Sunday, April 29, 2012

زنگ می زند و به خنده می گوید که دیدن اینکه من نوشته های قدیمی را باز پست می کنم برایش کم عذاب اور نیست. حالا پس یک نوشته ی حیلی قدیمی را برایت پست می کنم ...
خواندمش و فکر کردم: «چی عوض شده؟ و کجا ؟ و چقدر؟»


چیزها عوض می شوند؟
نه. رنگ و رویشان می رود.
همانجا که مرده اند می پوسند.


وسوســـه


جايي در ميان صداي شكستني ظروف غذا كه بر سفره اي چيده مي شوند، در ميان همهمه صحبت زنها راجع به لباس و قيمت مواد شوينده و بچه داري و داروي پاك كننده ي لك چربي از روي پارچه ي حرير و سرتكان دادن هاي مطمئن از خودِ مردها در ميان جملاتي بي اساس حول سياست و حكومت و سود سرمايه گذاري و در هياهوي جيغ و دادِ چند كودك شيطان و بازيگوش، نشسته اي. با آن صداي خوشنوا و آن برق خيره كننده ي چشمان. با آن دستهاي غارتگر كه پينه هايي از كار سخت دوران نوجواني ات بر كفشان نقش بسته است. نشسته اي. آرام. سرشار.

مي داني ... وسوسه دانستن اين در من پرپر مي زند كه در ميان هياهوي اين هميشه، گذر يك ياد گريزپا آيا هرگز گيسوي انديشه ات را پريشان كرده است؟


نوشته مال نه سال و نه ماه پیش است.






Thursday, April 26, 2012

تو در انتظار معجزه بودی. من در هراس از دوزخی که هر آن می توانست در زیر پایم دهان باز کند. فاصله. فاصله. از قعر زمین تا آسمان. از هم دور ماندیم. فکر می کنم .... آیا دوزخ من همان معجزه ی تو نبود؟


Tuesday, April 24, 2012

یک نوشته از نه سال پیش ... نُه سال
يك خانه ي كوچك. يك مرد كوچك ... با دستهاي بزرگش كه عين شاخه هاي يك تاك نحيف روي همه چيز را مي پوشاند. يك حوض كوچك كه در آن ماهي هايي به بزرگي نهنگ وول مي زنند و باله هايشان از لبه هاي سيماني آبي رنگ حوض آويزان است ... باله ها كه زير آفتاب داغ ظهر شهر دل دل مي زنند. كودكي در حياط بازي ميكند. كودكي كه صداي خنده اش هر صدايي را خاموش مي كند. قدش تا خود آسمان مي رسد و روي همه چيز سايه مي اندازد. روي من. روي تو. روي آن حس مبهم كه نيمه هاي شب بيدار نگاهم مي دارد ... يك زن در خانه در حاشيه ي قالي ها راه مي رود. در شكمش چيزي دردناك رشد مي كند. نگران خرده ريزهايي است كه همه جا را پر كرده اند. نگران سرآمدن وقت ها. آدمهايي كه مي آيند و مي روند. آدمهايي كه هستند و خواهند بود.صداها و سايه ها .... در چهارچوب خالي اين تصوير نگاه كن: آن زن من نيستم.
گمان می کنم این را نه برای تو که در جوابم به پیشنهاد ازدواج مردی نوشتم که از ش بدم نمی امد ... با هم رابطه ی آزاد کوتاهی هم داشتیم ... و حتی به اینکه شاید با هم بمانیم هم فکر کرده بودیم... اما ازدواج؟ ... نه! راهمان یکی نبود

می بینی ... تصویرم از ان یادآور توست ... یادآور آنچه که نمی توانستم باشم. آنچه که تو هوشمندانه از من نخواستی که باشم.
اما در آن شهر این همه معنایی نداشت. رفتم.


Saturday, April 21, 2012

به روش حرف زدن ياشار يوسف: "مي خوايي همديگرو ببينيم؟"


Sunday, April 15, 2012

درست چهار هفته كشيد. بيماري ام.
غيبتم را به جز خودم كسي احساس نكرد.

به اين گمانم بشود گفت در سايه زندگي كردن.
يا شايد، زندگي سايه ها.



Friday, April 13, 2012

دیگر حتی تعجب نمی کنم که مرا نمی شناسی .. که نمی دانی که خصوصیت من این است ... خوب یا بد ... من هرگز نماندم تا چیزی را ثابت کنم ... یا تغییر دهم. من ترک کردم. ... من ترک گفته ام. ... پشتم را کردم ... شانه بالا انداختم ... و رفتم. عشقم به تک تک ان همه ... مدت زمانی لازم داشت تا بگذرد. گذشت.


Thursday, April 12, 2012

صدایت را نمی شنوم جانم. رفته ام. مگر نمی بینی!


Monday, April 9, 2012

دمکراسی یعنی من قبول کنم که تو لخت راه بروی و تو هم از حق برقع پوشیدن من دفاع کنی ... و گرنه بقیه اش که می شود کشک






Sunday, April 8, 2012

چقدر ارواح گذشته در این پاندورا باکس من هستند ...هر بار که یکی بیرون می آید و با من به مکالمه می نشیند ... باید مراقب باشم دیگری آزرده نشود.
به من اگر باشد می خواهم بسته بماند. برای همیشه. . کلیدش اما پیش اشباح است نه من.


Saturday, April 7, 2012

این فروید هم ضد حال است برای هر نوع عاشقیتی ... همین که به آدم بگویند که مثلا اگر از یک ادم بزرگسالتر از خودش خوشش می اید «ددی-ایشیو» یا «مامی-ایشیو» دارد بزرگترین ضد حال است ... و الخ. عاشقیت بدون تجزیه و تحلیلم آرزوست


تلاش زیادی لازم است تا تبدیل به آن چیزی نشویم که از ان بیزاریم. خسته ام.


حقیقت اگر در چهارچوب مقبولات اجتماعی بیان شود... مفت نمی ارزد.


Friday, April 6, 2012

عادت دارد همه چیز را ... هر جیزی را ... تبدیل کند به درامایی با بازیگری خودش... نوشته ی خودش ...به کارگردانی خودش ... و از اینکه تودیگر نمی نشینی در ردیف اول تماشاگران ماجرا را تماشا کنی ممکن است یک درامای دیگر خلق کند

دارم فکر می کنم چطور باید جان سالم به در ببرم. دوباره!


Thursday, April 5, 2012

زنگ مي زند.
شايد بيشتر از هر چيز به من ياد آوري مي كند از آنچه كه گذشته است و مهمتر آنكه چرا گذشته است.
بوي نم مي دهد يكجورهايي. حضورش فرساينده است و بيهوده.
می دانم که هم این بود که مرا از آن همه دور کرد ... می دانم که هم این بود اولین دلیل من برای تغییر.
می دانی دوستی ها می گذرند. تو اما می توانی - اگر بخواهی و اگر بدانی- در ان تصویر که در اینه شان می بینی تامل کنی ... زشتی و زیبایی اش ... کوچکی هایش ... دلبستگی های کودکانه اش ... می توانی بزرگ شوی. می توانی تغییر کنی.
در هر دوست از دست رفته می شود جشن تولدی گرفت. برای آن من که از نو متولد شده است.

اما ... اما تجربه نشان داده است که مرده ها را نباید از گور در اورد. هر کاری کنی بوی نا می دهند.
دختر جان! ... بوی نا می دهی.

و بوی نا می گیرم. و کلمات حتی از آن سالها که در گذشته اند و مرده اند بی جانتر و خاموشترند ... کلمات از ساختن پلی بین من و تو ... بین حالا و گذشته در می مانند ... و می شوند مثل صدای ناتراشیده ی یک عالمه بیودگی که روی هم قل قل می خورند.

بايد به پيش رو نگاه كنم. شايد ... شايد باز چيزي باشد براي دوست گرفتن ... دوست داشتن.

.
.
.
.
.
.
.
.


پانویس: این نوشته خطاب به تو نیست دلقک ... تو به طور خیسی بوی گریه می دهی ... !


اگر بر می گشتیم عقب ...یعنی می شد که برگردیم ... و انوقت باز می رسید که با هم بودیم ... و ندار بودیم ... و تو تحمل داشتی هنوز ... یکدونه محکم می کوبیدم توی مغزت ... برای این بی کلگی امروزت .

خرجان مگر نمی دانی چقدر دوستت دارم که خواهی گذاشت رفتن!!


Wednesday, April 4, 2012

دردش کم شده ...
یوپی ی ی ی ی ی
این هفته کجا بریم هایکینگ / بایکینگ؟


**
پانویس: مزخرف می گوید چرا که امروز رفته بچه را از مدرسه برداشته و سر راه یک قلم رفته خرید و با همین اندک فعالبت جنازه اش امده است خانه ... یک همچین «زوناکار»ی است صاحب این صفحه


خواب ديده كه براي ختم برادر هنگامه رفته است مسجد و چون چادر نداشته است در ورودي مسجد در انتظار يكي كه بيايد به او چادر بدهد با يكي از دوستان دخترش مشغول عشقبازي شده و مرد جواني آنها را ديده و ...

اينقدر مريض است صاحب اين صفحه كه حتي خوابهايش هم بوي سلامت نمي دهند!


بعد از دو هفته و دو روز اولين بار است كه از درد بيدار نشده است ... درد هست اما كمي -خيلي كمي- خفيفتر
يعني ممكن است روزي درد نداشت؟


Monday, April 2, 2012

کلامی هم در باب سیاست:

همه ی موضوع نفی قدرت است نه به دست آوردنش!
لاک پشت!


به سبک و سیاق نوشته های پشت کامیونهای گردنه قوچان:

من و تو خیلی به هم نزدیک بودیم.
هر دومون یک چیز را دوست داشتیم: تو را.
هر دو مون یک چیز رانمی فهمیدیم: من را.


باز هم یادت افتادم. حتی فک کردم باز بهت ای میل بزنم. امامنصرف شدم. شاید به این دلیل که چیزها در بیرون همان هستند که همیشه هستند ... این منم که حالی محالی ام.


شاید به این دلیل که هیچ جوابی نیست که بتواند چیزی را در من تغییر بدهد (یعنی رابطه مدتهاست که وجود ندارد و خیابان یکطرفه ای است که فقط خودم از ان عبور می کنم) ...

شاید به این دلیل که دیگر نمی دانم چیزها در ذهنم جا دارند یا در دلم ... و ذهنیاتجات هیچوقت من را احساساتی و هیجان زده نمی کنند ... تو هم.

بهت فکر کردم اما و شانه بالا انداختم. می دانم احمق نیستی اما دیوانه ای. *
 
 
* I know that You are not stupid ... but man! Crazy is what you are!