Saturday, August 30, 2003

نمی دانم دقيقا کی بود که ديدمت. شايد بهتر است بگويم نمی دانم کی فهميدم که هستی. مثل دستهايم که وقتی باد می اید بازشان می کنم و می چرخم. مثل دندانهايم که وقت سرما به هم می خورند. يا مثل اين نبض که گاهی آرام می زند و گاهی تب آلود. شايد هفت سالم بود يا ده سالم. يک روز در اينه نگاه کردم و تو انجا بودی. تو را نمی شناختم. شانه هايم را بالا انداختم. زندگی قرار بود پر باشد از ناشناخته ها. پر از چيزهايي که می آيند تا بروند. پذيرفتمت. تو هم يکی از همه ی تجربه ها. نمی دانستم که آمده بودی که بمانی.

میدانم. درد هميشه با من بود اما تو که آمدی رنگ درد تغيير کرد. تو که آمدی رنگ همه چیز تغيير کرد. و من فهميدم که تنهايي چه مزه ای داشت. تو که آمدی اشک معنی پيدا کرد ... و اين حس ناشناس که هميشه ته دلم عين يک موجود بيقرار اسير خودش را جمع می کند و به در و ديوار می کوبد معنی پيدا کرد. خواستن، دادن، گذشتن، باور کردن، پشت کردن، تن سپردن و رنج معنی پيدا کردند. تو انگار با من بزرگ شدی. من بيشتر و بيشتر در تنهايي می نشستم و تو حرف می زدی ... و همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. دريا رنگ تو را به خود گرفت، کوه رنگ تو را به خود گرفت و آن رهگذر هم که همه ی آن سالها گمان می کردم که امده است تا بماند. و من چهره ها را گم کردم و رنگها را گم کردم و اينه ها را که از هر تصويری خالی بودند ... و به تاريکی پناه آوردم. به ته تنهايي. انجا که هيچ چيز جز تو نبود. ابر نبود. دريا نبود. من نبود. او نبود. هيچ نبود.

سالهای سال گذشته است. تو هستی. زيبايي هست. دريا هست. خاطره ی آن قله ی دور هست و آن ها که يار پنداشته بودم و تصوير زنی که روزگاری من بود. درد هست. لبخند هست. رنگ هست و شوق ان قله که از آن بالا خواهم رفت و کودکی که در راه خواهمش ديد. من نگاه می کنم و هيچ عجيب نيست دیگر ... در آينه فقط اين تويي که هستی.


Wednesday, August 27, 2003



Friday, August 22, 2003

اگر الان به خانه ي من بروي مي تواني راحت بنشيني و با او حرف بزني. قاصدك شيطان و پرتكاپو الان روي همان كاناپه ي تختخواب شويي خوابيده است كه من به همه ي آنهايي كه سعي مي كنم گولشان بزنم و بكشمشان تورنتو قولش را ميدهم. هنوزننشسته ايم يك نفس با هم حرف بزنيم. من كه بايد بيايم سر كار و قاصدك هم كه يك سر دارد و صدهزار سودا. نمي شود ناديده گرفت كه چقدر جاي عاطفه و شيرين و ماه مي و ادريس يحيي و رامين سيب زميني و خيلي هاي ديگر خالي است ( اينهمه آدم را كجا بايد مي خواباندم آخر!!)

من خسته از سر كار مي ايم و باان شكل و شمايلي كه داد تو را در مي اورد و متقاعدت مي كرد كه من در همه ي زندگي هاي قبلي ام قطعاً مرد بوده ام، عين يك پسر ايراني تيپيكال روي مبل دراز مي كشم و فيلم بزن بزن Die Hard 2 را نگاه مي كنم و به اين فكر مي كنم كه اين بروس ويليس هم پر بد قيافه نيست و قاصدك سر 45 دقيقه يك شام درست و حسابي درست مي كند با همه ي مخلفاتش و هي مي ايد با من حرف مي زند و نمي گذارد فيلمم را ببينم. آخرش هم مجبورم مي كند كه از خير فيلم بگذرم. آخ كه حالا مي فهمم اين مردهاي ايراني چرا همه اش با خانمها سر تلويزيون و فوتبال دعوايشان مي شود!! بابا فيلم بزن بزن هم تماشا كردنش بد نيست. همه اش كه نمي شود فيلم هاي هنري نگاه كرد كه. اما خودمانيم قرمه سبزي خوردن خوب است. سالاد شيرازي با سركه و نعنا خوب است. آنهم با دستپخت يك خانم آشپز واقعي.

دوست مشترك ديگري هم مي رسد. تا من بجنبم مي بينم كه قاصدك شسته و رفته و بزك دوزك كرده و خوش لباس و چشمگير و خانم وارانه ( صفت مي سازيم آي صفت مي سازيم!!) سر مي رسد و شيطنت زنانه اش را شروع مي كند. باور كردنش سخت است كه همين زن بيست دقيقه پيش توي آشپزخانه داشت عين آشپزهاي همه فن حريف هيئت امام حسين پياز داغ سرخ مي كرد و برنج آبكش مي كرد. جان خودم بايد دو تاعكس در اين دو حالت ازش مي گرفتم مي گذاشتم تو اين وبلاگ! سه تايي شام را در فضايي مي خوريم كه حضور قاصدك زنانه و پر رنگ و رويش كرده است.در آينه ي روبرو به قيافه ي تخس پسرانه ي خودم چشمك مي زنم: به اين مي گويند زن!


Monday, August 18, 2003

شبها باز هم بلند شده اند. خواب مي آيد و مي رود و من مي مانم و همه ي شب. بيدار دراز مي كشم و گوش مي دهم به صداهاي دور. به صداي گريه ي كودك ... طنين پر تشويش آژير ماشين آتشنشاني در خياباني دور ... و صداي بالهاي شب پره ي كوچك كه خودش را به شيشه ي پنجره مي كوبد. تاريكي در كنارم مي نشيند و مرا در خود مي گيرد ... و تنها براي لحظه اي زندگي مفهوم گنگش را باز پيدا مي كند. در سكوت اين تصاوير كه با هم يكي مي شوند ... در سايه هاي دور گذشته و حال و آينده. تصوير محو يك بچه با بغضي بر گوشه ي دهان و چهره ي تيره ي تو با لبخندي كه در گوشه ي چشمهايت به من نگاه مي كند ... و پيچ و خم يك راه پر درخت.

بيدار خوابي شب را دوست دارم. از پهلوي چپ به راست غلط مي زنم و تصاوير از هم جدا مي شوند و باز در هم مخلوط مي شوند. كودك مي خندد و در لابلاي باريكه راه صخره اي يك مسير كوهستاني آشنا، من هرچه نگاه مي كنم تو را نمي بينم. نيستي و شب تاب نگاهت را به خود گرفته است. در تاريك و روشن دمدمه هاي صبح، سفيدي محو ابرها و سبزي كدر اب بركه با هم يكي شده اند و چيزي بر سطح آب مي چرخد و فرو ميرود. چيزي در شب با اين تاب دلفريب در هم مي پيچد و مي درخشد. خيالي است انگار ... خيالي كه از كودكيِ همه ي زندگي هاي پيشين نقش پذيرفته و در جوانيِ همه ي زندگي ها، رنگ رنج و تنهايي به خود گرفته است. نگاه كن ... اين نقش را به خاطر خواهي آورد. شايد. شايد در بيدارخوابي شبي ديگر.صدها سال پيش يا صدها سال بعد ... و من به صداها گوش مي دهم و به همه ي شبهاي اين جهان ... و به افسون روشنايي كه از راه مي رسد.


Friday, August 8, 2003

امروز هوا آفتابي است. خنده دار است اما امسال حتي تابستان هم تورنتو ابري است. تورنتويي كه شهرت داشت كه در زمستان هم افتاب درخشان و گسترنده اي دارد. من از پله ها پايين مي آيم. نگفته بودم كه ديگر از آسانسور استفاده نمي كنم؟ نه. در شركت روزي دوبار از 167 پله بالا و پايين مي روم و در خانه از 216 پله! مي خواهم خودم را اماده كنم براي توچال رفتن. مي خواهم وقتي رفتم ايران بتوانم به علي پارسايي زنگ بزنم و بگويم وقتي مي رود دنبال اخترك 612 بگردد در كوه هاي اين سو و آنسو، مرا هم با خودش ببرد. مسخره است اما در اين زندگي ماشيني تورنتو، با اين ساعت كار زياد و طاقت فرسا، براي كارگر مهندسي مثل من، سخت است كه امادگي بدنيش را حفظ كند. پس من هم تصميم گرفته ام هر روز بروم به جنگ پله ها. بجنگ تا بجنگيم.

امروز هوا افتابي است و من بعد از يك ماه بدحالي از پله ها پايين مي ايم و روي چمن هاي حياط راه مي روم. نمي توانم ماشينم را پيدا كنم. انگار كه از ديشب تا امروز صبح سيلابي امده است و همه چيز را برده است. خاطره ها را. و تو را. روي چمن ها مي دوم. باد دست مي كشد به سر و كله ام و موهايم را كه من تعمدا به شكل آشفته اي حالتشان مي دهم آشفته تر مي كند. سگ سفيد كوچولويي در چمن به دور خودش مي چرخد. انگار كه مي رقصد. هر چهار شيشه ي ماشين را پايين مي كشم و در بزرگراه 401 با شلوغي وحشتناك صبح تورنتو، با سرعت 150 مي تازم به سمت شركت. نقشه هاي مسيرهاي پياده روي و جنگلها و بريده هاي روزنامه هاي فارسي و انگليسي در ماشين پرواز مي كنند و وزنه هاي مخصوص بدنسازي در صندوق عقب ماشين از اينطرف به انطرف مي افتند و انگار با آن صداي فلزي شان با هيجان هياهو مي كنند. مي خندم. از چپ و راست ماشين ها سبقت مي گيرم و باد بيشتر و بيشتر همه چيز را در هم مي پيچد. هيجان را دوست دارم. سرعت را و باد را. فكر مي كنم به قيافه ي همكارانم با ان حركات موقرشان در راهروهاي ارام و مرتب شركت وقتي كه چشمشان به قيافه ي لاابالي و وحشي من با اين شلوار جين درب و داغون بيفتد. مي خندم و سرم را به انكار براي صدايت تكان مي دهم كه براي آرام كردن شرارت پر دردسر من نوازشكارانه در گوشم مي گويي: مي خندي؟ ... بايد گريه كني! ... فكر مي كنم به رهايي. خواهد آمد. مي بيني.


Wednesday, August 6, 2003

بايد صبر كرد. حكايت من هم شده حكايت يوسف يونسي. بوي پيراهن يوسف يادت هست؟ ... آن پيرمرد كه در تاريكي بر سرت فرياد مي كشيد. پيرمرد مومن. پيرمرد خسته. حكايت من نمي دانم حكايت اميدواري ست يا ايمان... من ايمانم را از دست ندادم اما اميدواري ... گمان نمي كنم كه هرگز با من بود.

من اينجا نشستم و منتظر شدم. نه مثل يوسف كه در انتظار پدر ... مانند زليخا در انتظار يوسف. مثل يونس در انتظار بازگشت. در تاريكي مطلق اين دهان بسته، كه همه چيز را مي بلعد و در خود فرو مي برد. تو باور نداري. آينه ها باور را از تو گرفتند نه؟ و تو به تصاوير خندان که روی سطح ان می لغزيدند پيوستی. من اما هنوز منتظرم. و ديوارها انعکاس هيچ چيزی نيستند.و اين تاريکی. آخر سرچشمه ي اين آرامش گمشده توي شكم كدام ماهي كدام بحر اين عالم گير كرده ... من نمي دانم ...و تو .......................راستي ... چه بايد كرد؟


Monday, August 4, 2003

داستانی که آغاز شده

برای بدنيا آمدن بچه
دنيا هرگز آماده نيست

هنوز کشتی های ما از وين لانديا بازنگشته اند
هنوز دره ی حضرت گوتارد پيش چشم ماست.
نگهبانها را بايد در صحرای طور گم کنيم،
خودمان را هر طور که شده بايد از کانالهای فاضلاب
به مرکز شهر برسانيم،
بايد به پيشگاه پادشاه هارالد چاقوتيزکن مشرف شوم
و منتظر سقوط وزير فوشه باشم
تازه در آکاپولکو
همه چيز را دوباره آغاز خواهيم کرد

ذخيره های پانسمان تمام شد
ذخيره های کبريت، دليل ها، پنجه بکس ها و آب
کاميون نداريم و ديگر از طرف مينگ حمایت نمی شويم
برای رشوه، کلانتر اين اسب لاغر را نمی پذيرد
تا اين لحظه هيچ اطلاعی از اسرا نداريم.
غار گرم تری برای روزهای سرد نداريم
و کسی نيست که زبان هاراری بلد باشد.

نمی دانيم به چه کسی در نينوا اعتماد کنيم
شرايط حضرت کاردينال را نمی دانيم،
نمی دانيم چه اسمهايی در کشور بريا هنوز باقی مانده
می گويند شارل چکش صبحگاه فردا حمله خواهد کرد
پس بايد خئوپس را رام کنيم
داوطلبانه خومان را معرفی کنيم
دين را عوض کنيم
به روی خود نياوريم که از دوستان حاکم شهريم
و رابطه با قبيله ی کوابه داريم.

دوران آتش روشن کردن فرا می رسد
با تلگرافی مادر بزرگ را از شهر زابيه ژوو خبر کنيم
گره های خيمه های چادر نشينان را باز کنيم

تا زائو به راحتی فارغ شود
و بچه سالم بزرگ شود.
تا گاهی خوشبخت باشد
و از روی پرتگاه ها بپرد.
تا قلبش صبور باشد
و عقلش هوشيار و دورنگر.
اما نه آنهمه دور
که آينده را ببيند
اين استعداد را
ای نيروهای آسمانی،
از او دريع کنيد.

شعر از: ويساوا شيمبورسکا