Tuesday, September 28, 2004

بخشي از يک مکالمه

ادريس مي گويد: "ليلا مرده اش را -مردي که خودش آگاهانه کشته بود - چند سال پيش خاک کرد ... مغروره ليلا ... غرور مثال زدني ناب.
بعد يواشکي مرده را از تابوتش در آورد ... اما مرده مرده بود. چند سال برايش لالايي خواند ... دعوايش رد ... نجوا کرد برايش ... راز و نياز کرد با ان ... گريه کرد ... خنديد ... يادش آورد ... گاهي هم با بيرحمي زدش و بعد خودش به زاري افتاد.
هيچکس بهتر از خودش نمي دانست که مرده مرده است اما کسي هم جرات گفتنش را نداشت.
گاهي حس مي کنم اين موميايي داره فاسد مي شه. آدم بايد مردشو خاک کنه"

مي گويم:"درست است. سالهاست که من «زبان گرفته ام» بر بالاي جنازه ي مرد مرده." ... ( زبان گرفتن زنان جنوبي را ديده اي؟؟)

با اشاره به صحبتي قديمي مي گويد: "ليلا! توخودت مي داني که مرد را نمي خواستي ... و ادامه مي دهد: ببند اين وبلاگ را ليلا. رهايش کن. ديگر ليلاي ليلي نباش. دوباره آن دختر شاد و سرحال و شادان و نازنين و زنده باش." و ادامه مي دهد: "احساس مي کنم که زمانش رسيده است."

مي گويم که آسان نيست. مي گويم که شايد نياز به کمک داشتم. و نياز به عشق. به دوباره عاشق شدن. اما نشستم مقابل آينه و هيچ چيز را و هيچ کس را دوست نگرفتم. که حس مي کنم اينسو که هستم نه مردي و نه زني نمي تواند به من ملحق شود. مي گويم: "دور افتاده ام ... و فاصله ... فاصله."
فاصله شکل درد گرفته است ... و تنهايي. من مي دانم که اين از مرد نيست ... شايد از همه ي چيزهايي است که در پشت سر رها کرده ام ... و همه ي چيزهايي که نه توانستند و نه خواستند که مرا نگاه دارند. ببين: من در آن سالهاي دورمتفاوت بودم ... و اين در من به تقابل بدل مي شد با هر آنچه که آدمها را به ريشه هايشان پيوند مي زد. هيچکس و هيچ چيز حتي به ترديد هم نيفتاد که مرا نگاه دارند. ترديدي اما در من نيست. نتيجه مي دانم که همين بود ... نتيجه همين است. تارهاي عنکبوت پاره شده اند ... بالاخره ... مي بيني؟ گر چه آگاهي - که شايد بتوان گفت که لازمه ي رهايي است - از درد نمي کاهد.

و برايش نمي گويم که مدتي است به بستن اين صفحه فکر مي کنم.نه به دلايلي که در ذهن اوست ... شايد به اين دليل که گفتني ها را گفته ام. چيزي براي گفتن نمانده است. يا بايد ماند و پذيرفت ... و يا بايد رفت و جنگيد و تغيير داد. حرفي براي گفتن نمانده است. حالا من اينجا نشسته ام و وسوسه قوت مي گيرد. رها مي شويم شايد ... شايد.


Saturday, September 25, 2004



Pigs on the Wing parts I & II
Pink Floyd

If you didn't care what happened to me
And I didn't care for you
We would zig zag our way
through the boredom and pain
Occasionally glancing up through the rain
Wondering which of the buggers to blame
And watching for pigs on the wing

******

You know that I care what happens to you
And I know that you care for me too
So I don't feel alone
Of the weight of the stone
Now that I've found somewhere safe
To bury my bone
And any fool knows a dog needs a home
And shelter from pigs on the wing


*

?! Use Right Click and then "Save target as" "" in ur hard-drive. Then use Real player to open the file & listen to it ... ok



Thursday, September 23, 2004

يک نوشته ي نامفهوم

نمي دانم ... گمانم "مده آ" حق داشت. حتما حق داشت. بعد از آن زندگي ... بعد از آن عشق .... زندگي کردن مفهومي ندارد. روانشناسي و مصلحت طلبي دور آدم چرخ مي زند و از دهان اين يک و آن يک اندرز مي دهد: که چطور سرپا بماني ... که چطور درس بگيري و راه بيفتي ... مي گويد: نگاه کن! آسودگي اش را ببين! تو هم آسودگي را انتخاب کن ... بلند شو! بساز!

من مي دوم و بالا مي روم و مي افتم و مي خيزم .... اما ذره اي دور نمي شوم ... لحظه اي. يکي نيست شانه هايت را بگيرد و آنقدر سخت تکانت بدهد که عقل از آن کله ات بپرد ... يکي نيست که شانه هايم را بگيرد و آنقدر سخت تکانم بدهد که عقل به کله ام بازگردد. مي دانم. من نه مي خواهم و نه مي توانم که بروم. مي خواهم همينجا که هستم ... همينطور که هستم بمانم. و مي خواهم با اين حس که نه مي رود و نه حتي درم آرام مي گيرد بمانم. نه اينکه مي خواهم .... نه! نمي توانم. نمي شود. دليلي هم برايش ندارم. اصلا نمي دانم چرا تمامش نکردم. از سر غرور شايد. غرور نشانه ي حماقت است ... حتي در من که هيچ چيز هرگز رو به اين هياهوي دل آزار بيرونِ در نداشت. در من بود همانطور که عشق بود ... همانطور ناگزير .. همانطور دردناک. هه! عشق مايه ي شادي نبود ... اين يک هم مايه ي رهايي نبود.

تو يکجورهايي دلگيري. مي گويي: «مرد چگونه توانست برود؟» شانه بالا مي اندازم:‌«چکار بايد مي کرد؟» مي گويي که به نظرت اين به دور از مردانگي است. که مرد نبايد "مده آ" را در نيمه ي راه تنها مي گذاشت ... آن تلخي که هميشه در من بود و هست - همان که تو از دامنه ي گسترده اش با آن تاب تيره و سرد در عذاب بودي - به سطح مي ايد. مي گويم: «وقتي که اين يک مي خواهد که برود ... وقتي که زمان رفتن فرا مي رسد ... چه جايي هست براي نپذيرفتن آن ديگري.» و مي گويم که تقصير مرد نيست که تاب همراهي "مده آ" را ندارد. و غرور در من حرف مي زند:« مده آ بايد راه را مي رفت ... بي همراه.» ... مي بيني گاهي غرور از پذيرفتن بي نهايت سرباز مي زند .... گاهي از نفي آن.

سالها گذشته است. چند سال؟ .... نمي دانم. ده سالي شايد. فکر ميکنم که "مده آ" حق داشت. حتما حق داشت. بعد از آن زندگي ... بعد از آن عشق ورزيدن يکپارچه و بيواسطه .... زندگي کردن، اين روزمره گي بي مايه، مفهومي ندارد. دارد؟


* * * * *

پانويس: من به تو نگفتم ... که وبلاگم را با اسم "مده آ" شروع کردم. يکهفته اي هم در آن نوشتم ... اما نامش را عوض کردم به "ليلاي ليلي". نمي دانم ... در ميان همه ي زنان اين عالم که در تن من و ما درد مي کشند ... من مده آ را انتخاب نکردم. گمانم حالا مي فهمم چرا. توانش را نداشتم. توان يکي شدن با بي نهايت را. مي بيني ... مانده ام در ميانه.


Wednesday, September 22, 2004

يادداشت اول: هنوز چيزي هست که بوي تو را مي دهد.باورت مي شود؟
يادداشت دوم: در اين چند وقت اخير به تکرار از آدمها برداشت هاي اشتباه داشته ام. گمانم يک دليلش دوري است ... دوري از آنها که دوستشان مي دارم ... يکجورهايي اين همه رويم سنگيني مي کند و سرريز مي شود.
يادداشت سوم: مثل اين است که رشته اي که در دست دارم گره اي خورده است ... مي خواهم گره را باز کنم ... گره را در مشت مي گيرم ... حسي در من هست که مي گويد که شايد ... تنها شايد ... باز کردن گره به پاره شدن رشته بيانجامد ... و خدا مي داند نگاه داشتن اين رشته ي بيهوده تا چه حد از حد تحملم خارج است. وسوسه ي رها کردنش بالا مي گيرد ... وسوسه ... وسوسه. تو هرگز وسوسه نمي شوي ... مي شوي؟
يادداشت چهارم: مهر ماه است ... با آن بوي عجيب ... رنگ روشن آفتاب و باد که مي وزد. مهرماه بايد عاشق شد .... يک مهرماهي بايد عاشق شد. يک مهر ماهي بايد بازوي چپ تو را - درست در بالاي ارنج - نرم گرفت و بي هراس در خيابانهاي نمزده و تاريک آن شهر - شهري که دوست مي دارم - راه رفت ... با حس رهايي مطلق ... تعلق مطلق. نمي آيد اما. بيهوده است.


Monday, September 20, 2004

با همه ي وقت کمي که اينروزها دارم ... مناقصه اي که اين چهارشنبه بايد ببندم ... هفت هشت تا اي-ميل ضروري که بايد جواب بدهم ... دوست نديده اي که بايد ببينم و تدارکات يک سفر کوهنوردي در واشنگتن که همين روزها خواهم رفت .... دارم تلاش مي کنم تا صفحه ي کويين را دوباره راه بياندازم. راستش صاحبخانه ي محترم - سياوش - که اهنگها و ويدئو ها را برايم آپلود کرده بود مدتي پيش مرا جواب کرد و با مهلت کافي و وافي به من گفت که انها را در فضاي ليلاي ليلي آپلود کنم ... که من سر وقت نرسيدم.

حالا چند روز است دارم توي ديسک هايم دنبال فايل هاي MP3 کويين مي گردم و چند تايي شان را هم ( I am going slightly mad, I want to break free, A crazy little thing Called love, We will rock you, Bohemian rapshody & Innuendo) آپلود کرده ام و بايد از پويا خواهش کنم تا انها را از MP3 به ram تبديل کند ... اما اهنگ مورد علاقه ام The show must go on را پيدا نمي کنم که نمي کنم و صفحه ي کويين بدون اين يکي اساسا برايم معني پيدا نمي کند ... ديشب گمانم ۲۵ تا CD را که قبل از فرمت کردن کامپيوترم همه ي اطلاعات را رويشان ضبط کرده بودم گشتم .... و اين کار شيرين چند ساعتي طول کشيد ... اما پيدا نشد که نشد . حالا تا هفته ي ديگر مرتبش مي کنم. باشد؟


Friday, September 17, 2004

من دلتنگ مي شوم ... دلتنگ. تو اما سرشاري. مي روي ... مي ايي ... آراسته ... سرشار. بيدرد ... خدايا ... بيدرد. تو از عزم رفتن من ديواري مي سازي و پشت آن پنهان مي شوي و سرگرم مي شوي و ماندن و رفتن همه در هياهوي سبکسرانه جماعتي که تو را به خود مي خواند معنايشان را از دست مي دهند. من تلخ مي شوم. تلخ نه ... زهر. من مانند زهر شده ام. هيچ چيز معنا ندارد ...هيچ چيز ... من از تو نمي پرسم. تو اما از تلخکامي من در عذابي. از نمونه هاي ساده ي خوشبختي مي گويي. مي گويي: «همه زندگي مي کنند ... من هم زندگي مي کنم. » ... و درد را نمي بيني.

مي نشينيم ... تو با آن سهل انگاري باور نکردني از رسيدن مي گويي ... و از يارگرفتن. مي گويي: «خوب است که آدم همراهي انتخاب مي کند و با اوبا مردم روبرو شود.» ... و تکيه مي دهي به پشتي صندلي چوبي: « تفاوت را در نگاه همه مي شود ديد.» مي گويم که ديشب براي اولين بار شعر « بشنو از ني » مولوي را انگار فهميده ام. مي گويم: «من که زندگي ام به شعر مي گذرد.» مي گويم که جايي شعر فاصله را، فاصله ي من را و تو را انگار معني کرده است. و با صدايي شکسته مي خوانم: «هر کسي کو دور ماند از اصل خويش ... باز جويد روزگار وصل خويش. » و به تاکيد مکث مي کنم: «من» ... و ادامه مي دهم: «من، به هر جمعيتي نالان شدم .... جفت خوشحالان و بدحالان شدم.» ... تلخ مي شوي. تلخ نه ... زهر. مانند زهر مي شوي. هه! صدايمان از پشت ديوار به ديگري نمي رسد ... نمي خواهيم که برسد. نمي خواهيم که بشنويم ... مي ترسيم شايد. من به اين فکر مي کنم که ما از کي حرف زدن با ديگري را فراموش کرديم... و از کي هر کسي تنها سخن خودش را جواب مي داد ... و به ياد نمي اورم. خاموش مي مانم. و سکوت ... و سکوت.

تلخي نمي رود. تلخکامي نمي رود. سالهاست که بي نوا ... که تلخ مانده ايم ... .


Wednesday, September 15, 2004



تو مثل وسوسه ي شکار يک شاپرکي
تو مثل شوق رها کردن يک بادبادکي


Sunday, September 12, 2004

من از اين شعر خاطره ها دارم ... خاطره... خاطره... چند سال گذشته است ... چند زندگي ...
در اسفند ماه آن سال برايم پيغام مي گذاري: «امشب شب تولد توست. مي روم که آنرا تنها - با تو - در خانه جشن بگيرم.» مي خندي:« نامه هايت با هم رسيده اند ... مي خواهم با خودم ... با تو بنشينم و بخوانمشان.» ... نامه هاي شماره دار ... خدايا چند سال گذشته است. چند زندگي ....
من زنگ مي زنم. نيستي. زنگ مي زنم. زنگ مي زنم. شب مي رسد. بي فايده است. دير مي شود. در دل شب تيره و تار من که صبحگاه توست، در راه بازگشت از آن خانه ي قديمي که مي رفتي تا براي هميشه ترکش کني، جواب مي دهي. کلام نه ... که هق هق بلند گريه.

سالها گذشته است و من ديگر هرگز از تو نپرسيدم: «حالا هيچ گريه مي کني؟ » ... صدايت گرفته است. شنيدن هق هق يک مرد، مردي که دوستش مي دارم کار اساني نيست. چاره اي نيست. نامه را خوانده اي. نامه را نوشته ام. راهي نيست. مي گويي که حرفي نداري. مي گويي: «نامه ي "دهم" را خواندم. ديگر حرفي نيست.» مي گويي: «گوش کن!» و صداي ضبط ماشين را بلند مي کني که هق هق ات را مي پوشاند:
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی
من از هر مصراع اين شعر خاطره دارم. هر مصراع يادي ست ... هر مصراع تکه اي از زندگي من، از من است در تيره و تاريک شبهاي ان سال دور.مي داني ... نه نمي داني. من تن سپرده ام به اين شب. سالهاست ... ياد ... ياد ... من در خلوت اين هجرت ناخواسته در گوشه اي مي نشينم و مشق مي کنم: " نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی."

***

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
    که به دوستان یکدل سر دست برفشانی
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیایم که به هیچ کس نمانی
مده ای رفیق پندم که به کار درنبندم
تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی


Saturday, September 11, 2004

ادريس حالا مي خواهد جور مرا بکشد ... در حاشيه ي جور يارش ... که جورش هم کشيدني است.
مي گويد: «مي داني ليلا ... از بعد از آن روز ... از بعد از آن مکالمه ... هيچ به حال خودت نيستي ... هيچ مي داني؟» هه! شانه بالا مي اندازم: «از آن وقت که دوست گرفتمش!»
پيگير و بي توجه به بي حسي خاموش من شيرين زباني مي کند ادريس. من از پشت ديوار همه ي اين بيهودگي دستم را بر گرماي آرامي ميکشم که از حضور اميدوارش بر تنه ي ديوار گل مي اندازد و ساکت مي مانم. چه نيازي است به کلام.

مي گويد: اين نوشته زبان حال توست .... مي خوانمش. زيباست. زيباست. وقتي زيبايي هست زندگي معنا دارد نه؟
در ميانه ی برزخ گر گرفته ای . ناگفته هم پيداست. اما گمانم گله ای در کار نباشد.
بازی ايست ابن که باز نمی ايستد از گردش در حوالی گيجگاه ترديد
رد ميشوی.می بازی و باز باور نميکنی.
پل ميزنی از ضربات ناهمگون بی حوصله
به پر باز کردن پروانه ای که بر ميگرداند برگهای تقويم را ـ روزهای ترا! ـ و
بازت ميگرداند به امروز، به تو ، که بر لب بام بيتوته کرده ای و از
بيم بلندی به خود می لرزی .
بر ميزنی... گل چهره. سرخی گونه های تو گرمم نميکند. نگين نگاهت
به اينسو بگردان. همان ها که به رنگ قهوه اند و بيدارم نگاه ميدارند.
گرگ ام من که به گله نمی زنم . به چشمان تو ميزنم و گرسنه می مانم بر اين بام بلند.
آری آری بر بزن و به شماره کن.
گرگی به بازی گرفته ای و به هواش داده ای.
... مهتاب ماه تمام است امشب.
من اما زوزه هام را با گوشواره و گردن آويزی برای تو تاخت زده ام.


Thursday, September 9, 2004

خيلي چيزها بر حس و حال نوشتنم اثر مي گذارند ... به سادگي.
اينکه پيش از رفتن به سالن ورزشي بنويسم ... يعني قبل از ظهر ... يا بعد از ان.
شبش ماه کامل باشد يا هلالي ... يا اصلا همينطوري بي شکل و کج و کوله افتاده باشد يک گوشه ي آسمان. اوايل ماه باشد ... مثلا اوايل سپتامبر باشد (آخ که من حتي از اسم ماه هاي ميلادي متنفرم) ... يا آخر آن ... سي ام اکتبر مثلا يا اول جولاي .... اصلا اينکه کدام ماه باشد ... من از شهريور ماه و ديماه بيزارم ... هه! ديماه عين چرخ تانک از رويم مي گذرد .... عاشق حال و هواي ارديبهشت ... و مهرماه.

خيلي چيزها روي نوشته هايم اثر مي گذارند ... اينکه الان در اين لحظه که مي نويسم دوستت دارم ... يا دوستت ندارم . يا صبح که در راه مي آيم کسي بخواند: «اي تو آشناي ناشناسم ... اي مرهم دست تو لباسم ... ديوار شبم شکسته از تو ... از ظلمت شب نمي هراسم». مي داني ...امروز آسمان مي بارد ... پنجره را باز مي کنم و باد و باران رويم مي ريزند ... در ميان قطره ها سعي مي کنم اين حس را بفهمم ... و نمي توانم ... و دلتنگي باز سرريز مي شود در دلشکستگي.

باور نمي کني که آبي آسمان و سفيدي و خاکستري و بنفش ابرها و شکستگي خط افق در ارتفاع بيقواره ي ساختمانهاي شهر ... شهري که دوستش نمي دارم ... همه اينجا با من حرف مي زنند. و نبودن البرز سپيد پوش در بالاي تصوير شهر. من جرعه اي از کاپوچينو مي خورم و گازي به نان تست پنير مالي شده مي زنم و در حياط پمپ بنزين که مردم با باراني هايشان شتابزده و هراسان به سرعت به سمت ماشينهايشان مي روند با آستين و دامن کوتاه بي توجه به تلنگرهاي باران بر تنم آرام راه مي روم و فکر مي کنم به رهايي. فکر مي کنم چطور بايد اين پرده را کنار زد و به روشني رسيد. يکجورهايي باور دارم که آزادي هميجاست ... پشت پرده اي که بين من و دنيا کشيده است ... پشت اين تاريکي. هه! يادم هست که خداوند تو با بيرحمي گمراهان را در تاريکي سرگردان مي کرد. شانه بالا مياندازم ... من خداوندت را دوست نگرفتم و نمي گيرم. من با شرارت مي خندم: "من همان ولاالضالينم!" ... و چشمان تو که با هوشمندي مي خندند ... و ياد ... و ياد ... ياد آستانه ي جنون است ...و جسارت. باور کن. آستانه اي که من هميشه از آن بازگشته ام. وقتي خلاف خداوند مي روي کجاست که به رهايي مي رسي ... خدا مي داند!


Wednesday, September 8, 2004

مرثيه
احمد شاملو

به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم،
در آستانه دريا و علف.

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم

در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد.

به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟

***

جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد.

پس به هيئت گنجي در آمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!

***

نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو -

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را...


Monday, September 6, 2004

۱ - تاريک است ... هيچ نوري نيست. نشسته ايم. مي خوانم:
با من اکنون چه نشستنها خاموشي ها
با تو اکنون چه فراموشي هاست

تو مپندار که خاموشي من
هست برهان فراموشي من

۲- جاده تا افق مي رود ... مي داني جايي در انتهايش به انجا مي رسي که مي تواني تن به آب بزني ... اما کي ... اما کجا؟ ... حالا بايد رفت. مي خواند:
دست من خسته شد از بس که نوشتم
پاي من آبله زد بسکه دويدم
تو اگر رسيده اي ما رو خبر کن
چرا اونجا که تويي، من نرسيدم

۳- زيبايي و درد هم خانواده اند ... من از صخره هاي بلند که بالاي آبي تيره رنگ بي انتها ايستاده اند درد مي کشم ... و از زيبايي تو. بالاي صخره ي بلند مي نشينم و در ميان اين همه زيبايي که نمي دانم چرا و چگونه ناگهان به من هديه مي شود سبز عميق چشمهايت را به ياد مي آورم ... من هيچوقت ندانستم چشمهاي تو چه رنگي هستند ... تاب هوشمنديِ ناارامت رنگشان را برده بود گمانم ... تابي که من هرگز دوباره نديدمش.

يک چيزي هست که اينجا گمش کرده ام. يک چيزي که اينجا نيست. مي شود از صخره پريد. پريد ميان ابي. من اما نه ... نمي پرم. ديگر نمي پرم. بي وزني و درد ... نه. رسيدني نيست. نمي پرم.

۴- ازچيزي دلتنگم ... از چيزي دلگير ... و ... من به کف دستهايم نگاه مي کنم ... و حسي در نوک انگشتهايم بزرگ مي شود. از جنس درد.


Thursday, September 2, 2004

يادداشت اول: چند روزي مي روم کمپينگ. هوا در انتهاي تابستان تورنتو يکدفعه گرم شده است ... وسوسه ام مي کند: «تا من هستم باش!»...و اين يادآور چه کسي است؟
حالا هست ... و مي رود و من مي مانم تا تابستان بعدي که نمي دانم کي فرا خواهد رسيد.

جايي مي رويم که تا به حال نرفته ام. جايي است به اسم Bruce peninsula Park ... يکي از معدود جاهاي اين اونتاريوي درندشت است که صخره اي است ...راست کنار Georgian bay خواهم بود در يک نقطه ي ناچيز از عظمت طبيعت. ... ببين:

يادداشت دوم: توانستم وارد اورکوت شوم ... گمانم بعد از عوض کردن پسورد حدود يکروز زمان لازم است تا بشود از آن استفاده کرد ... هنوز هم آن ليلاي دوم آنجا هست.

يادداشت آخر: شهريور ماه را دوست ندارم ... به دلايل بسيار. پارسال هم شهريور بود که گفتي که اين صفحه را مي خواني. از آن موقع نتوانسته ام درست بنويسم. حالا چکار کنيم؟


مي شود به آن خنديد حتي. يا مي شود فکر کرد که خوب، «حال»م بد است. اين که حرفي درش نيست. رفيقي - ماه مي - با توجهي مهرآميز از Calgary به من پيغام مي دهد که از نوشته هايم پيداست که ... و مي گويد که زنگ مي زند. نوشته ها را نگاه مي کنم. من که هنوز چيزي ننوشته ام. يعني نمي شود نوشت. مي شود از درد گفت ... يا از دلتنگي ... يا از آن عميقتر ...از جداماندگي. اما از انچه که حتي خودم هم نمي دانم و بيهوده انتظار دارم که تو بداني ... مي شود نوشت؟ ... يا حرف زد؟

من در جواب نگاه دوستانم تکرار مي کنم: "حال"م بد است ... و از طنين ان بيزار مي شوم. مي گويم: Hyper شده ام ... اما باز معنا پيدا نمي کنم. مي گويم: اين مرتب ورزش کردن روزانه سطح انرژي ام را بالا برده است و نمي توانم آرام باشم ... و راستش ديگر فرقي هم نمي کند. شانه بالا مي اندازم.

مي خواهم خودم را ساده کنم. صورت و مخرج راديکالها و مجذورها و e به توان n ها را با هم بزنم و برسم به هسته. چيزهايي که خودم را پشتشان قايم مي کنم تا از نگاه آن زن در آينه پنهان بمانم. فکر مي کني بتوانم بازگردم به سادگي بدوي انسان اوليه?

به مارتين زنگ مي زنم: "امشب واليبال بازي نمي کنم". اعتراض مي کند: "Are u calling volleyball off " ؟ مي خندم: "U bet!" ... نيم ساعت بعد زنگ مي زند و هيچ حرفي را نمي پذيرد. چهار نفريم. دو به دو بازي مي کنيم ... بعد از مدتها مجبورم که جدي بازي کنم . مايک در تيم مقابل سرو مي زند. آرام به مارتين مي گويم: "Just look at The Sun!" و توپ بين مان زمين مي خورد که ايستاده ايم ... محو برق نارنجي تيره ي خورشيد که درست در بالاي خط زمين در پشت درختان فرو مي نشيند. !"Come on you guys ... It's volleyvball" ... مايک است که فرياد مي زند.


Wednesday, September 1, 2004

به يــــاد آنــــان که رفتنــد. بـــرای آنــــان که مانـــدنـــد. ياد شهــدای تابستان 1367 گرامی باد.