Tuesday, March 23, 2004

در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :

” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا“

كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد

باز كن پنجره را
كه پرستو پَر مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور

كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
”سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز“
من صدا مي زنم :

”باز كن پنجره را
من پس از رفتنها ...رفتنها
در دلم شوق تو ، باز آمده ام

داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتم ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد

من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم“
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :

” آي ي ي باز كن پنجره را “
پنجره را مي بندي

****

با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشي هاست


Sunday, March 21, 2004



مقدمه ای بر يک سفرنامه

خوب ... من همين پنج شنبه بيست و پنجم مارس که گمانم می شود پنجم فروردين ماه می روم سانفرانسيسکو ( دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ .... !!) و جمعه شب می رسم لس انجلس ... شنبه عروسی قديمی ترين دوست اسمی و رسمی ام است در لس آنجلس. دختری يهودی متولد قصر شيرين که جنگ آوره اش کرد و به تهرانش کشانيد .... و زندگی به امريکا. آنجا قرار است علی هم از سن ديگو بيايد و به ما بپيوندد و چند تايي از دوستان بسيار قديمی ام به همين مناسبت از اينور و آنور بيايند و با هم منطقه را بگرديم و يونيورسال استوديو و شايد هم ديسنی لند را ببينيم ... و البته کاباره تهران را ( آخ جان کاباره ... زنده باد کاباره ايسم!!) ... فقط اميدوارم اندی و کوروس و ليلا فروهر و اميد و معين و فتانه و شهره و شهرام صولتی و ... ( ديگر کی از اين تيره و طايفه؟!) برنامه نداشته باشند ... داريوشی، قميشی ای، اصلانی ای ... ستار هم که خواننده ی جشن عروسی ای است که می رويم....خلاصه آنکه بعد از چهار روز هم برمی گرديم سانفرانسيسکو تا آنجا را بگرديم و اگر شد زندان آلکاتراز را ببينيم .... از دوستان وبلاگ نويس هم قرار است "شاهیندلِ تنگستان" را ملاقات کنم (بر وزن دليران تنگستان) ... همين ديگر ... خوب .... حالا کجا را دوست داری من جايت بروم و ببينم؟!

پانويس: نوشته را مرور کردم و روی نقشه ی بالا فاصله ی تورنتو و کاليفرنيا را ديدم و فکر کردم برای دل خودم هم شده بنويسم که هر چقدر شايد برنامه ی عريض و طويل اين سفر به نظر جالب ممکن است بيايد ... هر چقدر از ديدن دوستانم بعد از سالها خوشحالم ... اما بازاز صميم قلب ترجيح می دادم اين سفر ده روزه به ايران بود و می توانستم شهر را ببينم و خواهر زاده هايم را و دوستانم را ... و قاب زيبای کوه را در ميان برف و ابر ...می دانی ... بايد دور مانده باشی از انچه که دوست می داری تا بفهمی چه می گويم ... در غير اينصورت سرت را تکان می دهی و می گويي که همه ی اينها حرف است ... و هر چه که من بگويم بی فايده خواهد بود .... صبر بايد کرد ... برخواهم گشت ... بالاخره!


Friday, March 19, 2004



دلم تنگ شده است ... تنگ. دلتنگي مي داني يعني چه؟


Wednesday, March 17, 2004



Monday, March 15, 2004



جوجه هاي خوشگل - جوجه هاي خوشحال
يا
يك مكالمه ي دوستانه

مي گويد: نيستي اما سيطره ي شوم وهم و خيال تو در اينجا هست.
مي گويد: در جايي از طبيعت بكر و دست نخورده پياده شدم و سه بار فرياد زدم .... به جاي تو هم.
مي گويد: همان بهتر كه نمي تواني برگردي.
مي خندد: خُب ... نخواستم بگويم كه برسر تو هم.
مي گويد: جوجه ها كه همه يكدفعه سر از تخم در مي اورند عجب ديدني است.
مي گويد: دعا كن ... و از غُده اي مي گويد در تن عزيزي.
مي گويد: روزي بايد جواب خداوند را بدهي براي اين ظلم كه مي كني.
هنوز مي تواند دلگير شود از من كه سبكسرانه دعا مي كنم كه غده همچنان رشد كند ... اما در قلب سنگين او.
هنوز مي تواند بخندد وقتي كه مي گويم كه خوب است كه دم دستم نيست و از تركيب من و كله اش و فعل كندن جمله اي شرورانه برايش مي سازم.
مي گويم: اگر خداوند تو گوش مي كرد كه الان تو بدون دست و پا و سر مانند يك آميب روي زمين مي خزيدي. يك آميب دوست داشتني.
مي گويم: آخ كه اگر خداي توست، باز هم .... و در ميانه خاموش مي شوم و از خشمي خندان دندان بر هم مي سايم ... و مي خنديم.
هنوز مي توانم غمگين شوم كه همهمه ي شاد جوجه ها و رنگ و روي گله ي بزغاله هاي تازه سال و برفي كه بر دامنه ي البرز مي بارد چيزي را به ياد مي اورد كه انگار براي هميشه از آن دور مانده ام.
هنوز مي توانم با شنيدن صدايش دلتنگ شوم و شاد كه زندگي مي ارزد به شنيدن صداي اين خنده.
مي گويد: از كسي كه تولدش روز عاشوراست از اين بيشتر نمي شود انتظار داشت
مي گويد: نه .... اين يكي نه.
مي گويم: بر مي گردم و آنوقت بيچاره اي ... مي خنديم.
مي داني ... هنوز مي توانم بي قرار و تبدار دوستت داشته باشم، علي رغم اين فاصله كه انتخاب ماست.


مي رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه!
راهي بود از ما تا گل هيچ.
مرگ در دامنه ها، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست.
مي خوانديم: بي تو دري بودم به برون، و نگاهي به كران، و صدايي به كوير.
مي رفتيم، خاك از ما مي ترسيد، و زمان بر سر ما مي باريد.
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايي افشاندند.

ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم. تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و زمين پر خواب.
خوابيديم.
مي گويند: دستي در خواب گل مي چيد.

سهراب سپهري


Saturday, March 13, 2004



در رزوهاي آخر اسفند،
كوچ بنفشه هاي مهاجر،
زيباست.

در نيم روز روشن اسفند،
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد،
در اطلس شميم بهاران،
با خاك و ريشه
-ميهن سيارشان
در جعبه هاي كوچك چوبي،
در گوشهء خيابان، مي آورند:

جوي هزار زمزمه در من،
مي جوشد:
اي كاش ...
اي كاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه
(در جعبه هاي خاك)
يك روز مي توانست،
همراه خويشتن ببرد هر كجا خواست،
در روشناي باران،
در آفتاب پاك.



شعر: كوچ بنفشه ها
از: م. سرشك
خواننده: فرهاد



Friday, March 12, 2004



حس و حال من نسبت به عيد يك چيزيه تو مايه ي اين عكس!!

منبع: http://www.makhmalbaf.com



Thursday, March 11, 2004

خوب امسال سال خوبي است ... هفت سين نمي چينم ... دلم هم براي خودم نمي سوزد كه ”هفت سين مي چيني بيچاره ... ببين كارت به كجا رسيده است!!“ .... بعد هم از سر تلخي قصه اي نمي نويسم كه از خواندنش حال آدم خراب شود و حسن محمودي هم آنرا در همشهري نمي گذارد و دوستانم در ايران نمي خوانند و سرشان را نكان نمي دهند كه: ”اين ليلا ....“ ... مي بيني ! هفت سين هميشه به يك دردي مي خورد ... حتي نچيدنش!

اينهم يك سايت دلخوش ( مخفف دلش خوش!) كه مي خواهد سفره ي هفت سينش را برايش بچيني ... يادت هست؟ ... گفتي: ”سفره ي هفت سين مي چينند!“ ... و صدايت از تنفر نسبت به اينهمه ” ابتذال“ مي لرزيد! خنده دار است اما با اينكه من از هر چيزي كه اسم ”سنت“ داشت و بويش را از بيخ دور بودم ناخودآگاه از دهانم پريد: ”مگر شما هفت سين نمي چينيد؟“

مي چينيم ... خوب است نه ... از اسفند ماهي تا اسفند ماهي ديگر صبر مي كنيم و زندگي مان را از نو شروع مي كنيم .... هفت سين هم مي چينم ...كنار همه ي كارهاي ديگر .... باز هم حكايت ان ريگ كوچك كف رودخانه يادم آمد كه حتي آب هم نمي بردش و آن پايينها همينطور قل قل مي خورد و بالا نمي امد ... گاهي فكر مي كنم همه ي اين چيزها چقدر كم روي تو نقش گذاشتند ... نه؟



Tuesday, March 9, 2004

با ترديد لباس سرخرنگ بازم را برتن مي كنم. شانه بالا مي اندازم: ديگر موقع آن هست كه هر چه كه دلم مي خواهد بپوشم. فرصتي براي زن بودن. تضاد ركابها و شانه ها و موها كه به طرز شرارت اميزي كوتاه است به نظرم خنده دار مي ايد ... زبانم را براي زن در آينه در مي آورم: This's me!. از ماشين كه پياده مي شوم باد پانچويم را كنار مي زند و بچه ها با چشمان گرد شده مي خندند. در زمينه ي مات شب تركيب پلور و شال و دستكش پشمي تيره رنگ با بازوها و ساقهاي لخت و لباس سرخرنگ طرحدار كوتاه كه در باد انگار كوچكتر هم مي شود، خاطره ي محو يك عكس قديمي را به خاطرم مي آورد. مي رويم.

در كلاب جازي روي چهارپايه ها كنار پيشخوان بار نشسته ايم. در انتهاي سالن بزرگ پنج مرد سياهپوست در آنچه كه مي نوازند انگار غرق مي شوند. ساكسفون و ترومپت و پيانو و .... تم جاز را دوست دارم. مثل اينست كه نت هاي موسيقي را به يك رودخانه خروشان بسپري و بعد از روي نتهاي در هم پيچنده بنوازي. نوعي هيجان روان و نا هموار. كنارم دو جوان همجنسگرا با سرهاي تراشيده و لباسهاي مشكي نشسته اند و به نواي جاز گوش مي دهند و گاهي به هم نگاهي مي اندازيم و لبخندي. مي نوشم. دو پيك ودكا را يكجا بالا مي روم و مي نشينم. مي آيد و مي نشيند. انگار در من مي نشيند و حضورم را مستهلك مي كند در يك حس نامعلوم. حس بيواسطه ي بودن. در حضورش صداها سنگين تر مي شوند و حركات كندتر. خنده ي يك زن ... حركات سر آن پسر جوان كه موهاي بلندش را پشت سرش مانند دم اسبي بسته است ... نوسان موزون تن ادمها و موسيقي انگار همه در دنياي ديگري اتفاق مي افتند و من خارج از اين روابط در هم پيچيده ي متقارن حتي ديگر حضور ندارم. نوعي پيوستگي كه در من مكث مي كند و به سنگيني مي نشنيد و از هارموني خارج مي شود. زمان مي گذرد و تصاوير ضرباهنگشان را انگار از دست مي دهند . پيكي ديگر مي خواهم. سرم را به عقب مي اندازم تا يكسره تمامش كنم. در ميانه اش مي ايستم اما. از بيخودي مي ترسم. هنوز مي ترسم. يكبار گذاشتم كه اين حس به بيخودي برسد. يكبار ... و درد. يكبار كه به سادگي دوازده سال طول كشيد ... نه. هنوز نه.

بيرون مي ايم. در راه پله ي كلاب پانچويم را به دورم مي پيچم و مي نشينم و سرم را روي بازوهايم كه به دور زانوهايم حلقه شده اند، مي گذارم و به جريان خون در رگهايم گوش مي دهم و تپش هاي بلند كه در همه جاي تنم تكرار مي شوند. به اين موسيقي گنگ جاري. و به بازگشت مي انديشم و به رهايي. مستي را دوست دارم ... شب را و تنهايي را.


Monday, March 8, 2004

مجلس اصلاحات ... تا آخرين نفس:

- با توجه به در پيش بودن اجلاس يازدهم خبرگان رهبري از نمايندگان محترم خبرگان كه طبق اصل 111 قانون اساسي پس از انتخاب رهبري، نظارت بر عملكرد ايشان از وظايف آنان مي باشد، جاي اين پرسش است كه آيا عملكرد مقام محترم رهبري و نهادهاي تحت امر ايشان به خصوص در جريان انتخابات ناعادلانه، غير رقابتي و غير آزاد اخير با معيارهاي صداقت، تدبير و عدالت سازگار است؟
و آيا عدالت حاكمان كه علي(ع) حاضرنشد ذره اي از آنرا فداي مصلحت حكومت خود كند اينگونه بود؟ هرچند بايد اول به اين پرسش پاسخ داد كه آيا از خبرگان رهبري كه در انتخابات آن شاهد مهره چيني و رد صلاحيت گسترده در انتخاباتي غيرعادلانه، غير رقابتي و غير آزاد سال 1377 و مياندوره‌اي اخير بوديم (به گونه‌اي كه در حوزه‌هائي تعداد تاييد صلاحيت شدها برابر با تعداد كرسي هاي حوزه انتخابيه مربوطه بود!)، و از خبرگاني كه عمده اعضاي كميته نظارت بر رهبري از منصوبين ايشان شكل يافته (كه دقيقا نقض غرض مي باشد) مي توان انتظار نظارت صحيح داشت؟
همچنين آيا اگر نظارت دقيق مجلس شوراي اسلامي بر عملكرد رئيس جمهور و كابينه اعمال مي شد شاهد بسياري از ناكارآمدي ها و در مورد اخير تمكين بر برگزاري چنين انتخاباتي از طرف دولت بوديم؟

....... متن كامل ....

قسمتي از نطق پيش از دستور سيدعلي اكبر موسوي
يكشنبه 17 اسفند ماه 1382


Saturday, March 6, 2004

اين نوشته را پارسال درست در همين روز در وبلاگم گذاشته بودم ...يکجورهايي اين نوشته را دوست داشتم ... به خاطر آهنگ زنگوله ها ... و به خاطر آينه ها شايد. امروز فکر کردم انرا با صدای خودم بخوانم ... با يکسال تاخير. بماند که موقعی که انرا می نوشتم بيشتر اندوهگين بودم ... اما الان که ان را می خوانم ... امروز که ان را می خوانم يکجورهايي خسته ام و تلخ... اما اين صدا نيست که مهم است و اين حس من نيست حتی ... اين آن جرعه ی ابی است که من در کف دستم داشتم و نه عطشم را رفع می کرد و نه تمام می شد ...ِيِادت هست؟ ... گفتی: اصلا کی گفت که من با گله رفته ام و تويي که بيرون زده ای .... خنديديم.

فكر نمي كردم برگردم به اين حال. فكر نمي كردم برگردم به اين حس. من همه ي اين راه را افتان و خيزان امدم. شايد براي اينكه به خودم ثابت كنم كه تو نيستي. كه مي تواني نباشي. و يكجايي باز نشستم. و يك جايي بازنفسم بالا نمي امد و خستگي و تيرگي و سرما امانم را بريد. بلند شدم و به راه افتادم. كورمال كور مال. به در و ديوار خوردم. نشستم. راه افتادم. شايد حتي ديگر جلو نرفتم. مي داني ... گاهي عين خزيدن مي ماند. اما هرگز برنگشتم. شايد براي اينكه به تو ثابت كنم كه نيستي. كه توانستم... و در تاريكي شبها تنها نشستم و به تيرگي يكدست نگاه كردم. شايد براي اينكه عادت كنم به خالي. شايد براي اينكه عادت كنم به تهي. فكر كردم كه نبايد تن بدهم... و به كلمات احمقانه اي فكر كردم كه در تو تحقيرشان مي كردم ... و تو زخم خورده از تحقيري كه در من مي ديدي، با تن سپردن به همانها من را بيشتر تحقير مي كردي ... ادامه متن ....


يک نوشته از سر بی فکری

ساعت 30: 12 دقيقه شب است .. من مست کرده ام ... از مشروب بيزارم اينست که آنرا يک نفس سر کشيدم ...ودکا عجب چيزی است ها ... انگار آدم را می گيرد و تکان می دهد ... يكنفس پيک را سر کشيدم ... شايد از تو هم بيزارم که يکنفس می خواهمت ... يکنفس. بی وقفه. کادوها را باز کردم ... خنديدم ... شمع را فوت کردم و خنديدم ... با شرارات به امير می گويم: "يک لب از علی بگير برای کادوی خوبش به جای من .... من که مستم!" و می خندم. علی میگويد: " بچه ها سلام رساندند" .با بچه های وبلاگ نويس تورنتو رفته بودند بيرون برای خداحافطی. می گويد:" بچه ها جمعه ی دوم هر ماه جمع خواهند شد". می گويد: "بچه ها سراغت را گرفتند و سلام رساندند". می گويم:" بی تو هرگز" ... می خنديم. می گوبم: "به روش راننده کاميونهای لوطی مسلک که پشت ماشينشان می نويسند: "بی تو هرگز"... من اصلا با اين بچه ها بيرون نمی روم". می خندد. جشن تولد من است و خداحافظی علی.

من خيلی مطمئن نيستم که درست می نويسم ... يا راست ... فقط دلم خواست که بنويسم ... از اين لحظه ... که هيچ چيز ثابت نيست ... شايد به جز تو ... و اين حس تلخ ... تو می گويي: "چقدرتلخی ليلا!" می گويي و من می خندم و حتی به زبانم نمی آيد که بگويم:" بعد از آنچه گذشته است چه انتظاری است مرد" ... و حرفم را می برم ... چطور نمی بيند؟

من نمی دانم درست می نويسم يا راست ... فقط بد نيست که بگويم که خيلی خسته ام.... خستگی می دانی يعنی چه؟ .... نه مثل خستگی تو دران زمستان دور ...نه! خسته ام رفيق. از همه ی اين دويدن بيهوده ... بر خلاف خودم. آنجا که تو ايستاده ای.

خوب است که خواب هست .... نه؟


Thursday, March 4, 2004

دير زمانی پيش
من رنگ تو بودم
مانند آينه ای
که رنگ رود را
در تن خود باز می تاباند

دير زمانی پيش من رنگ تو بودم
اکنون اما مرگ توام
در خودم
مانند رودی که به مرداب می ريزد


Wednesday, March 3, 2004

خداي را
مسجد من كجاست
اي ناخداي من؟
در كدامين جزيره آن آبگير ايمن است
كه راهش
از هفت درياي بي زنهار
مي گذرد؟

از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم
- با نخستين شام سفر -
كه مزرعه سبز آبگينه بود.

متن كامل شعر