Friday, February 28, 2003




هميشه انگار مي خواهد بزند زير همه چيز ....


Thursday, February 27, 2003

كودك ... ذكر ... و پاييز

مي دانم كه كودكانه است. گاهي فقط مي شود شانه بالا انداخت و فكر كرد كه يك چيزِ كودكانه، هست ... اگر هست. و نمي شود انكارش كرد يا پنهانش كرد. من به چشمان اين زن در اينه نگاه مي كنم و حتي او شانه هايش را برايم بالا مي اندازد.... و حتي او فكر مي كند كه من عين يك كودك بي عقل اصرار دارم كه از خواب هاي طلايي بيدار نشوم. حتي او هم قضاوتم مي كند. و اين خواب سالهاست كه ديگر طلايي نيست... و هي تكرار مي شود. و من ديگر مطمئن نيستم كه كي خوابم و كي بيدار. چيزي مثل ذكر گفتن. در ذكر هم لابد هزاران بار ”او“ را به نام مي خواني و چون از او پر نمي شوي باز صدايش مي زني. هو ... هو ... هو ... هو ... درست مثل همين شعر كه انرا به تكرار بخواني. همينطور بخواني. پنج سال بخواني. و از بارِ آن كم نشود.... من از ذكر گفتن خوشم نمي ايد و از تكرار خوشم نمي ايد و از تعلق خوشم نمي آيد اما هنوز دلم از دمسردي اين پاييز طولاني ، اين پاييز هميشگي، تنگ است و هنوز اين شعر مرا به ياد تو مي اندازد و هنوز ... و هنوز ... كودكانه است نه؟

در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟
در تو دمسردي پاييز كه چه؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه؟


Wednesday, February 26, 2003

......

در من روزگاري دختركي كوچك
آرزوي سفر داشت
به دور دستهاي دور
دختر كوچكي كه به رشته دراز شب و روز
چون شكوفه اي سرمست مي خنديد

در من روزگاري دختر كوچكي
طعم ترش و شيرين زندگي را
روي هر سيب گاز مي زد
دختر كوچكي كه مست از شور يك عشق
همراه باد آواز مي خواند

زني از دختر زاده شد
همچون نوزادي كه از مادر
و به راه سرنوشت خود رفت

در من امروز زني در هم شكسته از تلخ خنده ي شبها
به انتظار طلوع روز نشسته است
زني كه از اشكها و بوسه ها خسته است
و از ناشنوايي اين درهاي بسته

در من
امروز زني خسته از هر سفر
به خانه مي انديشد
خانه اي كه در تب فقر و تيرگي
از زخم هاي قرنهاي قرن به خود مي پيچد

گوش كن
در سكوت بي رنگ اين ديواره ي يخي
زني از شوق عشق آواز مي خواند
زني كه صدايش
به طنين صداي دختركي كوچك مي ماند
كه بي هراس از حسرت بازگشت
همراه باد رفت
گوش كن ...


Sunday, February 23, 2003

مــرگ بــر دلـتـنــگی


گل آفتابگردان

... من واقعا از ان خوشم می آيد... خودم مطمئن نيستم چرا ...

http://www.gooyamail.com/news/rams/arian3.ram


Wednesday, February 19, 2003


امروز  به تقويمت نگاه مي كني به سادگي مي خواني: چهارشنبه 30 بهمن و فكر مي كني كه فردا اسفند آغاز خواهد شد. امروز  به تقويم نگاه مي كني بي دليل بوي لطيف بهار را حس مي كني. بوي آن جوانه ي ظريف سبز رنگ را بر آن درخت تكيده ي نا استوار، با ان تيره ي خميده اش كه با نكه پاره ي پارچه اي به تكيه گاهي چوبي بسته شده است. گمان نمي كنم پنجره را باز كني و نگاهي به بيرون بيندازي. شايد تقويم را ورق بزني و تعداد روزهاي تعطيل را در ذهنت تخمين بزني و حساب كني كه در ماه اسفند چقدر به حفوقت اضافه مي شود. نمي داني. نمي تواني بداني كه چقدر خوشبختي كه به يك تقويم ساده نگاه مي كني كه در ان روزها و ماهها و ساعتها تنها يك مفهوم دارند. اذان ظهر به وقت شرعي به افق تهران. يا تولد اين امام. يا روز ملي شدن صنعت نفت.

در خانه ي من ساعتها هميشه در حال تبديلند. به صفحه ي ساعت نگاه مي كنم و عددي كه آن عقربه هاي زاويه دار تداعي مي كنند را منها مي كنم. کایفرنیا هنوز از كار به خانه بر نگشته است. جمع مي كنم. اروپا اكنون در تاريكي شب  در رختخواب خود غلت مي زند. و ذهنم ناخودآگاه باز به ان اضافه مي كند. خوابيده اي.

عميق مي خوابي. نگراني ها انگار در پشت ديوار خواب جا مي مانند و  هياهويشان به تو نمي رسد. من بيدار دراز مي كشم و از گوشه ي چشم  تو را نگاه مي كنم ... و هر صدايي مرا مي ترساند ... و هرصدايي مرا از رخوت دل انگيز شبانه بيرون مي آورد و ديوار ها كوتاه تر و كوتاهتر مي شوند و آشوب و هراس سرريز مي كند... به پهلو مي غلتم و به تو خيره مي شوم. خوابيده اي. ارام. اما آشوب انگار از سر انگشتان من كه بر پوست تيره ي پشتت كشيده مي شود قطره قطره بر رويت مي چكد. كشاله مي روي و بيدار مي شوي ولبخند مي زني... وشب دور مي شود و دورتر و ديوارها باز سر به فلك مي كشند و همهمه ي نگراني ها در نجواي آراممان طنينش را از دست مي دهد. به ساعت نگاه مي كنم. خوابيده اي. و ديگر نگراني معنا ندارد. مي داني، من حتي درها را باز مي گذارم. نه. ديگر حتي آشوب معنا نمي شود و دلدادگي معنا نمي شود و شب زنده داري. همه چيز انگار با تو به خواب مي رود

در خانه ي من هر ثانيه  تكرار مي شود و تكرار مي شود. در اينجا. در پيش تو. در جايي كه من و تو هرگز حضور نداشته ايم. در خانه ي من ماه معني معيني ندارد. ساعت معني معيني ندارد. و عشق معني معيني ندارد... هر حركت هر واقعه هر احساس هر رنگ هر صدا در هر لحظه تبديل مي شود به چيزي ديگر ... كسي به خانه مي ايد. كسي آن را ترك مي كند. هر ساعت بيست و چهار بار تكرار مي شود و هر ثانيه هشتاد و شش هزار و چهار صد بار. هشتاد و شش هزار و چهار صدبار دوري. هشتاد و شش هزار و چهار صد بار اندوه. براي آن يك لحظه اي كه تو چشم بر هم مي گذاري. براي آن يك لحظه ي گمگشتگي. دستم را جلو مي برم و بر تنه ي روشن ديوار مي كشم و تيره ي پشتت در تاريك و روشن سحرگاهي به كشاله اي نرم كشيده مي شود. نگاهم به ساعت مي افتد. تازه بيدار شده اي گمانم. سلام


Monday, February 17, 2003


خسرو گلسرخي و كرامت الله دانشيان



                                  بر سينه ات نشست
                                  زخم عميق كاري دشمن
                                  اما
                                  اي سرو ايستاده نيافتادي
                                  اين رسم توست كه ايستاده بميري
                                  در تو ترانه هاي خنجر و خون
                                  در تو پرنده گان مهاجر
                                  در تو سرود فتح
                                  اين گونه چشمهاي تو روشن هرگز نبوده است
                                  با خون تو ميدان توپخانه
                                  در خشم خلق بيدار مي شود
                                  مردم ز آنسوي توپخانه بدين سو سرازير مي كنند
                                  نان و گرسنگي به تساوي تقسيم مي شود
                                  اي سرو ايستاده
                                  اين مرگ توست كه مي سازد
                                  دشمن ديوار مي كشد
                                  اين عابران خوب و ستم بر
                                  نام تو را اين عابران ژنده نمي دانند

                                  و اين دريغ هست
                                  اما
                                  روزي كه خلق بداند
                                  هر قطره خون تو محراب مي شود
                                  اين خلق نام بزرگ تو را
                                  در هر سرود ميهني اش آواز مي دهد

                                  نام تو پرچـــــــــــــــم ايران
                                  خزر به نام تو زنده ست


Sunday, February 16, 2003

بر عليـه جنـگ


Sign the online petition agaimst the war


زير نور ماه

زير نور ماه. زير پل. در ساعتهای ترديد و گمگشتگی. سرگردان ميان نشانه هايي که گمراهت می کنند ... يا می رسانندت به اصل خودت. کدام نشانه ؟ فرزندانی خواهی داشت. بر سر دو راهی ها خواهی ايستاد. درنگ خواهی کرد... و نشانه ها با تو حرف خواهند زد. يک پرنده، برگی که از شاخه بر زمین می افتد و آن باريکه ی اب که به گودالی می ريزد. و نشانه ها با تو حرف می زنند. زبانشان را اموخته ای؟ اين يک تو را می رساند به آرامش... و ديگری؟ کدام راه مرا می رساند به من؟ کداميک ... به تو؟ با هم جرعه ای آب بنوشيم. با هم لحظه ای فراموش کنيم آنچه را که می گذرد... و آنچه را که خواهد آمد.... من در ميان همه ی دوراهی ها گم گشته ام. در ميان همه ی دوراهی های عالم، ترانه ای محزون شنيده می شود و کودکی می رقصد. به انتظار نشسته ام که چه؟


Thursday, February 13, 2003

........

نمي دانم چي شد ... نمي دانم چطور به اينجا رسيديم ... از ماشين پياده مي شوم .و از شدت سرما مي دوم به سمت سالن. چشمهايم را با آستين پالتو پاك مي كنم كه از زمختي اش پلك هايم درد مي گيرند. در پاگرد براي يك لحظه مي ايستم. بايد به ياد بياورم. به صدا فكر مي كنم... و به ان نگاه تيز هوشمند... مي گويم: اين در را ببنديم كه مزاحم كار دوستمان نشويم بگذاريم حرفش را بزند. در را نبسته ام كه بيرون مي پري از اتاق. هيچوقت نمي دانستم كه اينقدر از من پروا داري. بيشتر از ان آزرده ام كه حتي نگاهت كنم.... ميداني كه ديده امت. نمي دانم پاي تلفن چه گفته اي كه با اين سرعت توانستي ان صحبت شاد و دل انگيز را كه چهره ات را به لبخندي گرم روشن كرده بود ببري. مي داني كه تو را ديده ام ... و مي داني كه فهميده ام. من اما به تو نگاه نمي كنم. نمي توانم نفس بكشم ... بايد لبخند بزنم و سفارش هاي پدر و مادر علي را گوش كنم در آستانه ي رفتن.

پسري در را باز مي كند و وارد پاگرد مي شود. لبخندي مي زنم. تا وقت مسابقه چيزي نمانده است. در را باز نگاه مي دارد و من هم داخل مي شوم. مي نشينم كنار سفره ي هفت رنگي كه خانم علي برايمان چيده است. حتي نمي توانم به تو نگاه كنم و در پاسخ به جملاتي كه مطابق معمول بلند بلند و خطابه وار راجع به سختي كار و كار نكردن بچه ها مي زني و همه با تاييد سر تكان مي دهند، با چنان ازردگي اشكاري اشاره اي مي كنم به خصوصيات نه چندان دلپسند تو آنجا كه پاي كار به ميان مي ايد كه همه ي بچه ها با ناراحتي شروع مي كنند به دست به دست كردن ظرفهاي غذا و تعارفات معمولي كه در مهماني ها رسم است. چيزي از گلويم پايين نمي رود. يك هفته بيشتر به رفتن نمانده است. يك هفته. نمي توانم چهره ات را پاي تلفن فراموش كنم. نتوانستم فراموش كنم. ميداني مدتهاست كه من و توبا هم حتي لبخندي رد و بدل نكرده ايم و تو هميشه انگار ديواري نامرئي كشيده اي بين مان و دست هايت انگار همه اش اماده اند كه ضربه اي را دفاع كنند و من انگار هر لحظه مي توانم در هم بشكنم، كه رها كنم، بروم يا بمانم يا بخواهم يا دور بيندازم ... و تو مي بيني و ديوارها بلندتر مي شوند. مدتهاست من نتوانسته ام خنده ي تو را ببينم اينگونه كه چند لحظه پيش مي خنديدي. عجيب است كه هنوز مي توانم ازرده شوم از اينكه چرا از اين ديوار نمي گذري و از من نمي پرسي كه چه چيز اينگونه ازارم مي دهد. مي ترسيدي ... نه؟

كريگ جلو مي ايد و من به خنده مي گويم:
Oh Chris, Give him a hug for me, My hands are full

و مي خندم. نمي دانم چطور مي خندم. تو چطور مي خنديدي؟ مارتين مي ايد و ساك و شيشه ي آب را از دستم مي گيرد و زمين مي گذارد و مي گويد:
Oh Baby, u look lovely tonight

و من به خنده از دستش فرار مي كنم: ! U again دست از سرم بر نمي دارد. من را با حالت خنده داري در آغوش مي گيرد و حرفهاي احمقانه اي زير گوشم زمزمه مي كند كه هلش مي دهم. با بيحوصلگي مي گويم:
? What is the matter with You Today

با جواب بچه ها كه مي خندند و مي گويند امروز؟ برمي گردم و به تو نگاه مي كنم كه در آن گوشه نشسته اي. مثلا با علي حرف مي زني اما گوش به من داري كه بلند بلند مي خندم و بچه ها هم با من مي خندند و سرخ شده اي. از خشم. و مي گويم: ”چيزي شده است؟ چرا اينقدر عصباني به من نگاه مي كنيد؟“ و بچه ها نفسشان را در سينه حبس مي كنند. بلند مي شوي. ديوار دوباره بلندترو محكمتر از هميشه انجاست: ”بايد به دكتر مسجدي زنگ بزنم براي پدرم. الان هم داشتم به دكتر مسجدي صحبت مي كردم. “ من نگاهت مي كنم و سيل حرفهايي كه نمي خواهم بزنم و نمي زنم پشت ديوار عين ابي پشت يك سد جمع مي شوند. مارتين مي گويد: I miss You! و با ديدن نگاه سرد من ادامه مي دهد:
Its first time I say this to anyone in my life.

... بر مي گردم و به در اتاق كه پشت سرت بسته مي شود نگاه مي كنم و درد .... همين. درد... مي داني. هنوز گاهي فكر مي كنم كه چطور به اينجا رسيديم... و باور مي كني ... هنوز نمي دانم.


Wednesday, February 12, 2003

نشريه ي پيك به مناسيت 19 بهمن بخشي را به بيژن جزني اختصاص داده است كه خواندنش بد نيست:

اوين
ميراثی كه از ساواك براي
لاجوردی و شريعتمداری باقی ماند



نشريه "نگاه نو" در آخرين شماره خود گزارشی خواندنی (همراه با عكس) از زنده ياد بيژن جزنی منتشر كرده است. شخصيتی كه همراه با بنيانگذاران سازمان مجاهدين خلق و همزمان با آنها در زندان های شاهنشاهی يا بقتل رسيدند، يا زير شكنجه كشته شدند و يا تيرباران شدند. آن خلاء عظيمی كه نظام بر آمده از كودتای 28 مرداد برای تاثير گذاری روی جنبش انقلابی مردم ايران از خود بر جای گذاشت، بعدها در بيراهه رفتن های ماجراجويانه بسياری از سازمان ها و گروه های چپ ( درجريان انقلاب 57) همانقدر خود را نشان داد كه خالی شدن ميدان برای روحانيون و مساجد و شبكه های بازار برای بدست گرفتن سرنوشت انقلاب 57 و رساندن آن به باتلاق كنونی. او در ابتدا متعلق به جنبش دانشجوئی دهه 30 و 40 بود، اما بعدها به متفكری برای جنبش عمومی كشور ما تبديل شد. آنچه كه او پشت سر گذاشت، در نوع خود می تواند در فصولی برای جنبش دانشجوئی كشور ما در لحظات كنونی مفيد واقع شود.

جزنی نامی است ماندگار در جنبش چپ ايران، كه فراز و فرودهای دو دهه 30 و 40 ايران را پشت سر گذاشته و تجربه زندان های شاه را نيز در سابقه مبارزاتی خود ضبط و ثبت كرده بود. جنبش ملی و احزاب ملی را می شناخت، به قرار كرفتن در دل اتحاد ها باور عميق يافته بود و... در گزارشی كه نگاه نو منتشر كرده، برای نخستين بار به بخش های مربوط به فعاليت جزنی در جبهه ملی با جزئيات پرداخته شده و از كسانی نام برده می شود كه در سالهای دهه 40 نامی در جنبش نداشتند اما بعدها حوادث مهمی به نام آنها ثبت شد: شاپور بختيار، ابوالحسن بنی صدر و...


كل مطلب ....



Tuesday, February 11, 2003

CANADA AND INTERNATIONALLY: February 15th

PEACE MARCH AND RALLY - TORONTO
FEBRUARY 15th, 2003
YONGE & DUNDAS
1:00 PM.



                     دلـم برايـت تنگ شده است. هميـن.


Sunday, February 9, 2003

......

می گويم که از حد تحمل گاهی خارج است. می گويم نمی دانم تحملش می کنم برای من ... يا برای تو. گاهی؟ من از پله پايين می آيم، نرده را گرفته ام ... تو راست به من نگاه می کنی. نمی فهمم. همه چيز را ان بالا گذاشته ام. هرگز ترسيده ای؟ برايت نگفتم. من تا آنروز هرگز در عمرم نترسيده بودم. و هراس آمد. و هراس آنجا ماند. تو سه پله ي آخر را بالا می آيي. من اما نرده را رها نمی کنم: چطور توانستی مرا اينجا بياوری. زن می گويد: آرام باش ... می گويدچيزی نيست. نرده را نمی خواهم رها کنم. هميشه جهان تا اين حد سنگين است؟ زنی فرياد می زند: چطور توانستی مرا اينجا بياوری؟ ... تو لبهای مرا می بوسی... عوووق. بالا می آورم. بعد از اين تهی. تو لبهايم را می بوسی. چيزی مگر در من مانده است؟ عوووق. تا حالا مضطرب شده ای؟ چطور توانستی؟ کاسه ای جلوی دهانم گرفته است. مرا همين حالا ببر بيرون. زنی سرش را با ناميدی تکان می دهد. چشمانم حتما بسته است. هراس انجاست و در شديدترين لرزه ی استفراغ هم بيرون نمی ريزد. تا حالا تو را مضطرب نديده ام. می دانی حتما چشمانم بسته بودند... عوووق... و تو در همان حالی که بالا می اورم مرا می بوسی. و هراس در تو هست. و شکست در تو هست. و حرکت سر زن ، گه ديگر حتی چهره اش را به ياد نمی آورم، ديوانه ام می کند. چطور توانستی همه چيز را بشکنی. و مرا. می گويم از حد تحمل خارج است شايد. صدای بچه ها با هم مخلوط می شود. حرف. قول. قرار. کدام کارگردان را می خواهيد؟ عجب بادی بيرون می وزد. صدايي نمی آيد. شايد؟ همه چيز آرام است. با اين زن که در آينه می گريد از خاطره ای بگو. پنجره را باز کن. نفسم بالا نمی آيد. تا حالا تو را مضطرب نديده بودم. چشمانم مگر بسته نبودند؟ نمی دانم تحملش می کنم برای تو ... يا برای من.


Wednesday, February 5, 2003


با خويشتن نشستن. در خويشتن شكستن.

شب مثل شب شرير است
در شب شرارتي است كه من گريه مي كنم
و صبح بر صداقت من رشك مي برد
با خوابهاي خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
....



Tuesday, February 4, 2003

........

در سايه هاي تيره و روشن شبي كه در اعماقش مرا با خود مي برد تا دره هاي سنگي ان راه اشنا، تا ارتفاعي كه به چشم انداز پر درخت آن ده سردسير وحاشيه ي رودي كه در انتهاي شيبي تند تا اعماق دره فرو مي ريزد، با هم نشسته ايم. در ميان كساني كه دوستشان دارم و در ميان كساني كه دوستشان داري. و فاصله ... مي داني ... خوابها ديگر رنگ خواب ندارند، شكل حقيقتند، بوي حقيقت مي دهند و طعم تلخ ان را بر لبانم مي نشانند كه پاك شدني نيست. درست مانند نگاه كردن در اينه ي چشماني كه در انعكاسشان خود را باز نمي شناسي، بي برق سيال و جادويي عشق. لمس دستاني كه از آن مهر دبرپا و بوسه اي كه از آن تب جاودانه تهي گشته است. ديگر خوابهايم هم تاب حقيقت گرفته اند.


Monday, February 3, 2003

What Do You Want from Me



As you look around this room tonight
Settle in your seat and dim the lights
Do you want my blood, do you want my tears
What do you want
What do you want from me
Should I sing until I can't sing any more
Play these strings until my fingers are raw
You're so hard to please
What do you want from me

Do you think that I know something you don't know
What do you want from me
If I don't promise you the answers would you go
What do you want from me
Should I stand out in the rain
Do you want me to make a daisy chain for you
I'm not the one you need
What do you want from me

You can have anything you want
You can drift, you can dream, even walk on water
Anything you want

You can own everything you see
Sell your soul for complete control
Is that really what you need

You can lose yourself this night
See inside there is nothing to hide
Turn and face the light

What do you want from me




Sunday, February 2, 2003

گمانم بعد از روزهای تب و تاب و خشم و تنهايي و خستگی و تندباد کلمات و کلمات و کلمات ( که هنوز در پشت شيشه ها صدايش می آيد ... و من هنوز بر خودم می لرزم) ... لازم است که بيايم و نوشته ای بنويسم، ... از لحظات ارامش بين طوفانها ... هرچند که ديگر در سی و چند سالگی بايد گفت: طوفانهای گذران ما بين لحظات خاموشی ... و پيوستن .. در ميان اين همه جدا ماندن و دلتنگی ... گاهی نمی دانم که چرا دلتنگم ... از تو جدا ماندم ... نه ... با تو برای هميشه از خودم جدا شدم .... و اين فراغت. بی فايده است، نه؟

با صنوبری که روی قله ايستاده بود،
گونه بر گونه ی سپيده دم نهاده بود،
موج گيسوان بر دوشِ بادها گشاده بود،
از نشيب يخ گرفتِ دره گفتم:
اين نه ساخت شکفتگی ست
در کجای فصل ايستاده ای
مگر نديده ای
سبزها کبود و بيشه سوگوار
فصل، فصلِ خامُشِ نهفتگی است


آن صنوبر بلند
با اشاره ای نه سوی دور دست
گفت:
قدِ کوتهِ تو راه را به ديده ی تو بست.


گامی از درون سرد خود برون آی
پای بر گريوه ای گذار و در نگر
رودِ آفتاب و آب در شتاب
کاروان درد و سرد
در گريزِ ناگريز
آنک آن هجوم سبزِ مرز ناپذير


در کجای فصل ايستاده ام؟
در کرانه ای
که پيش چشم من
بهارِ شعله های سبز و
سيره و سرود
در نگاه تو کبود و دود


از م. سرشک


:: کوچ بنفشه ها ::

در رزوهاي آخر اسفند،
كوچ بنفشه هاي مهاجر،
زيباست.

در نيم روز روشن اسفند،
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد،
در اطلس شميم بهاران،
با خاك و ريشه
-ميهن سيارشان
در جعبه هاي كوچك چوبي،
در گوشهء خيابان، مي آورند:


جوي هزار زمزمه در من،
مي جوشد:
اي كاش ...
اي كاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه
(در جعبه هاي خاك)
يك روز مي توانست،
همراه خويشتن ببرد هر كجا خواست،
در روشناي باران،
در آفتاب پاك.