Thursday, August 30, 2007

به يــــاد آنــــان که رفتنــد. بـــرای آنــــان که مانـــدنـــد. یاد شهــدای تابستان 1367 گرامی باد.




Monday, August 13, 2007

کلمبیا - سقط جنین - کلیسا ... و قوانین الهی اش ...

سرنوشت زنی مبتلا به سرطان پیشرفته ی رحم ... که در کلمبیا حق سقط جنین به او داده نشده است ... بعد از به دنیا آمدن کودکش هم سرطان آنقدر پیشرفت می کند که هیچ راهی برای درمان آن باقی نمی ماند ...
دختزک کوچولو اکنون زنده است و مادر -که یکتنه به جنگ همه ی شوالیه های حامی قانون و مذهب می رود - به تازگی از دنیا رفته است ...
می بینی ... در امریکای جنوبی هم داستان از همین قرار است انگار ...

Last year her story helped push Colombia's Supreme Court to lift its absolute ban on abortion. In a landmark decision, the court legalized abortions after sexual assault or incest when the fetus is expected to die or when a pregnancy puts a women's life at risk.

Story from: Womens link world wide

Video:





HUMANITARIAN IMPERIALISM
Using Human Rights to Sell War

by: Jean Bricmont


این یکی که پرفروش ترین مطاع بازار غرب است ... خط باریکی است بین هواداری از حقیقتی که در جهان ما اتفاق می افتد و افتادن در سیلاب یکی از این جبهه های هواداری حقوق انسان «در جهان سوم» و «جهان اسلام» ...



کتاب را بگیرم بخوانم ... در میان این همه وقت نداشته ...


Friday, August 10, 2007

حلاج
شفیعی کدکنی

در اینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند

نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند

وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور

همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید

در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست

-----

امروز «از میان ریگ ها و الماس ها» ی "احسان طبری" را پیدا کردم ... و خُب یاد این شعر شفیعی کدکنی افتادم و اینجا گذاشتمش ...

هنوز هم می توانی غمگینم کنی ... می بینی؟


Tuesday, August 7, 2007






منتظرش هستم.
منتظر ماه.
این روز بلند و ملالت بار خیال گذشتن ندارد انگار.

من آرامم. همه ی اینها که دور و برم هستند می بینندش که درم می نشیند و اگار ماندگار می شود. تاب باور را در نگاهشان می بینم. می خواهم بگویم نه ... اما هراس می آید و نیشم می زند و می رود: نکند همه اش همین باشد؟ نکند همه ام همین باشد؟

من اما روی لبه ی بلندی پرسه می زنم.
من اما باز همه ی تنم درد می کند.

می گویم: هشت سال و نیم است.
می خندد.
می گوید: به کوه ها رحم کنید.
باشد من به کوهها و خرسها و شهرها رحم می کنم.
من به این بیهودگی ممتد و توانفرسا رحم می کنم.

نمی گویم که: بگذر!
نمی گویم که: چرا اینجا هیچ صدایی نمی آید؟
از علامت سوال "؟" فراری ام انگار ... ناخودآگاه.
گمانم می گویم: اینجا هیچ صدایی نمی آید "نقطه"
با نوعی از آرامش. با نوعی از پذیرش. می گویم و همه ی اینها نوعی حس رضایت درَم به جا می گذارد. هاه! آخر از مرز جنون گذشتم.

مزه اش را دوست ندارم. مثل همیشه. من چیزی را به دست می آورم که نمی خواهم. که من نبوده ام که خواسته امش. بدستش می آورم شاید چون تو باور داشتی که از من بر نمی آید. و هراسهایی که محرک هستی ات بود ... هراس از تنهایی ...از وانهادگی ... از دور افتادگی ... همانقدر که بیزارم می کرد اسیرم کرد. من هرگز به راه خودم که نمی دانستم و نمی دانم چی هست نرفتم ... آن راه را رفتم که راه تو نبود.

هیچ فکر کرده ای ... زندگی کردن مثل این گوسفندی که من هستم کاری ندارد که ...
هه! خدایا رحمتی کن ... آغلم را خالی نگذار ....!

منتظرش هستم.
منتظر ماه.