده ام. خيلي غير عادي است. يك آن فارغ از هر احساسيم يك ذره با ليلاي سابق فرق ندارم، اما تا شرايط عوض مي شود گويا باد همه چيز را با خود مي برد. بايد مواظب باشم مي ترسم چشمم رو باز كنم ببينم كه با باد رفته ام و اصلاً خوشم نمياد.
فكر ميكنم من خود ”جورجياي“ برشتم. چرا هيچ چيز منو به تعجب نمي اندازه، چرا از هر كسي هر چي ميبينم انگار منتظرش بوده ام. بياد ندارم كه اين آخريها از ديدن حالت كسي تعجب كرده باشم. غير عادي است. بايد بروم دكتر تا از قوه ي هضم معده ي روحم كم كنم اينطوري هر اشغالي رو هضم خواهم كرد......حس ادماي سر شده رو دارم كه مي دانند درد هست اما چون كرخ شده اند فقط مي دانند كه هست. مي دانم كه بدون اين رخوت كه سبب خوابرفتگي حولسم شده است درد هست چه جور هم هست. انقدر كه حالم به هم بخورد. ...حالت تهوع عزيز!!! اما حالا چرا به كرخي تن داده ام؟ ... اصلاً ديگر من ليلا نيستم يك ادم جديدم در دوره ي بلوغ. اين بلوغ منو كجا مي بره نميدانم هر جا كه باشد چشمداشتي ندارم. لابد درد و رنج غوغا ميكند. من بدون احساس دردبيشتر درد ميكشم. به قول رولان جانم: هر چيزي به جز احساس خلاء.

ناگفته ها 2

ارديبهشت 66 - باز هم 19 سالگي
-----------------------------------------------------
امان از اين اندوه كه چون مهي غليظ همه چيز را در خود پوشانده . همه چيز به نظرم اندوهناك است و دردناك - فرهاد مي خواند و به طرز وحشتناكي اذيتم مي كند- سعي كرده ام خوب باشم، عادي باشم. پاي تلفن مي شود. موقع حرف زدن با آدمها (تازه متوجه شده ام چقدر تك تكشان را دوست دارم!!) آنقدر شوق درك و شناختن ، شوق فهم و تفهيم دارم كه همه چيز تا حدي جلا مي يابد ... اما با خودم....افتضاح! تصميم گرفته ام اجتماعي باشم چون مي بينم كه لازم است. امروز عصر با بچه ها خيلي عجيب بود. سايه هايي از ليلاي جمعي. ليلايي كه ارامشش را در ارام كردن ديگران پيذا مي كند. اصلاً ناراحتي و اندوه سنگينم مثل مهي شد كه مانع اتصال و ديدار نمي شد. نمي دانم اين مه باز هم پرده اي خواهد شد يا رقيقتر !!! به فردا فكر نكنيم. بسكه فردا دور است! چقدرمن تنهايم. امروز با زيبا و معصومه و نازنين و ”اون“ تلفني حرف زدم. با زيبا و معصوم ليلاي شرور و پر حرف. با نازنين ليلايي كه در به روي درون خودمي بندد و مي خواهد درست عمل كند. با ”اون“ ولي، عجيب دور، از سنخي ديگر. دور. فاصله. باز هم مه گرفته. با يكجور حالت غير عادي تب آلود زنگ زدم و بعد چنان دچار دوري و پشيماني و دوري و دوري شدم كه.. نه، اينطوري نمي توانم رابطه رو تعديل كنم. بعد از دو سه روز فاصله اصلاً اتصالي نيست. همه چيز رو بايد از صفر شروع كنم اما در ديدارهاي نزديك هم چيزي جز رنج نيست. من بايد درونم رو پنهان كنم. همين.

....جماعت من ديگه حوصله ندارم.... به خوب اميد و از بد گلـــه ندارم...
گر چه با ديگرون فاصله ندارم.... كاري با كار اين قافله ندارم..........

ناگفته 3

ارديبهشت 67 - 20 سالگي
-----------------------------------------------------
حالم خيلي بد نيست و اين هم عجيب است. امروز كوه بودم و بسيار بدحال بودم. به خصوص موقع پايين آمدن.چقدر تهي تهي تهي...آنقدر كه نتواني نفس بكشي. ديشب رو هم بد گذروندم(مطابق هر شب). پدرم در آمد. يك لحظه بدجور بدم يك چيزي مي خوانم يا حرفي مي زنم و عادي مي شوم و دوباره بغض ها راه خودشان را پيدا مي كنند. چقدر الان نسبت به ”اون“ عاديم. باز عصر درست از لحظه ي جدا شدن احساساتي شدم(مي توانم ساعت و دقيقه اش را هم بگويم!!) البته از همون صبح، يكساعت كه گذشت حالتم نسبت بهش عوض شد و بهش توجه پيدا كردم و اين برايم بد بود چون حالم افتضاح بود و جرأت نمي كردم طرفش بروم... پس از چندين روز كرخي و بي حسي.... اما اين هفته به نتايجي هم رسيده ام. دوريم ايندفعه متفاوت با قبل است. در طول اين هفته (همه ي اين چند هفته) چون حالم بد بود و هيچ چيز در دنيا برايم فرق نمي كرد چندين بار متوجه شدم كه يه جاهايي قبولش ندارم، يعني به نظرم معمولي مياد و يا عملكردش در قبال ديگران خوب نيست و اين هم به همه چيز دامن ميزد. مثلاً راحتي ”اون“ برام خيلي لذت بخشه و همينطور خوشحاليش اما خوشگذرانيش نه. حالمو به هم مي زنه. اينه كه منو گيج ميكرد. نمي فهميدم چرا ازش دورم. اما حالا مي دانم. در واقع مردم همه تركيبي از بيرون و درونند و در هر لحظه اي درصدي از انرا نشان ميدهند. من چون ”اون” رو صد در صد دروني ديده ام از بيرونيش دور شده ام در حاليكه قبلاً خيلي راحت مي پذيرفتمش و حتي دوستش داشتم. اما حالا نه! حالا مي فهمم چرا ازش دورم (چقدر الان دوستش دارم) در حقيقت من حالا هم اصلاً با”اون“ (انچه كه در عمل هست) رابطه ي خاصي ندارم. با خودم دارم و از اين جهت خيلي دلگيرم. حتي وقتي كه شديداً دوستش دارم ديگه مثل قديمها نيست....اه، ديگر نمي دانم. تا ننوشتم اينقدر احساس نكرده بودم. به طرز مسخره اي احساساتم از بين رفت! من دوستش دارم اما حتي نمي توانم يك جمله باهاش حرف بزنم و اين يعني زجر مطلق.

برشت مي گويد:
شما، شمايي كه از اين موج كه ما را
به كام خويش كشيد، سر بر مي اوريد
اگر از سستي ما سخن مي گويي
از دوران تيره ي ما
- كه خود در فراسوي آنيد -
نيز سخني بگوييد
با وجود اين، ما بيش از كفش
كشور عوض كرديم
رفتيم،
سرخورده از هنگامه ي نبردهاي طبقاتي
به جايي كه فقط بيداد بود - بي هيچ شورشي
و ما هنوز باور داريم:
نفرت بر ضد دنائت لگام مي گشايد
و خشم، بر ضد بيداد
فرياد را رساتر مي كند
اما دريغا
ما كه مي خواستيم پهنه ي زمين را
به خاطر مهر بگشاييم
خود نتوانستيم مهربان باشيم

ناگفته 4

مهر 67 - باز هم 20 سالگي
-----------------------------------------------------
آنسوي چهارراه بوسه و بدرود
اما
يك واحه هست
زيباتر از شبان بيابان.
يك واحه، گستريده تر از مرگ ،
كه در آن
تنها منم
و راستاي باز خيابان ؛
و آهسته پيش رفتن من در خويش ؛
و سوت آن سكوت كه در من مي كاود ،
مي پويد.
و آسمان گريان
در من است
و چنگ پر ترنم باران ،
با زخمه هاي افتادن ،
موسيقي غريب مرا مي نوازد ؛
و مرگ بي شكوه مرا
در جويهاي سيماني
مي مويد.

ناگفته 5

فروردين 68 -21 سالگي
-----------------------------------------------------
امروز هم كه از آن روزها بود. يك فرار واقعي از هر آنچه ما را به واقعيت احاطه مي كند. اما ميدانم كه اين حلقه ي كمربندي، پس فرداها دارم خواهد زد. چقدر حالم بد است . هميشه بدم ولي هميشه اينقدر معده درد ندارم. خسته نيستم. هيچ كاري هم نكرده ام. هميشه اينقدر بدبخت نيستم (ها ها!!)
چقدر بد است. الان از هر حسي تهيم. حتي حس تنهايي. شايد دليلش اين خستگي باشد. شايد.چقدر امروز روز سختي بود. ديگر اثري از هيچ چيز باقي نمانده است. ولي من تصميم گرفته ام كه تمامش كنم. مي توانم؟
چقدر همه سطحي هستند. امروز داشتم براي نسرين شكل ازدواج فرناز را ميگفتم كه يكهو دوزاريم افتاد. جريان اينقدرها هم ساده نبوده است. اين عروسي در هتل هيلتون (يا هر قبرستان ديگري) در واقع رقصي است روي جنازه ي مجاهدين مرداد و اعدامي هاي شهريور. شرابي كه نوشيده مي شود خون آنهاست. زيرا اين يارو حتي يك سرمايه دار (انسان، فروتن، نجيب!!!!!) نيست. اين ازدواج يك عامل يا لااقل يك ناظر ساكت و در واقع همدست ترورها و اعدام هاست. آدمي كه به جاي اينكه طرد شود به هر چه مي خواهد ميرسد. ما هم با ابتذال و ساده گيري هميشگيمان به دوستمان كه مي رسيم وا مي رسيم. اينهمه ادعا فراموشمان مي شود. پول آن سالن به ازاي چه خونها كه پرداخت نمي شود. تهوع آور است. انسانهاي شريف و دوست داشتني: دوستمان كه شعار نمي داد، پس چه اشكالي دارد؟ نه. لااقل من هنوز آنقدر احمقم كه فراموش نكنم كه اين فقط يك عروسي ساده و مبتذل نيست، عروسي ديوهاست. ديوهاي سياست در قالب مردها و احمقها و پول پرستها و زنهاي سر تو پوست گردوكن. نه...اون كه شعار نمي داد پس .... خون هر كس را كه نوشيد حق داشت.... مي خواستم بكوبم توي گوش ”اون“. مي دانم وقتي كسي كاري مي كند ديگران برايش مهم نيستند .... ولي من اينجور آدمها را دشمن مي دارم...... تصميم گرفته ام كه تمامش كنم.

ناگفته ها 6

مرداد68، 21 سالگي
-----------------------------------------------------
بكبار هم شد كه يك چيزي بنويسم و بد حال نباشم. يعني در حال نفس كشيدن باشم (اين يك) حوصله ام سر رفته باشد (اين دو) و دلم ”بخواهد“ جايي بروم يا كاري بكنم يا چيز جديدي بخوانم (اين سه).... خلاصه عين يك ادم سالم و درست و حسابي حوصله ام سر رفته است. دلم مي خواهد يكنفر را ميديدم. هر كي. بدبختانه از اون روزهاست كه انگارعاشق ”اون“ نيستم، فارغ هم نيستم. من عادت دارم هيچي نباشم. نشد كه من يك روز يك ماهيت درست و حسابي داشته باشم. چيزي نمي خواهم جز اينكه اين ماه به بطالت بگذرد و ماه بطالت جديدي آغاز شود.
امروز يك كتاب مي خواندم كه خيلي جالب بود. مطابق معمول خودم و خلاف همه ي آدمهايي كه در اطرافم مي شناسم چيزي كه در ذهنم بود در كتاب نوشته بود. حدود يك ماه پيش سر ليبراليسم با نسرين دعوايم شد كه البته نه بار اول بود و نه بار اخر. خلاصه عذابي عليم بود چون فهميدم كه من بيش از آنكه بايد افكارم را احساس مي كنم. يعني بيش از انديشه كردن، احساس مي كنم. ناسلامتي مؤنثم ديگر. خلاصه كتاب يونگ را خواندم و ديدم مي گويد كه انسان هندي هم همينطور است. خلاصه فهميدم كه من يك شرقي بدبختم كه 400 سال دير به دنيا امده است. (در همه عمرم دوست داشته ام كه حداقل 200 سال بعد به دنيا امده بودم. از سالهاي 70 تا 90 يعني سالهاي جوانيم متنفرم) امروز كتاب را كه مي خواندم به عقايد خودم بر خوردم با جملات درست و حسابي. بيشتر دلم مي خواست اين كتاب خاص افكارم را رد مي كرد تا اينكه آنها را حتي خلاصه تر و قابل فهمتر بيان كند.
من همه ي ابعاد متفاوت وجودم (يعني همه ي بي بعدي هارا) را پذيرفته ام اما اين دشمني سرسختانه ام با خرده بورژوازي و همينطور با عدم عدالت اجتماعي را درك نكرده ام. اصلاً من از وقتي الفباي سياست را ياد گرفتم؛ خوب يادم است؛ از ليبراليزم و انگيزه هاي آن و انگيخته هاي ان بدم مي آمده است. نشستم بي غرض و مردمخواهانه (چه صفتي!!) عقايدم را بررسي كردم. اولاً درستي انها برايم محرز است دوماً ديدم كه دلايلي كه ليلاي دوم راهنمايي را از ليبراليسم زده كرد همان است كه الان هست. خلاصه اينكه من اگر بودايي هم بشوم باز هم يك بودايي طرفدار عدالت اجتماعي و مخالف غرب و در صلح و دوستي با شرق خواهم بود.......هاها!

ستاره مي گويد
دلم نمي خواهد صدا كنم اما، هجاي آوازم
به شب در آميزد، كنار تنهايي ها
و بي خطابي ها
ستاره مي گويد
تنم در اين آبي، دگر نمي گنجد
كجاست الاله
كه لحظه اي امشب، رداي سرخش را به عاريت بگيرم
رها كنم خود را از اين سحابي ها
دلم از اين بالا گرفته
مي خواهم بيايم آن پايين
كزين كبودينه، ملول و دلگيرم،
خوشا سرودن
و آفتابي ها
ستاره مي گويد
دلم نمي خواهد غريبه اي باشم
ميان ابي ها


ناگفته ها 7

مهر 69، 22 سالگي
-----------------------------------------------------
بالاخره اولين روز پاييزي رسيد و شايد با كم شدن دماي هوا، شعله ي عذاب من هم رو به خاموشي رود و در هياهوي زندگي روزمره، دانشگاه و تدريس در مدرسه و ورزش، بتوانم تمايلات و توقعاتم را به باد دهم....ما انسانها براي اينكه زندگي كنيم بايد به زندگي خود مفهوم دهيم، آنرا به طريقي براي خودمان توجيه كنيم و جايي هر چند كوچك در ان را متعلق به خودمان ببينيم. در واقع هر انساني اگر به شرايط زيستن خود توجه مي كند براي انست كه وجود خود را مستقل از موجوديتهاي ديگر احساس مي كند و مي خواهد بابرقراري ارتباطي بين اين موجوذيت ها ارزشي در زندگي بيافريند. ولي اگر موجوديتهاي واقعي را كه در خارج از حيطه ي ”خود“ او هستند نفي كند يا براي انها نظمي طبيعي قائل نباشد ، در نهايت بالاجبار خود را نيز نفي خواهد كرد.
و اين جايي كه من قرار دارم همانجايي ست كه همه ي چيزها نفي مي شوند. وقتي به طور عريان به واقعيت جاري زمان از بدو آفرينش نگاه مي كنم آنچنان دچار حقارت و ضعف مي شوم كه خود را از ياد مي برم و آنچنان رنج مي كشم كه انگار وزنه اي سنگين بر روحم سنگيني مي كند و ديگر تلاش و تفكر مفهومي نمي يابند. هرگاه به طور كامل به ذهنياتم بها مي دهم به توانايي كامل ذهن در خلق موجوديتها يا تغيير مفهومي كه دارند، مي رسم. يعني همان اصطلاح احمقانه مصداق مي يابد كه جهان فقط همين حواس ذهني و روحي من است و تعبيري كه از زندگي مي كنند. انگار رنج يا لذت وقتي مفهوم پيدا مي كنند كه من مي خواهم رنج بكشم يا لذت ببرم....در واقع چه حيوان و چه انسان وقتي لذت مي برند كه آنرا بخواهند، از تلاشهايي كه به طور اجباري و به شكل يك سرنوشت تقريباً محتوم براي آها مقدر شده و مفهوم اراده و اختيار را استنتاج مي كند و از به دست آوردن نتيجه در هر مقطعي از تلاش، لذت مي برد و به اين ترتيب زندگي را براي خود مفهوم مي كند.
اما موجودي مثل من كه از كودكي از قالب انساني، از اشكال ارضاي غرايز: خوردن و خوابيدن و عشق ورزيدن...؛ از جبر ظالمانه ي اقتصاذي و سياسي، از تفاوتهاي حيرت انگيز هوش و استعاد موجودات، از گرايشات متا فيزيكي موجودات مادي و و و بيزار بود است، زندگي اگر هست يك سرنوشت لايتغير عذاب آور است يا اصلاً نيست. همه ي اين تلاشهاي رنج آوري كه براي اتصال به زندگي مي كنيم مثل تكاپوي يك كرم حقير است تا خود را از دست قوه ي قهريه اي كه برش حاكم است ، همان كه مثل اعضاي بدن با ما عجين است، نجات دهد... و حتي اين تلاش را هم همان قوه ي قهريه باعث مي شود. عين يك پشه كه دست و پا زدنش در تار عنكبوت فقط انرژيش را تلف مي كند و وجود تار را بيشتر و بهتر درك مي كند...بي فايده است...سكوت...

ناگفته ها 8

بهمن 69، 23 سالگي
-----------------------------------------------------
تمام شد. تمام شد آخر. نمي دانم چه خواهد شد اما اينرا مي دانم كه براي هر چيزي آمادگي دارم. همه ي آنچه مرا به كناره گيري از زندگي مي خواند، خود عامل بازگشتم شد.

تو را در همه ي شبهاي تنهايي
توي همه ي شيشه ها ديده ام.
مادر مرا ميترساند:
لولو پشت شيشه هاست!
و من توي شيشه ها تو را مي ديدم.
لولوي سرگردان!
پيش آ،
بيا در سايه هامان بخزيم.
درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد.
بگذار پنجره را به رويت بگشايم.

انسان مه آلود از روي حوض كاشي پريد
شيشه ي پنجره شكست و فرو ريخت
لولوي شيشه ها
شيشه عمرش شكسته بود

ناگفته ها 9

بهمن 70، 24 سالگي
-----------------------------------------------------
عجب آدمي شده ام. بي قيد، بي هدف، بي پشتوانه. عين برگ پاييزي كه از شاخه جدا شده است. عجب آنكه حالم خوب است و از زندگي انتظاري ندارم. فقط كافي ست نگاهي به آينده بياندازم تا پكر شوم. به هر روشي كه به اين زندگي نگاه مي كنم بي فايده است. من در آن جايي ندارم. نه در علم، نه در سياست (آخ ضعفم در همين است) نه در درون گرايي و نه در عشق امنيت ندارم. وقتي به لحظه ممكن اوج در هر يك مي انديشم براي بعد از ان انگيزه اي نمي بينم. آنچه كه دوست داريم در آغوش مي كشيم... بعدش چي؟ انقلاب؟ مهماني و تفريح و طرب؟ كتاب و روشنغكري بازي و اصالت انسان؟ درون گرايي؟ پوچي و بيهوده انگاري؟ عشق؟ همراهي، اوج؟ تا كي؟
از زندگي الان بدم نمي آيد، كوه، كوه ، كوه، ورزش.... اما اگر بينديشم فردا چه خواهم بود يا چه خواهم كرد. دستانم تهي ست. اين چه زندگي ي است كه در آن آدم ازحس لحظه ها به طور كامل عاجز است..همه چيز نصفه نيمه، همه چيز بي حس....
ايمانمان متزلزل، عشقمان آكنده از وسواس و تنگ نظري، رفاقتمان مملو از هراس و چنگ زدن، اهدافمان آلوده ي غرايز و نيات شخصي و شخصيتي.... گاهي به ”كوچولوي“ عزيزم فكر مي كنم، حتي نمي دانم چرا دوستش دارم و مثلاً دلم مي خواهد الان اينجا باشد. ميدانم كه ظرف چند روز خسته خواهم شد. ميدانم. پس چرا قبلاً خسته نمي شدم؟ به علت كوه بود و تمايلم به انزوا طلبي. مطمئناً من دستخوش خيالم. آنجه دم دستمان نيست هميشه دل انگيز مي آيد، هر چند كه وقتي هم بود بسيار دل انگيز بود..... اما...ميدانم كه نه با او و نه در جاي ديگري آن شور عظيم و سركشي را كه از زندگي انتظار دارم نخواهم ديد و اين عجيب همه وجودم را از بيهودگي و پوچي پر مي كند.

ببين!
هميشه خراشي ست روي صورت احساس
هميشه چيزي
انگار هوشياري خواب
به نرمي قدم مرگ ميرسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد....

ناگفته 10

بدون تاريخ
-----------------------------------------------------
... من به مهماني دنيا رفتم/ من به دشت اندوه / من به باغ عرفان / من به ايوان چراغاني دانش رفتم / رفتم از پله ي مذهب بالا / تا ته كوچه شك / تا هواي خنك استغنا / تا شب خيس محبت رفتم / من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق / رفتم، رفتم تا زن / تا چراغ لذت / تا سكوت خواهش / تا صداي پر تنهايي.....

سهراب آدم خوشبيني نيست اما اشعارش از نظر اجتماعي داراي انتقادي خفيف است ....و بياريم سبد، ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.... كدام سبز و كدام سرخ نمي دانم. الان به چي احتياج داريم؟ به يك عملگراي واقع بين يا به يك روشنفكر تيزبين نازكدل؟
قطعاً هر كس بسته به وسعت روح خود زندگي مي كند. من بدبينم، سختگيرم. در عمل دچار تزلزل مي شوم نمي توانم چشمانم را ببندم و خودم را به دست جريان بسپارم.... و البته بسيار پشيمانم. كاش به ترور يا به مبارزه سياسي صرف اعتقاد داشتم. بين رومن رولان و ژان پل سارتر انكه عملي تر است رولان است با اعتقادش به انسان، وحدت وجود و اصالت روح. اما آنكه درست تر است سارتر است با نفي تجربه اش، با اعتقادش به حال و رها دانستن آينده از پايه هاي امروز... منطقم به كاسترو رأي مي دهد زيرا لااقل ازنقطه نظر اقتصادي كاري كرده است اما ”خودم“ به سارتر و بودا و رولان. هر چند كه حتي رولان آزاد انديش هم قرارداد مذموم استالين و هيتلر رابر سر لهستان درست مي شمارد چرا كه تضميني براي تجديد قواي شوروي است در حالي كه او حتي عقايد كمونيستي ندارد. سارتر اما خوبي و بدي را در جا محك مي زند ( جالب اينجاست كه منهم همين كار را مي كنم اما به بي فايدگي و فقدان نتيجه ي نهايي آن واقفم). بودا هم كه انسان را ”همه“ مي داند اما بيرون را نفي مي كند، خوب قبول! اما چطور مي توان در مقابل اين ظلم و بي عدالتي اقتصادي و فرهنگي وحشيانه آدم عين لاك پشت باشد و زندگي را در لاك خود بجويد...
احمق! سرت را بالا بگير و دورت را ببين! چقدر فقر و گرسنگي چقدر فقدان روحيه و فرهنگ. آنوقت تو هي سرت را بكن توي كتابهايت و هي حرص بخور! آخرش هم مثل همه ي روشنفكرها يك گندي بالا مي آوري كه صد رحمت به همين خيل عظيم ميشها و گرگها.
خلاصه مهم همين است: آزادي يا عدالت؟ (...بودن يا نبودن...) زيرا برقراري عدالت لازمه اش شايد يك حكومت قادر و مستبد باشد (مثل فرضيه ي از ميان رفته ي ديكتاتوري پرولتاريا) به قول رولان: ”دولتي كه خود را به هرج و مرج اكثريت نسپارد!“ و برقراري آزادي محض، آزادي بورژوايي (من از آن به معناي واقعي كلام بيزارم) بريدن قيد ميشها و گرگهاست تا هر كس تابع قانون نوع خود عمل كند و روح (ليبراليزم بدون اين سلاح چه مي كرد!!؟!) آزرده نشود.... برو بخواب...روشنفكر بي مزه!......

ناگفته ها 11
اين آخرين به اصطلاح فلاش بك من به دوران دانشجويي است. ديگه چون از 72 تا 80 را پاره كرده ام ريخته ام دورمجبورم برگردم به الان. ولي خنده ام ميگيرد از اينكه داغ اين نه - ده سال همچين رو تنم و روحم مونده كه اصلاً فرقي هم نمي كنه ازش بگم يانه!!

خرداد71، باز هم 24 سالگي
-----------------------------------------------------
همه ميگويند ادم بايد حرف خودش را بنويسد ولي من اين عادت نوشتن تكه پاره هاي متني كه دوست دارم را نمي توانم ترك كنم. من مراسم عيد پاك خرمگس را بارها از سر تا ته نوشته ام:
....من بانگ ميزنم اما او نمي شنود. بر نمي خيزد. تنها در مكاني ويران مي ايستم و به اطراف مي نگرم، به زمين خون آلود. آنجا كه نور ديدگان من مدفون است. به آسمان تهي هراس انگيز كه براي من متروك بجاي مانده است.......
، تا حالا عاشق كتاب شده ايد؟ من از كودكي يا به قهرمانهاي كتابها عاشق مي شدم يا اصلاً عاشق خود كتاب مي شدم. سالهاست عاشق ريوارز شجاع و آتشين خو هستم و در هر ادمي دنبال سايه اش مي گردم. چه اشكالي دارد، خيلي ها عاشق ادمهاي توي فيلم ها مي شوند خوب!! مثلاً اين كتاب ”نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد“ اوريانا فالاچي غوغاست، سحر است، من عاشق آن هستم. چند تا از آن را خريده ام و به دوستانم مي دهم تا به زور هم كه شده بخوانند:
-----------------------------------------------------
قوانين ظالمانه فقط يك امتياز دارند: واكنش نسبت به آنها فقط به كمك مبارزه به كمك مرگ ميسر است. در عوض قوانين مردم مهربان راه نجاتي پيش پايت نمي گذارد، چون خودت را متقاعد مي كني كه پذيرفتنشان كار درستي است.
-----------------------------------------------------
هيچ چيز مثل گرايش اسرار اميزي كه موجودي را به طرف ديگري سوق مي دهد – مثلاً مردي را به طرف زني يا زني را به طرف مردي – آزادي انسان را تهديد نمي كند. هيچ ريسمان و زنجيري نيست كه بتواند ترا در بند يك بردگي كوركورانه و يك ضعف بي اميد نگاه دارد. واي به حال كسي كه وجودش را به خاطر آن گرايش اسرار آميز به ديگري هديه كند. با اين كار فقط خودمان را فراموش مي كنيم و همه ي حقوق، عزت نفس و آزاديمان را از دست مي دهيم.
-----------------------------------------------------
در اين دنيا يك شخص نمي تواند به تنهايي نيازهاي خود را برآورده كند. اگر هم سعي كند، ديوانه مي شود. حداكثر يا دست كم، در بهترين حالت، شكست مي خورد. گاهي يكي پيدا مي شود كه چنين امتحاني مي كند. به جنگل مي گريزد يا به دريا پناه مي برد و قسم مي خورد كه به ديگران نيازي ندارد، كه سايرين ديگر هرگز پيدايش نخواهند كرد. اما پيدايش مي كنند. حتي خودش بر مي گردد. سرشكسته بر مي گردد به جاي اولش در لانه ي مورچه ها، در لابلاي چرخدنده ها: تا بي حاصل و مأيوسانه ازادي را بجويد. درباره ي ازادي صحبت زياد خواهي شنيد. پيش ما كلمه اي است تقريباً همانقدر لجن مال شده كه عشق، كه از همه بيشتر به لجنش كشيده اند. مرداني را خواهي ديد كه به خاطر آزادي متلاشي شدن را به جان مي خرند، شكنجه ها را تحمل مي كنند و حتي مرگ را مي پذيرند و اميدوارم كه تو يكي از آنها بشوي. با اينهمه در همان لحظه اي كه به خاطر جستجوي آزادي بند از بندت خواهد دريد؟ پي خواهي برد كه وجود ندارد، كه حداكثر در مقياسي كه به دنبالش مي گشتي وجود دارد. مانند يك رويا، يك خيال زائيده ي خاطرات زندگي پيش از تولدت، آن زمان كه آزاد بودي چون تنها بودي....
-----------------------------------------------------
كاش كشف يك حقيقت، حقيقت متضادي را پيش نمي آورد و كاش هر دو حقيقت صحيح نمي بودند.
-----------------------------------------------------
خدا علامت تعجبي است كه با آن تمام گسيختگيها را به هم مي چسبانند. وقتي كسي به خدا اعتقاد دارد معنايش اينست كه خسته است، كه ديگر نمي تواند به تنهايي پيش برود.
-----------------------------------------------------
از درد نمي ترسم، درد با ما به دنيا ميايد، با ما رشد مي كند و با ما آنقدر اخت مي شود كه فكر مي كنيم مثل دستها و پاهايمان كه هميشه باماهستند، درد هم بايد با ما باشد....در لحظاتي كه به خاطر تمام شكستها و ناكامي ها اشك مي ريزيم، نتيجه مي گيريم كه درد كشيدن بهتر از ”هيچ بودن“ است.
-----------------------------------------------------
در باره ي .... كه فكر ميكنم، مي بينم كه هرگز او را دوست نداشته ام. او را خواسته ام، تحسين كرده ام، اما دوستش نداشته ام. همچنين آنهايي كه قبل از او بوده اند در حقيقت چيزي نبوده اند جز شبح ناراحت كننده ي جستجويي كه هميشه شكست خورده است.
-----------------------------------------------------
خانواده دروغي است زاييده ي كساني كه تشكيلات اين جهان را در جهت نظارت مؤثرتر بر مردم، در جهت بهره برداري كاملتر از اطاعت مقررات و افسانه ها، پايه گذاشته اند. ادمي در تنهايي آسانتر طغيان مي كند و وقتي با ديگران زندگي مي كند، راحتتر تن به قضا مي دهد. خانواده به جز بلندگوي نظامي كه نمي تواند به تو اجازه ي نافرماني بدهد نيست، و جنبه ي مقدسش هم وجود خارجي ندارد. انچه هست گروه هايي ست از مرد و زن و بچه كه مقرر شده همنام باشند و زير يك سقف زندگي كنن: آنهم غالباً در نفرت و انزجار از يكديگر. در عين حال هرگز نمي توان از آن رهايي يافت، حتي با كوششي متكي بر تمام اراده مان و تمام منطقمان.


بيداري در خواب
هنوز خوابش را مي بينم. سه سال تمام است و من هنوز خوابش را ميبينم. هنوز در خواب رنجم مي دهد و رنجش مي دهم.به قول شازده كوچولو اگه اجازه بدي اهليت كنن، اونوقته كه كارت به گريه كردن مي كشه.